❤️💙❤️💙❤️💙❤️💙
💙❤️💙❤️💙❤️
❤️💙❤️💙
💙❤️
❤️
💥 #پارت_چهل
🌸 #دختر_بسیجی
تماسش رو قطع کرد و رو به من گفت : می دونین مامانم فردا می خواد بیاد شرکت و شما رو به خاطر اینکه منو تا شب نگه داشتین دعوا کنه؟
آینه رو برای اینکه بتونم چهرهش رو ببینم روش تنظیم کردم و با نگاه کردن به چهره ی خندانش گفتم:
یعنی تو از من به مادرت شکایت کردی؟
_نه!
_پس چی؟
_خودش وقتی دید کارم طول کشیده تا ته ماجرا رو خوند.
_پس برای فردا خودم رو آماده کنم؟!
جوابی نداد و از شیشه ی کناریش به بیرون خیره شد و من دیگه حرفی نزدم .
با تصور اینکه مامانش به شرکت بیاد و من رو دعوا کنه لبخند روی لبم اومد و در سکوت به رانندگی ادامه دادم.
جلوی در خونه شون ماشین رو پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده بشه.
قبل پیاده شدنش بهم نگاه کرد و گفت:با اینکه رسوندن من در برابر بیهوده نگه داشتنم توی شرکت خیلی ناچیزه ولی بازم ممنون که من رو رسوندین .
به طرفش برگشتم و با ابروهای بالا پریده گفتم:خیلی پررویی!...
💙
❤️💙
💙❤️💙❤️
❤️💙❤️💙❤️💙
💙❤️💙❤️💙❤️💙❤️
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون🌸
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👏
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_چهل
💥 #پسر_حاجی
محراب دور و اطرافش را ديد كوتاهى انداخت و وقتى از صداي تق تق ظروف
مطمئن شد با چشمانى كه رگه هاى شيطنت در آن موج ميزد به عسلىِ خمارِ
نارون چشم دوخت.
-باور كنم به خاطر من نيومدى؟
نارون ابرويى بالا انداخت و خواست حرفى بزند كه صداي باز شدن در و بعد
ورود طاهره خانم حرف را در دهانش نگه داشت.
طاهره خانم با جديت نگاهش را موشكوفانه به محراب كه سرش را پايين
انداخته بود و زير لب لبانش را تند تند تكان مى داد انداخت و نفس راحتى
كشيد.
ظرف ميوه را جلوى نارون گذاشت، و بدون پرسيدن نظر او سيب و موزى را
توى بشقاب و جلوى او قرار داد.
-ممنونم طاهره خانم...مهديه جان كى مياد؟
-نوش جان.رفته بسيج كه ببينه كارتش اومده يا نه، الان مى رسه، تو ميوه
ات رو بخور عزيزم.
نارون لبخندى مصنوعى به روى لب نشاند و با ديدن سر به زيرى و نجابت
يكباره ى محراب سرى از تاسف تكان داد.
با ورود مهديه جمع از ريشه ى سردش جدا شد و رنگ و بوى ديگرى گرفت...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat