eitaa logo
گردان برخط "سـࢪباز"
5.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
308 فایل
- بسم الله . - وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلا . حــاج‌حسین‌یکتا‌میگه : اگه‌میخوای‌یه‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛ امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی🤍🌿!:)
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:) برید دنباݪش بشناسیدش باهاش ارتباط برقرار کنید شبیهش بشيد🍀 حاجټ بگیرید شهید میشید «رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » @gordan_bar_khat
{🕊🥀} هرکی‌آࢪزوداشته‌باشه✨ خیلے‌خدمت‌کنه ...!🕊 یه‌گوشه‌دلت‌پا👣بده، شهدا‌بغلت‌میکنن...🍁 ـ ما‌به‌چشم‌دیدیم‌ایناࢪو... ـ ازاین‌شهــدا‌مدد‌بگیرید،✨ ـ مدد‌گرفتن‌از ࢪسمه... دست‌بذاࢪࢪوخاک‌قبر‌شهیدبگو...✨ یاامام حُسین‌(ع)به‌حق‌این‌شهید، یه‌نگاهی به‌ما‌بکن..‌.🥀 @gordan_bar_khat
خانومش پرسید: به چی فڪر میڪُنی؟! رجایی گفت: امروز نمازِ اول وقتم عقب افتاد فکر میڪُنم گیر کارم کجا بود..! ... . @gordan_bar_khat
🦋•• نماز یادتون نره ها😉🌿 شیطون گولتون نزن ها🙁💔 100چک درست حسابی سهم شیطان از هرکدوممون 😬🤗😍ای جااان😋 اره تا دلش بخواد ما گولشو نمیخوریم 😝 لعنتی خدا لعنتش کنه😍 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 مامان پرسید:چطور؟ ! بابا:تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم فقط همین قدر بدون که چادریه؟ اخمای آوا توی هم رفت و رو به من گفت:آره داداش؟ _آره . _ولی تو که دشمن سر سخت دختر چادریا بودی و بهشون می گفتی بی عقلن... _حالا دیگه نیستم . اه! آراد! تو هم با این سلیقه ات! انقدر بدم میاد از این خانمای چادری که خودشون رو می گیرن و یه جوری نگاهت میکنن که انگار فقط خودشون خوبن . _این یکی اینجوری نیست ! مامان رو به بابا پرسید:حالا این دختره از لحاظ خانواده و وضع اقتصادی چطوریه؟ حتما وضع خوبی ندارن که دخترشون سر کار می ره؟ بابا:از نظر خانواده که هر چی خوب بگم کم گفتم! از نظر وضع مالی هم که باباش یه مغازه ی ابزار فروشی داره و دستشون به دهنشون می رسه . مامان با حرص رو به من گفت : آراد تو دل دختر داییت رو شکستی که عاشق همچین دختری بشی؟ _مامان جان شما که هنوز ندیدیش .... _با تعریف های شما ندیده هم میشه حدس زد چجور دختریه . آراد! این همه دختر دور بر تو ریخته اونوقت تو رفتی عاشق حسابدارت شدی؟ تو روت میشه دست این دختر رو که این همه از ما پایین تره بگیری و به فامیل و آشنا نشونش بدی؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 نه تنها روم می شه بلکه افتخار هم می کنم . _اون تو رو چیز خورت کرده و تو عقلت درست کار نمی کنه و نمی فهمی چی داری می گی؟ _اتفاقا خیلی خوب هم می فهمم چی می گم در ضمن وضع مالی خوب چیزی نیست که آدم بهش افتخار کنه و خودش رو از دیگران بهتر ببینه . با گفتن این حرف از جام برخاستم که مامان گفت :به هر حال من با این دختر مخالفم و محاله باهاش کنار بیام . _من هم غیر از آرام محاله با کس دیگه ای ازدواج کنم و اینکه آرامی هم که من می شناسم خوب بلده چطور با شما کنار بیاد . _پس بفرما برو باهاش ازدواج کن ولی بدون که من راضی نیستم ! _باهاش ازدواج می کنم اون هم با رضایت شما ! دیگه نذاشتم مامان به بحث ادامه بده و از آشپزخونه خارج شدم و با برداشتن سویشرتم از روی چوب لباسی از خونه بیرون زدم . مامان با حرفاش حال خوبم رو خراب کرده بود و من نیاز به هوای تازه داشتم . می دونستم مامان به این زودی راضی نمی شه و باید روند راضی کردنش رو به بابا بسپارم و بابا حتما راضیش می کنه برای همین مدتی رو سرخوش و با فکر آرام توی حیاط سرد و ساکت قدم زدم و بعد یه ربع که از قدم زدنم گذشت با سوزش هوای سردی که به بدنم شلاق می زد به سمت خونه دویدم و خودم رو زیر پتویی که روی مبل کنار شومینه افتاده بود قایم کردم ... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 فرداش طبق خواسته و به همراه بابا به کارخونه رفتم تا توی حساب و کتاب اجناس تازه رسیده کمک حالش باشی و خودم از نزدیک همه چیز رو زیر نظر بگیرم . بابا دیگه کمتر به کارخونه سر می زد و بیشتر کارهای کارخونه رو به مدیر عامل شرکت سپرده بود ولی هر چند وقت یک بار و بیشتر موقع تحویل جنس یا خودش برای سرکشی می رفت یا ازمن می خواست به جاش برم یا اینکه دوتامون با هم می رفتیم . من هر وقت خودم به تنهایی می رفتم خیلی زود کارم رو انجام می دادم و به دفتر مرکزی بر می گشتم، همیشه ترجیح می دادم از دفتر خودم و با واسطه همه چی رو زیر نظر داشته باشم ولی وقتی با بابا می رفتیم بابا کل کارخونه رو دور می زد و با بیشتر کارگرا خوش و بش می کرد و کل وقتمون توی کارخونه می گذشت . اونروز هم وسط سالن بزرگ کارخونه و کنار خط تولید وایستاده بودیم و جمعی از کارگرا دورمون رو گرفته بودن و با بابا می گفتن و می خندیدن... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 بابا رو به کارگری که عقب تر از بقیه وایستاده بود گفت: حسین پس کی این کارت عروسیت به دستمون می رسه؟ لبخندی روی لب حسین نشست و کارگر کنارش به جاش جواب داد: آخر همین هفته عروسیشه . بابا: پس به سلامتی بالاخره این عروسی قراره سر بگیره؟ ! حسین جواب داد: آره اگه خدا بخواد! شما هم حتما تشریف بیارین خوشحال می شیم . بابا:چرا که نه! حتما میام . بابا مدتی رو با کارگرا حرف زد و از دستگاه های در حال کار بازدید کرد تا اینکه راضی شد و به بخش اداری رفتیم . با ورودمون به اتاق مدیریت بابا رو به آقای سعیدی(مدیر عامل)که به دنبالمون وارد اتاق شده بود گفت: به این پسره حمیدی! دو روز بیشتر مرخصی بده و ببین برای عروسیش کم و کسری نداشته باشه . سعیدی رو به بابا گفت : خیلی پسر تو داریه اگه چیزی هم کم و کسری داشته باشه نمی گه ولی از رفیقش می شه پرسید . _خب رفیقش رو صدا بزن بیاد اینجا و ببین همه چی ردیفه یا نه؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 سعیدی با گفتن چشم برای صدا زدنش گوشی تلفن رو روی گوشش گذاشت و بابا رو به من گفت : یه کارت هدیه ای چیزی به عنوان هدیه براش آماده کن . _ولی ما که همیشه به هر کی که عروسیشه کارت هدیه می دیم . _این یکی رو می خوام جدا از اون از طرف خودم بهش بدم . حرفی نزدم که بابا به پشتی مبل تکیه داد و گفت : ۶ ساله که زن گرفته ولی به خاطر خرج و مخارج مادر مریزش و تهیه ی جهزیه ی دوتا خواهراش نتونسته عروسی بگیره برای همین می خوام بیشتر بهش کمک کنم . _باشه حتما به پرهام می گم براتون یه کارت هدیه آماده کنه . آقای سعیدی برای انجام کاری از اتاق خارج شد و بابا با رفتنش گفت: نمی دونی چقدر دوست دارم زودتر عروسی تو رو ببینم . چیزی نگفتم و بابا ادامه داد: تو با آرام حرف بزن و نظرش رو بپرس، نگران مخالفت مادرت هم نباش بالاخره راضی می شه . خواستم چیزی بگم که با ورود سعیدی و یکی از کارگرا سکوت کردم و بهشون خیره شدم ... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat