◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_پنجاه_و_شش
💥 #پسر_حاجی
دستش را آهسته كنار گوشه لبش كشيد.بى توجه به سوزشش در يك حركت
آنى از ماشين پياده شد و براى فرار از رسوب احساسات و تنبيه كردن خودش
از پله ها بالا رفت.صداي كوبش محكم پاهايش دردى مى شد تا عمق لبانش؛
اما انگار اين درد لقمه اى بود كه خودش در دهان گذاشته است.
در واحدشان باز بود.پاهايش مى لرزيد اضطراب و نگرانى حتى از زمانى كه
كتك ها خورده بود بيش از بيش جانش را مى خورد. نفسى عميق كشيد و با
همان چهره ى گنگ و ماتم زده اش وارد خانه شد.
با قدم هاى كوتاه به سمت اتاقش رفت و سكوت خانه را از نظر گذراند. با يك
حركت براى فرار از رو به رويى با نارون خودش را درون اتاقش انداخت و با
حرص در را بست. همانگونه رو به در، سرش را به در گذاشت و مشت هاى
بى جانش را كنار ديوار فرو آورد.
-فكر نمى كنى به اندازه كافى زخمى هستى؟
با صداى نارون عين برق گرفته ها چرخيد و با چهره ى سرد و جدى نارون
كه روى تختش منتظر نشسته بود مواجه شد. اين لحظه و سكانس را بارها و
بارها در ذهنش متصور شد اما هيچوقت ديالوگ و بهانه اى نتوانست برايش
پيدا كند.درمانده و تسليم وار روى صندلى جلوى ميزش نشست و سرش را
پايين انداخت و از ته دل نفسش را به زدن حرفى كه نمى دانست چقدر در
اين موقيعت موثر است، رها كرد.
-متاسفم نارون.
نارون از جايش بلند شد.الان وقت نشستن نبود؛ حداقل نه حاال كه نواب
برادرش مى شد نه مراجعه كنند،نه اين اتاق مشاورش بود و نه او حاال ويژگى
هاى مشاور بودن را داشت. نشستن فقط او را داغون تر مى كرد...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_پنجاه_و_هفت
💥 #پسر_حاجی
خب؟مى شنوم؟
نواب كلافه دستى روى چهره اش كشيد و به چشمان عسلي خواهرش خيره
شد.
-شرمنده ام.
نارون كلافه نفس عميقي كشيد و در حالى كه سعى مى كرد صدايش را
كنترل كند گفت:
-حرف بزن...تو چى كار كردى كه شرمنده اى؟
نواب هنوز در خيرگى محو، دست و پا مى زد و صداها و سكوت اطرافش را
وز وز مانند مى شنيد. الان وقت لبريز كردنِ تمام استرس و ترس هايى بود
كه تا لبه ى جانش لشكر كشى كرده بودند. لبش را گزيد و در حالى كه اشك
قاب چشمانش را براق كرده بود گفت:
-خودم حلش مى كنم.
صداي فرياد نارون بهانه اى بود تا قطره هاى بى صداى حرص از چشمانش
فرو بريزند.
-حلش مى كنم؟آخه احمق،آخه من تا كى واسه تو فاز روشنفكرى
بيام،چرا دست از اين بچه بازى هات بر نمى دارى و نمى گى كه چه گندى
زدى كه اينطور زخم و زيلى شدى و عرعر جلوى من گريه مى كنى. با
توام؟حـرف بزن...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_پنجاه_و_هشت
💥 #پسر_حاجی
فرياد آخر نارون تاثيرش را گذاشت و نواب فهميد بايد از زبان هم لبريز شود،
چشمها كفاف نمى دهند.
نگاه سر به زيرش را بالا كشيد و نارون منتظر و خشمگين را نشانه گرفت.
-م..من...هوف، راستـ..ش، راستش من قمار كردم.
نارون مات حرف نواب، شكه شده سرجايش ايستاد و بى توجه به عضالت
صورتش كه از تعجب شل شده بود، با چشمانى گشاد نواب را نگريست.
-سفته دادم...دويست ميليون، الان هم پولشون رو مى خوان...بخدا نارون به
جون مامان مهناز فكر نمى كردم اينطورى بشه، اولش خوب بود. من همش
مى بردم پنج ميليون فقط گيرم اومد فكر مى كردم اگه همينطورى پيش برم
ميليونر ميشم...اونوقت ديگه نه نيازى به خرخونى كردن هست و نه
خرحمالى...به جون مامان مهناز نمى خواستم اينطورى بشه...شب و روز
نمونده برام، به هر درى كه بگى زدم هر كارى كه بگى كردم، اما نارون
نشد...خطرناكن،من..مـ..ن مى ترسم نارون.
نارون اما ناباورانه راه رفته اش را برگشت و بى حال روى تخت نواب
نشست.سرش را در دو دستانش مخفى كرد و ناله هاى دردمندانه اش را به
گوش نواب رساند.
-تو چيكار كردى نواب...چيكار كردى احمق...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_پنجاه_و_نه
💥 #پسر_حاجی
شك بزرگى كه در اين بيست و شش سال زندگى اش رقم خورده بود به
جرات مى توان همين لحظه را انگشت زد. او روى نواب آرام و سر به زيرش حساب ديگرى باز كرده بود. آخر چگونه مى توانست باور كند برادر ساده و
آرامش در چنگال آن آدم ها اسير باشد.
ترس تمام وجودش را گرفت. شايد اگر آن دو مرد غول تشن را نمى ديد مى
توانست راحت تر با اين قضيه برخورد كند، اما در همان نگاه متوجه شده بود
كه نوابش با چه كسانى در افتاده.
-تو چطور همچين كار كردى نواب. اصلا تو مالِ اين حرف هايى؟ چرا از عقلت
استفاده نكردى؟ها؟)فرياد كشيد(...چرا از اين عقل لعنتيت استفاده نكردى!
سرش را بالا گرفت وچشمانش را به نواب غمگين و درمانده دوخت.
-الان سفته ها دستِ كيه؟
آب دهانش را سخت قورت داد، اين سوالى نبود كه انتظارش را داشت.
-نميدونم.
نارون برق گرفته به سمت نواب يورش برد و محكم به روى شانه اش زد.
-يعنى چى نميدونم؟بهت ميگم سفته ها دست كين؟نواب...دويست ميليون
پول كمى نيست كله پوك.
نگران از روى صندلى بلند شد و عاجزانه گفت:
-طرف حسابم كامبيز طال بود، ولى الان انگار كامبيز هم هيچ كاره است...فقط
يه آدرس از محل كار كامبيز دارم،همين.دستم به هيچ جا بند نيست، هيچ کجا...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️◼️◼️
◼️◼️◼️◼️
◼️◼️
◼️
💥 #پارت_شصت
💥 #پسر_حاجی
شانه هاى نواب كه از هق هق تكان خوردند، نارون از موضع اش كوتاه آمد و
با چهره اى درد مند نواب و درماندگيش را نظاره كرد. برادرش تمام احترام و
تفكرات بينشان را پوچ كرده بود. اما هنوز هم؛ او نارون بود؛ تكيه گاه نواب.
-درستش مى كنم...باهم درستش مى كنيم.
و فقط خودش مى دانست كه چه حرف احمقانه اى زده است وقتى كه هر
هزارتومانى كه در مى آورد بايد جاى بديهى هاى تمام نشدنى اش خرج
كند.خودش مى دانست كه در ندارى دست و پا مى زند و همين روز ها عمال
غرق خواهد شد.
[حالا كه يك مشكل به هزاران مشكلش اضافه شده بود، حقِ خودش مى
دانست كه تعيين تكليف كند؛ حداقلش حالا كه شرايط او را دور زده است.
دست ررى دست نواب گذاشت و چشمان عسلي اش را به حدقه نواب دوخت
و حرف آخرش را شليك كرد.
-دوتا راه حل جلوت هست نواب...يا ميشينى عين يه پسرِ خوب واسه كنكورت درس مى خونى و پات رو از خونه بيرون نمى زارى يا...)مكثى كرد تا حرفش
را تاثير گذارتر جلوه دهد...و يا خودت پاى خرابكاريت مى ايستى و به خاطر
دويست ميليون حروم بازى ميرى گوشه ى زندون...اما تو بچ ه زرنگى هستى
و ميدونى كه كدوم راه رو انتخاب كنى، مگه نه؟
نواب ماتِ حرف هاى نارون كه شالق وار بر صورتش كوبيده شده بود، سرى
تكان داد و با صداي خش دارش لب زد.
-درسم رو مى خونم، قول ميدم...
✨
✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
#رمان_جدید_تقدیم_نگاه_های_قشنگتون👌
#گردان_بر_خط😎
#مارو_زیاد_کنید👌
@gordan_bar_khat
💌دعـــوت نـــامـــه مخــتص شـمــا💌
یه کانال که هر چی بگی توش هست😳😱
💯سخنرانی
💯پروفایل
💯کلی استوری مناسبتی
💯حدیث روزانه......
این همه مدت زمان دنبال این چیزا بود این کانال همه چی داره✅✅
تازه کپی هم آزاده😱😍😍😍
برو یه سر بزن مطمئنم پشیمون نمیشی
🚶♀🚶♀🚶♀🚶♀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@efycsvj
همہ مون ټوے مجازے یا #گمنامیم یا #شهیدیم یا در #راهشہادتیم...
اما در واقعیٺ....💔🚶🏻♀
•
📻 https://eitaa.com/joinchat/2216624252Cc85b03f7e4
#یہنگاھبندازحاݪا 👀
میگفٺ:
یھکارۍکنآقاامامزمانبهٺبگہ👇🏻
ٺویکیغصہنخور ٺوروقبولدارم :)✋🏻♥️
••
💣 https://eitaa.com/joinchat/2216624252Cc85b03f7e4 ^_^
••
#باشمایہدونہبیشترمیشیم☝️🏻💚