eitaa logo
گردان برخط "سـࢪباز"
5.3هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
3.9هزار ویدیو
308 فایل
- بسم الله . - وَ تَوَكَّل عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلا . حــاج‌حسین‌یکتا‌میگه : اگه‌میخوای‌یه‌روزۍ‌دور‌تابوتت‌‌ بگردن؛ امروز‌باید‌دور‌امام‌زمان‌بگردی🤍🌿!:)
مشاهده در ایتا
دانلود
دنبال یہ ڪاناݪ مذهبے،دخترونہ میگردی؟!😎🤘🏻🌸 ڪہ همہ چے داشتہ باشہ؟!😌🐊 بیـــا گلم من سراغ دارمـ🤭🍓 ڪلے مطلب دخترونہ؛مذهبے💞🧕🏻 همــراه با تــرفند و چالـــش🚌💛 شهیدانہ؛چادرانہ؛رهبرانہ🚛💚 منــبع پــروف هاۍ چیریڪے😎💣 هنوز بگــم ؟!😐 دِ بپرین تــو این ڪاناݪ ڪہ قراره یہ چالــش جذاب بذارن🤤🍊 https://eitaa.com/joinchat/1741488239C84220564c3 نــری ضرر ڪردۍ😒🖐🏼🔥 از مــن گفتن بود..!🌚🥀 اجباریییییی🙀 این هفتہ🚫 کپی از بنر ممنوع😐❌
بزن رو این هدیہ ها😍🌹👇🏻 🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 قشنگ بود نہ؟!😁💕 سریع بزن تا بردانشتم 🤫🔥
هدایت شده از Cactus|کاکتوس
آمنه سین بزن 🌱💚 برنده 500 تومن بشو 🌸✨ چند سین خرید : 2 کا سین خرید🦋 ❀﴾ 🌱 @EIIE_313 🍉 ﴿❀
اللہ‌اڪبر،اللہ‌اڪبر…! ¹⁰ دقیقہ‌اینترنت‌خاموشـ ! صدای‌اذان‌چہ‌ضربِ‌آهنگِ‌قشنگیست…!😌🗣🌸🍃 خدامیگہ‌بشتابید…یعنی‌تماسِ‌خدامھم‌ترازآنلاین‌بودنِ‌فلانیہ🤭! قدقامت‌الصلاة…(:🌱 بریم‌پیش‌بہ‌سوی‌نمآز✨🦋 اذان مغرب بہ وقت تهران✨🔈 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 با خارج شدنمون از اتاق مامان چند قدم به سمت در ورودی شرکت برداشت ولی ناگهان به سمتم برگشت و گفت :می خوام یه بار دیگه ببینمش. خواستم به نازی که برای بدرقه ی مامان جلوی میز منشی وایستاده بود بگم آرام رو صدا بزنه که مامان گفت: کدوم اتاق کارشه؟ به اتاق حسابداری اشاره کردم که مامان به اون سمت رفت ومن هم به دنبالش رفتم و بعد در زدن در اتاق رو باز کردم . آرام که طبق معمول روی میز نشسته بود و پاهاش رو تکون می داد با دیدن من و مامان از میز پایین پرید و درست سر جاش وایستاد . مامان جلوتر از من وارد اتاق شد و روبه آرام گفت: آرام جان دلم نیومد از اینجا برم و دوباره نبینمت . آرام دست مامان رو گرفت و تعارفش کرد روی صندلی بشینه و گفت: دل به دل راه داره اتفاقا منم الان داشتم می گفتم دلم می خواد باز هم شما رو ببینم . خانم رفاهی که تا اون موقع مامان رو نگاه می کرد با مامان دست داد و بعد احوالپرسی گفت... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 من هم شاهدم، این آرام از وقتی شما رو دیده یه ریز داره از شما می گه و حتی ما رو تهدید کرده که دیگه پارتی پیدا کرده و ما حق اذیت کردنش رو نداریم . مبینا که دست به سینه بقیه رو نگاه می کرد با خنده گفت: مگه کسی هم می تونه آرام رو اذیت کنه!؟ خانم جاوید! این آرام دیگه برامون آسایش نذاشته و امروز هم که دیگه با اومدن شما و آشنا از آب در اومدنتون ما رو بیچاره کرده . آرام پشت چشمی برای مبینا نازک کردو گفت :مبینا جان شما نمی خوای برای مهمونمون یه چیزی سفارش بدی؟! خانم رفاهی :ولی خداییش اگه آرام یه روز نباشه کل شرکت سوت و کوره و برای من یک نفر که خیلی سخت و دیر می گذره در عوض روزایی که هست انقدر می گیم و می خندیم که اصلا نمی فهمم کی ساعت کاری تموم شده ! مامان که تا اون موقع با لبخند به حرف های بقیه گوش می داد به چشمای آرام خیره شد و گفت: آرام مثل دختر خودمه و خوشحالم که میبینیم انقدر شاد و سر حاله . توی چارچوب در وایستاده بودم و به آرام که با خوشرویی با مامان حرف می زد نگاه می کردم که با قرار گرفتن دست کسی روی شونه ام برگشتم و با پرهام اخمو چشم توی چشم شدم‌... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 با سر به مامان که دست آرام توی دستش بود و با هم می گفتن و می خندیدن اشاره کردم و با لبخند گوشه ی لبم گفتم : نظرت چیه؟ ! با همون ناراحتی ای که این روزا همیشه توی چهره اش بود گفت : مبارکت باشه! ایشاالله به پای هم پیر بشین . _حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟ _یه کم خسته ام، اون برگه ای که صبح بهت دادم رو چیکار کردی؟ _همونجا روی میز گذاشتمش! برای چی می خوای؟ _لازمش دارم، خودم می رم برش می دارم . پرهام با گفتن این حرف به سمت اتاق مدیریت رفت و من به مامان که برای رفتن از اتاق خارج شده بود و رو به من می گفت خب آراد جان من دیگه باید برم، نگاه کردم و به همراه آرام مامان رو تا دم در بدرقه کردیم . با خارج شدن مامان از شرکت، آرام که روبه روی من وایستاده بود نگاهش رو ازم دزدید و خیلی سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق کارش پا تند کرد و من با لبخند رفتنش رو تماشا کردم ... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 نفسم رو سرخوشانه بیرون دادم و وارد اتاق خودم شدم و پرهام رو دیدم که هنوزم با کلافگی روی میز دنبال برگه ای که گفته بود می گرده . در اتاق رو بستم و در حالی که بهش نزدیک می شدم گفتم : پرهام تو نمی خوای بگی چته؟ لبخند بی جونی زد و گفت:گفتم که چیزی نیست خیلی هم خوبم . _من که می دونم یه چیزی هست، اگه نمی خوای بگی چته، نگو! ولی من رو احمق فرض نکن . چیزی نگفت و من هم پشت میز کارم نشستم و برگه ای که یک ساعت دنبالش می گشت و نمی دیدیش رو از روی میز برداشتم و به طرفش گرفتمش که برگه رو از دستم گرفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: حالا کی قراره بری خواستگاریش؟ ! خودم رو روی صندلی رها کردم و جواب دادم: هنوز که هیچی معلوم نیست! نمی دونم نظر آرام چیه و چجوری باید در این مورد باهاش حرف بزنی اصلا نمی دونم حسی که من بهش دارم رو اون هم نسبت به من داره یا نه ! _داره ! گیج نگاهش کردم که نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت: اون هم دوستت داره . _تو از کجا می دونی؟... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫 💫 💥 💥 تجربه ی بودن با کیسای مختلف بهم یاد داده که حتی از نگاه دختر خودداری مثل آرام هم بتونم عشق رو بخونم . خودت هم باید فهمیده باشی که رفتار آرام باهات دیگه مثل قبل نیست . پرهام با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من با بستن چشامام به رفتارهای اخیر آرام فکر کردم و به دنبال پیدا کردن نشانه ای از عشق به مقایسه ی نوع نگاهش توی این روزا با نگاه های اوایل استخدامش مشغول شدم . گر چه من توی این موارد به زیرکی پرهام نبودم ولی با دقیق شدن توی حرفا و رفتارهای آرام این رو فهمیدم که او هم نسبت به من یه حسایی داره . چند روزی از اومدن مامان به شرکت گذشت و توی خونه بیشتر از قبل حرف آرام به گوش می رسید . مامان همه اش ازم می پرسید که بالاخره با آرام حرف زدم یا نه و بی صبرانه منتظر بود بشنوه که باهاش حرف زدم و قرار خاستگاری رو بزاره ولی جواب من همه اش یک جمله بود:هنوز نتونستم بهش بگم!... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat
◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️◼️◼️ ◼️◼️ ◼️ 💥 💥 صورت جدى و عزم مجتبى را براى ارشاد كه ديد عملا قالب تهى كرد. هل زد كتف مجتبى را گرفت اما مجتبى از نزديكيشان استفاده كرد و مچ محراب را اسير كرد و بى توجه به محراب او را همراه خودش به سمت پياده رو كشاند. محراب تقال كنان سعى مى كرد مچش را از دست مجتبى خارج كند، اما دست مجتبى عين يك مار دور دستش پيچيده بود. -برادر مجتبى بي خيال...بيا بريم به كارمون برسيم؛ چيكار مردم داريم. دست محراب را ول كرد و با نيمچه اخمى رو به صورت محراب حرف هايش را كوبيد. -امر به معروف و نهى از منكر بيخيال بودن رو تكذيب مى كنه آقازاده. اگر بسيجى و طالب دين هستى اين عقب نشينى برازندهء يك مسلمون نيست. حاج فتح الله اميد داشت كه تو رو همراه من فرستاد؛ حالا اگه نمى خواى بياى و احكام دين رو زير پا بزارى و عين يك ترسو يك گوشه ترويج گناه رو ببينى؛ حرفى نيست. با سرعت از محراب جدا شد و به سمت آن دو دختر بى حجاب پا تند كرد. محراب نامطمئن پشت سرش پا گرفت و در حالى كه لبانش را از درون گاز مى گرفت به آن دو دختر كه آزادانه موهاى بلندشان را در معرض ديد قرار داده بودند چشم دوخت. مجتبى با اخم جلوى راه آن دو دختر را سد كرد و بر خالف هميشه كه نگاهش را به زمين مى دوخت اين بار بى پروا به آن دو دختر زل زد. -روسرى هاتون رو سر كنيد، خواهر ها. مملكت قانون داره... ✨ ✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ 👌 😎 👌 @gordan_bar_khat