eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
افتتاح کافه کتاب توی یک روستا...
روستای ورجان. می‌دونین کجان؟ نَمْدونین؟ به من ربطیش نداره گوگل رو گذاشتن بِرِیِ همی چیا...
آۅیــــ📚ـــݩآ
نگاهش به لب‌های محیا بود، گوش‌هایش به حرف‌های من؛ منی که کم نمی‌گذاشتم توی غر زدن و سرزنشش... سرش را
امیر هم بیدار شد. نگاهم توی چشم‌هایش شماتت می‌ریخت. نگاه شماتت آمیز، وقتی بدون کلام باشد از هر چیزِ بدی بدتر است نه؟ امیر بی‌آنکه حرفی بزند، محیا را نشاند توی بغل من و از جا بلند شد. جلو رفت. صدایش را می‌شنیدم که با کسی حرف می‌زد. این که کی نگه می‌دارد و اینکه آبی هست که به بچه بدهد؟ وقتی برگشت، آبی توی دستش نبود. محیا اشک می‌ریخت و صدای هق هق گریه‌اش بلند بود. دقت کردم دیدم کسی جز ما بچه‌ای در بغل یا کنارش ندارد. توی آن قحطی آب هم، کسی به ما آبی تعارف نکرد، شاید چون موکب‌های این طرف مرز کم بودند و مغازه‌‌ای هم نبود، کسی آبی نداشت یا داشت و برای خودش غنیمتی بود. محیا گریه کرد و گریه کرد. امیر یک ریز حرف زد و قصه گفت و شعر خواند. محیا با لب‌های خشک خوابش برد. دیگر نگاه پر از شماتتم توی تاریکی دیده نمی‌شد. هر سه به امید رسیدن به جایی خوابمان برد. یک ساعت، دوساعت و شاید نزدیک به سه ساعت اتوبوس پیش رفت و به جایی نرسید. انگار توی این مسیر هیچ شهری نبود. هیچ چراغی روشن نبود، اصلا انگار این اتوبوس تنها ماشینی بود که توی این مسیر در حرکت بود... خدا خدا می‌کردم زودتر به جایی برسیم. رسیدیم...خدا خدا کردن‌های من به یک باره چشم‌هایم را به روی چراغهایی روشن کرد. اتوبوس ایستاد. همه پیاده شدند. محیا را بیدار کردیم و راه افتادیم‌. یادم نمی‌آمد آخرین باری که بچه را به دست‌شویی برده بودم کی بوده؟ ولی مگر خودش هم طلب کرده بود که برود؟ تا پیاده شدیم چشممان به دکه‌ای خورد که بطری‌های آب و آب میوه و نوشابه‌هایش را ریخته بود توی تشت پر از یخی. امیر بطری آبی را برداشت. خواست حساب کند. فروشنده داد زد: لا...ایرانی... لا... گاو خاک بر سرمان، وسط این بیابان و توی غریبی زاییده بود. _امیر...شما که می‌گفتی همه جا پول ایرانی قبول می‌کنند؟ پس چی شد؟ طوری می‌پرسیدم که باز توی تک تک کلمه‌هایم سرزنش لحاظ شود. محیا که تازه خوشحال شده بود به آب رسیده‌است، زد زیر گریه. زمان زیادی نداشتیم. امیر از من خواست که بروم و نمازم را بخوانم. من محیا را گذاشتم و رفتم؛ محیایی که تشنه بود و گریه می‌کرد. فضای بزرگ میدان مانندی بود که یک گوشه‌ی دور از جاده‌اش، دو اتاق دیده می‌شد. نمای اتاق‌ها گلی بود. زنها داخل یکی از اتاق‌ها می‌‌شدند و با صورت خیس برمی‌گشتند. وارد اتاق که شدم. دیدم...نه ندیدم..‌.هیچ چیز ندیدم. هیچ چراغی روشن نبود. از اتاق بیرون آمدم. توی اتاق کناری حصیری پهن بود و زنها داشتند نماز می‌خوانند. از زنی پرسیدم: کجا وضو بگیرم؟ زن کلمن کنار نمازخانه را نشانم داد. لیوان استیل کوچکی کنارش بود. وقت فکر کردن و دست دست کردن نبود. نمازم را خواندم. محیا و امیر را پیدا کردم. محیا هنوز گریه می‌کرد و امیر داشت با فروشنده حرف می‌زد. دست محیا را گرفتم و از آنجا دورش کردم. امیر هم رفت که نمازش را بخواند. به این فکر می‌کردم که همه چیز تقصیر امیر است یا نه من هم مقصرم؟ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
___🌼 دلتنگ توام به وسعت و پهنای عالم پس تو کی می‌آیی ای به فدای تو دو عالم از دوریت جانم به لب آمد امامم صد حیف که در مقابلت بنده‌ای روسیاهم اللهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌼━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖊یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━••••••••••━━┓ @AaVINAa ┗━━••••••••••━━📚┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
امیر هم بیدار شد. نگاهم توی چشم‌هایش شماتت می‌ریخت. نگاه شماتت آمیز، وقتی بدون کلام باشد از هر چیزِ
دست محیا توی دستم بود. صدای گریه‌اش هنوز بلند بود. کم‌کم اشک خودم هم داشت درمی‌آمد. گاهی می‌ایستادم و به جمعیتی که به سمت نمازخانه می‌رفتند نگاه می‌کردم...من مثل امیر، مهارت نداشتم که بچه را آرام کنم. دلم برایش می‌سوخت و کاری از دستم برنمی‌آمد. آبی که توی آن کلمن بود...نه نمی‌توانست آب تمیزی باشد... امیر آمد. نگاهش به هر سمتی به جز چشم‌های من دو دو می‌زد؛ گاهی به دکه نگاه می‌کرد که بطری‌های آبش، بیرون از دکه، توی تشتی از آب و یخ شنا می‌کردند و گاهی به اتوبوس‌هایی که منتظر مسافرانشان بودند. نمی‌دانستم امیر چرا به روی خودش نمی‌آورد که از کسی پولی بگیرد؟ شاید به‌ نظرش، این آدم‌ها اگر دست به خیر بودند، خودشان با دیدن گریه‌ی بچه کاری می‌کردند... این فکرها توی ذهنم رد می‌شدند که سربازی از پشت وانتی صدا زد: آها...؟ نگاهش مستقیم به محیا بود و دستش را طوری توی هوا می‌چرخاند که قشنگ معلوم بود که می‌خواهد علت گریه‌ را بفهمد. امیر دستش را به شکل لیوانی که محتوایش داشت سرکشیده می‌شد جلوی دهانش گرفت و گفت: ماء... ماء... و بعد اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: ایرانی... ابروهای سرباز عراقی گره خورد. از پشت وانت پایین پرید. دست امیر را گرفت و به سمت دکه رفت: شمر؟ صدام؟ من انت؟ یک چیزی توی همین مایه‌ها به فروشنده گفت و چند بطری آب برداشت و به امیر و محیا داد... سرباز کنار ما ایستاد. منتظر ماند تا محیا آب بخورد. محیا آب خورد و من دیدم که اشک‌های سرباز، صورتش را شستند. خیال سرباز راحت شد و رفت... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓              @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_____🌏_______ امام سجاد علیه السلام فرمودند: ✨اَلدُّنیا سِنَةٌ وَ الآخِرةٌ یَقظَةٌ وَ نَحنُ بَینَهُما اَضغاثُ اَحلامٍ؛ ✨دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. مجموعه ورّام، ج ۲، ص۲۴ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🖤━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____🍃🍂_______ «زمانی برای حسرت خوردن» - خوابیدی؟! پاشو دیگه تنبل، چقدر می‌خوابی؟ تکانی به خودت می‌دهی و می‌گویی: «ولم کن.» - وقت رفتنه. اما تو داری هفت پادشاه را خواب می‌بینی. اصلا هم دلت نمی‌خواهد از این خواب درهم برهم بیرون بیایی. ولی انگار دیگر چیزی دست خودت نیست. به زحمت چشم باز می‌کنی، از دیدن آنکس که کنارت ایستاده، برق از سرت می‌پرد. - مـمگه وقتش رسید؟ به ساعتت نگاه می‌کنی. متوقف شده. با حسرت به یک نقطه خیره می‌شوی و با سوز می‌گویی: «ای وای! به این زودی وقتش شد؟» زندگیت مثل فیلمی با دور تند از جلوی چشمهایت رد می‌شود. تازه می‌فهمی، ای دل غافل چی را برای چی دادی و حالا چقدر دستت خالیست. با التماس به پای ملک‌الموت می‌افتی و درخواست فرصت بیشتر می‌کنی. اما فرشته مرگ به تو می‌گوید: «به اندازه کافی زمان داشتی. وقت بیدار شدن رسیده. موقع کوچ کردن. بار و بنه را بردار برویم.» کوله‌بارت سبکتر از آن است که فکرش را می‌کردی. نگاهی به کیسه سوراخت می‌کنی و آه از نهادت بلند می‌شود. داد می‌زنی: «آخه این کی اینطوری شد؟ توش همچینم خالی نبود. اگه دستم برسه به کسی که سوراخش کرده.» از شکافش بیرون را نگاه می‌کنی و خودت را می‌بینی با زبانت، نگاهت، افکار و انتخاب‌هایت در حال دریدنش هستی. باورت نمی‌شود کار خودت باشد. به راه پیش رو نگاهی می‌اندازی. مو برتنت سیخ می‌شود. اکنون چیزهایی را می‌بینی که قبلا نمی‌دیدی. با خودت می‌گویی: «حالا چطور بی‌توشه این مسیر طولانی و پرخطر را طی کنم؟» و با حسرت، زمزمه می‌کنی: کاش زودتر بیدار می‌شدم. کاش با خودم مهربانتر بودم. کاش این چیزها را زودتر دیده بودم. کاش کاش کاش ✍️پ_ پاکنیا با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛