eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.5هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
آۅیــــ📚ـــݩآ
امیر هم بیدار شد. نگاهم توی چشم‌هایش شماتت می‌ریخت. نگاه شماتت آمیز، وقتی بدون کلام باشد از هر چیزِ
دست محیا توی دستم بود. صدای گریه‌اش هنوز بلند بود. کم‌کم اشک خودم هم داشت درمی‌آمد. گاهی می‌ایستادم و به جمعیتی که به سمت نمازخانه می‌رفتند نگاه می‌کردم...من مثل امیر، مهارت نداشتم که بچه را آرام کنم. دلم برایش می‌سوخت و کاری از دستم برنمی‌آمد. آبی که توی آن کلمن بود...نه نمی‌توانست آب تمیزی باشد... امیر آمد. نگاهش به هر سمتی به جز چشم‌های من دو دو می‌زد؛ گاهی به دکه نگاه می‌کرد که بطری‌های آبش، بیرون از دکه، توی تشتی از آب و یخ شنا می‌کردند و گاهی به اتوبوس‌هایی که منتظر مسافرانشان بودند. نمی‌دانستم امیر چرا به روی خودش نمی‌آورد که از کسی پولی بگیرد؟ شاید به‌ نظرش، این آدم‌ها اگر دست به خیر بودند، خودشان با دیدن گریه‌ی بچه کاری می‌کردند... این فکرها توی ذهنم رد می‌شدند که سربازی از پشت وانتی صدا زد: آها...؟ نگاهش مستقیم به محیا بود و دستش را طوری توی هوا می‌چرخاند که قشنگ معلوم بود که می‌خواهد علت گریه‌ را بفهمد. امیر دستش را به شکل لیوانی که محتوایش داشت سرکشیده می‌شد جلوی دهانش گرفت و گفت: ماء... ماء... و بعد اسکناسی از جیبش درآورد و گفت: ایرانی... ابروهای سرباز عراقی گره خورد. از پشت وانت پایین پرید. دست امیر را گرفت و به سمت دکه رفت: شمر؟ صدام؟ من انت؟ یک چیزی توی همین مایه‌ها به فروشنده گفت و چند بطری آب برداشت و به امیر و محیا داد... سرباز کنار ما ایستاد. منتظر ماند تا محیا آب بخورد. محیا آب خورد و من دیدم که اشک‌های سرباز، صورتش را شستند. خیال سرباز راحت شد و رفت... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓              @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_____🌏_______ امام سجاد علیه السلام فرمودند: ✨اَلدُّنیا سِنَةٌ وَ الآخِرةٌ یَقظَةٌ وَ نَحنُ بَینَهُما اَضغاثُ اَحلامٍ؛ ✨دنیا خواب است و آخرت بیداری، و ما میان این دو، در خواب‌های آشفته‌ایم. مجموعه ورّام، ج ۲، ص۲۴ با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🖤━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____🍃🍂_______ «زمانی برای حسرت خوردن» - خوابیدی؟! پاشو دیگه تنبل، چقدر می‌خوابی؟ تکانی به خودت می‌دهی و می‌گویی: «ولم کن.» - وقت رفتنه. اما تو داری هفت پادشاه را خواب می‌بینی. اصلا هم دلت نمی‌خواهد از این خواب درهم برهم بیرون بیایی. ولی انگار دیگر چیزی دست خودت نیست. به زحمت چشم باز می‌کنی، از دیدن آنکس که کنارت ایستاده، برق از سرت می‌پرد. - مـمگه وقتش رسید؟ به ساعتت نگاه می‌کنی. متوقف شده. با حسرت به یک نقطه خیره می‌شوی و با سوز می‌گویی: «ای وای! به این زودی وقتش شد؟» زندگیت مثل فیلمی با دور تند از جلوی چشمهایت رد می‌شود. تازه می‌فهمی، ای دل غافل چی را برای چی دادی و حالا چقدر دستت خالیست. با التماس به پای ملک‌الموت می‌افتی و درخواست فرصت بیشتر می‌کنی. اما فرشته مرگ به تو می‌گوید: «به اندازه کافی زمان داشتی. وقت بیدار شدن رسیده. موقع کوچ کردن. بار و بنه را بردار برویم.» کوله‌بارت سبکتر از آن است که فکرش را می‌کردی. نگاهی به کیسه سوراخت می‌کنی و آه از نهادت بلند می‌شود. داد می‌زنی: «آخه این کی اینطوری شد؟ توش همچینم خالی نبود. اگه دستم برسه به کسی که سوراخش کرده.» از شکافش بیرون را نگاه می‌کنی و خودت را می‌بینی با زبانت، نگاهت، افکار و انتخاب‌هایت در حال دریدنش هستی. باورت نمی‌شود کار خودت باشد. به راه پیش رو نگاهی می‌اندازی. مو برتنت سیخ می‌شود. اکنون چیزهایی را می‌بینی که قبلا نمی‌دیدی. با خودت می‌گویی: «حالا چطور بی‌توشه این مسیر طولانی و پرخطر را طی کنم؟» و با حسرت، زمزمه می‌کنی: کاش زودتر بیدار می‌شدم. کاش با خودم مهربانتر بودم. کاش این چیزها را زودتر دیده بودم. کاش کاش کاش ✍️پ_ پاکنیا با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
آۅیــــ📚ـــݩآ
_____🌏_______ امام سجاد علیه السلام فرمودند: ✨اَلدُّنیا سِنَةٌ وَ الآخِرةٌ یَقظَةٌ وَ نَحنُ بَینَ
چقدر زیباست! اصلا این چند جمله مثل یک اقیانوس عمیقه از هر علمی توش هست. کافیه دست اندیشه رو دراز کنی و از تویش، مشت مشت مروارید برداری.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 دلارام لباسش را به کمک خدمتکار مرتب کرد. بغضی در گلویش گیر کرده بود. سعی می‌کرد با قورت دادن آب دهانش آن را فرو ببرد ولی افاقه نمی‌کرد. درون آینه به خودش خیره شد. دستی به گونه‌هایش کشید. زیر چشمان گود شده‌اش را لمس کرد. آهی کشید. زیرلب گفت: زیبایی از دست رفته! اما خب مال بی‌صاحب که غصه نداره. _خانوم باهاتون بیام؟ _نـ... با خودش فکر کرد. اگه چیزیم بشه سعید چه کمکی می‌تونه بکنه؟ به سمت خدمتکار برگشت و لبخند بی جانی زد. _بیا ولی قبلش شلاق خان رو برام بیار! _چشم خانوم همین الان. سعید پشت در منتظر بود. قدم میزد و دست‌هایش را به هم می‌مالید. _من الان دارم امانتداری می‌کنم؟ مگه خان نگفت ناموسشو به من سپرده؟ من دارم می‌برمش به پیشواز خطر و اندوه؟ خروج دلارام رشته افکارش را برید. به سمت او رفت. _خانوم میگم... سرش را پایین انداخت. دست‌هایش را چنان به هم می‌فشرد که دستش به سفیدی میزد. _من نمی‌تونم شما رو ببرم. آخه... دلارام به هم ریخت. _یعنی چی؟ منظورت چیه؟ _خانوم عذر خواهم؛ ولی خان اگه بفهمن راجع به امانتداری من چه فکری می‌کنن؟ من چطور شما رو ببرم پیش اون مردک؟ _سعید ما حرف زدیم، قرار گذاشتیم. من باید بیام! خودم باید ازش بپرسم. خودم باید به فکر شوهرم باشم. چطور می‌تونم تو خونه آروم بگیرم وقتی هیچ خبری از شوهرم نیست؟ صدای دلارام بالا رفته بود. به نفس نفس افتاد. _شرمنده‌م خانوم. پس لطفاً سعی کنید خودتونو کنترل کنید. مبادا مشکلی برای خانزاده پیش بیاد. دلارام سرش را تکان داد و به راه افتاد. _بریم! ✍ ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۱۰ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
____💠🦋💠________ «و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی‌کنم، که تکلیف خود را از حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می‌خواهم.‌ و من… حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خود را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد ازحسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟» با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
📚 مـــعرفی کتـــاب 📚