*اللّٰهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ فَقْدَ نَبِيِّنا صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَغَيْبَةَ وَ لِيِّنا، وَكَثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدَّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَ تَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَيْنا، فَصَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ، وَأَعِنَّا عَلىٰ ذٰلِكَ بِفَتْحٍ مِنْكَ تُعَجِّلُهُ، وَبِضُرٍّ تَكْشِفُهُ، وَنَصْرٍ تُعِزُّهُ، وَسُلْطانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ، وَ رَحْمَةٍ مِنْكَ تُجَلِّلُناها، وَ عافِيَةٍ مِنْكَ تُلْبِسُناها، بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.*
#طوفان_الأقصی
@AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهت هم در بهت مانده...
#طوفان_الأقصی
@AaVINAa
مکروه است... این کار قصابی مکروه است...یعنی کراهت دارد آدم چاقو دست بگیرد و سر حیوان زبان بسته را ببرد، نه از این روی که زبانش بسته است...نه... از این روی که زبانش هم که باز باشد باز تسلیم است و حتی اگر نباشد تو یعنی توی قصاب بالاخره تسلیمش میکنی...
بعد خوشت میآید از این توانستنت...
چاقوها را برهم میکشی یا شاید هم نه، از این چاقو تیزکنها داری که چاقو را رویش میکشند...آه...آن هم از آن آههایی که منعکس میشود توی همهی وجود آدم...آه...آه و باز هم آه...خدا لعنت نکند قصابها را، حتی تصور این کشیدنها گوشت تن آدم را آب میکند...
قصاب هر روز چاقو میکشد و گردن میبرد و خون میبیند...
زمان میگذرد و این کار برای او عادی و عادیتر میشود...
آنقدر عادی که انگار این خون نیست که از گلوی ذبیح میزند بیرون؛ رنگ سرخیست که چشمش را مینوازد...شاید...نمیدانم...شاید بعد مدتی حظ میبرد از دیدنش...مثل کسی که کاری را به سرانجام رسانده باشد
این بعد مدتی ولی خوب است؛ این بعد مدتی، یعنی زمان برده...یعنی قصاب ذاتاً قصاب نبوده است یعنی او ذاتا از کشتن حیوان خوشش نمیآمده...در ناخودآگاه فردیاش چیزی نبوده است...
شاید در ناخودآگاه فردی بعضیها یک جرئتی برای قصاب شدن وجود داشته باشد، آنهایی که پدر و پدربزرگشان قصاب بودهاند و بعد خودشان هم...
یعنی در این ناخودآگاه فردی چیزی باشد که بار اول و دوم دست طرف نلرزد...
ولی تو فکر کن به ناخودآگاه جمعی یک قوم...
آدمهایی که همگی از ریختن خون، آن هم نه حیوان زبان بسته
که انسان خوششان میآید...آنها سالها و سالها و سالها خون ریختهاند...
آنقدر زیاد که از دیدن خونانسانها حظ میبرند...
آنها این کارهاند...این کاره به دنیا میآیند از بس که خون ریختهاند و به خونها خندیدهاند...الا لعنةالله...
#سجادی
#طوفان_الاقصی
@AaVINAa
امروز مادری را دیدم که میخواست کودک شیرخوارهاش را شیر دهد...کودک جان نداشت.
#طوفان_الاقصی
#رشادی
@AaVINA
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستوهشتم
آسیه جلوی آیینه اتاق مبینا، تمرین گریه میکند، درحال بیرون رفتن است، باد پنکهی دفتر خاطرات مبینا را ورق میزند. جملهای توجهش را جلب میکند:
«من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهرهی وحشتناک خود را در آیینه میبیند...
جیغهای ممتد سعیده، همسایهها را خبردار میکند. زن و مردهایی که جز همسایگی نسبت دیگری با آنها ندارند، برسر و سینهزنان وارد منزلشان میشوند.
به رسم قوم عرب، زنها روبهروی صاحب عزا میایستند. جیغ میزنند و به صورت خنج میاندازند و برگونه میزنند، اما غیبت هانیه در جمع خانواده باعث تعجب همسایهها میشود. امعدنان همسایهی دیوار به دیوار هانیه، عصایش را بر زمین میکوبد. دندانهای مصنوعی را که هنوز به آنها عادت ندارد، روی هم فشار میدهد. دستهای لرزانش را در هوا میچرخاند: «ام سعید کجاست؟ بمیرم برای دلت ام سعید»
صدای باریکش میلرزد و هقهقش که به سرفه کردن میماند، در هیاهوی همسایهها گم میشود...سعیده نگران مادر میشود، او طاقت داغ دیگری را ندارد، از جا بلند میشود. به طرف اتاق میدود. هانیه سر به سجده گذاشته: «مامان دعا دیگه فایده نداره، پاشو...پاشو...»؛ صدایی نمیشنود.
سعیده به سوی مادر خیز برمیدارد: «مامان...مامان...»
ام عدنان وارد اتاق میشود: «ام سعید...وَلِچ هانیه یما، سعیده آب قند بیار...»
کنار هانیه مینشیند. پاهایش را دراز میکند. سر هانیه را در آغوش میگیرد. اشکهایش را با دامن پیراهن سیاهش که با خالخالهای سفید به شب پرستاره میماند، پاک میکند: «آخ ام سعید،این داغ دلم رو آتیش زد.»
سعیده با لیوان آب قند وارد اتاق میشود. ام عدنان آب قند را جرعه جرعه به دهان هانیه میریزد: «بخور...بخور مادر، میدونم امروز عسل هم برات تلختر از هلاهله...»
آسیه شیشهی عطر مبینا را از روی میز برمیدارد... اتاق مبینا پر از خرده شیشههای معطر میشود، آسیه خنده عصبی به منشور تصویر خود در آینه میاندازد، به طرف خانهی رسول میرود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
زیر سایبانهای صحن انقلاب نشستهام.
همان اول که آمدم یک لیوان آب هم خوردم. آب سقاخانه برای من حکم آب نطلبیده را دارد که همیشه مراد است. اصلا تا آب سقاخانه را نخورم انگار اینجا نیستم. نمیدانم چه شراب طهوریست که جلا میدهد روح و تنم را...
کنارم خانمی نشسته است. دو فرزند دارد. یکی چهارساله و دیگری به گمانم شش ماهه نبود هنوز. از او نپرسیدم فرزندش چند ماهه است. از جثهاش حدس زدم و از اینکه همسرش لیوان آبی برایش آورد. قبل از اینکه بنوشد لب لیوان را نزدیک کرد به لبهای غنچهای و برگ گل شیرخوارهاش..
همسرش با تعجب و سوالی نگاهش کرد!
خندید و گفت این فرق دارد. خودش شفا میدهد...
و منی که حتی سایهی سایبانها آزارم میداد این مکالمه شد خنجری در گلویم...
آخر میدانید چیست؟ پارههای تنم چندین کیلومتر آنطرفتر دارند از ترس حرملهها به خود میلرزند و...
#نصری
@AaVINAa