eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
769 عکس
99 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا چند خطی درباره داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنز «من شهری زیبا را می‌بینم و مردمی شادمان را که از درون این ورطه به پا می‌خیزند. زندگی‌هایی را می‌بینم که زندگی‌ام را به خاطرشان فدا کردم... می‌بینم که در قلبهای آنها جایگاهی دارم و در قلب فرزندان آن‌ها و نسل‌های بعدشان. این عمل، به مراتب ارزشمندتر از همه آن چیزی‌ست که تاکنون به انجام رسانده‌ام. و اکنون به آرامشی دلپذیر دست خواهم یافت که تاکنون تجربه نکرده بودم. بخشی از داستان دو شهر» خون می‌چکید... خشم می‌خروشید و زمین می‌لرزید. زنجیر‌ها بریده و دشنه‌ها در دست، خون زیر پوست شهر دویده بود. سر‌ها می‌غلتید. از گیوتین‌ها خون می‌چکید... کوچه‌های پاریس در آن روزها قهرمانان زیادی را دید. اما چارلز دیکنز قهرمانی را می‌بیند که شاید به چشم کوچه‌های پاریس هم نیامده باشد، قهرمانی که در تاریکی می‌ایستد تا دیده نشود. چارلز دیکنز داستان از خود گذشتن را روایت می‌کند. داستان پیدا نشدن و در کرانه ماندن. «داستان دو شهر»، پیدایی‌ست که می‌کوشد پنهان بماند؛ شاهکاری‌ست که می‌خواهد معمولی باشد. شاید به همین دلیل بی‌رنگ و لعاب‌ نشان داده می‌شود و بیشتر از آنکه جذاب به نظر برسد، ماندگار‌ست. چارلز دیکنز با توصیف فخر نمی‌فروشد؛ مشتش را می‌فشارد تا قدرت توصیفش سرازیر نشود و این خود‌نگه‌داری آگاهانه، توصیفاتی خیره کننده را پدید می‌آورد؛ مانند توصیف آتش گرفتن یک خانه که زنده‌تر و شفاف‌تر از هر تصویری‌ست. توصیفات دیکنز بریده از داستان نیست و متناسب حال و هوای سکانس است؛طلوع خورشید در آرزوهای بزرگ و داستان دوشهر فرق می‌کند چون محتوای این دو داستان متفاوت است. چارلز دیکنز با توصیف دنیای پیرامون شخصیت‌ها، به اعماق وجود آن‌ها راه پیدا می‌کند. نویسنده برای مخاطب دامی پهن نمی‌کند. دیکنز تعلیق نمی‌سازد بلکه داستان را از نقطه‌ای آغاز می‌کند که تعلیق متولد می‌شود بی‌آنکه مخاطب دست نویسنده را در ایجاد تعلیق ببیند. نویسنده داستان را از اوج یک موج آغاز می‌کند. چینش موقعیت‌ها به گونه‌ای نیست که از نقطه‌ای شروع شود و به نقطه‌ای دیگر ختم شود، بلکه خطوطی دوّار است از نقطه‌ای آغاز می‌شود و به همان نقطه باز می‌گردد؛ بازگشتی که همراه با تکامل درونی شخصیت‌هاست. مخاطب در ابتدای داستان، خودش را در جزیره‌هایی دور افتاده از هم می‌بیند، ولی به تدریج می‌فهمد که این جزیره‌ها پیکره‌ای واحدند که یک زلزله آنها را از هم دور ساخته است؛ و این زلزله همان نقطه اصلی و همان موج است. چگالی بالای نقطه مرکزی، قوام‌بخش تمام داستان است و مخاطب تا پایان داستان، دامنه‌های موج اولیه را لمس می‌کند. فرجام غافلگیر کننده داستان، فرم زده نیست؛ بلکه اوج گرفتن محتواست که مخاطب را در پایان غافلگیر می‌کند. فرم در نگاه دیکنز، تنها آیینه‌ای برای نشان دادن محتواست و فنای فرم در محتوا، فرجامی ماندگار را در تاریخ ادبیات رقم می‌زند. فرجامی که به سینما هم می‌رسد و الهام بخش کریستوفر نولان، برای فرجام بتمن می‌شود. تلاش دیکنز برای معمولی نگه‌داشتن حال و هوای داستان، قهرمان را دست یافتنی می‌کند؛ نویسنده جایگاه قهرمان را با تکنیک‌هایی مصنوعی تنزل نمی‌دهد تا مخاطب آن را باور کند. دست نویسنده در شکل‌گیری قهرمان پیدا نیست. انگار نویسنده فقط گردابی فراهم می‌کند و به پا‌خاستن شخصیت‌ها از این گرداب، انتخاب خودشان است. گویی شخصیت‌ها راه خودشان را می‌روند و خود فرجام‌شان را انتخاب می‌کنند. احساس استقلال شخصیت‌ها از نویسنده، مخاطب را به آنها نزدیک می‌کند، آنقدر نزدیک که «داستان دوشهر» را تنها داستان پاریس و لندن نمی‌داند؛ هر کجا که رخوتی آرامش‌نما باشد، لندنی‌‌ را هم می‌بیند. هر کجا که تلاطمی درونی باشد پاریسی را هم پیدا می‌کند. و هر کجا که وجدانی باشد، گردابی را هم حس می‌کند. به امید روزی که از لندن خود، راهی به غوغای پاریس پیدا کنیم و خود را به گرداب وجدان بسپاریم. آنگاه به آرامشی دل‌پذیر دست خواهیم یافت که تاکنون تجربه نکرده بودیم. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ سالنی با نیمکت‌های چوبی، که ردیف پشت سرهم قرار گرفته‌اند. درست مقابل آنها میزی که در ارتفاعی بالاتر قرار دارد. پرچم ایران درست پشت صندلی متمایل به راست، و عکس یک ترازو وسط قاب خارجی میز...قرعه‌ی اولین پرونده‌ی روز، به قتل سعید افتاد. مبینا در اتاقی با دو مامور خانم، منتظر نشسته است. رسول وهانیه و امید در راهرو دادسرا روی صندلی‌های سرد فلزی در انتظار آغاز جلسه هستند. رسول چنگی به دشداشه‌ی سیاه رنگش می‌زند. لحظه‌‌ی جان دادن رحمان را به خاطر می‌آورد... وارد سالن اورژانس می‌شود. از کنار تخت‌ها می‌گذرد، چشمش به احمد می‌افتد که باچشمانی قرمز، در کنار تخت رحمان ایستاده است. او را کنار می‌زند. خود را به رحمان می‌رساند. به چهره‌ی زردش زل می‌زند. این اولین دیدار آن‌ها بعداز برملا شدن حقیقت است. رسول دست‌هایش را مشت می‌کند :« تو خبر داشتی؟ می‌دونستی حامد...بگو خبرداشتی یانه! » قطره اشکی از کنار چشم رحمان سرمی‌خورد، تا زیر گوشش می‌رود. چشمانش را به تایید می‌بندد. احمد دست رسول را می‌گیرد. با صدایی که گویی از ته چاه بیرون می‌آید، می‌گوید:«عمو، بابام حالش خوب نیست...» رسول دستش را با شدت از دست احمد می‌کشد:« به من نگو عمو...من برادرزاده ندارم. پسرمو کشتید... » هنوز حرفش کامل نشده بود که، مانیتور علایم حیاتی به صدا در می‌آید. احمد به سمت رحمان خیز برمی‌دارد:«بابا...بابا...» بعد به طرف جایگاه پرستاری می‌دود... شیوا با عجله از در باغ بیرون می‌رود. دقیقه‌ای بعد هم مبینا...این‌ها را گیسو در بررسی فیلم‌های دوربین می‌بیند:« شیوا ببین پشت سر تو می‌ره...» شیوا موهای فرش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند. روی مانیتور خم می‌شود:« عه آره، یعنی کجا رفته؟» گیسو فیلم را جلو می‌برد... مبینا انگشتانش را به بازی گرفته. فکر این‌که باید در دادگاه شهادت بدهد، مانند خوره به جانش افتاده است. دلش به حال حامد می‌سوزد، اما یادآوری روز قتل و ماجراهای بعدش، وجدانش را قلقلک می‌کند...آسیه بالباس زندان، چادر برسر. در فکر حرف‌هایست که باید در دفاع از خود و حامد بگوید... دکتر و پرستاران مشغول احیای رحمان هستند. با هر بار شوک دادن، قفسه‌ی سینه‌ی او در تعقیب دستگاه شوک، بالا می‌رود. خشم رسول جای خود را به ترس از دست دادن برادر می‌دهد. مانیتور خطی ممتد را نشان می‌دهد. بوق کرکننده‌ی دستگاه، رسول را به خود می‌آورد. به طرف تخت می‌رود:« رحمان...داداش...برگرد...» پرستار پرده را می‌کشد. هق‌هق احمد فضای اورژانس را پر می‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ زنی‌ انگشت اشاره‌اش را روی دهان غنچه شده‌اش گذاشته. قابی که سکوت را فریاد می‌زند. رسول ساعتی‌ست که به این تابلو زل زده‌ و فریادهای مغزش را پشت حصار لب‌ها محبوس کرده است. عشق و تنفر دو احساسی که در کمتر از چند لحظه تجربه کرده. دستی به محاسن سفیدش می‌کشد. زیر لب الحمدللهی زمزمه می‌کند. بغضی را که به چفیه‌‌‌اش می‌سپرد، برای تپش دوباره‌ی قلب برادر است... گاهی برای پیدا کردن حقیقتی ساده، رازهایی پیچیده‌تر افشا می‌شود. گیسو در جستجوی ردی از مبینا، فیلم‌های دوربین مدار بسته را جستجو می‌کند. همه‌ چیز طبیعی به نظر می‌رسد. مردم در حال رفت‌وشد...ماشین‌ها در حرکت. گه‌گداری هم تاکسی‌هایی پر و خالی می‌شوند...اما حضور شخصی که به چشم گیسو آشنا آمد، آن هم در جایی که نباید باشد، عادی نیست! گیسو چشمان گرد شده‌اش را در مانیتور می‌چرخاند: « این اینجا چه کار می‌کنه؟» حمیرا کپسول آنتی‌بیوتیک را فرو می‌برد. لیوان آب را سرمی‌کشد:« کی؟» از جا بلند می‌شود. پیراهن زرشکی‌اش را با دو دست جمع می‌کند. دستی به زانو می‌زند و روی مانیتور خم می‌شود: «اِ این آقاهه که در باره‌ی ساختمون سوال می‌کرد...» گیسو نگاه آسمانی‌اش را به چهره‌ی بادکرده‌ی حمیرا می‌دهد: «کِی؟ چرا به من نگفتی؟» حمیرا آب دهانش را فرو می‌برد: «فکر نمی‌کردم مهم باشه! حالا کی هست؟»... دانه‌های تگرگ به شیشه‌ی پنجره می‌خورد. گویی آسمان ظرفی‌ست که ننه سرما در آن ذرت بو می‌دهد. امید در کنار پنجره تماشاگر این شاهکار است. پیامکی روی گوشی امید خودنمایی می‌کند:« همه‌ چیز همون‌ طوریه که می‌خواستیم!» گوشه‌ی لب امید کش می‌آید... دختری گوشه‌ی اتاقی تاریک و نمور، در خود مچاله شده. صدای بارش تگرگ سمفونی حزن انگیزی‌ست که برای مرگ عشقی در قلبش، نواخته می‌شود. 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «مغزم تو حالت پروازه»، این را شیدا می‌گوید. تعجب رعنا باعث می‌شود، ادامه دهد: «والا...آخه به جایی قد نمی‌ده؛ این دختره کجا رفته؟ به خدا نگرانشم.» رعنا پوزخندی می‌زند. تونیک گل‌گلی‌اش را جلوی آینه مرتب می‌کند:« حالت پرواز! مگه داری که قد بده یا نده...» زیر چشمی نگاهی به ابروهای درهم شیدا می‌اندازد: «ترش نکن شوخی کردم.» خودش را به طرفین تکان می‌دهد:« شیدا ببین موهام موخوره زده.» شیدا عینکش را از روی چشمانش برمی‌دارد: «تو اصلا نگران نیستی؟ بابا دختره تا هشت شب بیشتر بیرون نمی‌موند الان یه ربع به دوازده‌ست...» رعنا به پنجره خیره می‌شود: «میاد نترس...» رگ‌های قرمز در سفیدی چشمان گیسو، پررنگ‌تر شده. اما هنوز برگشت مبینا را پیدا نکرده است. شیدا در اتاق قدم می‌زند. هر از گاهی به طرف مانیتور خیز برمی‌دارد: «خودشه، نه اینم نیست.» گیسو چشمانش را می‌مالد: «نمی‌دونم دیگه دارم می‌ترسم. به پلیس خبر بدیم؟» شیوا نگاهش را از مانیتور برنمی‌دارد: «خودشه ببین گیسو خانم» گیسو تکیه‌اش را از صندلی برمی‌دارد:« کو؟ اِ خودشه که... » مبینا را در حالی که به حیاط باغ می‌آید، می‌بینند... صدای تپش‌های قلبش، گوش‌هایش را کر کرده‌. یقه‌ی پیراهنش را باز می‌کند تا بتواند راه نفسش را هموار کند. لب‌های خشک شده‌اش را به دندان می‌گیرد. ضرب پاهایش بیشتر می‌شود. صدایی در راهرو می‌پیچد: « چحامد الف...» دیگر کلمه‌ای نمی‌شنود. از جا بلند می‌شود. با پاهای لرزان به طرف سالن دادسرا می‌رود... گیسو، حمیرا و شیوا رد مبینا را به انباری متروکه ته باغ می‌گیرند. چراغ قوه‌ای برمی‌دارند. با ترس به طرف انباری می‌روند. تگرگ‌هایی که ساعتی قبل از باریدن دست برداشته‌اند، زیر پاهایشان قرچ‌قرچ می‌کنند. هنوز به در انبار نرسیده‌اند که حمیرا جیغ بلندی می‌کشد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ زغال‌های گداخته در سیاهی شب می‌درخشند. بلال‌ها را روی آتش می‌گذارد: « شیر بلاله...بلال...» صدای ترکیدن دانه‌های بلال، دل هر رهگذری را به بازی می‌گیرد. مرد جوانی نزدیک می‌شود. دست‌هایش را روی آتش مگس‌مال می‌کند. پاهایش را از سرما تکان می‌دهد: «یه دونه بلال بذار برام. بذار خوب نمکی بشه.» سرش را بلند می‌کند: «فلفلم بزنم؟» جوان صدایش را پایین می‌آورد: « اِ چقدرم پر رویی، دوساعته منتظر راپورتتیم. معلومه چته تو؟» از جیغ حمیرا گیسو و شیوا یکه می‌خورند: «چته حمیرا چرا جیغ می‌زنی؟» حمیرا به نقطه‌ای زل می‌زند. ناخن‌های دست چپش را به دندان گرفته، با دست راست روی دیوار را نشان می‌دهد: «یه نفر اونجا بود. خودم دیدم یه مرد بود.» گیسو نگاه دقیقی به دیوار می‌اندازد: «کسی نیست. حتما گربه بوده خیالاتی شدی...» شیوا هم به تبعیت از گیسو نگاهی می‌اندازد: «منم کسی‌ رو نمی‌بینم! » گیسو به طرف انبار پا تند می‌کند. در نیمه باز را هل می‌دهد. با احتیاط وارد می‌شود: «مبینا؟ مبینا اینجایی؟» شیوا و حمیرا هم مانند جوجه‌مرغ‌هایی که به دنبال مادر می‌روند، دنباله‌رو گیسو هستند. گیسو کلید برق را می‌زند. چراغ روشن می‌شود. هر سه‌ی آن‌ها با دیدن مبینا که بی‌هوش گوشه‌ای افتاده، به سوی او می‌دوند... رعنا که صدای جیغ او را به کنار پنجره کشیده، روی پنجه‌ی پاهایش رفته و ته باغ را نگاه می‌کند: «جیغ بود نه؟ غلط نکنم اینجا خبراییه.» شیدا کنار او قرار می‌گیرد به چهره‌ی دختران نگران، نیم نگاهی می‌اندازد. دوباره به رعنا خیره می‌شود: «اِ راست می‌گی خودت تنهایی فهمیدی یا از مابهترون هم کمکت کردن...؟» رعنا از پنجره دل می‌کند. صورتش را ترش می‌کند: «مزه نریز بابا...» شیوا را کنار می‌زند. ژاکتش را می‌پوشد و راهی باغ می‌شود. زیر لب غر می‌زند: «معلوم نیست توی این خراب شده چه خبره...» هنوز توی باغ، چند قدمی برنداشته است که بر جای خود میخکوب می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ کودکانی در کوچه‌ای خاکی، دست‌های هم را گرفته‌اند. دختری با موهای لخت مشکی، با پیراهنی لیمویی رنگ که پر از گل‌های بابونه است، صدای ظریفش را بلند می‌کند: «عمو زنجیر باف...» بقیه‌ی بچه‌ها، زبان عمو زنجیر باف می‌شوند: «بله...» دخترک ادامه می‌دهد:« پشت کوه(کول) انداختی؟» بله...«بابا اومده»...مریم گوش‌هایش را با دست می‌پوشاند، اما صداها بلند و بلندتر می‌شوند. جنین لگدی به شکمش می‌زند. گویی او هم مریم را مسبب مرگ پدرش می‌داند. با‌ شنیدن صدای ماموری که نام حامد را فریاد می‌زند، از خاطرات دل می‌کند... سیب سرخ براقی را از ظرف میوه برمی‌دارد. خود را روی تخت خواب می‌اندازد. سیب را به دندان می‌گیرد. پیامی می‌نویسد: «مبینا که چیزی نفهمید؟» دستی زیر سرش و گوشی را روی سینه‌‌اش می‌گذارد. منتظر می‌ماند... گوشی شیوا می‌لرزد، اما او کاری مهمتر از جواب دادن به پیام دارد! گیسو نبض مبینا را می‌گیرد: «وای خدایا شکرت.» شیوا نفس آسوده‌ای می‌کشد. حمیرا که ناخن‌هایش را تا ته جویده، به جان گوشت کنار آن‌ها افتاده، با صدای لرزانی ناله می‌کند: «زنده‌ست؟ نفس می‌کشه؟» گیسو رو به شیوا می‌گوید: «چرا منو نگاه می‌کنی؟ بجمب پاهاشو بگیر بالا...» شیوا که زبانش بند آمده، یکه می‌خورد: «چ...چرا به این روز افتاده؟ نکنه...» گیسو چشم‌ غره‌ای می‌رود. شیوا پاهای مبینا را بلند می‌کند، بقچه‌ای را که کناری افتاده زیر پاهایش قرار می‌دهد. دست مبینا را نوازش می‌کند: «الهی دورت بگردم، چی شدی تو...» رعنا پاورچین پاورچین به طرف سایه می‌رود. تکه چوبی را از کنار درختی برمی‌دارد. پشت سر او قرار می‌گیرد. مردی درشت هیکل در حال سرک کشیدن به سمت انباری است. قطرات عرق روی پیشانی‌ رعنا نشسته، نفسش تند می‌شود. جیغ می‌کشد و ضربه‌ای بر سر مرد می‌زند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور -نه سوار بر بنز ضدگلوله- به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمیدانست او همت است... سالگرد شهادت شهید محمدابراهیم همت گرامی باد.