eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ زغال‌های گداخته در سیاهی شب می‌درخشند. بلال‌ها را روی آتش می‌گذارد: « شیر بلاله...بلال...» صدای ترکیدن دانه‌های بلال، دل هر رهگذری را به بازی می‌گیرد. مرد جوانی نزدیک می‌شود. دست‌هایش را روی آتش مگس‌مال می‌کند. پاهایش را از سرما تکان می‌دهد: «یه دونه بلال بذار برام. بذار خوب نمکی بشه.» سرش را بلند می‌کند: «فلفلم بزنم؟» جوان صدایش را پایین می‌آورد: « اِ چقدرم پر رویی، دوساعته منتظر راپورتتیم. معلومه چته تو؟» از جیغ حمیرا گیسو و شیوا یکه می‌خورند: «چته حمیرا چرا جیغ می‌زنی؟» حمیرا به نقطه‌ای زل می‌زند. ناخن‌های دست چپش را به دندان گرفته، با دست راست روی دیوار را نشان می‌دهد: «یه نفر اونجا بود. خودم دیدم یه مرد بود.» گیسو نگاه دقیقی به دیوار می‌اندازد: «کسی نیست. حتما گربه بوده خیالاتی شدی...» شیوا هم به تبعیت از گیسو نگاهی می‌اندازد: «منم کسی‌ رو نمی‌بینم! » گیسو به طرف انبار پا تند می‌کند. در نیمه باز را هل می‌دهد. با احتیاط وارد می‌شود: «مبینا؟ مبینا اینجایی؟» شیوا و حمیرا هم مانند جوجه‌مرغ‌هایی که به دنبال مادر می‌روند، دنباله‌رو گیسو هستند. گیسو کلید برق را می‌زند. چراغ روشن می‌شود. هر سه‌ی آن‌ها با دیدن مبینا که بی‌هوش گوشه‌ای افتاده، به سوی او می‌دوند... رعنا که صدای جیغ او را به کنار پنجره کشیده، روی پنجه‌ی پاهایش رفته و ته باغ را نگاه می‌کند: «جیغ بود نه؟ غلط نکنم اینجا خبراییه.» شیدا کنار او قرار می‌گیرد به چهره‌ی دختران نگران، نیم نگاهی می‌اندازد. دوباره به رعنا خیره می‌شود: «اِ راست می‌گی خودت تنهایی فهمیدی یا از مابهترون هم کمکت کردن...؟» رعنا از پنجره دل می‌کند. صورتش را ترش می‌کند: «مزه نریز بابا...» شیوا را کنار می‌زند. ژاکتش را می‌پوشد و راهی باغ می‌شود. زیر لب غر می‌زند: «معلوم نیست توی این خراب شده چه خبره...» هنوز توی باغ، چند قدمی برنداشته است که بر جای خود میخکوب می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ کودکانی در کوچه‌ای خاکی، دست‌های هم را گرفته‌اند. دختری با موهای لخت مشکی، با پیراهنی لیمویی رنگ که پر از گل‌های بابونه است، صدای ظریفش را بلند می‌کند: «عمو زنجیر باف...» بقیه‌ی بچه‌ها، زبان عمو زنجیر باف می‌شوند: «بله...» دخترک ادامه می‌دهد:« پشت کوه(کول) انداختی؟» بله...«بابا اومده»...مریم گوش‌هایش را با دست می‌پوشاند، اما صداها بلند و بلندتر می‌شوند. جنین لگدی به شکمش می‌زند. گویی او هم مریم را مسبب مرگ پدرش می‌داند. با‌ شنیدن صدای ماموری که نام حامد را فریاد می‌زند، از خاطرات دل می‌کند... سیب سرخ براقی را از ظرف میوه برمی‌دارد. خود را روی تخت خواب می‌اندازد. سیب را به دندان می‌گیرد. پیامی می‌نویسد: «مبینا که چیزی نفهمید؟» دستی زیر سرش و گوشی را روی سینه‌‌اش می‌گذارد. منتظر می‌ماند... گوشی شیوا می‌لرزد، اما او کاری مهمتر از جواب دادن به پیام دارد! گیسو نبض مبینا را می‌گیرد: «وای خدایا شکرت.» شیوا نفس آسوده‌ای می‌کشد. حمیرا که ناخن‌هایش را تا ته جویده، به جان گوشت کنار آن‌ها افتاده، با صدای لرزانی ناله می‌کند: «زنده‌ست؟ نفس می‌کشه؟» گیسو رو به شیوا می‌گوید: «چرا منو نگاه می‌کنی؟ بجمب پاهاشو بگیر بالا...» شیوا که زبانش بند آمده، یکه می‌خورد: «چ...چرا به این روز افتاده؟ نکنه...» گیسو چشم‌ غره‌ای می‌رود. شیوا پاهای مبینا را بلند می‌کند، بقچه‌ای را که کناری افتاده زیر پاهایش قرار می‌دهد. دست مبینا را نوازش می‌کند: «الهی دورت بگردم، چی شدی تو...» رعنا پاورچین پاورچین به طرف سایه می‌رود. تکه چوبی را از کنار درختی برمی‌دارد. پشت سر او قرار می‌گیرد. مردی درشت هیکل در حال سرک کشیدن به سمت انباری است. قطرات عرق روی پیشانی‌ رعنا نشسته، نفسش تند می‌شود. جیغ می‌کشد و ضربه‌ای بر سر مرد می‌زند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور -نه سوار بر بنز ضدگلوله- به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمیدانست او همت است... سالگرد شهادت شهید محمدابراهیم همت گرامی باد.
Mohammad Esfahani  – Ey Ke be Eshghet (320).mp3
6.46M
ای که به عشقت زنده منم... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «از وقتی یادم میاد پدرم کنار منقل بود. همیشه اون رو میون دریای دود مجسم می‌کنم. هیچ تصویر دیگه‌ای ازش تو ذهنم نیست.» سرش را بالا می‌گیرد. دستی به گونه‌ی متورمش می‌کشد. صورتش از درد جمع می‌شود:« یادمه بچه‌های کوچه بهش می‌گفتن، اِبی اگزوز...می‌دونی چرا؟» به چهره‌ی گیسو زل می‌زند. گیسو دستانش که زیر چانه‌ش قفل کرده‌ بود را، آرام روی میز می‌کوبد:« چرا؟» او که منتظر این جمله است می‌گوید:« چون عین اگزوز ماشینای قراضه از دهنش دود می‌داد بیرون.» گیسو چشم‌هایش را ریز می‌کند:« کارش چی بود؟ از کجا خرج دودش رو می‌داد» دست‌مال را روی گوشه‌ی لبش فشار می‌دهد :« یه روزی بهترین میکانیک شهر بود. وضعمون خوب بود، تا افتاد تو اون راه بی‌برگشت...» سرش را پایین می‌آورد. چند لحظه سکوت می‌کند. چیزی به ذهنش می‌رسد:« حال ماشینش هم از خودش بدتر. هرروز دل‌وروده‌شو می‌ریخت بیرون. وقتی دوباره سرهمش می‌کرد، کلی پیچ‌ومهره اضافه میاورد! » صدای جیغ رعنا، مانند شیپور خطر در باغ می‌پیچد. ترکه‌‌ای که بر سر مرد کوبیده، دونیم شده. از کاری که کرده لرزه‌ای به اندامش افتاده. انتظار دارد مرد بیفتد، اما او با سری زخمی، چشمانی قرمز به سمت او می‌چرخد. می‌غرد:« چه غلطی کردی، دختره‌ی...» رعنا نفس‌نفس زنان، قدمی به عقب برمی‌دارد. مرد به طرفش خیز برمی‌دارد. مشتش را پر می‌کند، اما قبل ازاینکه بر صورتش فرود آید، نقش بر زمین می‌شود. رعنا با چشمانی وحشت‌زده، به مردی که پخش زمین است، زل می‌زند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ نورهای قرمز وآبی در تاریکی باغ رقص می‌کنند. انعکاس نورها بر صورت خونین مرد، مانع شناخته شدنش نمی‌شود. صدای خفه‌ی بی‌سیم در فضای باغ می‌پیچید:« داوود...داوود...مرکز...» گیسو، حمیرا، رعنا، و دختران خوابگاه، کنار در ایستاده‌اند. پچ‌پچ آن‌ها گاهی بلندتر می‌شود، که با چشم‌غره‌ی حمیرا فروکش می‌کند. حمیرا نیم‌نگاهی به مامور بی‌سیم به دست می‌کند، با آرنج به بهلوی گیسو می‌کوبد:« گیسو، این بلال فروشه نیست؟» گیسو به مسیر اشاره‌ی حمیرا چشم می‌دوزد:« راست می‌گیا...انگار خودشه...» شیوا از دور ماجرا را از نظر می‌گذراند. گه‌گداری هم نگاهی به مبینا می‌اندازد. آمبولانس آژیر کشان وارد باغ می‌شود. درست در همان وقت دستبند فلزی سرد دور مچ‌های مرد بسته می‌شود. شیوا مرد وزن سفیدپوش را به انبار می‌برد. دکترنبضش را لمس می‌کند:« بایداعزام بشه بیمارستان.» شیوا به گونه‌ش می‌کوبد:«ای وای چرا دکتر؟.»... برانکارد را از انبار بیرون می‌برند. بادیدن چهره‌ی مبینا، مرد ازمیان دندان‌هایش می‌غرد:« مبینا...موش کثیف...» باشنیدن نام مبینا ، گیسو چشم‌های گردشده‌اش را به چهره‌ی او می‌دوزد، فریاد می‌زند:« آره...خودشه...این...این منصور دایی حامدِ» شیوا مکثی می‌کند، چند لحضه به منصور زل می‌زند و با تردید به دنبال برانکارد می‌رود... مبینا چشم‌هایش را باز می‌کند. در تاریکی اتاق چشم می‌چرخاند. بادیدن شیوا آرام چشم‌هایش را می‌بندد. دختری که احساس می‌کرد، تنها امید زندگی‌ش را از دست داده، دلش اغما می‌خواهد. او تصمیم می‌گیرد برای همیشه در این اغما بماند... منصور کاسه‌ی خون‌ش را به مامور جوان روبه‌رویش دوخته. دیگر خبری ازسبیل‌های پرپشتش نیست، اما چشم‌های همیشه قرمزش، همان کینه‌ی شتری را در خود دارند. دست‌های خالکوبی شده‌ش را روی میز می‌گذارد:« من فکر می‌کردم گرگ بارون دیده‌م...اما شما...» مامور لیوان آب را به سمت او سر می‌دهد:« فکرشو نمی‌کردی رودستت بلند شن نه؟» منصور لیوان را سرمی‌کشد، مچاله می‌کند. بالبخندی که سعی دارد وانمود کند از روی آرامش است می‌گوید:«وقتی بلال رو دادی دستم، خیال کردم یه عمره این کاره‌ای...» گوشه‌ی لب داوود کش می‌آید... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
بسم الله‌النور مراسم‌های افتتاحیه همیشه بریز و بپاش دارد. همه در مرتب‌ترین حالت ممکن ظاهر می‌شوند و میزبان هم سنگ تمام می‌گذارد. برخی مهمانان دست پر می‌آیند! سبد سبد گل است که دم ورودی کنار هم قطار می‌شوند. عطرشان همه را مست می‌کند. بعضی هم آمده‌اند ولی از قافله‌ی خریدن گل‌های به آن زیبایی جامانده‌ بودند! دستشان خالی بود و دلشان پر از امید! عده‌ای هم انگار همین یکی دو ساعت قبل یادشان آمده که مراسم دعوتند و فقط فرصت کرده‌اند آبی به دست و صورتشان بزنند و خودشان را برسانند... ولی میزبان همه را با آغوش باز خوش‌آمدید می‌گوید. بازار گل رجب و شعبان عجب گلهای نابی داشت و ما بی‌خبر همین چند ساعت پیش خودمان را به مراسم افتتاحیه‌ رساندیم... با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ صفحه‌ی موبایل با پیامکی که به آن می‌دود، روشن می‌شود:«کجایی عزیزم! چرا جواب نمی‌دی؟» شیوا قفل گوشی را بازمی‌کند. جمله‌ای می‌نویسد. اما قبل از ارسال پاک می‌کند. نگاهی به چهره‌ی مبینا می‌اندازد. موبایل را میان دستانش پنهان می‌کند. سرش را پایین می‌اندازد. کمی فکر می‌کند. پاهایش روی سرامیک‌های سفید رنگ، ضرب می‌گیرد... گیسو کنار ماموری که دوربین‌ها را چک می‌کند، ایستاده است. تازه آن‌جاست که متوجه تردد منصور در اطراف باغ می‌شود. اما او قبل از این فیلم‌ها را بررسی کرده، چرا منصور را ندیده؟ با دیدن شخصی علت آشکار شد: «همه‌ی حواسم به این مرد بود. واسه همین منصور رو نشناختم...» مامور نگاهی به گیسو می‌اندازد: «می‌شناسیدش؟» گیسو دستی به روسری سبز یشمی‌اش می‌کشد: «بله... ابراهیم...پدر یکی از مددجوهامون» مامور با صندلی چرخی می‌زند:« کدوم یکی؟» گیسو به میز تکیه می‌دهد. دست‌ به سینه می‌ایستد: «رعنا...همون که با همکاراتون رفت.» مامور مکثی می‌کند. از جا بلند می‌شود. دکمه‌ای می‌زند. فیلم خارج می‌شود:« فیلم‌ها رو باید باخودم ببرم» گیسو سرش را به تایید تکان می‌دهد... صدای خفه‌ی لرزش گوشی، شیوا را از خواب بیدار می‌کند. تمام شب را روی صندلی، کنار تخت مبینا سپری کرده. تمام عضلاتش منقبض شده. بدنش را کش‌و قوس می‌دهد. گردنش را لمس می‌کند. گوشی را با یک چشم نگاه می‌کند و چشم دیگرش را با دست دیگر می‌مالد. آهسته می‌گوید: «الو...خوبم...نشد جواب بدم...بیمارستان» صدای پشت خط بلند می‌شود:« چی؟...چرا چی‌ شده؟ » شیوا ماجرا را برایش تعریف می‌کند... رعنا لیوان آب را سر می‌کشد. روسری‌ش را طوری جلو می‌کشد که چشمانش به سختی مشخص است. سروان اکبری نیشخندی به او می‌زند: «جایی رو می‌بینید؟» رعنا روسری را کمی بالاتر می‌دهد. اکبری صندلی را می‌کشد و می‌نشیند: «منصور رو می‌شناختی؟ چرا زدیش هان؟ » رعنا سرش را بالا می‌گیرد: «منصور دیگه کدوم...ای بابا جناب سروان، یارو دزدکی اومده تو باغ، زاغ سیاه ما رو چوب می‌زنه، حالا من باید جواب گو باشم.» پزشک علائم حیاتی را بررسی می‌کند:« سردر نمیارم! همه چیز خوبه، ضربان، فشار خون، اکسیژن...سطح هوشیاریش هم بالاست. من فکر می‌کنم اون خودش دلش نمی‌خواد به‌هوش بیاد.» حرف‌های پزشک مانند پتکی بر سر شیوا فرود می‌آیند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛