🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صد
«از وقتی یادم میاد پدرم کنار منقل بود. همیشه اون رو میون دریای دود مجسم میکنم. هیچ تصویر دیگهای ازش تو ذهنم نیست.» سرش را بالا میگیرد. دستی به گونهی متورمش میکشد. صورتش از درد جمع میشود:« یادمه بچههای کوچه بهش میگفتن، اِبی اگزوز...میدونی چرا؟» به چهرهی گیسو زل میزند. گیسو دستانش که زیر چانهش قفل کرده بود را، آرام روی میز میکوبد:« چرا؟» او که منتظر این جمله است میگوید:« چون عین اگزوز ماشینای قراضه از دهنش دود میداد بیرون.» گیسو چشمهایش را ریز میکند:« کارش چی بود؟ از کجا خرج دودش رو میداد» دستمال را روی گوشهی لبش فشار میدهد :« یه روزی بهترین میکانیک شهر بود. وضعمون خوب بود، تا افتاد تو اون راه بیبرگشت...» سرش را پایین میآورد. چند لحظه سکوت میکند. چیزی به ذهنش میرسد:« حال ماشینش هم از خودش بدتر. هرروز دلورودهشو میریخت بیرون. وقتی دوباره سرهمش میکرد، کلی پیچومهره اضافه میاورد! »
صدای جیغ رعنا، مانند شیپور خطر در باغ میپیچد. ترکهای که بر سر مرد کوبیده، دونیم شده. از کاری که کرده لرزهای به اندامش افتاده. انتظار دارد مرد بیفتد، اما او با سری زخمی، چشمانی قرمز به سمت او میچرخد. میغرد:« چه غلطی کردی، دخترهی...» رعنا نفسنفس زنان، قدمی به عقب برمیدارد. مرد به طرفش خیز برمیدارد. مشتش را پر میکند، اما قبل ازاینکه بر صورتش فرود آید، نقش بر زمین میشود. رعنا با چشمانی وحشتزده، به مردی که پخش زمین است، زل میزند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدویک
نورهای قرمز وآبی در تاریکی باغ رقص میکنند. انعکاس نورها بر صورت خونین مرد، مانع شناخته شدنش نمیشود. صدای خفهی بیسیم در فضای باغ میپیچید:« داوود...داوود...مرکز...» گیسو، حمیرا، رعنا، و دختران خوابگاه، کنار در ایستادهاند. پچپچ آنها گاهی بلندتر میشود، که با چشمغرهی حمیرا فروکش میکند. حمیرا نیمنگاهی به مامور بیسیم به دست میکند، با آرنج به بهلوی گیسو میکوبد:« گیسو، این بلال فروشه نیست؟» گیسو به مسیر اشارهی حمیرا چشم میدوزد:« راست میگیا...انگار خودشه...» شیوا از دور ماجرا را از نظر میگذراند. گهگداری هم نگاهی به مبینا میاندازد. آمبولانس آژیر کشان وارد باغ میشود. درست در همان وقت دستبند فلزی سرد دور مچهای مرد بسته میشود. شیوا مرد وزن سفیدپوش را به انبار میبرد. دکترنبضش را لمس میکند:« بایداعزام بشه بیمارستان.» شیوا به گونهش میکوبد:«ای وای چرا دکتر؟.»... برانکارد را از انبار بیرون میبرند. بادیدن چهرهی مبینا، مرد ازمیان دندانهایش میغرد:« مبینا...موش کثیف...» باشنیدن نام مبینا ، گیسو چشمهای گردشدهاش را به چهرهی او میدوزد، فریاد میزند:« آره...خودشه...این...این منصور دایی حامدِ» شیوا مکثی میکند، چند لحضه به منصور زل میزند و با تردید به دنبال برانکارد میرود...
مبینا چشمهایش را باز میکند. در تاریکی اتاق چشم میچرخاند. بادیدن شیوا آرام چشمهایش را میبندد. دختری که احساس میکرد، تنها امید زندگیش را از دست داده، دلش اغما میخواهد. او تصمیم میگیرد برای همیشه در این اغما بماند...
منصور کاسهی خونش را به مامور جوان روبهرویش دوخته. دیگر خبری ازسبیلهای پرپشتش نیست، اما چشمهای همیشه قرمزش، همان کینهی شتری را در خود دارند. دستهای خالکوبی شدهش را روی میز میگذارد:« من فکر میکردم گرگ بارون دیدهم...اما شما...» مامور لیوان آب را به سمت او سر میدهد:« فکرشو نمیکردی رودستت بلند شن نه؟» منصور لیوان را سرمیکشد، مچاله میکند. بالبخندی که سعی دارد وانمود کند از روی آرامش است میگوید:«وقتی بلال رو دادی دستم، خیال کردم یه عمره این کارهای...» گوشهی لب داوود کش میآید...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
بسم اللهالنور
مراسمهای افتتاحیه همیشه بریز و بپاش دارد. همه در مرتبترین حالت ممکن ظاهر میشوند و میزبان هم سنگ تمام میگذارد. برخی مهمانان دست پر میآیند! سبد سبد گل است که دم ورودی کنار هم قطار میشوند. عطرشان همه را مست میکند.
بعضی هم آمدهاند ولی از قافلهی خریدن گلهای به آن زیبایی جامانده بودند! دستشان خالی بود و دلشان پر از امید!
عدهای هم انگار همین یکی دو ساعت قبل یادشان آمده که مراسم دعوتند و فقط فرصت کردهاند آبی به دست و صورتشان بزنند و خودشان را برسانند...
ولی میزبان همه را با آغوش باز خوشآمدید میگوید.
بازار گل رجب و شعبان عجب گلهای نابی داشت و ما بیخبر همین چند ساعت پیش خودمان را به مراسم افتتاحیه رساندیم...
#رمضان1402مبارک
#نصری
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدودو
صفحهی موبایل با پیامکی که به آن میدود، روشن میشود:«کجایی عزیزم! چرا جواب نمیدی؟» شیوا قفل گوشی را بازمیکند. جملهای مینویسد. اما قبل از ارسال پاک میکند. نگاهی به چهرهی مبینا میاندازد. موبایل را میان دستانش پنهان میکند. سرش را پایین میاندازد. کمی فکر میکند. پاهایش روی سرامیکهای سفید رنگ، ضرب میگیرد...
گیسو کنار ماموری که دوربینها را چک میکند، ایستاده است. تازه آنجاست که متوجه تردد منصور در اطراف باغ میشود. اما او قبل از این فیلمها را بررسی کرده، چرا منصور را ندیده؟ با دیدن شخصی علت آشکار شد: «همهی حواسم به این مرد بود. واسه همین منصور رو نشناختم...» مامور نگاهی به گیسو میاندازد: «میشناسیدش؟» گیسو دستی به روسری سبز یشمیاش میکشد: «بله... ابراهیم...پدر یکی از مددجوهامون» مامور با صندلی چرخی میزند:« کدوم یکی؟» گیسو به میز تکیه میدهد. دست به سینه میایستد:
«رعنا...همون که با همکاراتون رفت.» مامور مکثی میکند. از جا بلند میشود. دکمهای میزند. فیلم خارج میشود:« فیلمها رو باید باخودم ببرم» گیسو سرش را به تایید تکان میدهد...
صدای خفهی لرزش گوشی، شیوا را از خواب بیدار میکند. تمام شب را روی صندلی، کنار تخت مبینا سپری کرده. تمام عضلاتش منقبض شده. بدنش را کشو قوس میدهد. گردنش را لمس میکند. گوشی را با یک چشم نگاه میکند و چشم دیگرش را با دست دیگر میمالد. آهسته میگوید: «الو...خوبم...نشد جواب بدم...بیمارستان» صدای پشت خط بلند میشود:« چی؟...چرا چی شده؟ » شیوا ماجرا را برایش تعریف میکند...
رعنا لیوان آب را سر میکشد. روسریش را طوری جلو میکشد که چشمانش به سختی مشخص است. سروان اکبری نیشخندی به او میزند: «جایی رو میبینید؟» رعنا روسری را کمی بالاتر میدهد. اکبری صندلی را میکشد و مینشیند: «منصور رو میشناختی؟ چرا زدیش هان؟ » رعنا سرش را بالا میگیرد: «منصور دیگه کدوم...ای بابا جناب سروان، یارو دزدکی اومده تو باغ، زاغ سیاه ما رو چوب میزنه، حالا من باید جواب گو باشم.»
پزشک علائم حیاتی را بررسی میکند:« سردر نمیارم! همه چیز خوبه، ضربان، فشار خون، اکسیژن...سطح هوشیاریش هم بالاست. من فکر میکنم اون خودش دلش نمیخواد بههوش بیاد.» حرفهای پزشک مانند پتکی بر سر شیوا فرود میآیند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسه
«آبگرمکن باز به تِرتِر افتاده بود. مهری هی گفت ابی تو این آهن پاره دیگه واسمون آبی گرم نمیشه، بیاو یه نوشو بخر...» چشمان ذوب شدهاش را به نقطهای در خلاء میدوزد. خیال، خاطراتش را به نمایش میگذارد. چینهای دور لبش عمیقتر میشوند: «گفتم چه قدر نق میزنی زن! زن هم زنای قدیم، مادر من یخ حوض میشکست لباسامونو میشست، خداتو شکر کن جات گرمه. یه قابلمه بذار رو پیکنیک تولههاتو حموم بده...»
با یادآوری حرفهایی که روزی خودش برزبان جاری کرده، انگشت حسرت به دندان میکشد...
بوی محلول ضدعفونی کننده، با صدای تِی در هم آمیخته شده. شیوا صورتش را جمع میکند، پهلو به پهلو میشود. پتو را روی صورت میکشد. پرستاری آهسته بر در میکوبد. با صدایی آهستهتر میگوید:
«همراهان بیمار، تختها رو مرتب کنید، وسایل اضافه رو توی کمد بذارید، بیرون باشید تا بیماران معاینه بشن...» کنار شیوا میایستد: «پاشو خانم، اینجا آیسییو ها! دکتر بیاد، همراه ببینه بیچارمون میکنه.»
شیوا چشمانش را باز میکند. نگاهی به دوروبر میکند: «صبح شده؟» پرستار سرم مبینا را عوض میکند، با بالا رفتن دستانش مقنعهاش بالا میرود، صورت پرستار تا نصفه پشت آن پنهان میشود:
«ساعت هفته... خب اینم از این» سر سوزن را در سطل میاندازد. شیوا به مانیتور زل میزند. صدای بوقهای منقطع در گوشش اکو میشود...
ابی دستمال کرم رنگ که خطوط قهوهای دور تا دورش حصار کشیدهاند را از جیبش خارج میکند. چشمانش را پاک میکند. رد قرمز رنگی روی پلکهای متورمش نمایان میشود: «روزی هزار بار به خودم فحش و لعنت میفرستم. اون روزی که خونه خراب شدم، مثل همیشه پای بساط بودم. قبل این پای منقل کوفتی بشینم، باک موتورمو پر بنزین کردم، طوری که سرریز شد. زمین خیس بود. مهری طفلی رفته بود آبگرم کن رو روشن کنه که...» دیگر توان حرف زدن ندارد. شعلههای آتش در چشمانش مجسم میشود. و مهری...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
"شاخه گل"
باید برایش دسته گل بخرم. بدون دسته گل که نمیشود. یک گل فروشی آن طرف خیابان است. از خیابان میگذرم. داخل گل فروشی میروم. حدود ۸۰ هزار تومان پول در کارت اعتباریام هست. باید دسته گلی با این قیمت پیدا کنم. سوالی در این باره از فروشنده میکنم و مطلع میشوم که با این پول فقط میتوانم یک شاخه گل رز بخرم. عیبی ندارد. عیبی ندارد رز از همه گلها رمانتیکتر است. به رزها نگاه میکنم. رنگ بندی زیبایی دارند. زرد، آبی، قرمز، سفید. به نظرم باید یک شاخه رز قرمز بگیرم. اینطوری هم رمانتیک است و هم عاشقانه. رزهای قرمز را نگاه میکنم. مثل دانشآموزانی هستند که در صف مدرسه ایستادهاند. یکی از رزهای قرمز را برمیدارم و به فروشنده میدهم. تا فروشنده گل را آماده کند، کارت بانکیام را از جیبم بیرون میکشم و به طرفش میگیرم. کارت را از من میگیرد و میگوید: قابلی ندارد. من هم میگویم: سلامت باشید و کارت و رسید ۷۲ هزار تومنی را از او میگیرم. برای ملاقات با "او"باید به آن طرف خیابان بروم. از خیابان که میگذرم ماشینها برایم بوق میزنند. توجهی به ماشینها نمیکنم. در ذهنم آهنگی را مرور میکنم: برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار، که میروم به سوی سرنوشت. در پیادهرو انسانها هم به گونهای برایم بوق میزنند. شما هم اگر باشید به کسی که سرش را پایین انداخته و بهتان تنه میزند بد و بیراه میگویید. راه کمی مانده تا به مقصدم برسم. به این فکر میکنم که چگونه گل را به" او" بدهم. فکر کنم بهتر است جلویش زانو بزنم؛ شاید هم باید گل را از بالای بلندی برایش پرتاب کنم. شاید...به مقصدم نزدیکتر میشوم. حواسم هست که پایم را روی مزار کسی نگذارم. به مزار "شیرین" میرسم و شروع میکنم به خواندن آهنگ مورد علاقه "شیرین": بهار ما گذشته، گذشتهها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت...
#مهدیه_فلاح
با ما همراه باشید👇
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوچهار
آردهای تفت داده در الک به چپ و راست سر میخورند. با هر ضربه به جدارهی چوبی الک، ذرههای طلایی آرد روی هم سقوط میکنند. نجواهای آرامش خبر از طوفان درون میدهند:« اللهم صلی علی محمد وآل محمد...یا صابر صبرنی بحق صبرک...» روغن را در ظرف میریزد. باز ذهنش به دادگاه پر میکشد. درست زمانی که منشی در حال خواندن کیفرخواست:« متهم آقای حامد الف فرزند رحمان، درطی اختلاف خانوادگی، با مقتول آقای سعید الف، که پسرعمو وشوهرخواهر ایشان هم هست، درگیر شده و با شئ نوک تیز به سر مقتول ضربه زده، که منجر به کشته شدن سعید الف گشته...» آرد را در روغن داغ میریزد، هم میزند...« جناب قاضی پس از اعلام مفقود شدن مقتول آقای سعید...متهم اظهار بی اطلاعی کرده، و در جستجو برای یافتن نام برده مشارکت میکند. این در حالیست که اهالی محل در همان زمان از بوی تعفن که در محله پیچیده، شکایتی را به شهرداری ارائه کرده، که در بررسیهای انجام شده معلوم شد...» فکر اینکه سعید را اول کشتند بعد چه بلاهایی برسرش آوردند، قلب هانیه را به درد میآورد. اشکهایش را با گوشهی شالش پاک میکند. محلول شکرو زعفران را به آردها اضافه میکند:« سعیده مادر، ظرفهارو آماده کن...» شعله را خاموش میکند. گلاب را آرام آرام اضافه میکند...
شیوا گوشهی نیمکت سبز رنگ نشسته است. حیاط بیمارستان مثل همیشه شاهد تردد بیماران و همراهانی نگران است. شیوا خمیازهای میکشد. دستانش را از هم باز میکند، کش و قوسی به بدن میدهد. شخصی آشنا نظرش را جلب میکند. با چشمانی گرد شده زمزمه میکند:« اینو دیگه کی خبر کرد. غیر ممکنه...نه...یعنی امید؟...»
رعنا از پشت شیشه، به مرد آشنایی که سالهاست ندیده است زل زده. اکبری در کنارش قرار میگیرد:« میشناسیش؟» رعنا سرش را به تایید تکان میدهد:« اِبی اگزوز!»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد