eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
96 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
. تو از قبیله‌ی عشقی، مقیم کوچه‌ی باران قلم شود قلمی که حکایت تو نگوید @del_gooye @AaVINAa
به‌نام خدا شب یلدایی در بهار خانه بعد از تب و تابی حزن انگیز، با به خواب رفتن بچه‌ها در سکوت فرورفته است. مرد خانه بیرون است. پیگر کسانی که پی تو رفته‌اند. می‌گویند گم شده‌ای! اولش به نظر مثل یک شوخی می‌آمد. ولی عصر شد، شب شد و حالا شب از نصفه گذشته و خبری از تو نیست. هنوز در بهت‌ام. پر از تشویش. مگر رئیس جمهور هم گم می‌شود؟! بعد از کلی دعا و ذکر و صلوات... باز قراری در دل بی‌قرارم نیست. چشمم به کتابی که دیروز برای خواندن برداشته‌ام می‌افتد. «شاه بی‌شین». مروری بر زندگی آخرین پادشاه مخلوع. روی تخت می‌نشینم. گوشی را برای بار هزارم چک می‌کنم. خبری از هلی‌کوپترت نیست. کتاب را باز می‌کنم.«هلی‌کوپتری که برای آوردن گِل و لای از دریاچه اورمیه، برای علیاحضرت، ملکه مادر رفته، برگشت و علیاحضرت تنش را برای تسکین به وان پر از گِل دریاچه سپرده است.» راستی مادر تو کجاست؟ او هم اینقدر با دبدبه و کبکبه است.هر چه باشد، پسرش سکان‌دار مملکتی است. گوشی را دوباره چک می‌کنم، پس کجایی؟ می‌گویند آنجا هوا خیلی سرد است. می‌لرزم. این جا هم سردیش را می‌شود حس کرد. آن هم روزهای منتهی به خرداد. شبی سرد و کشدار، وسط بهار، برای خودش یلدایی است. پتو را دور خود می‌پیچم و کتاب را ورق می‌زنم.«هواپیمایی که تنها مسافرش دختر یتیم، زن خیاطی است که کاندید سومین ملکه‌ شدن گشته با محافظان به فرانسه می‌رسد. ملکه آینده در خیابانهای پاریس در حال خرید است. انواع پارچه، جواهر، لباس، لوازم آرایشی. سفارش لباسی آراسته به دوهزار حبّه مروارید اصل به خیاطان فرانسوی و کفش‌های ستش با نودو نه مروارید اشکی...» او هم برمی‌گردد و خبری از تو نیست. یاد همسرت می‌افتم. راستی کفشهای او چند حبه مروارید دارد؟ ورق می‌زنم.«هلی‌کوپتر اعلی‌حضرت هم چندین و چندباره از تفریحات عصرگاهیش برزمین نشسته، تا او بین کارهای مملکت‌داری، به دیدار دخترکانی که از گوشه و کنار دنیا گلچین شده‌اند، برسد. آنطور که می‌گوید بلاخره اداره یک مملکت زمامدار را خسته می‌کند.» تو خستگیت را با چه در می‌کردی؟ فکر می‌کنم، تفریحات تو چه بود؟ اصلا به کمی خوشگذرانی برای رفع خستگی فکر می‌کردی؟ ببین صدای اذان هم بلند شد. بیرون بی‌امان باران می‌بارد. می‌گویند در ارتفاعی که تو هستی از عصر باران قطع نشده. دعا می‌کردیم آسمان کمی دست از گریه بردارد تا زودتر پیدایت کنیم. زنده و سالم. چه می‌دانستیم آسمان تو را در آن لحظات در چه حالی می‌بیند. چه می‌دانستیم گریه‌اش لطفیست در حق‌مان تا آتش را بر تن خسته و خفته‌ی تو در پای کوه، میان درختان ارسباران سرد کند... حالا که چند روز از آن حادثه می‌گذرد، می‌اندیشم به همزمانی این حادثه و انتخاب اتفاقی کتاب «شاه بی‌شین». اما می‌گویند هیچ چیز در جهان اتفاقی نیست. در این وانفسا که هر کس زخمی می‌زند، برای من مرهمی بود. تزریقی از امید که از کجا به کجا رسیدیم. از سایه سر بودن چه کسانی به زیر سایه پربرکت، چه شخصیت‌هایی خزیدیم. انگار داشت یادمان می‌رفت، تو تحقق آرزوهایی بودی در دهه پنجاه، که با خون آبیاری شده بود و خدا با دستچین تو در حین خدمت خوب غبار از خاطرمان رُفت... اگر این روزها حالتان زیاد خوب نیست، خواندن کتاب «شاه بی‌شین» خالی از لطف نیست. با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
به استقبال مرگت رفتی و فهمید استکبار کسی جرئت ندارد تا شهادت را کند تحریم... شاعرپاکستانی @AaVINAa
مداحی آنلاین - نماهنگ رو سپید - هلالی.mp3
5.99M
_کاش تنمُ میون پرچما بذارن تابوتمُ واسه وداع حرم بیارن... @Qetee44 @AaVINAa
ردُّشمس سفره‌های ابر در آسمان پهن است. آسمان دستور به باریدن دارد.آخرین روز اردیبهشت است؛ ولی هوا ناجوانمردانه سرد است. باران تند، تمام ارسباران را بارانی کرده است... خبر دارم دل مادری فرتوت مثل ارسباران، بارانی نه سیلابی شده است. مادر مویه کنان می‌گوید: «مهدی جان! ابراهیم رو کجا بردی؟ ابراهیم پاهایش درد می‌کرد!» خدا کند ابراهیم زود پیدا شود، آخر مادر ابراهیم، پیر است ونمی‌تواند این همه دلواپسی را تحمل کند.... خورشید در حال غروب کردن است، خدایا کجا دنبال جگر گوشه این مادر بگردیم هر چه بیشتر می‌گردیم کمتر پیدا می‌کنیم. خدایا به حق دعای مادر، دستور «ردشمس» بده تا خورشید برگردد وهمه جا را روشن کند تا بتوانیم او را پیدا کنیم و دوباره سلامی به ابراهیم بدهیم... باران شدیدتر می‌شود. همه جا را ظلمات فرا گرفته است و فقط خود خدا می‌داند که ابراهیم چقدر خسته است... مادر، دیگر نگران ابراهیم نباش! ابراهیمت در آغوش خدا تا قیامت آسوده آرمیده است و دیگر پاهایش درد نمی‌کند. ✍هوشنگی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
خداحافظ ابراهیم...🏴🏴😭 @salmabehzadi @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری مردم کشمیر برای رئیس‌جمهور شهید ... رسانه‌های ضد انقلاب هر چه می‌خواهند بگویند اما کجای دنیا سراغ داریم که مردم یک کشور برای شهادت رئیس‌جمهور کشور دیگری اینگونه عزاداری کنند؟ این عمق راهبردی جمهوری اسلامی در قلب‌های مستضعفان جهان هست که دشمنان، ضدانقلاب و کوردلان هرگز آن را نمی‌فهند ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این نماهنگ کوتاه را چند تا از اهالی شمال غزه به یاد و وزیر جهادی امور خارجه حسین امیرعبداللهیان ساخته‌اند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ چادرسبز کمرنگِ براقش را روی سرش کشیده. از صورتش فقط لبهای تیره رنگش معلوم است. انگشت اشاره‌ش را به طرف زن نشانه می‌رود. باصدای گرفته‌ای می‌گوید:« به این جمجمه نگاه کن، هرچی می‌پرسم راستش‌رو بگو. دروغ به گوشش برسه، از روی انگشتر بلند می‌شه، بختک می‌شه، حلقومتو... » زن میان حرفش می‌دود:«خانم من غلط کنم دروغ بگم...بپرسید» کمی در جایش جابه‌جا می‌شود. سرش را کمی بالاتر می‌گیرد:« مُعَرفت کیه؟» زن آب دهانش را فرو می‌دهد:« عقرب...عقرب سیاه» چادرش را باحرکت یکهویی دستانش به پشت هدایت می‌کند:« می‌دونی دروغ بگی چی می‌شه!» زن به چشمان یخی رمال زل می‌زند. باصدای لرزانی می‌گوید:« آ...آره، می...می‌دونم.» لبهای تیره‌اش بالبخندی کش می‌آید:« خوبه...خب صفورا چراغا رو خاموش کن...» چراغ‌ها خاموش می‌شود. تاریکی تنها چیزی‌ست که چشمانش می‌بیند... صدای گندم مبینا را بر سرجایش میخ‌کوب می‌کند:« حنانه...اسم مادرت حنانه‌ست...» خاطرات مبینا را به سالها پیش می‌برد. جایی که برای اولین بار، این اسم را شنیده است...آسیه با خشم قدم می‌زند و زیرلب غر می‌زند:« مرده‌ش هم دست از سرم برنمی‌داره. دوساله دلم یه انگشتر طلا می‌خواد آقا می‌گه ندارم، اونوقت رفته قبر اون گور به گوری رو سنگ کرده، چه سنگی...مرمر...» رحمان کلید را در قفل می‌چرخاند. آسیه رو به مریم می‌کند. چهره‌ی برافروخته‌ش را در هم می‌کند:« باباجونت اومد، شوهر نمونه...» رحمان با لبخندی وارد می‌شود:«خیره خانم صدات تا دم در میاد...» آسیه خود را روی مبل رها می‌کند. رویش را برمی‌گرداند. رحمان رو به مبینا می‌کند:« ببین چی واست آوردم بابا...» عروسک پلاستیکی را مقابلش تکان می‌دهد. آسیه دیگر نمی‌تواند سکوت کند. فریاد می‌زند:« چرا نمی‌ذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین؟ چرا اون گوربه گوری رو ول نمی‌کنی؟» رحمان عرق‌چین را از روی سرش برمی‌دارد. عرق پیشانی‌ش را با آستین پاک می‌کند:«باز چی شده، گلو چاک دادی؟» آسیه پوزخندی می‌زند« زندگی‌مو حراج کردی، نباید چیزی بگم؟ بیا بیا این النگوامو ببر خیرات اون حنانه‌ی...» رحمان میان حرفش می‌آید:« توچرا این‌قدر حسودی زن، اون که دستش از دنیا کوتاهه چکارش داری؟ هرچی گفتی برات مهیا کردم. چشمت دنبال اون یه متر سنگه؟» مبینا با صدای گیسو از گذشته دل می‌کند:« حالت خوبه؟» نفس عمیقی می‌کشد و به آبی آسمانی چشمانش زل می‌زند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا