eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
96 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - نماهنگ رو سپید - هلالی.mp3
5.99M
_کاش تنمُ میون پرچما بذارن تابوتمُ واسه وداع حرم بیارن... @Qetee44 @AaVINAa
ردُّشمس سفره‌های ابر در آسمان پهن است. آسمان دستور به باریدن دارد.آخرین روز اردیبهشت است؛ ولی هوا ناجوانمردانه سرد است. باران تند، تمام ارسباران را بارانی کرده است... خبر دارم دل مادری فرتوت مثل ارسباران، بارانی نه سیلابی شده است. مادر مویه کنان می‌گوید: «مهدی جان! ابراهیم رو کجا بردی؟ ابراهیم پاهایش درد می‌کرد!» خدا کند ابراهیم زود پیدا شود، آخر مادر ابراهیم، پیر است ونمی‌تواند این همه دلواپسی را تحمل کند.... خورشید در حال غروب کردن است، خدایا کجا دنبال جگر گوشه این مادر بگردیم هر چه بیشتر می‌گردیم کمتر پیدا می‌کنیم. خدایا به حق دعای مادر، دستور «ردشمس» بده تا خورشید برگردد وهمه جا را روشن کند تا بتوانیم او را پیدا کنیم و دوباره سلامی به ابراهیم بدهیم... باران شدیدتر می‌شود. همه جا را ظلمات فرا گرفته است و فقط خود خدا می‌داند که ابراهیم چقدر خسته است... مادر، دیگر نگران ابراهیم نباش! ابراهیمت در آغوش خدا تا قیامت آسوده آرمیده است و دیگر پاهایش درد نمی‌کند. ✍هوشنگی با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
خداحافظ ابراهیم...🏴🏴😭 @salmabehzadi @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری مردم کشمیر برای رئیس‌جمهور شهید ... رسانه‌های ضد انقلاب هر چه می‌خواهند بگویند اما کجای دنیا سراغ داریم که مردم یک کشور برای شهادت رئیس‌جمهور کشور دیگری اینگونه عزاداری کنند؟ این عمق راهبردی جمهوری اسلامی در قلب‌های مستضعفان جهان هست که دشمنان، ضدانقلاب و کوردلان هرگز آن را نمی‌فهند ... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2151219200Cf6cb8914a4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 این نماهنگ کوتاه را چند تا از اهالی شمال غزه به یاد و وزیر جهادی امور خارجه حسین امیرعبداللهیان ساخته‌اند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ چادرسبز کمرنگِ براقش را روی سرش کشیده. از صورتش فقط لبهای تیره رنگش معلوم است. انگشت اشاره‌ش را به طرف زن نشانه می‌رود. باصدای گرفته‌ای می‌گوید:« به این جمجمه نگاه کن، هرچی می‌پرسم راستش‌رو بگو. دروغ به گوشش برسه، از روی انگشتر بلند می‌شه، بختک می‌شه، حلقومتو... » زن میان حرفش می‌دود:«خانم من غلط کنم دروغ بگم...بپرسید» کمی در جایش جابه‌جا می‌شود. سرش را کمی بالاتر می‌گیرد:« مُعَرفت کیه؟» زن آب دهانش را فرو می‌دهد:« عقرب...عقرب سیاه» چادرش را باحرکت یکهویی دستانش به پشت هدایت می‌کند:« می‌دونی دروغ بگی چی می‌شه!» زن به چشمان یخی رمال زل می‌زند. باصدای لرزانی می‌گوید:« آ...آره، می...می‌دونم.» لبهای تیره‌اش بالبخندی کش می‌آید:« خوبه...خب صفورا چراغا رو خاموش کن...» چراغ‌ها خاموش می‌شود. تاریکی تنها چیزی‌ست که چشمانش می‌بیند... صدای گندم مبینا را بر سرجایش میخ‌کوب می‌کند:« حنانه...اسم مادرت حنانه‌ست...» خاطرات مبینا را به سالها پیش می‌برد. جایی که برای اولین بار، این اسم را شنیده است...آسیه با خشم قدم می‌زند و زیرلب غر می‌زند:« مرده‌ش هم دست از سرم برنمی‌داره. دوساله دلم یه انگشتر طلا می‌خواد آقا می‌گه ندارم، اونوقت رفته قبر اون گور به گوری رو سنگ کرده، چه سنگی...مرمر...» رحمان کلید را در قفل می‌چرخاند. آسیه رو به مریم می‌کند. چهره‌ی برافروخته‌ش را در هم می‌کند:« باباجونت اومد، شوهر نمونه...» رحمان با لبخندی وارد می‌شود:«خیره خانم صدات تا دم در میاد...» آسیه خود را روی مبل رها می‌کند. رویش را برمی‌گرداند. رحمان رو به مبینا می‌کند:« ببین چی واست آوردم بابا...» عروسک پلاستیکی را مقابلش تکان می‌دهد. آسیه دیگر نمی‌تواند سکوت کند. فریاد می‌زند:« چرا نمی‌ذاری یه آب خوش از گلوم بره پایین؟ چرا اون گوربه گوری رو ول نمی‌کنی؟» رحمان عرق‌چین را از روی سرش برمی‌دارد. عرق پیشانی‌ش را با آستین پاک می‌کند:«باز چی شده، گلو چاک دادی؟» آسیه پوزخندی می‌زند« زندگی‌مو حراج کردی، نباید چیزی بگم؟ بیا بیا این النگوامو ببر خیرات اون حنانه‌ی...» رحمان میان حرفش می‌آید:« توچرا این‌قدر حسودی زن، اون که دستش از دنیا کوتاهه چکارش داری؟ هرچی گفتی برات مهیا کردم. چشمت دنبال اون یه متر سنگه؟» مبینا با صدای گیسو از گذشته دل می‌کند:« حالت خوبه؟» نفس عمیقی می‌کشد و به آبی آسمانی چشمانش زل می‌زند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ تاریکی هم حریف برقِ چادرِ شب‌رنگش نمی‌شود. نگاهی به زنان داخل اتاق می‌اندازد. محجبه و کم حجاب اما عقایدشان باید یکی باشد. چون اگر از در باورهایشان ورود کند، تیرش به هدف می‌خورد:« هروقت ترسیدی بگو یا حسین، اونایی که باورش ندارن همین الان از اتاق برن بیرون» این را که می‌گوید، گوی سفید رنگی جلوی صورتش روشن می‌شود. چشمان یخی‌ش نمایان می‌شوند. فریاد زنان بلند می‌شود«یاحسین...»گوی خاموش می‌شودـ چادر شب رنگ را تا نیمه روی چهره‌ش می‌کشد:« حالا خوب گوش کنید چی‌میگم هرکی نور دید صلوات بفرسته، این نور، نورِ ستاره‌ی بخته، هرکی ببینه طالعش خونده می‌شه، هرکی نبینه باید زود بره بیرون تا بلایی سرش نیاد» زن جوان بادیدن نور فریاد می‌زند:« دیدم...دیدم» بقیه خانم‌ها از جا بلند می‌شوند:« صفورا چراغا رو روشن کن...» باروشن شدن چراغ‌ها زنان از اتاق خارج می‌شوند. زن جوانی که نور را دیده در اتاق باقی می‌ماند... گیسو که پشت سر مبینا تا دم در آمده، دست او را می‌گیرد:«بیا به حرفای مادرم گوش کن. خیلی چیزا برات روشن می‌شه» مبینا به چشمان گیسو زل می‌زند:« شما کی‌هستید! از کجا در مورد مادرم می‌دونید، اصلا چرا اومدید سراغم؟» گیسو نفس کلافه‌ای می‌کشد:« همه چیز رو بهت می‌گیم. اما باور کن منم تازگیا فهمیدم » مبینا نگاهی به گندم می‌کند که در آلاچیق منتظر بازگشتش ایستاده.... «مشکلت رو برام بگو تا طالعت رو بخونم» انگشتانش را به بازی می‌گیرد:« چند وقتی بود به شوهرم مشکوک شده بودم، زود می‌رفت و دیر میومد. با ما شام نمی‌خورد، حوصله‌مون رو نداشت...یه روز افتادم دنبالش، دیدم رفت توی یه خونه...بعد از نیم ساعت بایه زنی اومد بیرون» گوی سفید روشن می‌شود:« دیگه چیزی نگو، بذار من بگم، شوهرت داره خیانت می‌کنه، شوهرت می‌خواد اموالشو به نام اون کنه» زن میان کلامش می‌آید:« اما ما چیزی نداریم، مستاجریم، اونم یه کارگر ساده‌ست» رمال چادرش را با حرکتی به عقب پرت می‌کند، صدایش را بلند می‌کند:«ساده تویی بیچاره، اینا فیلمشه برای اینکه سرتوبی کلاه بمونه» کاغذو خودکاری برمی‌دارد:« می‌ری به این آدرس، می‌گی پریوش فرستادتم، به پرنده‌ی سیاه می‌خری، می‌بری قبرستون آتیش می‌زنی» بعد از جعبه‌ی چوبی کنار دستش بقچه‌ای کوچک بیرون می‌آورد:« اصلا نخواه که اینو باز کنی که به خاک سیاه می‌شینی، اینو با خاکستر اون پرنده پای یه قبر بچه چال کن، شوهرت رامت می‌شه، اون زن هم توچشمش به سیاهی اون خاکستر...» زن بادستانی لرزان بقچه را می‌گیرد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ چهره‌ی خود را پشت چادر مشکی پنهان کرده، تردد میان آدم‌های رنگارنگی که هیچ شباهتی با او ندارند، ترس به دلش می‌اندازد. اما او باید پرنده‌ای سیاه رنگ، برای قربانی به پای بخت سیاهی که رمال به پیشانی‌ش چسباده، تهیه کند. در کنار مردی که آدرسش را گرفته بود، می‌ایستد. بادیدن انگشترجمجمه در دستش، اطمینان پیدا می‌کند. اما در لحضه‌ی آخر چیزی در درونش فرو می‌ریزد. می‌خواهد برگردد که با صدای دورگه‌ی او برجایش منجمد می‌شود« تا اینجا اومدی، می‌خوای دست خالی برگردی؟ » «روزی که اون بچه رو تحویل گرفتن، هانیه‌و حاج رسول رو می‌گم. رسول نخواستش، هانیه از سر ناچاری با من تماس گرفت. اون منو پیدا کرد. » اشک در چشمان اقیانوسی گندم حلقه می‌زند. نفس عمیقی می‌کشد:« من همیشه فکر می‌کردم تک فرزندم. بعد از مرگ مادرم ما تاسالها فرانسه زندگی می‌کردیم، من‌و پدرم. من اونجا ازدواج کردم. پدرم بیشتر وقتش رو توی ایران می‌گذروند. بعد از اون تصادف...بعد از فوت پدرم، وقتی وصیت‌نامه‌ش رو باز کردم، فهمیدم یه خواهردارم...» مبینا اشک‌هایش را مدام با گوشه‌ی روسری‌ش پاک می‌کند. گندم از روی میز فرفوژه‌ی سفیدرنگ، دستمالی برمی‌دارد و به طرف اومی‌گیرد:« اولش نخواستم ببینمش...اما وقتی فهمیدم مادرش توی جنگ شهید شده و کسی رو نداره، دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش، پرسو جو کردم گفتن ازدواج کرده، آدرس پدرت رو با هزار مکافات پیدا کردم، اما دیر رسیدم. اونم توی تصادف مرده بود...» مبینا باصدای ضعیفی می‌گوید:« کشتنش...آسیه کشتش» گندم سری باحسرت تکان می‌دهد:« توی اون جلسه‌ی دادگاه نبودم، اما وقتی گیسو برام تعریف کرد... » گریه امانش را می‌برد. با صدای بغض‌آلودی می‌گوید:« خیلی دوست داشتم ببینمش اما موفق نشدم... رحمان و هانیه رو ملاقات کردم. تو رو وقتی خیلی کوچیک بودی دیدم. اون جعبه‌ی موسیقی که فکرمی‌کنی یادگار مادرته من برات خریدم» مبینا سربلند می‌کند و با تعجب به گندم زل می‌زند... به چهره‌ی استخوانی که پشت انبوهی از ریش پنهان شده، زل می‌زند:« زری جون گفته یه پرنده‌ی سیاه، نباید لک یاخال داشته باشه...یک‌دست سیاه باشه.» مرد دستی به سبیل‌های شمشیری‌ش می‌کشد:« دنبالم بیا» به راه می‌افتد. زن هم پشت سراو به ناکجا، روانه می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛