🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیودو
«پوستم کنده شد تا اجازهی اقامتت توی باغ گیسو رو بگیرم. اونم با بچه... » مبینا هنوز به چهرهی گندم زل زده. او در چهرهی خالهی ناتنیش به دنبال نشانهای از مادریست که فقط از او یک عکس سیاهوسفید شناسنامه را دیده است. آن هم زمانی که حتی تصور اینکه مادرش باشد در ذهنش نمیگنجید. با چیدن دانههای تسبیح در کنارهم، وجه جدیدی از زندگیش در مغزش شکل میگیرد. نگاهش را از گندم میگیرد و به گیسو خیره میشود:« پای همهی درد دلام نشستی، شاهد همهی شکستام، اشکام، تنهاییام...برای همین بهم نزدیک شدی؟»گیسو دستان مبینا را در دست میگیرد:« من اصلا خبر نداشتم باورکن. » مبینا درحال دستوپا زدن در تلاطم احساساتش است. از جا بلند میشود. چند قدم از آنها دور میشود. به طرف گندم باز میگردد. به سینهی خود اشاره میکند:«هنوز بیست سالم نشده، اندازهی هشتاد سال مصیبت کشیدم. اگر این شوخیه، بازی یا هرچیز دیگهایه...من دیگه بریدهم، دیگه نمیکشم. هرچیه تمومش کنید...» به طرف در میدود...
شیوا و رضا در دوطرف امید، همراه او از در بیمارستان خارج میشوند. رضا به طرف تاکسی زرد رنگ میرود. امید نگاهی به شیوا میکند، باصدای ضعیفی میپرسد:«از رفیقت چه خبر؟» شیوا بانگاهش رضا را دنبال میکند:« بیخبر...فقط میدونم چندروزیه خودش رو مرخص کرده. » امید چشمانش را ریز میکند:«خودش رو مرخص کرده آخه چرا؟ » شیوا به ماسک روی صورتش اشاره میکند:« بهترازاینه که کرونا بگیره.» مکثی میکند، دوباره ادامه میدهد:« امید؟ تو چرا میخوای حضانت بچه رو بگیری؟ نه بابات میخوادش، نه شرایط نگهداریش رو داری. تازه مریم وصیت کرده...» امید دستش را بالا میگیرد:«اون بچهی داداشمه...از خونمه، شاید الان بابام نخوادش اما...» رضا به طرف آنها میآید:«امید کوکا، ماشین دربست کردم. اول تورو میرسونم هتل، بعد شیوارو میبرم ترمینال» شیدا با چشمانی گرد شده به او نگاه میکند:« چرا ترمینال» رضا ساک لباس امیدرا در دست میگیرد:«شیوا جان میخوای بازبه جرم اقدام به قتل و هزار تهمت دیگه بندازنت زندان؟» دست امید را میگیرد، چشمش به نگاه متعجب او گره میخورد...
مبینا چمدان قهوهای رنگ را از زیر تخت خارج میکند. اندک لباسهایی را که در کمد فلزی دارد، خارج میکند. مانتوی مشکی، روسری مشکی، پیراهن مشکی، همه چیز مشکی....چشمش به دست لباس ارغوانی که گیسو برایش خریده میافتد. دستی نوازشگونه بر لباس میکشدـ. شال یاسی رنگی که روز تولدش از حمیرا کادو گرفته را هم، از درون کمد خارج میکند. کیف دستیش را که برمیدارد، جعبهی موسیقی کوچکی که سالها تنها همدم تنهاییهایش بود، روی زمین میافتد. درش باز میشود. آهنگی تکراری پخش میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوسه
«دوتا کوچه بالاتره، الان میرسیم» بانیم نگاهی به زنی که از چهرهش فقط نوک بینی و نیمی ازچشمانش معلوم است، این کلمات را برزبان میآورد. دستمال یزدی را از دور گردنش برمیدارد، دور مچش میپیچد:« راستی قیمت پرندهی سیاهی که هیچ خالی نداشتهباشه، وحشی باشه، بیعیبو نقص، سه تومنه خانم...» زن مکثی میکند، صدای پایش که قطع میشود، مرد میایستد. چشمانش را ریز میکند:« زیاده؟ » زن نفس کلافهای بیرون میدهد:« کمه؟ ازکجا بیارم؟» مرد دستی به انبوه ریشو سبیلش میکشد:« ببین همشیره؛ این قیمت واسه کوچیکاشه، مقطوعِ مقطوع، نداری...زَد زیاد، توروبخیرمارو...» زن میان حرفش میدود:«قبول...چارهای نیست، باشه» مرد نگاهی به اصراف میاندازد. دستمال یزدی را درون جیبش میگذارد. زن نگاهی به جیب پفکردهش میاندازد:« خیلی راه مونده؟ عجله دارم، بچهم رو سپردم به همسایه» مرد راه میافتد:« بازی اشکنک داره خانم...»
گیسو وارد اتاق میشود. دستهی چمدان را میگیرد. مبینا مقاومت میکند:«چرا نمیذاری برم؟چی ازجونم میخوای؟»گیسو دستهی چمدان را رها میکند:«داری فرار میکنی؟ خیلی خب برو، حتما نمیخوای نامهی پدرت رو بخونی.» مبینا قدمی برمیدارد. مکث میکند. حرفهای پدرش در مورد نامه را به خاطر میآورد. به طرف گیسو بازمیگردد...
محلهای با کوچههای بنبست، جویهای باریک فاضلاب، مقصدیست که قرار است از آن، پرندهای سیاه به قربانگاه برود تا بخت زنی را سفید کند! :« همینجا وایسا تا بیام...» زن سری تکان میدهد. مرد به راه خود ادامه میدهد دوکوچه آنطرفتر وارد خانهای کوچک میشود. هنوز قدم در حیاط نگذاشته که صدای مردانهای از پشت سرش، بند دلش را پاره میکند:« دستاتو بذار روی سرت بیا بیرون...»
زن که حالا چهرهش کاملا مشخص است، دگمهی بیسم را فشارمیدهد:« عملیات باموفقیت انجام شد...
مبینا در کنار تک نخل باغگیسو، نامهای را میخواند که به دست پدرش وبادستخط اونوشته شده، نامهای که نشانی صندوق امانات و یک کلید کوچک نقرهای در آن است. کلیدی که قفل رازهای سربه مهرگذشته را بازمیکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوچهار
باد سوزنیهای سبز نخل را به حرکت در آورده. مبینا زیرسایه نخل و درکنار ارغوانیهای گلکاغذی، نامهی رحمان را میخواند:« مبینای عزیزم حالا که این نامه در دست توست، من دیگر در این دنیا نیستم...» بارها این جمله را در فیلمها شنیدهو دیده است، اما این بارمخاطب خود اوست. خواندن نامهی پدرش حتی بعد از گذشت یک سال، حالش را دگرگون میکند. بغض سنگینش را فرو میدهد، آهی میکشد. اشک مزاحم را از جلوی دیدش پاک میکند. رحمان در نامهای چند صفحهای ماجرای آشنایی و زندگی کوتاهشان را برای مبینا نوشته است...هرچه بیشتر میخواند، بیشتر دلش به حال خود و پدرمادرش میسوزد. برای خوشبختی که کوچکترین حقییست که از دنیا طلب دارد...
مقابلش مینشیند:«گفتن تو از آینده خبرداری، راست گفتن؟» گوی بزرگِ مقابلش روشن میشود. زن این بار لباسی زرد به تن کرده، اما آرایش همیشگی را به چهره دارد. لبهای کبودش را تکان میدهد، طوری که فقط برای خودش مفهوم است وردی را زمزمه میکند. در چشمان زن جوان زل میزند:« ترس تودلت افتاده...ازمن میترسی، نترس، من دوست توام. دوای دردات و راه حل مشکلاتت پیش منه...» زنِ جوان در جای خود کمی جابهجا میشود:« همهچی رو میدونی؟...میدونی چیه پسری که دوست دارم، داره با دخترعموش ازدواج میکنه، یه چیز بده از چشمش بیوفته...» زن مکثی میکند:«بذار یه چیزی بهت بگم» دست، درجعبهی کناردستش میکند و کیسهی کوچکی بیرون میکشد:« این حلال مشکلاتته. ایتو ببر توی آب جاری بنداز تا سه وقت دیگه بهت برمیگرده، سه روز، سهماه یا سه سال دیگه...» کیسه را از دستش میگیرد. زن جوان بلند میشود. سیلی محکمی به گوش زن رمال میزند:« چرا اینو پیشبینی نکردی؟» در باز میشود و دومامور وارد اتاق میشوند...
گیسو کنار مبینا مینشیند:« حالا دلیل نگرانیهای مادرم رو فهمیدم. مدام ازش میپرسیدم چرا از میون این همه دختر، بیشتر سراغ تورو میگیره...» مبینا نامههای پدر را در آغوش گرفته و چشمانش را بسته و در میان احساساتش، حیران است. ناگهان صدای مردانهای لرزه به قلبواندامش میاندازد...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیوپنج
«میشه آخرین خواستهم رو برام برآورده کنید؟» سرهنگ به چهرهی آسیه زل میزند:« بگو چی میخوای، اگر بتونم انجام میدم» آسیه سرش را میان انگشتانش نگه میدارد، طوری که گویی از سرفقط شقیقه دارد:«میخوام برم سرخاک دخترم » سرهنگ نگاهی به دستان لرزانش میکند:« سرت درد میکنه؟ میخوای بگم...» میان حرفش میآید:« دردش از اون طنابی که میخواین بندازین دور گردنم بیشتر نیست» سرهنگ نفس کلافهای میکشد:«خودکرده را تدبیر نیست!» آسیه سگرمههایش را در هم میکند، کلافه مینالد:« جواب منو ندادین، اجازه میدین؟» سرهنگ از جا بلند میشود:« برای همین خواستی منو ببینی؟» آسیه نیمخیز میشود:« نه! حامد...اون گناهی نداره...من ضربهی آخر رو زدم...» سرهنگ قدمی برمیدارد:« اون که توی دادگاه مشخص شد، حکمشم اومد، اقدام به قتل عمد، از بین بردن جسد و مدارک جرم و... باید چندسالی بره زندان» آسیه میغرد:« آزادش کنید...ما خودمون قربانیم...من، مریم، حامد، همش به خاطر اون حنانهی گوربهگورشده...» سرهنگ سری از تاسف تکان میدهد:« برای درخواست اولت صحبت میکنم...» ازاتاق خارج میشود...
کیسهی کوچک را باز میکند:« انار؟ حتی به خودت زحمت ندادی یه چیز عجیبغریبی چیزی بذاری توی کیسه؟ دِ آخه انار خشک!» رمال که حرفی برای گفتن ندارد رویش را برمیگرداند... نورچراغهای گردان پلیس یکی درمیان برچهرهی ماتمزدهی رمال وهمدستانش میلغزد...
«ساکتو بستی تنهایی بری؟» قلب مبینا به تپش میافتد، پشت سرش را نگاه میکند:« تو...تواینجا!» بادیدن شیوا ورضا در کنار امید جواب سوالش را میگیرد. امید لبخندی میزند:«اومدهم تا کنارت باشم. میدونم خیلی سختی کشیدی، واسه منم سخت بود...»اشکهای مبینا هرچند برایش سخت تمام میشود، اما ته قلبش را آرام میکند. روزهای شوم به پایان رسید مبینا و امید درکنار همهی آنهایی که دوستشان دارند، زندگی خود را آغاز کردند. به امید روزگار خوشی که انتظارشان را میکشد...
«پایان»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
چند وقتی است، باران که میبارد، دل شوره میگیرم. نکند کسی در دور دستها گم شده است؟!
✍پاکنیا
@AaVINAa