eitaa logo
آۅیــــ📚ـــݩآ
1.4هزار دنبال‌کننده
766 عکس
95 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا دوستانی جمع شده‌اند که تار و پود دوستی‌شان را خواندن و نوشتن در هم تنیده است... رمان در حال انتشار: ادمین پاسخگو: @fresh_m_z ادمین تبادل: @Zahpoo1 ما را به دوستانتان معرفی کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/3611426957Cb2549f554b
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6043895201750057648.mp3
8.2M
با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ گیسو تاب را نگه می‌دارد. جلوی او می‌ایستد: «‌تو هنوز دلیل مخالفتت رو نگفتی؟ چرا نمی‌خوای ببینیش؟» اشک در چشمان مبینا حلقه می‌زند: «دلیلشو می‌خوای بدونی؟ همش به خاطر اون بود، قتل سعید، دربه‌دری من، اون همه اتفاق، فقط به خاطر اون بود...» گیسو سر مبینا را به آغوش می‌گیرد: «دلت میاد اینا رو درباره‌ش می‌گی؟ هیچ بهش نگاه کردی؟ معصوم‌تر و مظلوم‌تر از اون دیدی؟» سکوت مبینا میدان را برای کلاغ‌های قیل‌ و قال کن، خالی می‌کند... رحمان و امید تکیه‌گاه رسول شدند و او را از پله‌های سنگی پزشکی قانونی پایین می‌آورند. برای خم شدن کمر او، نصف روز کافی‌ست. امید چفیه‌ی سیاه‌و سفید پدر را به علامت صاحب عزایی، دور سر و صورت خود پیچید. چشمان درشتِ عسلی‌ش، مانند جگرِ به خون نشسته‌اش شده. رحمان از شرمندگی، ناخودآگاه عرق‌چینش را از سر برمی‌دارد. ظهر است و نور آفتاب جنوب، سوزان‌تر از همیشه، تنِ رنجور رسول را آزار می‌دهد. تاکسی‌های دورنگ نارنجی و سفید، جلوی پزشکی قانونی صف بسته‌اند. صدای رانندگان برای جلب مسافر، فضایی مانند بازارهای هفتگی، ساخته‌است. رحمان به طرف نزدیک‌ترین تاکسی می‌رود. بعد از چند کلمه‌ای که بین او و راننده‌ی تاکسی ردو بدل می‌شود، بالاخره سوار ماشین می‌شوند. راننده لُنگِ قرمز چهارخانه را دور مچش پیچیده، پنکه‌ی کوچکی با پره‌های آبی رنگ، روبه روی اوست. باد پنکه‌، فقط سبیل‌های جارویی پرکلاغی‌ش را آشفته می‌کند. راننده آیینه را تنظیم می‌کند و در آن نگاهی به رسول و امید می‌اندازد. پشت دستش را به سبیلش می‌کشد؛ صدای رادیو را کم می‌کند: « تسلیت می‌گم، جوون بود؟» رسول بدحال‌تر از آن است که جوابی دهد. امید نیم‌نگاهی به او می‌کند: «ممنون...» راننده که حس کنجکاوی‌ش دست بردار نیست می‌گوید « چِقَد مردنا الکی شده، إ إ إ إ، یارو صبح می‌ره بیرون، شب جنازه‌ش میاد...» بعد دستش را به دندان می‌گیرد و واکنش رسول را در آیینه جست‌وجو می‌کند. رحمان نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد. رسول طاقت نمی‌آورد و هق‌هق گریه‌اش بلند می‌شود. امید داغ دلی تازه می‌کند: « آخ برادر، آی جوون، رفتی و پیرهن خونیت اومد...» راننده چشمان گرد شده‌ش را نثار آیینه می‌کند: « ای نامردا، کشتنش؟ خدا لعنتش کنه، به خاک گرم بشینه اونی که جوونتون رو کشته...» رحمان دستی به دکمه دشداشه‌ش می‌کشد: « آقا جلوت رو نگاه کن، اینقَدَم خون به جیگر برادرم نکن، از صبح داره گریه می‌کنه» رویش را برمی‌گرداند و به فرارِ جاده از دست ماشین چشم می‌دوزد... 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
102354845.mp3
5.49M
با ما همراه باشید👇 ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ رحمان دستی به دکمه دشداشه‌ش می‌کشد: «آقا جلوت رو نگاه کن، اینقَدَم خون به جیگر برادرم نکن، از صبح داره گریه می‌کنه» رویش را برمی‌گرداند و به فرارِ جاده از دست ماشین چشم می‌دوزد... مبینا روی تخت کهنه‌ی احمد دراز کشیده، تصویر متحرک ِپنکه‌ی سقفی، در چشمانش منعکس شده؛ اما او چیزی بجز خون نمی‌بیند، حتی لحظه‌ای آرام‌ و قرار ندارد ... رحمان کلید را در قفل می‌چرخاند، احمد از پنجره او را می‌بیند: «مبینا بابا اومد...» به سمت راهرو می‌رود، مبینا پشت سر او می‌دود، هنوز قدمی به راهرو نبرده که با حامد و آسیه روبه‌رو می‌شود: «گیس بریده تو اینجا چه می‌کنی؟» حامد معرکه را به آسیه می‌سپارد و خود به طرف رحمان می‌رود... رحمان در ورودی سالن ایستاده وبه مریم که روی مبل، مانند کودکی خوابیده، زل می‌زند. حامد به طرف او می‌رود:«سلام بابا، چی‌شد؟ چیزی فهمیدن؟» رحمان با آستین دشداشه‌اش عرق پیشانی‌ش را خشک می‌کند:« آره!» آسیه که توبیخ مبینا را کوتاه کرده و به سالن آمده، چنگی به ثوب توری‌اش می‌زند، حامد را با شانه‌ش کنار می‌زند:«یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چه خاکی...» رحمان حرفش را قطع می‌کند :«خاک تمام عالم...» زانوانش سست می‌شود، به زمین می‌افتد، زجه‌های او دل تن را می‌لرزاند، بند دل حامد را پاره... شب و روزها از پی هم می‌گذشتند، بالاخره جواب دی‌.ان‌.ای، مهر تاییدی برای شناسایی صاحب جسد مثله شده‌ بود‌، رسول و امید از صبح به کلانتری رفته‌اند، مادر سعید بر سجاده‌ی سبز رنگی نشسته، مهره‌های تسبیح فیروزه‌ای زیر انگشتانش سر می‌خورند: «بِکَ یاالله، بک‌ یاالله، خدایا سعید من نباشه، خدایا بگن اشتباه شده...» سعیده در چهارچوب در ایستاده، چادر سفیدگل‌گلی مادرش در چشمانش تار می‌شود، به چهار چوب گلبهی رنگ دراتاق تکیه می‌زند، قاب عکسی زیارتی به دیوار آویزان است، سعیده به چهره‌ی معصوم کودکی سعید نگاه می‌کند و به دعاهای مادر آمین می‌گوید ... درِ حیاط باز می‌شود، امید و رسول وارد خانه می‌شوند، امید با دیدن دالان سبز خانه، و خوشه‌های انگوری که از آن آویزان است، یاد روزی می‌افتد که برای ساختنش، با سعید میله‌گردها را جوش می‌دادند... یقه‌ش را پاره می‌کند:« ای وای برادر، داداشِ مهربونم...» هانیه هنوز برسجاده‌ی سبز نشسته، و مهره‌های تسبیح زیر انگشتانش سر می‌خورند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) ⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست! هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد! ✨پارت‌گذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲ ┏━🕊━━••••••••••━━━━┓ @AaVINAa ┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مردمِ بی‌کار! پرده را که پس زدم، دوباره نگاهم به او افتاد. درست مثل توی فیلم‌ها بود! اما چقدر مسخره به نظر می‌آمد! چقدر مسخره بود که هر روز و هر روز و هر روز تکرار می‌شد. آن پیر مرد انگار هیچ کار دیگری نداشت جز اینکه صبح خروس‌خوان بیاید اینجا؛ در محوطه؛ بنشیند روی نیمکت فلزی کنار آبخوری؛ یک تکه نان دستش بگیرد؛ آن را با دندان تکه تکه کند؛ و بعد پخش کند روی زمین برای پرنده‌ها! از پنجره فاصله گرفتم. آب‌جوش را در فلاسک ریختم و درش را محکم بستم. اگر این فلاسک را سر کار نمی‌بردم تا ظهر دیوانه می‌شدم. مگر می‌شد از صبح تا ظهر مشغول کار باشی و با یک استکان کمرباریک چای آبدارچی کنار بیایی؟ در را بستم. هوا داشت سرد می‌شد. خوب خاطرم هست که سوز سرما را در دو پهلویم حس کردم. می‌توانستم از پشت بلوک سه به طرف در مجتمع بروم؛ اما از جلوی بلوک رد شدم. دوباره پیرمرد را دیدم. با همان عصای صیقلی قهوه‌ای؛ همان عینک سیاه؛ همان ابروهای پرپشت؛ همان سر نیمه تاسی که رویش لکه‌های کوچک و بزرگ قهوه‌ای افتاده‌بود. وقتی می‌فهمید کسی دارد نگاهش می‌کند، دیگر نان را با دندان تکه نمی‌کرد؛ سر انگشتش را به کار می‌گرفت. عجله نداشتم. راهم را به طرفش کج کردم. سر بلند کرد. لب پایینش جلو آمده بود. جاذبه زمین لپ‌های بی گوشتش را به طرف خودش می‌کشید. حالا که اینجا نشسته‌ام حس می‌کنم چقدر پوست اضافی آورده‌ام. آدم ها پیر که می‌شوند، پوست نمی‌اندازند؛ انگار پوست سال‌های پیش همان‌طور می‌ماند روی صورت و بدنشان؛ بعد جا کم می‌آید و این پوست‌ها شروع می‌کنند به آویزان شدن. پیرمرد دست بلند کرد و گفت: «بشین!» دلم نمی‌خواست بنشینم اما انگار کار مهمی داشتم که باید حتما انجامش می‌دادم. نشستم. نان را با سر انگشت تکه می‌کرد. حرفم را که زدم، انگار دیگر باری از روی دوشم برداشته شد. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، حس و حال دیگری داشتم. نمی‌فهمیدم سرماست که دارد اذیتم می‌کند یا عذاب وجدان. چیز خاصی آخر نگفته بودم که! پیرمرد گفت هر روز می‌بینمت که از اینجا رد می‌شوی و می‌روی. من هم فرصت را غنیمت دیدم و گفتم من هم هر روز پرده را که پس می‌زنم، از پنجره طبقه دوم می‌بینمت که به پرنده‌ها غذا می‌دهی. حرفی هم اصلا از این نزدم که تو که غذا می‌دهی خب چرا نان‌ها را تف مالی می‌کنی؟! یا اصلا تو بی‌کاری؟ کار و زندگی نداری که دلت خوش است به اینکه دو ساعت روی این نیمکت بنشینی و نان تفی بدهی به خورد این یاکریم‌ها؟ پیرمرد بعد از آن، سر بلند می‌کرد؛ پنجره طبقه دوم را دید می‌زد؛ مرا که می‌دید، دست بالا می‌آورد؛ لبخند گَل و گشادی می‌زد و شروع می‌کرد به تکه کردن نان‌ها با سر انگشت. الان هم سوز سرما شروع شده و لرز به جان آدم می‌اندازد. حالا من نشسته‌ام جای همان پیرمرد. البته نیمکت فلزی را برداشته‌اند و یک نیمکت سنگی به جایش گذاشته‌اند. سر بلند می‌کنم. پنجره‌ها را چک می‌کنم. کسی نیست. نان را در دهانم می‌برم؛ تکه‌اش می‌کنم و می‌اندازمش برای کبوترها. بیچاره‌ها خبر ندارند نانشان تفی شده. ریز می‌خندم. دوباره پنجره‌ها را چک می‌کنم. چند روزی هست که حس می‌کنم یک پسر بچهٔ فضول پرده را پس می‌زند و زاغ سیاه مرا چوب می‌زند. مردم خیلی بی‌کار شده‌اند! ✍️ @AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا