🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستوششم
رحمان دستی به دکمه دشداشهش میکشد: «آقا جلوت رو نگاه کن، اینقَدَم خون به جیگر برادرم نکن، از صبح داره گریه میکنه»
رویش را برمیگرداند و به فرارِ جاده از دست ماشین چشم میدوزد...
مبینا روی تخت کهنهی احمد دراز کشیده، تصویر متحرک ِپنکهی سقفی، در چشمانش منعکس شده؛ اما او چیزی بجز خون نمیبیند، حتی لحظهای آرام و قرار ندارد
...
رحمان کلید را در قفل میچرخاند، احمد از پنجره او را میبیند: «مبینا بابا اومد...»
به سمت راهرو میرود، مبینا پشت سر او میدود، هنوز قدمی به راهرو نبرده که با حامد و آسیه روبهرو میشود: «گیس بریده تو اینجا چه میکنی؟»
حامد معرکه را به آسیه میسپارد و خود به طرف رحمان میرود...
رحمان در ورودی سالن ایستاده وبه مریم که روی مبل، مانند کودکی خوابیده، زل میزند. حامد به طرف او میرود:«سلام بابا، چیشد؟ چیزی فهمیدن؟»
رحمان با آستین دشداشهاش عرق پیشانیش را خشک میکند:« آره!»
آسیه که توبیخ مبینا را کوتاه کرده و به سالن آمده، چنگی به ثوب توریاش میزند، حامد را با شانهش کنار میزند:«یعنی چی؟ درست حرف بزن ببینم چه خاکی...»
رحمان حرفش را قطع میکند :«خاک تمام عالم...»
زانوانش سست میشود، به زمین میافتد، زجههای او دل تن را میلرزاند، بند دل حامد را پاره...
شب و روزها از پی هم میگذشتند، بالاخره جواب دی.ان.ای، مهر تاییدی برای شناسایی صاحب جسد مثله شده بود، رسول و امید از صبح به کلانتری رفتهاند، مادر سعید بر سجادهی سبز رنگی نشسته، مهرههای تسبیح فیروزهای زیر انگشتانش سر میخورند: «بِکَ یاالله، بک یاالله، خدایا سعید من نباشه، خدایا بگن اشتباه شده...»
سعیده در چهارچوب در ایستاده، چادر سفیدگلگلی مادرش در چشمانش تار میشود، به چهار چوب گلبهی رنگ دراتاق تکیه میزند، قاب عکسی زیارتی به دیوار آویزان است، سعیده به چهرهی معصوم کودکی سعید نگاه میکند و به دعاهای مادر آمین میگوید
...
درِ حیاط باز میشود، امید و رسول وارد خانه میشوند، امید با دیدن دالان سبز خانه، و خوشههای انگوری که از آن آویزان است، یاد روزی میافتد که برای ساختنش، با سعید میلهگردها را جوش میدادند...
یقهش را پاره میکند:« ای وای برادر، داداشِ مهربونم...» هانیه هنوز برسجادهی سبز نشسته، و مهرههای تسبیح زیر انگشتانش سر میخورند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
مردمِ بیکار!
پرده را که پس زدم، دوباره نگاهم به او افتاد. درست مثل توی فیلمها بود! اما چقدر مسخره به نظر میآمد! چقدر مسخره بود که هر روز و هر روز و هر روز تکرار میشد. آن پیر مرد انگار هیچ کار دیگری نداشت جز اینکه صبح خروسخوان بیاید اینجا؛ در محوطه؛ بنشیند روی نیمکت فلزی کنار آبخوری؛ یک تکه نان دستش بگیرد؛ آن را با دندان تکه تکه کند؛ و بعد پخش کند روی زمین برای پرندهها!
از پنجره فاصله گرفتم. آبجوش را در فلاسک ریختم و درش را محکم بستم. اگر این فلاسک را سر کار نمیبردم تا ظهر دیوانه میشدم. مگر میشد از صبح تا ظهر مشغول کار باشی و با یک استکان کمرباریک چای آبدارچی کنار بیایی؟
در را بستم. هوا داشت سرد میشد. خوب خاطرم هست که سوز سرما را در دو پهلویم حس کردم. میتوانستم از پشت بلوک سه به طرف در مجتمع بروم؛ اما از جلوی بلوک رد شدم. دوباره پیرمرد را دیدم. با همان عصای صیقلی قهوهای؛ همان عینک سیاه؛ همان ابروهای پرپشت؛ همان سر نیمه تاسی که رویش لکههای کوچک و بزرگ قهوهای افتادهبود.
وقتی میفهمید کسی دارد نگاهش میکند، دیگر نان را با دندان تکه نمیکرد؛ سر انگشتش را به کار میگرفت.
عجله نداشتم. راهم را به طرفش کج کردم. سر بلند کرد. لب پایینش جلو آمده بود. جاذبه زمین لپهای بی گوشتش را به طرف خودش میکشید.
حالا که اینجا نشستهام حس میکنم چقدر پوست اضافی آوردهام. آدم ها پیر که میشوند، پوست نمیاندازند؛ انگار پوست سالهای پیش همانطور میماند روی صورت و بدنشان؛ بعد جا کم میآید و این پوستها شروع میکنند به آویزان شدن.
پیرمرد دست بلند کرد و گفت: «بشین!»
دلم نمیخواست بنشینم اما انگار کار مهمی داشتم که باید حتما انجامش میدادم. نشستم.
نان را با سر انگشت تکه میکرد. حرفم را که زدم، انگار دیگر باری از روی دوشم برداشته شد. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم، حس و حال دیگری داشتم. نمیفهمیدم سرماست که دارد اذیتم میکند یا عذاب وجدان. چیز خاصی آخر نگفته بودم که! پیرمرد گفت هر روز میبینمت که از اینجا رد میشوی و میروی. من هم فرصت را غنیمت دیدم و گفتم من هم هر روز پرده را که پس میزنم، از پنجره طبقه دوم میبینمت که به پرندهها غذا میدهی.
حرفی هم اصلا از این نزدم که تو که غذا میدهی خب چرا نانها را تف مالی میکنی؟! یا اصلا تو بیکاری؟ کار و زندگی نداری که دلت خوش است به اینکه دو ساعت روی این نیمکت بنشینی و نان تفی بدهی به خورد این یاکریمها؟
پیرمرد بعد از آن، سر بلند میکرد؛ پنجره طبقه دوم را دید میزد؛ مرا که میدید، دست بالا میآورد؛ لبخند گَل و گشادی میزد و شروع میکرد به تکه کردن نانها با سر انگشت.
الان هم سوز سرما شروع شده و لرز به جان آدم میاندازد. حالا من نشستهام جای همان پیرمرد. البته نیمکت فلزی را برداشتهاند و یک نیمکت سنگی به جایش گذاشتهاند. سر بلند میکنم. پنجرهها را چک میکنم. کسی نیست. نان را در دهانم میبرم؛ تکهاش میکنم و میاندازمش برای کبوترها. بیچارهها خبر ندارند نانشان تفی شده. ریز میخندم. دوباره پنجرهها را چک میکنم. چند روزی هست که حس میکنم یک پسر بچهٔ فضول پرده را پس میزند و زاغ سیاه مرا چوب میزند. مردم خیلی بیکار شدهاند!
✍️#س_ز_مسعودی
@AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارتبیستوهفتم
امید یقهاش را پاره میکند: «ای وای برادر، داداشِ مهربونم...»
با شنیدن صدای ضجههای او، بند دل سعیده پاره میشود، مسافت بین اتاق مادر تا حیاط طولانیتر از هر زمان شده، شتاب سعیده برای رسیدن به امید، باعث میشود دامن بلندش زیر پایش گیر کند. زمین میخورد و بلند میشود و باز میدود. رسول روی زمین داغ نشسته و به در ورودی تکیه داده، به نقطهای نامعلوم زل زده است. هانیه تسبیح را دو دستی به طرف آسمان میگیرد: «بک یا الله، بک یا...»
دستانش را به شدت تکان میدهد، گویی صدای جیغهای فرزندانش تمرکزش را بهم زده، گوشهایش را با دست میپوشاند: «یا رب، یارب...»
شدت فریادش بیشتر میشود. تسبیح فیروزهای بین گوش و انگشتان دستش حایل شده...
سعیده از شدت شتاب، با زانو روی موزائیکهای صیقلی حیاط سر میخورد. سبزِ چشمانش میان سفیدی، گم شده:
«نگو داداشم مُرده، نگو...وای خدا...»
به صورت خنج میکشد و مو پریشان میکند. امید زانو زده و کف دستانش را بر زمین گذاشته است. اشکهای امید یکی پس از دیگری روی موزائیکها میچکد و به سرعت بخار میشود...
آسیه در اتاق خود نشسته، دستارِ سیاهش را از صندوقچه فلزی آبی رنگش که با گلهای زرد و نارنجی تزئین شده در میآورد. دور سرش محکم میکند. پردههای قهوهای اتاق را در تاریکی فرو برده. لامپ کمسو، زور روشن کردن آن را ندارد. صدای گریههای امید و سعیده که از دور شنیده میشود، تنش را میلرزاند. بر صورت میزند: «هین...بالاخره فهمیدن جنازه، مال سعیده»
سر خوردن در صندوقچه، صدای بلندی ایجاد میکند شانههای آسیه بالا میپرد. قطرات عرق، تمام تنش را فرا گرفته، جرأت بیرون رفتن ندارد...
رحمان بر سر میکوبد: «ای وای، خاک برسرمن... روم سیاه رسول جانم...بمیرم برای تو و سعید...»
چشمان گود رفتهی مریم دو دو میزند. دستانش را مدام بر پا میزند. او که از زمان مرگ سعید، ساکتترین فرد خانواده است، گویی تازه از خوابی عمیق بیدار شده، از جا بلند میشود، با پای برهنه به طرف خانهی رسول میدود. حامد از ترس ناخنهایش را تا ته جویده، سراسیمه به دنبال او میرود...
احمد و مبینا هم به خانهی رسول رفتند، پا به پای عموزادههایشان، عزاداری میکنند.
آسیه آرام از اتاق خارج میشود. بین رفتن و ماندن دودل است هنوز حرفهای سعیده در ذهنش رژه میروند. به طرف حیاط میرود ناگهان فکری به سرش میزند. به اتاق مبینا میرود. جلوی آیینه تمرین گریه میکند. وقتی میخواهد به بیرون برود، باد پنکه دفتر خاطرات مبینا را ورق میزند. جملهای توجهش را جلب میکند: «من به همه خواهم گفت...» برای اولین بار، آسیه چهرهی وحشتناک خود را در آیینه میبیند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
⛔️حق نشر این رمان کاملا متعلق به آویناست!
هرگونه کپی و ارسال بدون ذکر منبع ممنوع و حرام است و پیگرد قانونی دارد!
✨پارتگذاری شنبه تا چهارشنبه حوالی ساعت ۲۲
┏━🕊━━••••••••••━━━━┓
@AaVINAa
┗━━━━••••••••••━━🌸━┛
#ادامه_دارد
میخواستم قاچ قاچش کنم و بگذارمش توی قابلمه...
یک نفر گفت: چه طوری دلتون میاد اینو بخورین؟
دیدم راست میگوید از من هنرمند بعید است که دلم بیاید چنین کاری بکنم...
چند تا عکس ازش انداختم...
آۅیــــ📚ـــݩآ
.
دارد میمیرد...
رژیم صهیونسیتی دارد گور خودش را
میکند...
.
#طوفان_الاقصی
@AaVINAa
.
حسبنا الله و نعمالوکیل...
ای خدایی که برای ما کافی هستی...
.
#طوفان_الاقصی
@AaVINAa