فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+انتخابِ آمریکا
چه دخلی داره به جیب مردم ما؟!
🎤| #استاد_رائفیپور
✅ @AhmadMashlab1995
تنها راه نجات بایدن اینه که الان روحانی بیاد پیروزی ترامپ رو تبریک بگه:))
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_هفتم جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکرکنیم ، این فق
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_هشتم
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم....
برمـی گردم و خشکم می زدند از چیزی که میبینم ...
بالباسی نیمه نظامی و سر ورویی ژولیده ، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده ، زیرلب زمزمه می کنم : حــامـد ! ...
خودش هم می داند دختری تک و تنها اینجا باشد ، بین جمعیت گم شده است . شرمنده می شوم ، شاید هم به خاطر ترس سرم را پایین انداخته ام و دوست ندارم دعوایم کند ، خستگی از نگاهش می بارد ، چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان می دهد خواب وخوراک درست حسابی نداشته ، لبخند میزند :
-طوری نیست ابجی ، علی بهم گفت برنگشتی هتل همه رو نگران کردی ، خوب شد که حالا اتفاقی نیوفتاده ، بریم ....
وبه نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد : ممنون شیـخ احمـد !
وقتی می بیند شیخ احمد هنوز گیج است ، می گوید : خواهرمن ، ممنون بابت کمک، یاعلی !
ودست مرا میگیرد و دنبال خودش می کشاند ، احساس آرامشی که در حرم داشتم ، دوچندان می شود ، بادلسوزی خاص خودش می گوید :
-آدم توی این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه ، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد ، ولی توروخدا دفه بعد مواظب باش ، اینجا ازهمه جای دنیا میان ، یه وقت اتفاقی برات می افته ، داعش که شاخ ودم نداره ، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی ، داشتم خل وچل می شدم ، خیلی نگران شدم ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_هشتم صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم.... برمـی گردم و خشکم
مهسا:
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_نهم
یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می کند :خداروشکر الان که چیزی نشده اصلا دفه های بعد خودم میارمت ، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش ، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می کنه ! حالا دیگه بخند....
تبسمم با خجالت در می امیزد ، من الان باید معذرت بخواهم و نمیخواهم ، به هتل که می رسیم عمه وعلی اقا دم در ایستاده اند ، علی اقا دسش بر پیشانی می گذارد و به دیوار تکیه میدهد :اوف .....خداروشکر.... نزدیک بود اقاحامد تحویل داعشم بده ....
عمه بالحن مادرانه صورتم را می بوسد : کجابودی ? دلم هزار راه رفت فدات بشم...
خاطر ندارم در خانواده ای که قبلاداشتم ، تابه حال اینقدر نگرانم شده باشند ، حامد با علی دست می دهد اما دستش را رها نمیکند و فشار می دهد :
-باراخرت باشه ابجی مارو گم میکنیا !
علی هم سرش را خم می کند :چشم من غلط کردم!
حاج اقا کاظمی به جمع ما می پیوندد و
می گوید :خیلیا هنوز نیومدنا !
حامد در گوشم می گوید : فقط برای تو اینقدر نگران شدیم ، خیلی عزیزی برامون ....
حسابی بی سابقه ای است حس دوست داشته شدن ، حامد می گوید باید برود اما یکی دوساعت قبل ازنماز صبح می آید دنبالمان که بریم حرم ، اینجا بهشت است ، بهشت....
محبت های حامد وعمه کار خودش را کرده وحسابی وابسته اشان شدم ، اماهنوز بلدنیستم مثل ان ها محبتم رانشان بدهم ، من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم ،اما یاد نگرفته ام همین حرف هارا به زبان بیاورم ....
تهاکاری که بلدم ، نشان دادن علاقه به روش های عملی است ، مثلا اتو زدن لباس های داداش حامدم یا شستن ظرف ها برای عمه ...
حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم ، اصلا بعد از برگشتنمان از کربلا خبری هم از او ندارم ....
بدون اینکه لباس هایم را در بیاورم ، خود را روی تخت رها میکنم ، صدای عمه را که برای ناهار صدایم می کند گنگ می شنوم !....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مهسا: #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_نهم یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد
زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام ، پیام دهد ؟ بعله خودش است *نیما!* پسر گیتار و قهوه ووقت نشناس ! نوشته : میشه ببینمت ؟ خواهش میکنم ...دیگه مثل دفه های قبل نیست ....توروبه هرکی میپرستی جواب بده !
پیامک اول را در خواب می خوانم ، اما لحنش باعث می شود هشیارتر شوم وچند دور دیگد بخوانمش ، چشمانم گرد می شود و سرجایم می نشینم ، خواب از سرم پریده ... باورم نمی شود نیما باشد ....
هیچ وقت اینطور پیام نمی داد حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند ، یا.... چه میدانم ! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات دست به دامان کسی نمی شود و خودش انقدر دست و پا میزدند تا مشکلش حل شود ، مادر هردومان را اینجوری تربیت کرده ، روش تربیتی بدی نیست!...... ولمان کرده وسط مشکل وگفته : خودت حلش کن و گذاشته رفته ! مثل قدیم که برای اموزش شنا ، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و می رفتن یا می مرد یا شنا یاد میگرفت ....
اما حالانمی دانم نیما چرا چنین پیامی برایم داده ، حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد!از پایین صدای حامد می اید که مثل همیشه رسیده خانه و بلبل زبانی می کند ....
جواب نمی دهم ، تا من لباسهایم راعوض کنم و ابی به صورتم بزنم ، حامد نشسته سرسفره وحالم را می پرسد وسربه سرم می گذارد او برعکس من ، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمی اورد ، اما ذهن من هنوز درگیرپیامک نیما است ! طوری که نمی فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم ....
حامد معتقد است : ناهار مثل گلوله است تابخوری باید بیفتی !
اما من اعتقاد دیگری دارم ، برای همین وقتی حامد بعد ازناهار ، وسط هال دراز کشیده می روم سراغش وتکانش می دهم :
-پاشو پاشو کارت دارم !
حامد که چشمانش تازه در حال گرم شدن بوده زیر لب غر میزند : قدیما خواهرا میدیدن برادراشون خوابه ، ملافه می کشیدن روش
ناخرسند و خواب الود می نشیند و باچشمان خسته اش نگاهم می کند : بفرمایید! اوامر ؟
-نیما بهم پیام داده .
درحالی که پلک هایش را به زور نگه داشته می گوید : خب؟ جوابشو بده !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
♥️@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتادیکم
برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره اش از حالت خواب الود به حالت تعجب تغییر شکل می دهد :نگفته چیکار داره ؟
-نه ولی نیما هیچ وقت این جوری پیام نمی داد ، اصلابااین مدل حرف زدن بیگانه بود ، نمی دونم چی شده که اومده این جوری منت منو میکشه !
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده ، فقط به تو امید داره ، یه قرار بزار ببینش ...
حرف حامد برایم حجت است ، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را کم کنم ، شاید بدنباشه پز خانواده ام را بدهم ، یک مانور قدرت کوچک که اشکال ندارد ، دارد؟ برای همین به حامد می گویم : میشه توهم بیای باهام ؟
قدری فکر می کند : خوب شاید می خواد فقط تو روببینه ..
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه ـ،مگه نمیخواستی ببینیش ?
حامد از خداخواسته قبول می کند ، من هم خیلی خشک ومعمولی برای نیما می نویسم :
-سلام . پنجشنبه باغ غدیر ، ساعت چهار ، میبینمت...
ادامہ دارد...🕊️
♥️@AhmadMashlab1995 |√←
⬇️معرفی شهید⬇️
😍شهید احمد مَشلَب😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:31آگوست سال1995 (1374/6/9)🌷
🍁محل ولادت:محله السرای_شهرنبطیه_لبنان🌷
🍁شهادت:29فوریه سال2016 (1394/12/10)🌷
🍁محل شهادت:منطقه الصوامع ادلب_سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر برخورد بمب هارون60 و اعصابت ترکش های زیاد مخصوص به سر و پا(قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
#درخواستی✉️
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
#پرواز_را_بیاموز😉😌
خدا میخواهد پرواز را به ما یاد بدهد اگر ما را آزاد میگذراد برای تمرین است که بال زدن را تمرین کنیم ، نه اینکه سقوط ما برایش اهمیت نداشته باشد.
#استادپناهیان🌿
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدامین کریمیان😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:سال1373🌷 🍁محل ولادت:حاجیکلا بهنمی
⬇️معرفی شهید⬇️
😍شهید رضا فرزانه😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:سال1343🌷
🍁محل ولادت:تهران🌷
🍁شهادت:22بهمن سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
تو ۷۲ ساعت گذشته داعش تو وین اتریش و کابل حمله تروریستی انجام داد هممون اخبارشو خوندیم ناراحت شدیم اما ذرهای احساس ناامنی نکردیم
تا ابد مدیونیم❤️
✅ @AhmadMashlab1995
#اباعبدالله
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش
سینهی هر که ز داغ تو منور شده است
#حسینجانم ♥️
#بطلبارباب ...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دیدھ ࢪا فایده آن اسٺ کہ دلبــر بینـد🌸 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ| ✅ @Ahmadmas
پسر فاطمه🗣🌿
مردم گره دارند همه!
پسر فاطمه...
در کار گره ها خورده!
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ای که اخمت به دلم ریخت غم عالم را خنده ات می بَرَد از سینه دو عالم غم را #بهمن_صباغ_زاده #شهید_احم
•••
「دࢪشعࢪشاعران
همہگشتمکہمصرعے
دࢪشأنخندھهاۍتوپیداڪنم
نشد💔🌿...」
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
•|♥|•
🌹شهــید احـــمد ڪاظمی:
🔅دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم
دنیا نڪنید، این پیچ و خم دنیا
انــــسان رو به باتـــلاق می برد و
گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات
هـــم نمیــشه پیدا ڪرد.
#شهید_احمد_کاظمی🌷
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲#story|#استورے
•°مدیونی فک کنی کار اون دختر پسره بوده°•😐😁
#تایتانیک
#استاد_رائفی_پور
✅ @AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شب های #جمعه شهدا را یاد کنیم تا آنها ما را نزد اباعبدالله یاد کنند🥀🍂
#شهید_احمد_مشلب🌿
✅ @AhmadMashlab1995