eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏تنها راه نجات بایدن اینه که الان روحانی بیاد پیروزی ترامپ رو تبریک بگه:)) ✅ @AhmadMashlab1995
[•°خندھ‌اٺ‌ طرح‌لطیفیسٺ‌ ڪہ‌دیدن‌دارد🌱°•] ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_هفتم جمعیت انقدر زیاد است که نمیتوانیم به رفتن داخل حرم فکرکنیم ، این فق
صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم.... برمـی گردم و خشکم می زدند از چیزی که میبینم ... بالباسی نیمه نظامی و سر ورویی ژولیده ، کنار مرد نظامی ایستاده و با بهت به من خیره شده ، زیرلب زمزمه می کنم : حــامـد ! ... خودش هم می داند دختری تک و تنها اینجا باشد ، بین جمعیت گم شده است . شرمنده می شوم ، شاید هم به خاطر ترس سرم را پایین انداخته ام و دوست ندارم دعوایم کند ، خستگی از نگاهش می بارد ، چشمان سرخ و گود افتاده اش نشان می دهد خواب وخوراک درست حسابی نداشته ، لبخند میزند : -طوری نیست ابجی ، علی بهم گفت برنگشتی هتل همه رو نگران کردی ، خوب شد که حالا اتفاقی نیوفتاده ، بریم .... وبه نشانه تشکر از مرد نظامی دست بر سینه میگذارد : ممنون شیـخ احمـد ! وقتی می بیند شیخ احمد هنوز گیج است ، می گوید : خواهرمن ، ممنون بابت کمک، یاعلی ! ودست مرا میگیرد و دنبال خودش می کشاند ، احساس آرامشی که در حرم داشتم ، دوچندان می شود ، بادلسوزی خاص خودش می گوید : -آدم توی این جمعیت بدون اینکه بخواد گم میشه ، خوب کاری کردی اومدی سراغ شیخ احمد ، ولی توروخدا دفه بعد مواظب باش ، اینجا ازهمه جای دنیا میان ، یه وقت اتفاقی برات می افته ، داعش که شاخ ودم نداره ، اصلا وقتی فهمیدم گم شدی ، داشتم خل وچل می شدم ، خیلی نگران شدم .... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_هشتم صدای همان مرد نظامی مرا به خود می آورد:خانم.... برمـی گردم و خشکم
مهسا: یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می کند :خداروشکر الان که چیزی نشده اصلا دفه های بعد خودم میارمت ، ولی خواهش میکنم مواظب خودت باش ، بلایی سرت بیاد مادر زنده زنده کبابم می کنه ! حالا دیگه بخند.... تبسمم با خجالت در می امیزد ، من الان باید معذرت بخواهم و نمیخواهم ، به هتل که می رسیم عمه وعلی اقا دم در ایستاده اند ، علی اقا دسش بر پیشانی می گذارد و به دیوار تکیه میدهد :اوف .....خداروشکر.... نزدیک بود اقاحامد تحویل داعشم بده .... عمه بالحن مادرانه صورتم را می بوسد : کجابودی ? دلم هزار راه رفت فدات بشم... خاطر ندارم در خانواده ای که قبلاداشتم ، تابه حال اینقدر نگرانم شده باشند ، حامد با علی دست می دهد اما دستش را رها نمیکند و فشار می دهد : -باراخرت باشه ابجی مارو گم میکنیا ! علی هم سرش را خم می کند :چشم من غلط کردم! حاج اقا کاظمی به جمع ما می پیوندد و می گوید :خیلیا هنوز نیومدنا ! حامد در گوشم می گوید : فقط برای تو اینقدر نگران شدیم ، خیلی عزیزی برامون .... حسابی بی سابقه ای است حس دوست داشته شدن ، حامد می گوید باید برود اما یکی دوساعت قبل ازنماز صبح می آید دنبالمان که بریم حرم ، اینجا بهشت است ، بهشت.... محبت های حامد وعمه کار خودش را کرده وحسابی وابسته اشان شدم ، اماهنوز بلدنیستم مثل ان ها محبتم رانشان بدهم ، من هم به اندازه خودشان دوستشان دارم ،اما یاد نگرفته ام همین حرف هارا به زبان بیاورم .... تهاکاری که بلدم ، نشان دادن علاقه به روش های عملی است ، مثلا اتو زدن لباس های داداش حامدم یا شستن ظرف ها برای عمه ... حامد خیلی اصرار دارد نیما را ببیند اما من حوصله نیما را ندارم ، اصلا بعد از برگشتنمان از کربلا خبری هم از او ندارم .... بدون اینکه لباس هایم را در بیاورم ، خود را روی تخت رها میکنم ، صدای عمه را که برای ناهار صدایم می کند گنگ می شنوم !.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ♥️@AhmadMashlab1995|√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مهسا: #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_نهم یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می
زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام ، پیام دهد ؟ بعله خودش است *نیما!* پسر گیتار و قهوه ووقت نشناس ! نوشته : میشه ببینمت ؟ خواهش میکنم ...دیگه مثل دفه های قبل نیست ....توروبه هرکی میپرستی جواب بده ! پیامک اول را در خواب می خوانم ، اما لحنش باعث می شود هشیارتر شوم وچند دور دیگد بخوانمش ، چشمانم گرد می شود و سرجایم می نشینم ، خواب از سرم پریده ... باورم نمی شود نیما باشد .... هیچ وقت اینطور پیام نمی داد حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند ، یا.... چه میدانم ! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات دست به دامان کسی نمی شود و خودش انقدر دست و پا میزدند تا مشکلش حل شود ، مادر هردومان را اینجوری تربیت کرده ، روش تربیتی بدی نیست!...... ولمان کرده وسط مشکل وگفته : خودت حلش کن و گذاشته رفته ! مثل قدیم که برای اموزش شنا ، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و می رفتن یا می مرد یا شنا یاد میگرفت .... اما حالانمی دانم نیما چرا چنین پیامی برایم داده ، حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد!از پایین صدای حامد می اید که مثل همیشه رسیده خانه و بلبل زبانی می کند .... جواب نمی دهم ، تا من لباسهایم راعوض کنم و ابی به صورتم بزنم ، حامد نشسته سرسفره وحالم را می پرسد وسربه سرم می گذارد او برعکس من ، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمی اورد ، اما ذهن من هنوز درگیرپیامک نیما است ! طوری که نمی فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم .... حامد معتقد است : ناهار مثل گلوله است تابخوری باید بیفتی ! اما من اعتقاد دیگری دارم ، برای همین وقتی حامد بعد ازناهار ، وسط هال دراز کشیده می روم سراغش وتکانش می دهم : -پاشو پاشو کارت دارم ! حامد که چشمانش تازه در حال گرم شدن بوده زیر لب غر میزند : قدیما خواهرا میدیدن برادراشون خوابه ، ملافه می کشیدن روش ناخرسند و خواب الود می نشیند و باچشمان خسته اش نگاهم می کند : بفرمایید! اوامر ؟ -نیما بهم پیام داده . درحالی که پلک هایش را به زور نگه داشته می گوید : خب؟ جوابشو بده ! نویسنده : خانم فاطمه شکیبا.... ♥️@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هفتاد زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من
برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره اش از حالت خواب الود به حالت تعجب تغییر شکل می دهد :نگفته چیکار داره ؟ -نه ولی نیما هیچ وقت این جوری پیام نمی داد ، اصلابااین مدل حرف زدن بیگانه بود ، نمی دونم چی شده که اومده این جوری منت منو میکشه ! - خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده ، فقط به تو امید داره ، یه قرار بزار ببینش ... حرف حامد برایم حجت است ، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را کم کنم ، شاید بدنباشه پز خانواده ام را بدهم ، یک مانور قدرت کوچک که اشکال ندارد ، دارد؟ برای همین به حامد می گویم : میشه توهم بیای باهام ؟ قدری فکر می کند : خوب شاید می خواد فقط تو روببینه .. - خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه ـ،مگه نمیخواستی ببینیش ? حامد از خداخواسته قبول می کند ، من هم خیلی خشک ومعمولی برای نیما می نویسم : -سلام . پنجشنبه باغ غدیر ، ساعت چهار ، میبینمت... ادامہ دارد...🕊️ ♥️@AhmadMashlab1995 |√←
⬇️معرفی شهید⬇️ 😍شهید احمد مَشلَب😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:31آگوست سال1995 (1374/6/9)🌷 🍁محل ولادت:محله السرای_شهرنبطیه_لبنان🌷 🍁شهادت:29فوریه سال2016 (1394/12/10)🌷 🍁محل شهادت:منطقه الصوامع ادلب_سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:بر اثر برخورد بمب هارون60 و اعصابت ترکش های زیاد مخصوص به سر و پا(قطع تاندون و اعصاب پا) و دیگر اعضای بدن فالفور به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 ✉️ join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
😉😌 خدا میخواهد پرواز را به ما یاد بدهد اگر ما را آزاد میگذراد برای تمرین است که بال زدن را تمرین کنیم ، نه اینکه سقوط ما برایش اهمیت نداشته باشد. 🌿 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمدامین کریمیان😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:سال1373🌷 🍁محل ولادت:حاجی‌کلا بهنمی
⬇️معرفی شهید⬇️ 😍شهید رضا فرزانه😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:سال1343🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁شهادت:22بهمن سال1394🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
‏تو ۷۲ ساعت گذشته داعش تو وین اتریش و کابل حمله تروریستی انجام داد هممون اخبارشو خوندیم ناراحت شدیم اما ذره‌ای احساس ناامنی نکردیم تا ابد مدیونیم❤️ ✅ @AhmadMashlab1995
تا قیامت نشود شمع مزارش خاموش سینه‌ی هر که ز داغ تو منور شده‌ است ♥️ ... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 جان پدر کجاستی؟ ✅ @AhmadMashlab1995
•|♥|• 🌹شهــید احـــمد ڪاظمی: 🔅دلتون رو گــرفتار این پیچ و خم دنیا نڪنید، این پیچ و خم دنیا انــــسان رو به باتـــلاق می برد و گـــرفتار می ڪند ازش نـــــجات هـــم نمیــشه پیدا ڪرد. 🌷 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهادت در نگاه شهیداحمد😍🌸✨ 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
شب های شهدا را یاد کنیم تا آنها ما را نزد اباعبدالله یاد کنند🥀🍂 🌿 ✅ @AhmadMashlab1995