شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چشم آلوده کجا، دیدن دلدار کجا؟ دل سرگشته کجا، وصف رخ یار کجا؟ #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـمعجـللولی
#تلنگر💥
بہ قول حاجـْ حسین یکتآ:✨
تو سه راهے شهادتـ |•°
یسرۍ جوونےشونـ رو برآ امامـ زمان
زمینـ زدند|•°
#ما_ڪجاے_ڪاریـم؟!🙃
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹شدهدلتنگشوۍچارهنَیابےجُزاشك؟ منبہاین چارهیِبیچارهدُچارمهرشب...🌙💔› #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #
اے ڪہ همـــہ نگـاھِ مـن،
خـوࢪدھ گـرھ بـہ ࢪوےِ تـــو....💛🌿
#مولانا
#شهید_احمد_مشلب🌸💫
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
✾ مرحومه مرضیه حدیده چی:
↫ وقتی غذای امام را داخل اتاق می بردم وارد اتاق که می شدم می دیدم قرآن را باز کرده اند و مشغول قرائت قرآن هستند
✾ مدتی این مسئله (کثرت قرائت قرآن) ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه روزی به امام عرض کردم:
↫ حاج آقا شما سراپای وجودتان قرآن عملی است دیگر چرا اینقدر قرآن می خوانید؟
✾ امام مکثی کردند و فرمودند:
↫ هر کس بخواهد از آدمیت سر در بیاورد و آدم بشود باید دائم قرآن بخواند.
📚 برداشت هایی از سیره امام خمینی(ره) جلد ۳ ،صفحه ۱۱
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی: علی مرعی(دوست شهید) #آخرین_وداع قسمت اول: آخرین باری که
📚خاطرات شهید مدافع حرم
#شهیداحمدمشلب
راوی:علی مرعی (دوست شهید)
#آخرین_وداع
قسمت دوم:
هر دو در ایستگاه اتوبوس نشستیم . #احمد گفت: چند روز دیگر می روم
با ناراحتی گفتم تازه رسیدی کجا می روی؟ قرار نیست این قدر زود برگردی!
جواب داد نگران نباش مصلحتی وجود دارد مصالح شخصی اهمیتی ندارد من هم مشتاق دیدار همه ی شما هستم و دوست دارم بمانم اما مصلحت اسلام بر هر امری ارجحیّت دارد .
روز آخر بعد از اینکه کلی به خاطرات قدیمی خندیدیم با هم خداحافظی کردیم اما این جدایی شبیه به همه وداع های قبلی نبود احساس نگرانی می کردم احمد از شهادتش مطمئن بود گاهی که در شهر تصاویر شهدا را می دید میگفت روزی عکس من نیز کنار آن ها قرار خواهد گرفت و من به شوخی می گفتم مگر در خواب ببینی اما در درون خود ناراحت بودم چون یقین داشتم که #احمد هرگز نمی میرد و قطعاً شهید خواهد شد .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیزدهم بعد از چند دقیقہ بیرون مے آیی و حولہ ے کوچک نارنجے رنگ را روے شانہ
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_چهاردهم
_نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم...
_چت شده مریم؟!اصلا اگہ هم بخوام برم...چرا اینجوری میکنے؟!
_مــــــــحـــــــمد...جنگہ...میفـهمےجنگہ...اگہ اتفاقے برات بیوفتہ...اگہ یہ چیزے بشہ...پس من چے؟!من چے میشم؟!ما هنوز یہ سالم از ازدواجمون نگذشتہ...اصلا اگہ قرار بود هے برے هے برے...چرا همون اول نگفتے؟حداقل یکم بیشتر راجب این زندگے فکر میکردم...
اصلا کلماتے ڪہ بہ زمان مے آوردم دست خودم نبود...حواسم بہ چیزهایی کہ مے گفتم نبود...
انگار فقط میخواستم بگویم...بگویم...بگویم و بگویم تا آرام شوم...
گریہ هایم شدت گرفتند و گوشہ اے از اتاق نشستم
اما تو...
شڪہ از حـرف هاے من سکوت کردی و بهت زده بہ روبرویت خیره شدے...
بعد از مکث طولانے پرسیدے : یعنے...اگہ...بہت میگفتم...بامن ازدواج نمیڪردے؟!
نمے دانستم چہ بگویم...راستش اصلا منظورم این نبود...حرفے براے جواب نداشتم...سکوت کردم و بہ گریہ هایم ادامہ دادم
آهی سوزناڪ کشیدے و از اتاق هتل بیرون رفتے!
بدون حرف و خداحافظے...
* * * * * *
ساعت هاست ڪہ منتظرت هستم... ساعت دوازده شب است و تو هنوز برنگشتے
چند بار با تلفنت تماس گرفتم اما خاموش بود
نگران میشوم...میدانم همہ چیز تقصیر خودم بود...دلت را شکاندم...خدایا چہ کردم؟!
یعنے کجایے؟!
کـاش هیـچوقت آن سـوال را نمی پرسیدم!
روے تـخت دراز میکشم و لا بہ لاے ملافہ ها غلت میزنم...
بالشت زیر سرم را در آغوش میگیرم...یاد حرف هايم ڪہ می افتم احساس شرمندگے میکنم
آنقدر دلم گرفتہ است...کہ حتے کوچکترین خاطره هایمان هم اشکم را در مے آورد
اشڪے از گوشہ ے چشمم روے تـخت می افتد...
چشمانم را میبندم...تصویر چہره ات کہ با حیرت بہ صورتم زل زده بودے و بہ اعتراض هایم گوش میدادے ظاهر میشود
مرا ببـخش مرد زندگے ام...مرا ببـــــخش!
✍نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_چهاردهم _نمی دونے؟!نگو نمیدونم...بگو نمی خوام بگم... _چت شده مریم؟!اصلا اگ
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پانزدهم
چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم...ساعت سہ و نیم نیمہ شب است...
تمــام این مـدت را خواب بودم! غلتے میزنم و رویم را میچـرخانم
تو هم برگـشتہ اے!
پشـت بہ من روے تخت دراز کشیدے ، حتے لباس بیرونـت را هم عوض نکردی...از تن بے حرکـت و نفس هاے منظمـت معلوم است کہ خوابیدے! از این کہ میبینمت دلگرم میشوم
مے نشینم و بہ پنجره نگاه میکنم...سـکوت حاکم است...باد ملایمی پرده هاے کنار زده را تکان میدهند...پنجره آسمان تاریڪ شب را قاب گرفتہ اسـت
اثرے هم از ماه نیست...
#در_آسمان_بہ_دنبال_ماه_میگردم_غافل_از_اینکہ_ماه_پیـش_من_است…!
رویم را سمتت میکنم...دوست دارم از دلت در بیاورم نکند مرا نبخشے؟!نکند با من بد شوے؟نکند فکر کنی لیاقت همسری با یک مدافع حرم را ندارم؟! باور کن تمام این حرف ها براے دلتنگی هایی است کہ کشیدم...از فراق دوباره ات میترسم!میترسم!
خم میـشوم و بہ صورتت زل میزنم...معلـوم است خیلے خستہ ای
نزدیک تر میشوم...نزدیک و نزدیکتر...آنقدر کہ نفس هایم موهایت را تکان میدهد
فقـط کمـے مانده تا لبهایم روے ریش هاے مردانہ ات قرار گیـرد...
چـشمانم را میبندم و نزدیڪ تر میشوم و آرام گونہ ات را میبوسم!
✍نویسنده : خادم الشــــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_پانزدهم چــند بار پلک میزنم و چشم هایم را باز میکنم...ساعت سہ و نیم نیمہ ش
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_شانزدهم
از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است!
ساکت و بے توجـہ راه میروے...من هم سعے میکنم پا بہ پایت قدم بردارم
آنقدر تند میروے کہ گاهے وقت ها جلو مے افتے از مـن!
سردے و سنگینے ات اذیتمـ میکند...
از دیشـب تا الآن با خود فکر کردم...اگـر اجازه ندهم بعد ها چہ مے شود؟ نڪند حضـرت زینب مرا بازخواست کند؟!
امـا اگر محمد شهید شود چہ؟!نـہ...مے رود باز بر مے گردد...حضرت زینـب امانت دار است!اصلا بهـتر از قـبل محمدم را بر مے گرداند!
بہ چهره ات نگاه میکنم خیلے عادی بہ روبرویت نگاه میکنے و اصلا حتے حرفے ام نمی زنی...می گویم : محمد؟
جواب نمے دهے
دوباره می گویم : محمـد؟
باز هم جـواب نمے دهے...
دلم میشکند...این رفتارت باعث میشود احساس نا امنے کنم...فکر میکنم دیگر مراقبم نیستے!
بار دیگر مے گویم : آقا؟
نفس عمیقے میکشی و باز هم سکوت میکنے
_مے شہ...فقط بگے...چقد وقت داریم؟!
بالاخره نگاهم میڪنے...اما با تعجـب...
احـساس پیروزے می کنم!
_یعنے چے؟!
_از الآن تا وقـت اعـزام بعدیت...چقد وقت داریم؟
دوباره بہ روبرویـت نگاه مے کنے...جواب مے دهے : خیلے ڪم...
دلـمـ میگــیرد...با تـرس مے پرسم : مثلا...چ...چقد؟
بعد مڪث طولانے می گویی : ۱۵ روز!
یڪ آن قلبم می ایستد و سر جایم خـشک مے شوم
ڪمی جلو مے روے...قلبم بہ تپش مے افتد و چشمانـم سیاهے می رود!
فقط صدایت را شـنیدم کہ داد زدے:
یـا حـسیـــن...مریم...مر...م...
✍نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شانزدهم از بازار مـشهد بہ سمت حرم میرویم...خوشبـختانہ هتلمان نزدیڪ حرم است
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_هفدهم
سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز میکنم...تصویـر تار و مبهمـت رفتہ رفتہ مشخص میشود!روے صندلے نشستہ اے...با نالہ میگویم : محـــــمــــد...
صدایم را کہ میشنوے سریع از جـایت بلند مے شوے و مے آیی بالاے سرم
_جـان مـحمـد؟!بیدار شدے؟خوبے؟جاییـت درد نمیکنہ؟
از چشـمانت نگرانےموج میـزند
دوباره با نالہ میگویم : بــریم خــونہ...
_قربونت برم...بزار سرمت تموم شہ هرجا بخواے میبرمت...
چند ثانیہ بہ چشمانـت زل میزنم یاد حرف آخرت باز مے آید بہ ذهنم...
قلبم تیـر میکشـد
می گویم :آقا
پلکے میزنے وجلوے بغضت را میگیرے و جواب میدهی : جـانم؟
_واقــعا میخواے برے؟
_اگہ تو نخواے نمیرم عزیزم...می مونم پیـشت
فورا سر کلامت میپرم : نہ برو...باید برے
اصلا متوجہ حرفم نبودم و انگـار هرچہ کہ فکر میڪردم بہ زبانم آمد
از حـرفم تعجـب میکنے میپـرسے : تو...تو راضے اے؟
چـشمانم را بہ علامـت تایید باز و بستہ میکنم و همچنان بہ چهره ات نگاه میکنم...
صورتت در هم میرود...چشـمانت خیس میشود
خم میشـوے و پیشانے ام را مے بوسے و همزمان کہ چشمانت را مے بندے اشڪے روے گونہ ات سر میخورد!
#آرےبرو_معشوق_من_سفر_بخـیر
#امـا_بدان_همـراه_تو_قلب_من_است!
احسـاس میـکنم تمام تنم لرزید...با اینڪہ برایم خیلے سخت بود میپرسم:
محمدم...تو میرے اونـجا...شاید شهید بشے...
پـس من چے؟من چجورے شهید میشم؟
با صدایے گرفتہ جواب میدهے : تـو؟!...بہ مرور!
نویسنده : خادم الشــــــــــ💚ــهدا
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
شهادت، محصولی از تلاش دسته جمعی یک مجموعه انسان است که یک نفر شهید می شود.
☑️ @AhmadMashlab1995
••
نگیر از سرم سایه ی چادرت را
پناهی از این خیمه بهتر ندارم
#فاطمیه🥀
🌱 @AhmadMashlab1995
◾️ میگویند بیمادر شدن یعنی تنها شدن؛ یعنی به یکباره تهی شدن؛ مادر که نباشد هیچ چیز سر جای خود نیست؛ بعد مادر حتی ضربان قلب هم یکی در ميان میزند...
◽️ امشب تمام عالم همراه قلب شکسته علی مبهوت یک جای خالیست. جای خالی مادری که تا ابد از جلوی چشمان فرزندانش کنار نرفت.
◾️ آجرک الله یا مولا از این مصیبت بزرگ. از این خاطرهی چادر و درب، کوچه و سیلی... آجرک الله یا مولا از تنها شدن علی...
◽️ اما کاش بدانیم فاطمه را باید فهمید؛ باید حس کرد. فاطمه تعریف کردنی نیست. بدانیم فاطمه فدای علی نشد، او فدای امام زمانش شد.
🔘 ایام #فاطمیه تسلیت باد.
☑️ @Ahmadmashlab1995
تمـامِ سپـاھِ علے؛ فاطمـہ بـود...💔🥀
#ایام_فاطمیه🏴
☑ @Ahmadmashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سیداصغر فاطمیتبار💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦22بهمن سـال1364🌿 🌴محـل ول
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد:مجتبی زکویزاده💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦1مهر سـال1362🌿
🌴محـل ولادت⇦مله گوراب🌿
🌴شهـادت⇦10آذر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』