فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎼🔰نماهنگ همسران شهدای مدافع حرم
💠🎙با زمزمه حاج میثم مطیعی
✅جدیدترین کار از گروه یک بغل گلسرخ
🌹تقدیم به ساحت حضرت زینب کبری سلام الله علیها
#یک_بغل_گلسرخ
@AhmadMashlab1995
May 11
سخت است حال عاشقی
که نمیداند محبوبش نیز
هوای او را دارد یا نه . .
💔
°~•| @ahmadmashlab1995 |•~°
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهارم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک ه
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_پنجم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم
یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم
بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد
سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت
تقریبا ۱۷-۲۵بودیم
همه جور تیپ تو بچه ها بود
روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست
پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁
دبیر زیست وارد کلاس شد
اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی
اسم منو ک خوند
تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید
فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره
برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل
فاطمه سادات :😳😳
من :😡😡😡😡
هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده
بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره
همسرشم طلبه اس
بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده
سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته
منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁
نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد
چقدر اذیتش میکردم
طفلک را
اما اون شدیدا صبور بود
یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_ششم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
فاطمه سادات: حنانه
-میشه این اسم به من نگی 😡😡😡
فاطمه سادات : باشه اما اگه معنیش بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد
-میشه دست از سرمن برداری
فاطمه سادات : ترلان محرمه ماه امام حسین(ع)
-حسین کیه ؟😕😕😕
فاطمه سادات : میشه بیای با ما بریم جنوب ؟
-فاطمه میشه بامن همکلام نشی 😡😡
من از آدمای هم تیپ و هم قیافه تو اصلا خوشم نمیاد
فاطمه:اما من از تو خیلی خوشم میاد
دوست دارم باهم دوست باشیم
-وای دست از سرم بردار
عجب گیری کردما
چندماه از مدرسه رفتنمون میگذشت شاید پنجم اسفند بود
فاطمه سادات وارد کلاس شد بلند گفت:بچه ها پایگاه ما ۷فروردین میبره جنوب هرکسی خواست تشریف بیاره اسم بنویسه
خیلی از بچه ها رفتن اسم نوشتن
منم یه اکیپ ۱۵نفره جمع کردم
رفتم پایگاه که اسم بنویسیم برای جنوب
اما.......
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
🌸🍃
#سلام_بر_مهدی
می شود روشنی چشم من از راه برسد؟!
#انتظار من از امروز به آخر برسد؟!
در کویری که پر از سوز و پر از تشنگی است
می شود شبنمی از آیه کوثر برسد؟
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
. آنان همہ از تبار باران بودند ..، رفتنــد ولے ادامہ دارند هنــوز ... #شهیدمجیدقربانخانی @AhmadMa
♡
می بینی؟!
هنوز هم حسین (ع)
"إرفع راسک" می گوید...!
#حر_بن_یزید_ریاحی
#شهید_مدافع_حرم_مجید_قربانخانی
❤️
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بسم_رب_الشهدا #قسمت_ششم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا فاطمه سادات: حنانه -میشه این اسم به من نگی 😡😡😡
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مسئول ثبت نام گفت شمارو ثبت نمیکنم 😊😊
مسئول ثبت نام یه آقا بود
-چراااا جناب اخوی 😡😡😡😡
مسئول ثبت نام: خواهرمن چه خبرته پایگاه گذاشتی سرت آخه ؟؟😕😕
-ببین جناب برادر یا مارو ثبت نام میکنی
یا این پایگاه را رو سرت خراب میکنم 😡😡
مسئول ثبت نام: یعنی چی خواهرم 😡😡
مودب باشید 😡😡😡
-ببین جناب برادر خود دانی
باید مارو ثبت نام کنی
جناب مسئول : ای بابا عجب گیری کردیم
شوهر فاطمه وارد پایگاه شد گفت : آقای کتابی ثبت نامشون کنید همشون رو
بامسئولیت من ثبت نام کن
بعد رو به من گفت : خانم معروفی ۷فروردین ساعت ۵صبح پیش امامزاده صالح باشید
با لحن مسخره ای گفتم: ۵صبح مگه چ خبره میخایم بریم کله پاچه ای 😂😂
اصلا امامزاده صالح کدوم دره ایه ؟😂😂
اون آقای مسئول ثبت نام ک فهمیدم فامیلش کتابیه
با عصبانیت پاشد گفت : خانم محترم بفهم چی میگین 😡😡😡
الله اکبر 😡😡😡
سید محسن(شوهرفاطمه): علی جان آرام برادرمن
خانم معروفی آدرس را خانم حسینی بهتون میدن
۷فروردین منتظرتون هستیم
یاعلی
-ههه ههه یاعلی 😂😂😂
اونروز تو پایگاه کسانی و جایی را مسخره کردم که یکسال بعد مامن آرامشم بودن
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هشتم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
تا ۷فرودین ۸۷ بازم من رفتم عشق حال دبی
البته این بار کیشم رفتم
بالاخره ۶ فروردین شد
سال 87 آغاز اتفاقات عجیب غریب تو زندگیم شد
سوار اتوبوس شدیم ما ۱۵نفر قر و قاطی هم بدون توجه و رعایت محرم و نامحرم
پیش هم نشستیم 😔😔
اتوبوس برای بسیج محلات بود ولی اکثر مسافران بچه مذهبی بودن
نزدیکای لرستان یکی از پسرا بلند شدن آب بخوره
منم پشتش بلند شدم آب یخو ریختم توپیراهنش 😁😁😁
بنده خدا یخ زد
یه جای دیگه یکی از دخترای محجبه بلندشد از باکسای بالای سر سرنشین ها چیزی برداره و برای مامانش چای بریزه من براش زیرپای انداختم طفلک چای ریخت رو دستش 😫😫
پدرش بلندشد بیاد سمتم اما دختره نذاشت
یه جا که وقت نماز بود همه بیدار شدن نماز بخونن
من شروع کردم به مسخره کردنشون
که برای کسی که نیست وجود خارجی نداره
خم و راست میشید 😌😌
بدبختا دربرابر تیکه های من جیکشونم درنمیاد
تا بالاخره رسیدیم اهواز
مارو بردن ........
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_نهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
مارو بردن یه مدرسه
من شروع کردم به داد و بیداد که منو چرا آوردید اینجا
من این همه پول ندادم که منو بیارید مدرسه 😡😡😡😣😣
آقای حسینی : خانم معروفی خواهرمن چه خبرتونه ؟
چه مشکلی پیش اومده خواهرمن ؟
-جناب اخوی ببین
من این همه پول ندادم بیام مدرسه بخوابم 😡😡😡
آقای حسینی : خواهرمن شما مهمون شهدا هستید
به والله محل اسکان همه کاروان راهیان نور مدارس هستن
-شهید 😂😂😂😂
جدیدا اسم مرده شده شهید 😂😂😂
مسخره کردید خودتونو
به چشم خودم دیدم اشک تو چشمای آقای حسینی جمع شد و با بغض گفت : از حرفاتون پشیمون میشید به زودی 😭😭
اونشب ما ۱۵نفر باهم رفتیم تو یه کلاس 😞😞
بازم غرق گناه بودیم
غافل از اینکه فردا چه خواهدشد
اتفاقی که کل زندگی ما ۱۵نفر تغییر میده
فردا ۵صبح آماده حرکت به سمت ......
#ادامه_دارد..
نویسنده: بانو.....ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
بسم_رب_الشهدا
#قسمت_دهم
بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
اروند رود راه افتادیم
یه رود بزرگ آخر یه جاده خاکی
جاده ای ک گذر کردیم میان نخلستان های خییییییلی بزرگ بود و اکثر نخل ها بر اثر بمباران جنگ سوخته بودن
خودشون میگفتن پل که روش راه میرید
شهید حسن باقری طراحی اصلیش بود
شهید هههه 😶😶
خودشون مسخره کردن
با خودم زمزمه کردم
ترلان تو چرا اینجایی؟
نه فکرت ،نه پوششت ،نه خانوادت مثل اینا نیست
چرا اومدی ؟😐😐😐
تا به خودم اومدم دیدم کاروان رفته و من وسط نخلستان ها گم شدم
تو نخلستان میدویدم
و گریه میکردم
انگار زیر هر نخل یه مرد بود که بهم نگاه میکرد
یهو پام گیر کرد به یه چیزی و خوردم زمین همه جام خاکی شده بود
بلند شدم و شروع کردم به دویدن
به لب جاده خاکی که رسیدم
دیدم گریه های بی دلیل و با دلیلم تمام آرایشمو شسته و ازبین برده
تا رسیدم لب جاده
کاروان رو دیدم
تو اروند رود یه بازار بود که توسط محلی های همونجا دایر شده بود
ماهم مثل این قحطی زده ها رفتیم بازار
از لوازم آرایش ،دمپایی ،عروسک،کلاه و بستنی و کلی خوراکیای دیگه برای خودم خریدم
غافل از اینکه امشب چه خواهد شد
بعداز اروندرود تو اتوبوس اعلام شد بزرگواران شهدا دعوتمون کردن معراج الشهدا ۳۶شهید گمنام میزبانمون هستن
#ادامه_دارد..
نویسنده : بانو...ش
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠 رفاقت به رنگ شهادت
🌷رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی #فراموش_نکردند. نه شهید علی خلیلی بعد از رفتنش آقانوید را فراموش کرد و نه آقا نوید.
🌷 #هرکاری از دستش برمیآمد برای رفیق شهیدش می کرد. از سر زدن به خانواده ش و پرکردن جای خالی علی برای مادر تا برگزاری #روضه و شرکت در روضه های منزل شهید.
به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهادت #شهید_علی_خلیلی (#شهید_امر_به_معروف )، حال و هوای آقانوید هم عوض شد و انگار #آرزوی پنهان شده در دلش راه نجات یافته بود. در یکی از نوشته هایش گفته که علی راه را بمن نشان داد.
🌷از #کرامات شهید علی از همان اولین روزهای آشنایی مان زیاد برایم می گفت. یکبار که دوستانش #مشهد بودند، به عکس علی نگاه کرده و گفته : علی جان دوستانم رفتند پیش آقا و من تنهام، خیلی دلم #روضه میخواد.. و خیلی ناگهانی همانروز از طرف مادر شهید #دعوت به روضه در منزل علی آقا می شوند و میگفت چقدر روضه اون شب چسبید.
🌷یادم هست یکبار که یکی از اقوام به رحمت خدا رفته بود، بهش گفتم چقدر #سخته آدم با مرگ عادی بره ، یعنی ما قراره چطور بریم. یکی از عکسهای داخل قبر پوشیده شده از پرچمِ شهید علی خلیلی رو نشونم داد و گفت: ان شاﺀالله اینطوری.
🌷عکس رو که دیدم گفتم خوش به حال شما رزمنده اید و میتونید #شهادت زیبا از خدا بخواید و.. گفت: شهادت طلبی، شهادت رو در پیش داره. مگه علی خلیلی رزمنده بود که اینطور رفت..
🌷در عمق #رفاقتشان همین بس که حدود یکسال و نیم بعد از شهادت علی، #خواب_زیبایی را آقانوید می بیند که شهید به او می گوید: امشب تونستیم #اذن_شهادتت را بگیریم….
آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند
آیا شود، که گوشه ی چشمی بما کنند..
🌸🍃شادی روح شهدا صلواتی هدیه کنیم.
#شهید_علی_خلیلی
( #شهید_امربه_معروف)
#شهید_نوید_صفری
( #شهید_مدافع_حرم)
@AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تنها شدم؛ چون ایمان ندارم به مهربانی تو!
🎥 #دیده_بان
°~•| @ahmadmashlab1995 |•~°
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
همیشه می گفت : زیباترین شهادت را میخواهم ! یک بار پرسیدم : شهادت خودش زیباست ، زییاترین شهادت چگونه
#دلشکسته_ادمین
روزگار غریبےست
همه مےخواهند از خادمی شهدا ناامیدت کنند
بابت این خادم الشهدایی حتی از
حزب اللهی نماها هم به جای حمایت، سنگ انداز شده اند
#طعنه اغیار
#پیامهای ناامید کننده دوستان
و چقدر به یاد شهید آوینی هستم
روحش شاد که مےگفت:
#حزب_اللهی بودن را با همه تراژدی هایش دوست دارم
و مےگفت:
زندگی، میدان #مبارزه است
چشمم به #عنایت شهداست
#دلشکسته
@AhmadMashlab1995
به آسمان که رسیدند 💔
رو به ماگفتند 🌾🌱
زمین چقدر # حقیر است 🌎
آهای خاکی هااااا 😭
شهدا شرمنده ایم 💔
#شهیدBMWسوار
@AhmadMashlab1995
May 11
#خون خود را برزمین میزنم تاشاید
کسی به هوش بیاید و وجدانی بیدارشود
ولی افسوس که منافع مادی و حُب حیات
همه را به زنجیرکشیده است.
#شهید_مصطفی_چمران
@Ahmadmashlab1995