#خاطرات_شهدا
۳۰ تیر، سالروز شهادت اسطوره ای است که به گفته کارشناسان نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند
فردی که درتعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود
و با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد
سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس دوران گرامی باد🕊
🕊|🌹 @ahmadmashlab1995
🌸🍃
+عِـشقینیچی؟
–ینیتویہدوراهیگیرکنی:)
+دوراهی!؟
–کربلارومیگم،دلمتنگشدهواسه
اوندوتاایوونطلا...
#دلتنگ❤️
#السلام_علیک_دلتنگم
🌸🍃
@ahmadmashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_دوم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق . نہ ایڹ امڪاڹ نداره.
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_سوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
.
بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت:
_آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم...
.
همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ.
باخودم در گیر بودم!😑
ڪہ براے نماز برم یانہ...👀
#سید اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...😶
یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳
منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...👀
_اممم
چیزه😶
برگشتم سمتش و گفتم:
_مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳
_نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟
_خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم😏
_نماز...
یعنے نماز نمے خونید؟😯
_نہ😐
چوڹ بلد نیستم...😢
یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید😳
اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد:
_اگہ مایل بودید
میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.😃
و سریع رفت...
.
تو شوڪ بودم...😳
ڪاراش خیلے عجیبہ...
.
مڹ ڪہ تااینجا اومدم
بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم...
.
چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم
اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐
میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...😅
.
بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم.
خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓
.
شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم
اومدم بیروڹ...
#سید ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد.
رفتم سمتش و گفتم:
_آقا سید مڹ حاضرم.
ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و
مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓
برای #اولیڹ بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌
دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و
مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐
_خب خانوم جلالے
چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت
و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت.
_ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید...
_چشم😶 .
قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ
سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم:
_نماز میخوانم
قربة الے اللہ...😍
.
•°•°•°•°
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
جهت عضویت 👇
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_سوم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق . بادقت بہ اطراف نگاه
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهارم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق
•°•°•°•
نماز روکه خوندیم
تشکر سرسری ای کردم و
رفتم داخل ماشین
و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم،
برداشتم که بخورم.
همزمان هندزفریمم برداشتم و
بدون این که ببینم چه آهنگیه
پلی کردم
که خوند:
_حامد پهلانههه😂😂
خندم گرفت.
مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐
آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.
همه تعجب کرده بودن
از اینکه من دارم میرم شلمچه.
خب تعجبم داشت.
من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم.
و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشهمن حسکنجکاوی داشتم
و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.
.
راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود
از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓
تصمیمگرفتم یکم بخوابم...
.
نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم
که از خواب بیدار شدم
اما هرچی که بود
هوا تاریک شده بود.
از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم...
.
از ماشین پیاده شدم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد...
حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو بادقت آنالیز کردم.
پووووف
اینجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود
جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
_موافقم باهات...منم دلم گرفت😐
با تعجب سرشو آورد بالانگاهی کرد و
دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت:
_نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم...
میدونی الان همینجایی که ما نشستیم
قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟!
همه اینارو با بغض میگفت...
تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما
دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂
یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد:
_شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃
_چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم.
مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم!
_ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅
_کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣
_راستی اسمت چیه؟
_نیلوفر
_منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
_آره
_پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف آقای صبوری افتادم!
گفته بود خواهرش داره و بهم میده...
اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش.
همون بهتر
حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒
⬅ ادامه دارد...
جهت عضویت 👇
@ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥درد و دل های مادر #شهیداحمدمشلب کنار پیکر پسرش
@Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مختصری از زندگینامه #شهید_BMWسوار
بااین همه ثروت خونه ویلایی و ماشین های مدل بالا چقد پول گرفت رفت سوریه؟؟؟
#عشق_قیمت_ندارد
#فیلمی_از_محل_زندگی_شهیداحمدمشلب
#پخش_شده_از_تمام_شبکه_های_سیما
@AhmadMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_چهارم #بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق •°•°•°• نماز روکه خو
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_پنجم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
زهرا دختر خوب و شیطون اما مذهبی ای بود.
اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود.
وقتی هم که ازش میپرسیدم
چرا چادر میذاری میگفت:
_چون باهاش احساس امنیت دارم
چون حس آرامش میده بهم
و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و...
برام عجیب بود!
روز دومیه که شلمچه ایم.
طلائیه و هویزه هم رفتیم...
همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم.
تو گلزار شهدای شلمچه بودیم
که گفتن گروه تفحص،
یک شهید پیدا کردن...
همه بی تب و تاب شده بودن...
همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن.
یکی داشت گلاب میپاشید.
ویکی هم گل پر پر میکرد...
حس غریبی بود!
حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم...
زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه...
انگار همه چی داشت برام عجیب میشد!
همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش!
_زهرا؟
چی میخونی؟
باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت:
_زیارت عاشورا
_خب چرا گریه میکنی؟
_نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه...
_میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟
از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من
تشکری کردم و راه افتادم...
گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن...
چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون
هوا یکم گرم بود.
پشت گلزار شهدا
منطقه جنگی بود...
روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم...
یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم!
دورو اطرافمو نگاه کردم.
نه..!
هیچی نبود!
بازهم شنیدم!
اما بازهم هیچی نبود...
حتما توهم زدم!
از دست این کارا و خاطرات زهرا!
کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم...
و آروم برای خودم شروع کردم خوندن
و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم...
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
(به نام خداوند بخشنده مهربان)
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
(سلام برتو ای اباعبدالله)
#السلام_علیک_یابن_الرسول_الله و...
(سلام برتو ای فرزند رسول الله)
.
.
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_پنجم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• زهرا دختر خوب
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_ششم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود...
معناش هم قشنگتر ...😍
چقدر داشتم عوض میشدم!
منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم...
شاید تو مراسمات مدرسه...
.
همه رفتیم معراج شهدا
شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔
هیاهویی به پا بود.😯
همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭
زهرا دستم و کشید و گفت:
_بیا بریم👭
منو برد سمت تابوت...
مبهوت نشستم کنار تابوت...
چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓
گلوم خشک شده بود...
انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔
اولین قطره از چشمم چکیدو
راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭
.
خودم انداختم روی تابوت و ضجه
زدم😭😭😭😭
ازته دلم...
واقعا عوض شده بودم....
هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت...
خودکار رسید دست من...
باتردید دستم گرفتم...
دستام میلرزید...😥
به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران
منو نگاه میکرد...
تصمیم خودمو گرفته بودم...
آروم نوشتم:
(کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️
....
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•°•
✍ نویسنده: #باران_صابری
@ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#حسین_جانم❤️
باز هم این دل دیوانہ تو را مےخواهد
💔دل بشڪستہ... ز دسٺ تو عطا مےخواهد
خستہام از همہ دنیا و گرفتارانش
ڪرمے ڪن ڪه دلم #ڪربوبلا مےخواهد
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا💛🌿❤️
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
ڪاش می شد! جھانے به رنگ مردانگے شما بسازم...
هر روز،
روز شماستــــ کاش بودید!
#شهید_احمد_مشلب
✿↝ @ahmadmashlab1895↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دلتنگی های مادر شهید مدافع حرم #احمد_مشلب
❤️ وقتی که #احمد شهید شد دوست داشتم برای یه بارم که شده ببینمش...
#قیمت_دلتنگی_های_مادرش_چند؟
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_ششم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• زیارت عاشورا و
#رمان_یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#قسمت_هفتم
•°•°•°•
یک ماه از اون زمان میگذره...
با وجود تمام مخالفت های خونواده و دوستام،
چادری شدم!
خیلی از نگاه های سنگین از روم برداشته شده و امنیتم بیشتر...
حالا حرفای زهرا رو درک میکردم...
.
از آقای صبوری هم که بگم...
خیلی عجیبه رفتارش
مخصوصا از وقتی که من چادری شدم...
...
در زدم و وارد دفتر بسیج شدم
باخودم تصمیم گرفتم
حالا که چادری شدم
یه خانومِ چادری کامل بشم!
و الانم عضو بسیج شدم...!!
امروز یه جلسه داشتیم.
.
درو بستم و خواستم برم اتاق کنفراس که
#آقاسید
ازاتاق اومد بیرون...
تا منو دید یکم سرخ شدو سرشو انداخت پایین وگفت:
_سلام خانوم جلالی.
+سلام
هوا به نظرم تنگ و سنگین اومد
سریع خودمو جمع و جور کردم و از جلوی راهش رفتم کنار...
و اونم رد شدو از دفتر بیرون رفت...
دستم و گذاشتم روی قلبم
دیوانه وار میکوبید
انگار میخواست از دهنم بزنه بیرون...
یکم صبر کردم
آروم که شدم رفتم تو....
سلام کلی ای کردم و
رفتم پیش زهرا نشستم...
_سلام نیلوفر خانوم زشت😂
+زهرا حرف نزن که خیلی نامردی😏😒
_چراااا؟😵😪
+حالا بعدا بهت میگم و باهات کار دارم!😏😠
_یا اکثر امام زاده ها😭😲
خنده آرومی کردیم و
به سخنران گوش دادیم.
.
وسطای جلسه بود که
#آقاسید هم اومد.
.
+خببببب، زهرا خانوممممم بیا که باهات کار دارمممم👊💪
_نیلو من از تو میترسم...کاش میمردی😂😂
+مرگ😐...دختره زش...
حرفمو کامل نگفته بودم که یکی از دوستام که جانشین فرمانده بسیج خواهران بود
اومدو گفت:
_نیلوفر،آقای صبوری باهات کار داره.
+بامن؟
_آره...گفت بری دفترخودش.
بعد خنده ای کردو ادامه داد:
_کی شیرینیش رو بخوریم ایشالا؟😌😂
+ااا مرض!...الکی جو میدی!...لابد میخواد کارت بسیجمو بده...
و بعد رو به زهرا گفتم:
+هنوز شمارو یادمه...میرسم خدمتت!😒☝👊
.
رفتم دفتر بسیج
تو دلم وِلوِله بودو قلبم تند تند میزد.
آروم در زدم...
صداش اومد که گفت:
_بفرمایید.
آروم دستگیره رو چرخوندم و وارد شدم.
از جاش پاشدو گفت:
_بازم سلام خانوم جلالی
بفرمایید
+سلام...کاری داشتید بامن؟کارت بسیجم آماده شده؟
_نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
باران صابری
@agmadmashlab1995