شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_هشتم مشغول شام خوردن بودیم، همه نگاها به تلویزیون بود بجز نگاه من ک
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_نهم
صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم، ای بابا کجاست ..زیر تخت رو نگاه کردم افتاده بود اون زیر دستمو دراز کردم و برش داشتم ،فاطمه سادات بود
- الو سلام
- سلام معصومه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
نشستم رو تخت و گفتم: ببخشید دم دستم نبود
- آها، خاستم بگم بیا خونمون دیگه، من و عاطفه میخوایم ناهار بخوریم منتظر توایم
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: آخه الان که ساعت دوئه، قرار بود عصر بیام
- خب حالا ناهار بیا پیشمون تنهاییم
ـ باشه پس تا نیم ساعت دیگه اونجام
- باشه عزیزم فقط زود بیا که گشنمونه
خندیدم و گفتم: چشم زود میام
بلند شدم رفتم پیش مامان و بهش گفتم دارم میرم خونه فاطمه سادات، اونم بدون نگاه کردن بهم گفت برو!!
خب چیکار میکردم چجوری مامانو راضی میکردم حقیقت رو هم که نمیتونستم بهش بگم چون عباس خواسته بود بین خودمون بمونه، پس واقعا نمیدونستم چجوری مامانو راضی می کردم!!
رفتم در کمدمو باز کردم و دنبال یه لباس مناسب میگشتم که محمد اومد تو
- اجازه هست؟
خب خدارو شکر ایشون باهام قهر نیست لبخندی زدم و گفتم: بله داداش جون😊
جواب لبخندمو داد و رو تختم نشست: میخوام باهات حرف بزنم
درحالیکه کلم تو کمدم بود و دنبال لباس مورد نظر میگشتم گفتم: فقط میشه زود بگی می خوام برم خونه دوستم
- باشه میرم سر اصلا مطلب .. ببین معصومه، عباس پسر خیلی خوبیه نمیدونم تو چرا ازش خوشت نیومده، اون با این که چند سال خارج بوده ولی اصلا به فرهنگ اونجا عادت نکرده و خودِ خودش مونده، تو نمیدونی چه پسر مومن و با اعتقادیه، من اصلا شوکه شدم تو گفتی ما به درد هم نمیخوریم، به نظر من که شماها خیلیم به هم میایین
چندین بار پلک زدم تا جلوی ریزش بغضی رو بگیرم که دردش تا سینه ام نفوذ کرده بود، چرا کسی منو نمی فهمید، دلم می خواستداد بزنم و بگم آخه شماها چه میدونین که من بی تاب عباسم ولی به خاطر همون بی تابی دارم خواسته شو اجابت می کنم..نفس عمیقی کشیدم تا دلم آروم شه ..
لباسم رو پیدا کردم کشیدمش بیرون و رو به محمد برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: باشه به حرفات فکر می کنم داداشی
لبخندی از سر رضایت زد و رفت بیرون، حتما فکر کرد که نظرم رو تونست عوض کنه ولی اون که از وجود این جواب اجباری خبر نداشت !!
زنگ خونه رو زدم، چند ثانیه نگذشته بود که فاطمه سادات در و باز کرد و محکم منو گرفت تو بغلش: سلام معصومه جونم
جواب سلامشو دادم..با لبخند از هم جدا شدیم که عاطفه رو پشت سرش دیدم، رفتم سمتش و بعد چند ماه همدیگر و بغل کردیم: دلم برات خیلی تنگ شده بود عاطفه جون
عاطفه هم با خوشحالی گفت: منم دلم یه ذره شده بود برات
با خوشحالی به شکمش نگاهی کردم و گفتم: نی نی خاله چطوره؟؟
خندید و گفت: خوبه، مشتاق به دنیا اومدنه
با ذوق گفتم: جون من، کی؟؟
- ان شاالله دو سه هفته دیگه
از خوشحالی جیغی کشیدم و گفتم: واقعا؟؟ لبخندش پررنگ تر شد.. سه تاییمون نشستیم که فاطمه گفت: وای که چقدر دلم می خواست مثل قدیما دوباره دور هم باشیم
هر دومون تایید کردیم که
عاطفه رو به من کرد و گفت: خوبی تو؟ نیستی اصلا .. نه زنگی،نه پیامی چیزی که بدونم زنده ای حداقل
خندیدم و گفتم: ببخشید، آخه همش منتظر بودم برگردی تا ببینمت
- حالا که برگشتم، اومدم خفه ات کنم با این همه نامردیت
فاطمه از موقعیت سواستفاده کرد و گفت: حالا عاطفه در دسترس نبود من که یه کوچه اونور تر بودمم نیومدی ببینی
دستامو به نشانه ی تسلیم اوردم بالا و گفتم: باشه عزیزان عذر می خوام، حالا منو ترور نکنین لطفا..گذشته ها گذشته به الان توجه کنیم
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_نهم صدای زنگ گوشیم منو از فکر و خیالاتم کشید بیرون، بلند شدم و دنبا
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس
#قسمت_دهم
هر دوشون چپ چپ نگام کردن که گفتم: منو عفو کنین اینبار، تو عروسی تون جبران می کنم
هردو خندیدن که عاطفه گفت: من که عروسی کردم برای منو چجوری جبران می کنی
داشتم فکر می کردم که فاطمه گفت: تو نمی خواد جبران کنی فقط قضیه این خاستگار از خارج اومدتو تعریف کن ببینم
عاطفه با هیجان گفت: واقعا؟!
تا خواستم چیزی بگم فاطمه با آب و تاب شروع کرد به توضیح دادن: آره بابا از خارج اومده، وضع مالی توپ، تحصیلات عالی، تک پسر، قیافه بیست، اخلاق ...
حرفشو قطع کردم و با تعجب گفتم: اینارو از کجا اوردی دقیقا؟!
- نکنه فکر کردی ما بی خبریم از اوضاع احوالت
اینبار عاطفه گفت: خب حالا این آقای خوشبخت جواب بله رو گرفت ازت
نگاهمو از عاطفه گرفتم و انداختم رو فرش، خواستم بگم نه عاطفه این آقای خوشبخت نمی خواد من کنارش باشم فکر و خیالش جاهای دیگه اس ..
بعد چند لحظه نگاش کردم و گفتم: حالا اینا رو ول کنین تو بگو آقا هادی چطوره؟ اومده بمونه تا تولد این کوچولو؟؟
نمی دونم اثر نگاه غمناک من بود که رنگ نگاه عاطفه هم رنگ غم گرفت یا اینکه دل تنگی به چشماش راه پیدا کرده بود .. فاطمه هم انگار از جوّ بوجود اومده راضی نبود که بلند شد و درحالیکه سمت آشپزخونه می رفت گفت: میرم سفره رو پهن کنم
.
دستمو رو دستای عاطفه گذاشتم و گفتم: ببخشید عزیزم نمیخواستم ناراحتت کنم
لبخند محوی زد و گفت: نه ناراحت نشدم، فقط یه کمی دلتنگم
چیزی نگفتم که خودش گفت: هادی الانم نمی خواست بیاد .. برای یه هفته اومده فقط بخاطر یه سری از کارایی برای دوستاش، بزودی میره
نمیدونستم چی بگم در برابر صبر عاطفه،
یاد عباس افتادم نمیدونم چیشد که پرسیدم: عاطفه! آقا هادی وقتی اومده بود خاستگاری بهت گفته بود که می خواد بره سوریه
نگاهی بهم انداخت و گفت: اره، تازه گفته بود پدر مادرش مخالف رفتنشن
با تعجب گفتم: تو با وجود اینکه می دونستی بهش جواب مثبت دادی؟!
خب معصومه، تو نمیدونی من روز خاستگاری با اینکه اولین بار دیدمش، از همون اول از رفتارش خیلی خوشم اومد راستش انقدر خوبی داشت که اصلا به رفتنش فکر نکردم .. حتی الانم پشیمون نیستم
گرچه تمام روزای زندگیم با هادی پنج شش ماه بیشتر نبود و اون دوسه ماه یه بار میومد خونه
ولی من اگر صد بار دیگه ام برگردم به روز خاستگاری باز قبولش میکنم ..
لبخند محوی مهمون لباش شد و ادامه داد: هادی همیشه منو باعث رفتنش میدونه ..
چون وقتی با من ازدواج کرد مامان باباش دیگه بهش گیر نمیدادن برای رفتن و بالاخره تونست بره
واقعا باور نمی کردم، عاطفه چه قدر با آرامش از نبود همسرش در کنارش حرف میزد، چقدر صبور بود که حاضر شده بود هادی نباشه ولی قلب هادی رو داشته باشه .. عاطفه واقعا این همه صبوری رو از کجا می آورد .. چقدر بزرگ بود عاطفه و من خبر نداشتم، چقدر بزرگوار بود!!
مطمئن بودم که صبری که عاطفه داشت برابره شهادت بود، که آقا هادی اگر هم شهید میشد فقط یک بار بود اما عاطفه با هر بار رفتن هادی #شهید میشد و لب نمیزد ...
.
*مے سوزم و لب نمے گشایم ڪھ مباد ... آهے ڪشم و دلے به درد آیــد از او 😔*
.
تو همین فکرا بودم که فاطمه سادات غذا رو اورد .. دیگه فکرم اونقدر مشغول شده بود که نفهمیدم مهمونی کوچیک سه نفرمون چجوری به پایان رسید ...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:گل نرگــــس
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
قرارگاه فرهنگی مجازی شهید احمد مشلب در نظر دارد با توجه به فرا رسیدن 🍉شب یلدا🍉 و ممنوعیت ستاد مقابله با کرونا برای دورهمی های این شب برای تهیه بسته های شب یلدا به نیازمندان از شما عزیزان درخواست کمک کند . شما عزیزان میتوانید کمک های مالی خود را به شماره کارت زیر واریز کنید
6277601842497057
بنام خانوم معصومه زارعی
#یلدای_مهربانی🍉
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهید_احمد_مشلب
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:سیده سلام بدرالدین(مادرشهید) #مجروحیت #احمد یک سال
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:رامی وهبی (دوست شهید)
#صبور_و_بخشنده
من از کودکی و دوران حضور در کشافه با #احمد دوست بودم و صمیمیت خاصی در دوستی ما وجود داشت.
#احمد ویژگی های برجسته و ناب زیادی داشت که یکی از شاخص ترین ویژگی های احمد #صبر او بود
در زندگی، کار و امور مربوط به خود بسیار صبور و شکیبا بود.
زیباترین حسن #احمد بخشـندگی و دست و دل بازی او بود .
اگر کسی چیزی از او قرض میکرد آن را پس نمیگرفت و به او کادو میداد و همہ ی اطرافیان خود را با بخشندگی خود خوشحال میکرد
#احمد در زندگی طبیعی اش همہ چیز برایش فراهم بود و هرچیزی که ارادہ میکرد بہ آن میرسید
زیباترین زندگی را داشت،اما موضوع جهاد که مطرح شد برای مجاهدت سر از پای نمیشناخت و بہ میدان که میرفت همه داراییش را فراموش میکرد و فقط آرزوی شهادت میکرد گویی که در زندگی دیگری قرار میگرفت و آدم دیگری میشد
میدان جهاد،دنیا و تعلقاتش را از خاطر احمد پاک میکرد. زمانی که انگشتش مجروح شدہ بود و در راہ اتاق عمل بود دائم میخندید و میگفت :" اصلا برای من مهم نیست و فدا کردن یک انگشت امری بسیار سادہ است. بدون انگشت در زندگی هیچ اتفاقی نمی افتد."
این تفکر برگرفته از همان بخشندگی احمد بود که برای اعضای بدنش و حتی جانش نیز دست و دلباز بود . نسبت به درد بسیار صبور بود و میخندید . احساس نمیکرد زخمی است و مستمر تکرار میکرد:
"فدای حضرت زینب(س)"❤
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
دنیاۍ من
نبـودِ تـو را
جـار مےزند!
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جمعه بهانه است دلم تمام روزها برای تو شعر میشود جمعه بهانه است تو اگر نباشی خیالت اگر نباشد و د
هنگامی میشود گفت منتظریم
که خود را اصلاح کنیم
ولی اگر خود را اصلاح نکنیم
هیچگاه حضرت ظهور نخواهد کرد
امامصادق(ع) میفرماید:
از تقصیرهای بر گردنم گریه میکنم
و به سوالی که در قبر قرار است از من پرسیده شود
اگر از من در قبر بپرسند که تو برای جبهه
و این راه چه کردهای چه خواهی جواب بدهی
میگویی که میتوانستم در این راه گام بردارم..؟! میتوانستی..؟!چرا نرفتی..؟!
باید بیدار شد
میتوانی و نمیآیی..؟!
من خواب بودم بیدار شدم..:)
#شهید_احمد_محمدمشلب♥️
#وصیت
ڪانال رسمے شهید احمدمحمدمشلب
✅ @AhmadMashlab1995
#سخن_بزرگان 🌟
•#حاجآقامجتبیتهرانی•🍃
آدم از رفیق بد
تاثیرمیگیره!
مثل بادےڪه
از زبالهدونےرد بشه
اونمبویبدمیگیره
چهبخواد
چهنخواد...
#حواستهستبهخودت ؟!
✍🌷 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار ماندهایم، خدایا هیاهو
#خاطرات_شهــدا📜🎈
اصݪا دنبال شناخٺه شدݩ ؤ شهرٺ نبـود
اعٺقاد داشت اگہ واقعا كاری رو برای خدا بكنے خودش عزيـزت ميكنہ
آخرش همين خصلتش باعث شد تا عكس شهادتش اينطور معروف بشہ🙃💔🍃
#شهید_امیر_حاج_امینی
#هر_روز_بایک_شهید
♥️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دنیاۍ من نبـودِ تـو را جـار مےزند! #یوم_جمعہ🥀 #ایـن_امـامنـا؟! #ایـن_صـاحبنـا؟! #بـاز_هـم_جمعـہ_اے
_آخرینجمعہپائیزقرنهمگذشت؛نیامدی(:💔🌱_
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمد هادی ذوالفقاری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦13بهمن سـال1367🌿 🌴محـل و
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد سیدمحمد موسویناجی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦15بهمن سـال1369🌿
🌴محـل ولادت⇦قم(باتردید)🌿
🌴شهـادت⇦28تیر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦المرزعه_عراق🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦بر اثر اصابت مین کاشته شده توسط گروه تروریستی داعش به خودروی حامل او در سن 25سالگی بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
درشب یلدا 🌃
همه باهم✌️🏻
رأس ساعت ۲۲🕙
دعای فرج رو میخونیم💚🌱
#به_عشق_امام_زمانم💙
#انتشارحداکثری✔️
✅ @AhmadMashlab1995
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وایسا وایسا ببین چی برات آوردم✉️
بچه پولدار لبنانی که مادیات، دلش رو بند دنیا نکرده بود😇
اسمش احمد بود
رتبه ۷ کشوری توی رشته آی تی 🎓💻
موقع تشییع پیکرش همه رفقاش بودن
و ماشین BMW🚘 احمد رو گل زدن
شهادت برای احمد مثل گل رز 🥀خوشبو و زیبا بود
و بقول خودش توی این دنیای🌏 فانی فقط شهادت عشقش بود بلاخره هم بهش رسید...
بیا ببین چطوری یه نفر میشه #یوسف_الشھداء
#شهیداحمدمشلب
eitaa.com/joinchat/1431830531Cec81cd2f0e
این یک دعوت نامه از طرف #شھیدBMWسوارلبنانیه👌
تنها کانال رسمی #شهید_احمد_مشلب در ایتا
زیر نظر خانواده شهید
eitaa.com/joinchat/1431830531Cec81cd2f0e
❌❌بقیه کانال ها فیک هستند‼️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ وایسا وایسا
همسنگرےها این بنر کانال خودتونه😉
بفرسین واسه رفقاتون
از کجا معلوم
شاید یه نفر که اصلا فکرشو نمیکردی، جذب شهید شد و
پای رفاقت با داداش شهیدمون، سر به راه شد
اونوقته که هم دنیا رو داری هم آخرت😌
معطل چی هستی؟ شک نکن داداش احمد واست جبران میکنه👌
💔
آهنی بیش نبود این حرم شش ضلعی،
تا که افتاد روی خاک تو، شد «شش گوشه»
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
هر صبح بر آن دو زلف مشکین
چون باد صبا گذار داریم
چشم تو شکار کرد جان را
ما دیده در آن شکار داریم
سلام✋
صبحتون متبرک به نگاه #شهیداحمدمشلب
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
ســلام ســلام😍🌱
دیشب از اعضا خواستیم بنرمون رو پخش کنن
خیلی خیلی ممنونیم از اعضای گلمون که با یک مشارکت جانانه تعداد زیادی از دوستانشونو با شهید آشنا کردند👌🌹....
اجرتون باشهید مشلب♥️🌱
دستمریزاد👌
خادم الحقیـر : بنت الزهرا:)
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•[هجر تو ز درد و داغ،دلگيرم کرد اندوه غم زمان زمينگيرم کرد گفتند که جمعه میرسی از کعبه اين رفتن جم
•{ بی هوا،اول صبح؛سخت هوایت کردم ...}•
<میثم بشیری>
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
#طنزجبهه😂🤣
مسئول تبلیغات🔊
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت.
از آن آدم هایی بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقى هاى فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 🤦♂😄
شده بود مسئول تبلیغات گردان.
دیگر از دستش ذلّه شده بودیم.
وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد و عراقى ها مگسى مى شدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند.
از رو هم نمى رفت. 😅
تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.
مسئول تبلیغات براى اینکه روى آن ها را کم کند، نوار "کربلا کربلا ما دار می آیم" را گذاشت.
لحظه اى بعد صداى نخراشیده از بلندگوى عراقى ها پخش شد که "آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما". 😂
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
برادر؛ با تهریش، بدون تهریش، حالم ازت بهم میخوره...‼️ - بابا مخ زنی با حاج قاسم آخه! بقول آقای
همـہ دنیـا بسیـج شدنـد مےخـوان همـہ چےمـون رو بگیرنـد...‼️
دیـن، شہـدا،چادر ،حرمـت ،همـہ چے رو🥀
اینـا هشـت سـال جنـگ ڪردنـد دیدنـد نمیشـہ بـا ایـن مـردم جنگیـد... باورشـون حسینـہ...
میدونے چیڪـار ڪردنـد!؟
اومدنـد شبڪہ هاے مجازے رو بہ راه ڪردنـد...
اومـدن تلگـرام و اینستـا رو دادن بہ مـا...💻📱
گفتنـد همـہ چے اینطـورے راحـت تـر میشـہ...
آمریڪایے هـا براے ثانیـہ ثانیـہ مـا برنامـہ ریختنـد...🕓❗️
ڪـہ دیـن امـام حسیـن(ع)، حضـرت زهـرا(س)، شہـدا و چـادر رو ازمـون بگیرنـد...
²⁴ساعتـہ دارنـد ڪـار میکننـد بہ خاطـر همینـا!!
بـا ایـن ڪـارهـایے کـہ مےڪنیـم ترویـج داریـم میدیـم برنامـہ هاشـون رو...😖
میگیـم قصدمـون از ایـن ڪارامـون ڪار فرهنگے هسـت امـا نمےدونیـم ڪـہ داریـم بـا همیـن دسـت ڪـہ وضـو مےگیریـم ترویـج میدیـم برنامـہ هاے اونـا رو
و ایـن یعنے فاجعـہ...💔
پـس قبلـش فڪر ڪنید...🧠
و بعـد عمـل ڪنید...💪🏼
مواظـب دل امـام حسینـے(ع) تـون باشیـد...✨
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جمعه بهانه است دلم تمام روزها برای تو شعر میشود جمعه بهانه است تو اگر نباشی خیالت اگر نباشد و د
جزوصالِتو
مداوانشودزخمِدلم
چہشودگرنظری
برمنِبیچارهکنے...(:🍂
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995