eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ #حسین_جان🌷 أنا سائل أنا مدیون وغلام بن غلام سال‌ها درهمہ جا ازتو فقط بردم نام اے درون مایہ‌ے ضرب‌المثل سنگ تمام وقٺ مردن تو بیا تاڪه نمیرم ناڪام شکرخداکه‌غلام‌حسینیم‌تاابد❤️ @ahmadmashlab1995
💠مزار شهید حجت در خوزستان، شهرستان باغملک، روستای هپرو (۲۰کیلو متری شهرستان) است. 🔰یه بار باهم رفتیم 🌷، تو ماشین🚙 گفت: آبجی یکی بهم گفته اقای رحیمی تو ،برام دعا کن شهید بشم، گفتم انشاالله شهید میشی☺️ 🔰شهید نشست کنار مزار شهید داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم👤 برگشت نگام کرد و لبخند زد😊 حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر می کرد💭 این همیشه تو ذهنمه . 🔰اقا حجت به دنیا امد و پنجشنبه هم پر کشید🕊مادرم دوست داره برادرم هم در این راه برود بخاطر همین حسین ۴سال قبل🗓 برا فرستاد و حسین روهم تشویق میکند👌 🔰شهید حجت همیشه اخر مجلس ها، به ها میگفت ،دوستان تلاش کنیم را ادامه بدیم، پشتیبان ولایت فقیه باشیم، کاری کنیم که ازمون راضی باشه، دل مهدی رو خون نکنیم💔 و این مجالس هاش بود . @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت سناریو مثل فنر از جا پریدم و 🙄⚡️ کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم🚶♂ یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم😢 یه حسی می گفت : با این اشک ریختن💧 بدجور خودت رو تحقیر کردی😒 حالم به حدی خراب بود😔 که حس و حالی نداشتم😢 روی جنس این تفکر فکر کنم ... خدائیه یا خطوات شیطان🔥 که نزاره حرفم رو بزنم 👌 هنوز قدم از قدم برنداشته🚶♂ صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد 🙄 مهرااااان🗣 کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...🗣 راه افتادم🚶♂دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم🚶♂آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن🔥به خنده و شوخی ... سرم رو انداختم پایین⚡️ با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم🗣 اومد سمتم🏃♂ و کوله رو ازم گرفت🎒 تو چیزی از توش نمی خوای؟ ...⁉️ اشتها نداشتم ...😢 - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد🍔 رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد ...✌️ نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده👀 خوب واسه خودت حال کردی ها😁 رفتی پایین ... توی سکوت ... ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود⚡️ ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم😐 لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ...😏 _ااا ... پشت درخت بودی ندیدمت👀 سریع کوله رو از سعید گرفتم🎒 و یه ساندویچ از توش در آوردم🍔 و گرفتم سمتش ... - بسم الله ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
🌷 🔥 قسمت تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 این دفعه گرم تر جلو رفتم ...🚶♂ _داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی💧 عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه😅 به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه😅بخور نمک گیر نمیشی ...☺️ دادم دستش و دوباره برگشتم پایین🚶♂ کنار آب🌊 با فاصله از گل و لای اطرافش💫 زیر سایه دراز کشیدم🙄 هر چند آفتاب هم ملایم بود ...🌤 خوابم نمی برد😢 به شدت خسته بودم😞 بی خوابی دیشب و تمام روز 🌤 جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد ...🙄🙄 صدای فرهاد از روی بلندی اومد🗣 و دستور برگشت صادر شد📣 از خدا خواسته راه افتادم🚶♂ دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... 🚌🚌 و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم📿 چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟⁉️آزمون و امتحان؟ ... یا ...🤔 کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت😐 همون گروه پیشتاز رفت⚡️ زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن🚌 سعید نشست کنار رفقای تازه اش ... دکتر اومد کنار من🙄 همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...⚡️ برگشت هم همون مراسم رفت😒 و من کل مسیر رو با چشم های بسته😑 به پشتی تکیه داده بودم💫 و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم🌱 که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد🙄 و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد🗣 - بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم😊 یه راهی برید🚶♂ قدمی بزنید⚡️ اگر می خواید برید سرویس ... چشم هام رو که باز کردم👀 هوا، هوای نماز مغرب بود ...🌙 ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد☀️ همه بی هوا و قاطی🙄 بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ...🚶♂🚶♀ خانم ها که پیاده شدن👌 منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم🏃♂ نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم😢 و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت ...👀 - این بار بد رقم از شیطان خوردی🔥 بد جور ... این بار خدا نبود ، الهام نبود و تو نفهمیدی ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
قلبــــ مـرا هواے تو اشغال مےڪند با هر ســلام با حرمـٺ حال مےڪند دارم یقین ڪه حضرٺِ عالےجنابِ عشق ڪربُـبَلا نصیـبِ من امسـال مےڪند 🌤🍃 ❤️ @ahmadmashlab1995
تازه میخواست کنه به بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا، یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو گفت داداش جان: گفتم یعنی چی؟ گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم بده داداش جان اگه خدایی باشه خدا جبران کنندس وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهلم تو نفهمیدی ... جا خورد ...😳 _نه قربانت ... خودت بخور👌 ا
🌷 🔥 قسمت مرده متحرک با سرعت از پله های اتوبوس🚌 رفتم پایین🚶♂چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم👀 تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم🙄 و از پشت، زد روی شونه ام ...⚡️ _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم😊👌 جدی و بی تعارف☺️ در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا😊 من تقریبا همیشه میام و ... خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم🗣 و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود 😶 توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...🙄⚡️ _با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام ...🚶♂😢 سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ...😐✌️ _حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود😂 هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم😁 تا اومدم از فرصت استفاده کنم🙄 یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود👀 یهو به جمع مون اضافه شد ...🚶♂ - بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من ...🍕😊 _آره دیگه بچه پولداری و ...راستی ماشینت کو؟ 🤔 صبح بی ماشین اومدی؟ ...⁉️ _شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم😂 یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ...🙄 منم وسط جمع ... با شوخی هایی که از جنس من نبود😐 به زحمت و با هزار ترفند⚡️ خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم🗣 فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم ... _سعید آقا میای؟ ...🤔 چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم🚗 سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک😢 جمعه بعد رو رفتم سرکار🚶♂ سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت⚡️ یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم📚 ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... ولی من، نه ... ساعت 12:30 شب، رسید خونه🌙 از در اتاق تو نیومده، چراغ 💡رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق ...🎒 گیج و منگ خواب😴 چشم هام رو باز کردم 🙄 نور بدجور زد توی چشمم ...⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995 🌷 🔥 قسمت امثال تو صدام خسته و خواب آلود😢 از توی گلوم در نمی اومد ... - بَه داداش ... رسیدن بخیر ...😎 رفت سر کمد، لباس عوض کردن⚡️ - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت😐 دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید😡 اصلا مرده به من چه که نیومده ...😒 غلت زدم رو به دیوار⚡️ که نور کمتر بیوفته تو چشمم👀 - مخصوصا این پسره کیه؟⁉️ سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😐 راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش ...🙄👌 ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم👌 اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه👀 و چشم هام رو بستم ...😑 نیم ساعت بعد⏰سعید هم خوابید😴 اما خواب از سر من پریده بود😶 هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم🙄 نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری⁉️ و همه اش دوباره زنده شد ...😢 فردا ... حدود ظهر🌤 دکتر زنگ زد📞 احوال پرسی و گله که چرا نیومدی😢 هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم ...😐 - دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😊 سکوت کرد😐خوشحال شدم😍فکر کردم الان که بیخیال من بشه ...👌 ــ نه اتفاقاً یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه😊 اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع👌شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ... و زد زیر خنده ...😂 من، مات پای تلفن😐 نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده👀 اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده😒 بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت😖 _دیروز به بچه ها گفتم🗣 فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن🖐 نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...😊 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995 🌷 🔥 قسمت این آیات کتاب حکیم است تلفن رو که قطع کرد ...📞 بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... 😢 بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...🚶♂ نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت😟 - آقا جون ... چه کار کنم؟😔 من اهل چنین محافلی نیستم⚡️ تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن اونم که از ... گریه ام گرفت😭🙏 به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ... ⚡️ دلم گرفته بود ...😔⚡️ فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف👌 نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه⚡️ و معلق موندن بین زمین و آسمون🌤می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ...🚶♂اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... 😑 یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...🔥 سر در گریبان فرو برده😔 با خدا و امام رضا درد می کردم🍃 سرم رو که آوردم بالا ...🙄روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند📖 آرامش عجیبی توی صورتش بود🍃حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش🚶♂😣 _حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...👀⚡️ _چرا که نه پسرم😊 برو برام قرآن بیار ...🚶♂ قرآن📖 رو بوسید با اون دست های لرزان⚡️ آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...👌 ✨بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است🌱 مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند✌️ آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...✨ از حرم که خارج شدم 🚶♂ قلبم آرام آرام بود🍃 می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه ...😢 می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ...😢 اما از اون ... برای می ترسیدم😞 و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود👌 💖حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...💖 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
@AhmadMashlab1995 🌷 🔥 قسمت تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ...🙄 از اون منظره زیبا و سرسبز🍃به اطراف نگاه می کردم👀 دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم📿 که یهو کامران با هیجان اومد سمتم 🏃♂ - آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم😢 نگاهی به اطراف انداختم👀 - این همه آدم ... من اهل پاسور نیستم🙄 به یکی دیگه بگو داداش ...😊 - نه پاسور نیست😢 مافیاست👌خدا می خوایم ... بچه ها میگن تو خدا باش ... دونه تسبیح توی دستم موند📿 از حالت نگاهم، عمق تعجبم😳 فریاد می زد ... - من بلد نیستم ... یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت - فقط که حرف من نیست🖐تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی ...😁 هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید⚡️ شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا ... برای من، ...😔🖐 بود بود بود خدا بودن ... بودن صداش رو بلند کرد سمت گروه🗣 که دور آتیش حلقه زده بودن🔥🔥 - سینا ... بچه ها ... این نمیاد ریختن سرم⚡️و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم😐 کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد ...🙄 برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم👀 و کامرانی که چند وقت پیش⚡️ اونطور از من ترسیده بود🙄 حالا کنار من نشسته بود👀 و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید بارها با من، همراه و هم پا شده بود ...👌⚡️ - هستی یا نه؟⁉️ بری خیلی نامردیه ... دوباره نگاهم چرخید روی کامران 👀 تسبیحم رو دور مچم بستم📿 - بسم الله ... تمام بعد از ظهر🌤تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم👀 بازی ای که گاهی عجیب ... من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...👌 به آسمون که نگاه کردم🙄حال و هوای پیش از اذان مغرب بود ... 🌙 وقت نماز بود و تجدید وضو💧 بچه ها هنوز وسط بازی ...⚡️⚡️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی @AhmadMashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
❁﷽❁ ✋ آقا سلامے از ما، برق نگاهے از تو با سر دویدن از ما، مهمان نوازے از تو مدهوش ڪربلاتم، مدیون مهربونیٺ خواهش بہ زیرِ قُبہ، حاجٺ روایے از تو 🌤❤️ @ahmadmashlab1995
#شهدا گفتند: طرف از آب گِل‌آلود #ماهی میگیرد دلم آب گل‌آلوده میخواهد با آن ماهی‌های گمگشته‌اش.. غواص خط شکن #شهید_جلال_توکلی عملیات والفجر ۸ @AhmadMashlab1995
🌷کلام شهیداوینی🌷 اگر در جست وجوی امام زمان(ع) هستے، او را در میان سربازانش بجوے، از نشانه های خاص آنان این است ڪه همچون نور، دیگران را ظاهر می ڪنند و خود را نمی بینند. #شهیدمشلب @AhmadMashlab1995
هر که جهادی هست بسم الله... ب مناسبت سالگردشهادت ❤شهید جهاد مغنیه❤ میخاییم یادواره بگیریم رفقایی که مایل به همکاری در زمینه های : ایده دادن برای برگزاری مراسم کمک مالی کمک در اجرای مراسم و... به آیدی زیر مراجعه کنند @saeedjafare یاعلی مدد
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
❁﷽❁ بر عسکری آن نور ولایت صلوات بر آن گل گلزار رسالت صلوات  خواهی که خدا گناه تو عفو کند بفرست بر آن روح کرامات صلوات میلاد امام حسن عسکری را به پیشگاه فرزند عزیزشان تبریک میگوییم 🍃🌸 @ahmadmashlab1995
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌟 ویژه ولادت امام عسکری 🔰 لوح| برادران امام 🌸 آن کس که دنبال راه امام عسکری(ع) است، این همان ارتباط مستحکم تشکیلاتی است میان امام و پیروانش 🖨 نسخه چاپ👇 http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=38563
🍃🌸 #شهیدشعبان_ابراهیمی 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995
هدایت شده از رمانکده شهدایی
رمانکده شهدایی.apk
7.44M
👇دعوت‌نامه‌ای خصوصی از طرف شهدا برای شما👇 ☘🌹نرم افزار رمانکده شهدایی🌹☘ ❌برای آنان که به دنبال "سبک زندگی شهدا" هستند❌ ⚡️اولین رمانکده با موضوع شهدا⚡️ 👈 شهدای انقلاب اسلامی 👈 شهدای مدافع حرم 👈 شهدای منا 🌸🌺لطفا این نرم افزار را به اشتراک بگذارید🌺🌸 @romankadeshohadaei
"کلام شهید سید مرتضی آوینی" "جان" امانتی است که باید به "جانان" رساند. اگر خود ندهی، می ستانند. فاصله هلاکت و شهادت همین خیانت در امانت است.. #شهیدمشلب @AhmadMashlab1995
🌺رابطہ ایشان با من و بچہ ها بسیار عالی بود و از این حیث در فامیل زبانزد بودند . در این ۱۵ سالی ڪہ ڪنار شهید زندگی ڪردم هیچوقت احساس سختی نڪردم ؛البتہ دشواری هایی بود اما همیشہ با یڪ نگاه مهربان با یڪ تشڪر همہ خستگی را از تنم بیرون می ڪرد . 🌺در حالی ڪہ خیلی دیر بہ خانہ می آمد ، اما باز هم با بچہ ها بازی می ڪرد مخصوصا با ابوالفضل . هیچوقت نمی گفت خستہ ام و همیشہ خستگی را پشت در خانہ می گذاشت و می آمد داخل ڪہ مبادا ما اذیت بشیم . 🌺همیشہ صبور و خونسرد بود . آرامش خاصی داشت . وقتی سفره پهن بود در حضور مهمان از من تشڪر می ڪرد و همین خستگی را از تنم در می آورد . می گفت من عاشق این زندگی ام . یڪ نظامی خشڪ نبود . متین و آرام بود و هیچ وقت عصبانی نشد . خودش می گفت چون عاشق اهل بیت هستم در رفتار با خانواده ام از آنها الگو می گیرم . 🕊|🌹 @AhmadMashlab1995
🍃🌸 •┄❁#قرار‌هرشب‌ما❁┄• فرستـادن پنج #صلواتــ بہ نیتــ سلامتے و ٺعجیـل در #فرج‌آقا‌امام‌زمان«عج» هدیہ ‌بہ‌ روح ‌مطهر #شهیداحمدمشلب 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
❁﷽❁ ✋ آقا سلامے از ما، برق نگاهے از تو با سر دویدن از ما، مهمان نوازے از تو مدهوش ڪربلاتم، مدیون مهربونیٺ خواهش بہ زیرِ قُبہ، حاجٺ روایے از تو 🌤❤️ @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
@AhmadMashlab1995 🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهل_چهارم تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ...🙄 از
🌷 🌷 قسمت خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ... - کجا؟ ... تازه وسط بازیه ... - خسته شدی؟ ... همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ... چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا رو ... با هیچ چیز عوض کنم ... فرهاد اومد سمت مون ... - من، خدا بشم؟ ... جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ... - برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود ... نامرد طرفش رو می گرفت ... بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ... وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ... بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ... - به این زودی میری بخوابی؟ ... کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه ... خندیدم و زدم روی شونه اش ... - قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم... تا چشمم گرم می شد ... هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد ... و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد ... استاد قصه گویی بود ... من که بیدار شدم ... هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض ... توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه ... وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود ... اما می شد چند قدمیت رو ببینی ... وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم ... یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم ... توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ... نماز دوم تموم شده بود ... سرم رو که از سجده شکر برداشتم ... سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد ... یک قدمی من ایستاده بود ... ادامه دارد... 🌸نويسنده:سيدطاها ايمانی🌸 @AhmadMashlab1995