#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_یک
سرطان
سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه😔 … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … .😞
وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم😨 …
توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 😰…
یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: "کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم" …
.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: "چیزی شده؟" …
باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود😱 …
بعد از نماز از مسجد زدم بیرون …
یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت …
حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟😥🙁 … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند😞 …
توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود …
توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد …
داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم
"… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه "…
پاهام دیگه حرکت نمی کرد😦 … تکیه دادم به دیوار …
"خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره"😔 …
چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ... و هنوز جوابی برای بروز علت و دیده شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...😃
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ... هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به نماز جمعه برسونم🙃 ...
زیاد نبودیم ...
توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ... که یهو پدر حسنا وارد شد😳 ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ... چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:
"حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟" ...
از جا بلند شد ... اومد جلوی جمع ایستاد ... .
"بسم... الله... الرحمن... الرحیم" ... صداش بریده بریده بود ...
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید😔 ...
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
"هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید"❌ ... جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه 😭...
گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم 😭...
موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم 💔... اینم تاوانش بود ...
شبی که دخترم مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛
"اونها چطور تونستن با یه تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خانواده ام بشن و "... .
همون شب توی خواب دیدم وسط تاریکی گیر کردم ... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد😰😱 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_و_دو
من عمل توئم
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد🔥 ...
قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید😰 ...
نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد😱...
توی چشم هام زل زد ...
به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم😰😨 ... با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت:
" از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟😡... هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟😠 ...
ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود ... ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی😤... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید ... "😡
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد😰 ... نفسم بند اومده بود ...
این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه🤔... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد...
"من عمل توئم ... من مرگ توئم"😡🔥😤...
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ...
حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده😫😩...
توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد ...
با حالت خاصی گفت:
" دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره ... . "😏😡
زبانم حرکت نمی کرد 🤐...
نفسم داشت بند میومد... 😧دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم ...
"خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم"...
گلوم رو ول کرد ... گفت:
"لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد ... . . "😏
از خواب پریدم ... گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم😞 ... .
گریه اش شدت گرفت ...
رد دستش دور گلوم، سوخته بود😭... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ...😩
.
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... قسم می داد ببخشمش ...😲😯
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ...
"بسم الله الرحمن الرحیم ... ان اکرمکم عندالله اتقکم ... به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست" ... و صدای گریه جمع بلند شد😭😔 ...
این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد ...
خواسته بودم چیزی در مورد علت اون اتفاق به حسنا نگن... نمی خواستم روی تصمیمش تاثیر بزاره ... حقیقت این بود که خدا به من لطف داشت اما من لایق این لطف نبودم...😔
رفتیم توی حیاط تا با هم صحبت کنیم ... واقعا برام سخت بود اما اون حق داشت که بدونه😕 ... .
همه چیز رو خلاصه براش گفتم...
از خانواده ام،
سرگذشتم،
زندان رفتنم و ...
😣😖
حرفم که تموم شد هنوز سرش پایین بود ... بدجور چهره اش گرفته بود ...
سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ...
اونقدر عمیق و طولانی که کم کم داشت گریه ام می گرفت😟☹️ ...
سرش رو آورد بالا و گفت:
"الان کی هستید؟ ... "
- یه تعمیرکار که داره درس می خونه بره دانشگاه...😔
سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم ... "البته هنوز دبیرستان رو تموم نکردم"😢 ...
- خانواده انتخاب ما نیست ... پدر و مادر انتخاب ما نیست ... خودتون کی هستید؟ ... الان کی هستید؟ ... .
تازه متوجه منظورش شدم ...
یه نفر که سعی می کنه، بنده خدا باشه و تمام تلاشش رو می کنه تا درست زندگی کنه ...
دوباره مکثی کرد و گفت:
" تا وقتی که این آدم، تلاشش رو می کنه؛ جواب منم مثبته ..."☺️
از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
قرار شد یه مراسم ساده توی مسجد بگیریم و بعدش بریم ماه عسل...
من پول زیادی نداشتم ... البته این پیشنهاد حسنا بود ...😍
چند روز بعد داشتیم لیست دعوت می نوشتیم ...
مادر حسنا واقعا خانم مهربانی بود ... همین طور که مشغول بودیم با تعجب پرسید:
" شما جز حاج آقا و خانواده اش، و خانواده حنیف هیچ دعوتی دیگه ای نداری؟ ... "🤔😳
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
#ارباب_جان
حاضرم جـان بدهم تاڪہ ببینم حـرمَت
جـان عالم بہ فـداے حـرم مُحترمت
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
🌸🍃
#صحبتهای_سیده_سلام_بدر_الدین
#دربارهء_دفاع_جهاد
#و_فرهنگ_عاشورا
🌺بسم الله الرحمان الرحیم🌺
به هیچ وجه... من به هیچ وجه مخالف وجود ✋جـــ🌷ــــهاد نیستم
🍃تربیت ما فرزندان 🌹
و تربیت نسل های ما بر همین اساس است🍃
این فرهنگ عاشـــ❤️ــــورا است...
🌸هر روز عاشورا و هر جایی کربلاست
یعنی هرجا ستمی باشد ما باید در آنجا حضور داشته باشیم☝️
🌾مطمئناً من موافق این مسئله هستم که
شهـــــ🌹ــــادت دری ✨است که خــــــداوند آن را برای
🌷اولیای ویژه🌷
خود گشوده است🌾
❗️نکته بعد اینکه اگر فرزندان ما دفاع نکنند چه کسی این کار را انجام بدهد؟؟؟
این ما و فرزندان ما هستیم که باید از این ارزش ها دفـــــ🇱🇧ـــاع کنیم...
#دفاع
#جهاد_در_راه_خدا
#فرهنگ_عاشورا
#کربلا
#صحبتهای_مادر_شهید
http://eitta.com/AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💢تازه #نامزد کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک ایام #عید بود. خیلیها منتظرند که ایام عید فرا برسد تا از قوم و خویشها دیدن کنند. تعطیلات نوروز برای خیلیها مهم است. اما عباس باید این #لذت را زیر پا میگذاشت.
💢آتش درونش هر لحظه #شعلهورتر میشد. به من گفت:«عیدم باشه میام.» گفتم: «گذرنامه چی میشه؟» گفت: «همهچی هماهنگه»
💢یکبار با آن #شور و حالش زنگ زد و گفت:«حسین! گذرنامهها رو #هماهنگ کردیم، حاجی اجازه داده. ممکنه بیست و پنجم اسفند بریم، شایدم بیفته تو ایام عید. شما پاسپورتاتون آماده باشه که هروقت گفتن بریم.» گفتم:«ما که از #خدامونه!»
💢ماجرای رفتنمان به سوریه در شرایط بسیار سختی اتفاق میافتاد. خیلی از #شهدا را به ایران آورده بودند و از بچههای ما هم چند نفری به شهادت رسیده بودند. در چنین شرایطی رفتن به سوریه، نیازمندِ #دل_کندن_از_دنیا بود. و عباس از دنیا دل کنده بود.
#شهید_دهه_هفتادی
#شهید_مدافع_حرم_عباس_دانشگر
#راوی_همرزم_شهید
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_سه
مادر
برای اولین بار، بعد از ۱۷ سال، یاد مادرم افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود 😖😣...
پیداش کردم ...
60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد 😑...
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...
یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ...
یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ... اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود 🍷...
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم😌 ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .
به زحمت می تونستم نگاهش کنم😔 ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... به خودم گفتم:
تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ...
گریه ام گرفته بود ...
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم ... و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...
همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم😭 ... .
اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت:
پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...
.
سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛
نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
می خوای ببرمت یه جای خوب؟
.
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم ...
تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم ... یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام ...
بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم ... با خوشحالی، ۱۰ دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد ... اینو پسر قشنگ بهم داده ... پسر قشنگ بهم داده ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم ... زدم بیرون ... سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد ... .
- تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم ... یه بار با محبت صدام نکردی ... حالا که ... بهم میگی پسر قشنگ😏
نماز مغرب رسیدم مسجد ... اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید ...
با خوشحالی دوید سمتم ... خیلی کلافه بودم ... یهو حواسم جمع شد😟 ...
"خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم" ... نفسم بند اومد ... .
.
حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد ... دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود ... منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم ... و مونده بودم چی بهش بگم ... چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ ... .😞
.
چاره ای نبود ... توکل کردم و گفتم ... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_چهار
خدای رحمان من
- حسنا! منم امروز یه کاری کردم. می دونم حق نداشتم یه طرفه تصمیم بگیرم😐 ... قدرت توضیح دادنش رو هم ندارم ... اما، تمام پولی رو که برای ماه عسل گذاشته بودم ... دیگه ندارمش😔... .
به زحمت آب دهنم رو قورت دادم ...
خنده اش گرفت ... "شوخی می کنی"؟😉 ...
یه کم که بهم نگاه کرد، خنده اش کور شد😑 ... "شوخی نمی کنی"؟😒 ...چرا استنلی؟ ... چی شد که همه اش رو خرج کردی؟🤔
ملتمسانه بهش نگاه می کردم ... سرم رو پایین انداختم و گفتم:
حسنا، یه قولی بهم بده ... هیچ وقت سوالی نکن که مجبور بشم بهت دروغ بگم😔 ...
مکث عمیقی کرد ... شنیدنش سخت تره یا گفتنش؟
- برای من گفتنش ... خیلی سخته ... اما نمی دونم شنیدنش چقدر سخته 😔☹️...
بدجور بغض گلوش رو گرفته بود ...
" پس تو هم بهم یه قولی بده ... هرگز کاری نکن که مجبور بشی به خاطرش دروغ بگی ... کاری که شنیدنش از گفتنش سخت تر باشه"🙁 ...
به زحمت بغضش رو قورت داد ...
با چشم هایی که برای گریه کردن منتظر یه پخ بود، خندید و گفت:
"فعلا به هیچ کسی نمیگیم ماه عسل جایی نمیریم ... تا بعد خدا بزرگه"...
اون شب تا صبح توی مسجد موندم ... توی تاریکی نشسته بودم ...
- خدایا! من به حرفت گوش کردم ... خیلی سخت و دردناک بود ... اما از کاری که کردم پشیمون نیستم ...
کمترین کاری بود که در ازای رحمت و لطفت نسبت به خودم، می تونستم انجام بدم😔.. اما نمی دونم چرا دلم شکسته ...
خدایا! من رو ببخش که اطاعت دستورت بر من سخت شده بود ... به قلب من قدرت بده و از رحمت بی کرانت به حسنا بده و یاریش کن 😔...
به ما کمک کن تا من رو ببخشه ... و به قلبش آرامش بده💞 ...
نمی دونستم چطور باید رفتار کنم ... رفتار مسلمان ها رو با همسران شون دیده بودم اما اینو هم یاد گرفته بودم که بین بیرون و داخل از منزل فرقی هست ...
اون اولین خانواده من بود ... کسی که با تمام وجود می خواستم تا ابد با من باشه ... خیلی می ترسیدم ... نکنه حرفی بزنم یا کاری بکنم که محبتش رو از دست بدم😰 ...
بالاخره مراسم شروع شد😍 ...
بچه ها کل مسجد و فضای سبز جلوش رو چراغونی کردن😅...
چند نفر هم به عنوان هدیه، گل آرایی کرده بودند💐 ... هر کسی یه گوشه ای از کار رو گرفته بود ...
عروس با لباس سفیدش وارد مسجد شد ... کنارم نشست... و خوندن خطبه شروع شد😇 ... .
همه میومدن سمتم ... تبریک می گفتن و مصافحه می کردن🤗 ...
هرگز احساس اون لحظاتم رو فراموش نمی کنم💓...
بودن در کنار افرادی که شاید هیچ کدوم خانواده من نبودند اما واقعا برادران من بودند ... حتی اگر در پس این دنیا، دنیایی نبود ... حتی اگر بهشتی وجود نداشت ... قطعا اونجا بهشت بود و من در میان بهشت زندگی می کردم 😇...
دورم که کمی خلوت شد، حاجی بهم نزدیک شد... دست کرد توی جیبش و یه پاکت در آورد ... داد دستم و گفت:
" شرمنده که به اندازه سخاوتت نبود"😅 ... پیشانیم رو بوسید و گفت ... ماشاء الله ... "😊
گیج می خوردم ... دست کردم توی پاکت ... دو تا بلیط هواپیما و رسید رزرو یک هفته ای هتل بود😳😐😔 ... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
༻﷽༺
#یا_اباعبـــــدالله_ع❤️
دل ندارم ڪه بہ معشوقِ زمینے بِدهم
دلِ من گوشہےِ صَحْنَٺ بہ خدا جا مانده
#ازکربلا_کهآمدےخواهےدانسٺ🍁
#فراق_بهشٺ_با_آدم_چه_کرد💔
#فراق_بهشت🕊
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
رسولی_نوحه ای دلبر مظلوم من.mp3
5.75M
زمینه:ای دلبر مظلوم من...
🎤مداح:حاج مهدی رسولی
#پیشنهاددانلود
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود
برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان #صبح کار بچه ها تمام شد.
🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات #کردستان تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم #خندهدار.
🍃🌹بچه ها را تا اذان #بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای #نماز بیدار می شدند یا نه،
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان #قضا نشود ....
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مفقود_الاثر
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_چهار
تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد...😍
گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت🌸🍃🌹 ...
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ...
حس داشتن خانواده ...
همسری که دوستم داشت ...
مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود؟... .🤗
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ...
حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم😌 ...
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم☺️ ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت:
" فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ... "😅
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد...
بیش از ۳۰ سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم😔 ...
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ...
- استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟😲😳 ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن😭 ... .
با چشم های خیس از اشک بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
+ حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا😍 ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
قصد داشتم برم دانشگاه💪 ...
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد😃 ... .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم🙃 ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم😅 ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن😌... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم:
استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... "نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست"😌😇..
اتحاد، عدالت، خودباوری ...
من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم💪 ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست.✌️
پایان.
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
❁﷽❁
چرا ز یوسف زهرا خبر نمیآید
چرا شب غم ما را سحر نمیآید
عزیز فاطمه مهدی بیا به مجلس ما
مگر به روضه مادر پسر نمیآید
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#فاطمیه
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫روایت حاج #سعید_قاسمی از کسانی که از انقلاب ۱۸۰ درجه منحرف شدند و نفوذ دشمن در خط نظام
یه بار برجام ، یه بار FATF و یه بار سند 2030
@ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊
دلتنگ می شدم و می گفتم : #آخه تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔
می گفت : ببین #ملیحه‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، #مرد خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو #خداست، سرپرست همه ما خداست☝️
#می_گفت : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو #هستی که می تونم فعالانه قدم بردارم👌
اگه من توی #خانواده، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و #مسئولیت بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه.
#مطمئن باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯
اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷
#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهید
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
#اربابم_اباعبدالله
بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995