༻﷽༺
#یا_اباعبـــــدالله_ع❤️
دل ندارم ڪه بہ معشوقِ زمینے بِدهم
دلِ من گوشہےِ صَحْنَٺ بہ خدا جا مانده
#ازکربلا_کهآمدےخواهےدانسٺ🍁
#فراق_بهشٺ_با_آدم_چه_کرد💔
#فراق_بهشت🕊
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
رسولی_نوحه ای دلبر مظلوم من.mp3
5.75M
زمینه:ای دلبر مظلوم من...
🎤مداح:حاج مهدی رسولی
#پیشنهاددانلود
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود
برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان #صبح کار بچه ها تمام شد.
🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات #کردستان تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم #خندهدار.
🍃🌹بچه ها را تا اذان #بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند.
🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت:
اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای #نماز بیدار می شدند یا نه،
شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان #قضا نشود ....
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مفقود_الاثر
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_چهل_چهار خدای رحمان من
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_چهل_چهار
تو رحمت خدایی
اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد...😍
گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت🌸🍃🌹 ...
من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ...
حس داشتن خانواده ...
همسری که دوستم داشت ...
مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود؟... .🤗
بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ...
حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم😌 ...
من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم☺️ ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت:
" فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ... "😅
با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد...
بیش از ۳۰ سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم😔 ...
حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ...
- استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟😲😳 ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن😭 ... .
با چشم های خیس از اشک بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
+ حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا😍 ...
دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
قصد داشتم برم دانشگاه💪 ...
با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد😃 ... .
من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم🙃 ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم😅 ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن😌... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم:
استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... "نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست"😌😇..
اتحاد، عدالت، خودباوری ...
من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم💪 ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست.✌️
پایان.
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
❁﷽❁
چرا ز یوسف زهرا خبر نمیآید
چرا شب غم ما را سحر نمیآید
عزیز فاطمه مهدی بیا به مجلس ما
مگر به روضه مادر پسر نمیآید
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#فاطمیه
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫روایت حاج #سعید_قاسمی از کسانی که از انقلاب ۱۸۰ درجه منحرف شدند و نفوذ دشمن در خط نظام
یه بار برجام ، یه بار FATF و یه بار سند 2030
@ahmadmashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🌷| بعضی وقت ها که #عباس حرف از رفتن و #شهادت می زد،🕊
دلتنگ می شدم و می گفتم : #آخه تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔
می گفت : ببین #ملیحه‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، #مرد خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو #خداست، سرپرست همه ما خداست☝️
#می_گفت : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو #هستی که می تونم فعالانه قدم بردارم👌
اگه من توی #خانواده، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و #مسئولیت بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه.
#مطمئن باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯
اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷
#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهید
@AhmadMashlab1995
🍃🌸
#اربابم_اباعبدالله
بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
🌸🍃
#اربابم_اباعبدالله
قسمٺ نشد دوباره بیایَم بہ ڪربـلا
دیگر ڪنار آمده ام با دلِ خـودم! حسین...
از راه دور، پر زده ام سوے گنبدٺ
با یڪ سـلام، از تهِ دل زائرٺ شدم، حسین
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از بایگانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ فوق العاده سیاسی
🔻 خائنینی که دین مردم را نشانه گرفتند
🔻بانیان #فتنه ۹۸ را بهتر بشناسید
🔻هجمه علیه #بودجه فرهنگی کشور
👈 اصلاح طلبان را بهتر بشناسیم
#استاد_پورآقایی
#نشر_حداکثری
#اندکی_سیاسی
#آھ...
#قرارگاه_فرهنگی_مجازی_شهیداحمدمشلب
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
#معرفی_نامه
#هرروزبایک_شهید
#شهیدمدافع_حرم
🌷حسین معزغلامی🌷
👈محل تولد: محل تولد امیدیه اهواز
👈محل شهادت: حماه-سوريه
🗓تاریخ تولد: 1373/1/6
🗓تاریخ شهادت: 1396/1/4
❤️وضعیت تأهل:مجرد
✨نام پدر: على اكبر
✨ سومين فرزند خانواده
کیفیت شهادت: نحوه شهادت
یک تیر به چشم راست و یک تیر به کتف راست
🌹سن: ٢٣
🕊نام جهادی: سيد مجتبى
❤️علاقه مند به :
علاقه مند به مداحی و روضه خوانی اهل بیت بودند
✍فراز مهمی از وصیت نامه:
👇👇👇👇👇
💠به خانواده و هم دوستانم بگويم كه در بدترين شرايط اجتماعى، اقتصادى و ...پيرو ولايت فقيه باشيد و هيچگاه اين سيد مظلوم حضرت آ سيد على آقا را تنها نگذاريد.
🔵برای سلامتی امام زمان (عج)و شادی روح شهید حسین معزغلامی صلوات ....
_______________
🔸معرفی از #ما تحقیق بیشتر از #شما
🔹استفاده برای تمامی کانالها و گروه ها آزاد است.
🔸در صورت داشتن هرگونه پیشنهاد و انتقادبه
@Khamenei1421
مراجعه نمایید.
🔴زکات دانستن این اطلاعات فوروارد کردن این پست میباشد.
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰مرتضی درتحمل سختی زبانزد هم قطارانش بود. تحمل سختی😪 برای او دوره #خودسازی بود.در عملیات آبی خاکی شمال کشور🇮🇷 در هوای به شدت گرم♨️ ناگزیر می شود چند بار یک #عملیات را تکرار کنند.
🔰وقتی این عملیات سخت تمام شد، همه برای جرعه ای آب💧 له له می زدند ولی اوبه همراه دوستش #اکبرشهریاری که بهمن ۹۲ درحوالی حرم🕌 #حضرت_زینب(س) به #شهادت رسید🌷 سقا شده،وخود بدون نوشیدن #جرعه ای آب به پادگان باز می گردند.
🔰مرتضی درجریان #عملیات_حلب نیز روزه بود و در همان حال مسئول اطلاعات به تنهایی👤 برای شناسایی موقعیت #تروریست های تکفیری👹 خطر می کرد و #آخرشب باز می گشت.
🔰یک شب زمستانی☃ وقتی از شناسایی بازگشت به شدت #گرسنه بود پرسید غذاهست⁉️ گفتیم مقداری عدس داشته ایم که تمام شده وکمی نان🍞 مانده. تکه کوچکی از نان را روی بخاری گذاشت پس از آنکه کمی گرم شد #دولقمه ازآن را خورد وخدا شکر کرد🙂 و خوابید.
#شهید_مدافع_حرم_مرتضی_حسین_پور
@AhmadMashlab1995
دوستان سلام از امشب با داستان دیگری از شهید سید طاها ایمانی در خدمت شما هستیم
نام داستان
🌹سرزمین زیبای من است🌹
#باماهمراه_باشید
👇👇👇
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
مقدمه نویسنده:
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام
سید طاها ایمانی
#قسمت_اول
#رمان_سرزمین_زیبای_من
استرالیا ... ششمین کشور بزرگ جهان ... با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف ...
یکی از غول های اقتصادی جهان ... که رویای بسیاری از مهاجران به شمار می رود ... از همه رنگ ... از چینی گرفته تا عرب زبان ... مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و ...
در سرزمین زیبای من ... فقط کافی است ... با پشتکار و سخت کوشی فراوان ... تاس شانس خود را به زمین بیاندازی...
عدد شانست، 4 یا بالاتر باشد ... سخت کوش و پر تلاش هم که باشی ... همه چیز به وفق مرادت سپری خواهد شد...
آن وقت است که می توانی در کنار همه مردم ... شعار زنده باد ملکه، سر دهی ... هم نوا با سرود ملی بخوانی ... باشد تا استرالیای زیبا پیشرفت کند ... .
این تصویر دنیا ... از سرزمین زیبای من است ... اما حقیقت به این زیبایی نیست😔 ...
حقیقت یعنی ... تو باید یک سفید پوست ثروتمند باشی ...
یا یک سفید پوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد ...
یا سفید پوستی که در خدمت سیستم قرار بگیری ...
هر چه هستی ... از هر جنس و نژادی ... فقط نباید سیاه باشی🌚 ... فقط نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی ...
بومی سیاه استرالیا ...
موجودی که ارزش آن از مدفوع سگ کمتر است😔 ... موجودی که تا پنجاه سال پیش ... در قانون استرالیا ... انسان محسوب نمی شد ... .
در هیچ سرشماری، نامی از او نمی بردند ... مهم نبود که هستی ... نام و سن تو چیست ... نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با آن صدا کند ...
شاید هم روزی ... ارباب سفیدت خواست تو را بکشد ... نامت را جایی ثبت نمی کردند ... مبادا حتی برای خط زدنش ... زحمت بلند کردن یک قلم را تحمل کنند ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #مدافع_حرم_زینب_س
#سیدطاهاایمانی
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من
#قسمت_دوم
✨ سال 1990
سال 1967 ... پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ ... قانون ... بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت 😏...
ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژادی قانون تصویب شد ... و سال 1990 ... قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی - پزشکی و تحصیل را به بومی ها داده شد 😒... هر چند ... تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید😏 ... .
برابری و عدالت و حق انسان بودن ... رویایی بیشتر باقی نماند ... اما جرقه های معجزه، در زندگی سیاه من زده شد😬...
زندگی یک بومی سیاه استرالیایی 😢...
سال 1990 ...
من یه بچه شش ساله بودم ... و مثل تمام اعضای خانواده ... توی مزرعه کار می کردم😕 ...
با اینکه سنی نداشتم ... اما دست ها و زانوهای من همیشه از کار زیاد و زمین خوردن، زخم بود😖 ...
آب و غذای چندانی به ما نمی دادند ... توی اون هوای گرم... گاهی از پوست های سیاه ما بخار بلند می شد♨️ ...
از شدت گرما، خشک می شد و می سوخت ... و من پا به پای خانواده و سایر کارگرها کار می کردم😢 ...
اگر چه طبق قانون، باید حقوق ما با سفید پوست ها برابر داده می شد ... اما حقوق همه ما روی هم، کفاف زندگی ساده بردگی ما رو نمی داد😑...
اون شب، مادرم کمی سیب زمینی با گیاه هایی که از کنار جاده کنده بود پخت ... برای خوردن شام آماده می شدیم که پدرم از در وارد شد😃... برق خاصی توی چشم هاش می درخشید ... برقی که هنوز اون رو به خاطر دارم ... با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد ...
- بث ... باورت نمیشه الان چی شنیدم ... طبق قانون، بچه ها از این به بعد می تونن درس بخونن😄 ... .
مادرم با بی حوصلگی و خستگی ... و در حالی که زیر لب غرغر می کرد به کارش ادامه داد😒 ... .
- فکر کردم چه اتفاقی افتاده ... حالا نه که توی این بیست و چند سال ... چیزی عوض شده ...
من و تو، هنوز مثل مدفوع سگ، سیاهیم ... هزار قانون دیگه هم بزارن هرگز شرایط عوض نمیشه 😏...
چشم های پدرم هنوز می درخشید ... با اون چشم ها به ما خیره شده بود ...
"نه بث ... این بار دیگه نه ... این بار دیگه نه"😊... .
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995