#سوختن_.....
#بچہ_بسیجۍ_در_آتشــــــــــــ..
اواسط اردیبهشت ماه 61،
مرحله ی دوم ـــــــ......
#عملیات الی بیت المقدس»، #حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر #یه خط بزنیم».
بین راه، به یک نفربر PM برخوردیم که در
#آتش می سوختــــــــــــــ.. و چند نفر ــــــــــ.....
#بسیجی هم، عرق ریزان و #مضطرب، سعۍ می کردند با خاک و آبــــــــــــ....،
#شعله ها را مهر کنند.
#حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیمــــــــــــــ...
#چه_خبـــــــــره.....
هرم #آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود.
از داخل شعله ها،
#سر و صدایی می آمد.
فهمیدیم یکـــــــــــــــ
#بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد
#زنده زنده می سوزد.
من و حسین آقا هم برای #نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
#گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ #گرفتار شده، با این که داشت می سوخت،
#اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدرِ همه ی ما را درآورده بود.
#بلند بلند فریاد می زد: #خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور
#ثابت قدمم کنی.
خدایا! الان #سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش #سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. .
خدایا! الان #دستهام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو #دراز کنم،
نمی خوام دست هام
#گناه کار باشه.
خدایا! #صورتم داره می سوزه، این سوزش #برای امام زمانه،
#برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای #ولایت سوخت.»
اگر به #چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، #چنین حرف هایی بزند.
انگار خواب می دیدم اما آن #بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بود، همان طور که #ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلیـــــــــ... #مرتب و سلیس فریاد می زد.
#آتش که به سرش رسید، گفت: #خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم.
#لااله الا الله، لا اله الا الله.
خدایا! خودت #شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با #صدای تقی ترکید و
#تمامـــــــــــــــ......
آن لحظه که ...
#جمجمه اش ترکید، منــــــــ.. دوست داشتم خاک گونۍ ها را روی #سرم بریزمـــــــ. بقیه هم #اوضاعشان به هم ریختــــــــــــ...
یکی با کف دست به
#پیشانۍ اش مے زد، یکۍ #زانو زده و توۍ سرش مے زد،
#یکی با صداۍ بلند
#گریه مے کرد.ـــــــــــ
سوختن آن بسیجۍـــــــــ، همه ما را
#سوزاند.
حالِ حسین آقا از همه #بدتر بود.
#دو زانویش را بغل کرده بود و های هاۍ
#گریه می کرد و می گفتــــــــــ:
#خدایا! ما
#جواب اینا را چه جورۍ بدیمــــــــــــ...؟
#اینا کجااااا؟
#ما کجااااا!!
#شہداااا_شرمنده_ایمـــــــــــ...
@AhmadMashlab1995
ختم قرآن به نیت اموات ، نماز و روزه واموات شما رو در کمترین وقت و باکمترین هزینه انجام میدهم.
👇👇👇
☎️شماره تماس: 09353276842
May 11
•| #دوست_شهید که داشته باشی
نیازی به عشقهای دیگه نداری🕊
میدونی یکی حواسش بهت هست...
یکی که اومده تا وصلت کنه ✨به #خدا|•🍃
#شهیدمشلب
#غریب_طوس
@AhmadMashlab1995
✅ #صبر و #گشایش
#داستانک
مادری رفت خدمت آقا امام صادق (علیه السلام) …گفت :
خیلی وقت است پسرم از مسافرت برنگشته،خیلی نگرانم…
حضرت فرمودند : صبر کن پسرت بر می گردد ….
رفت و چند روز دیگر برگشت و گفت : پس چرا پسرم برنگشت ؟…
حضرت فرمودند : مگر نگفتم صبر کن …. خب پسرت بر می گردد دیگر ….
رفت اما از پسرش خبری نشد …. برگشت؛ آقا فرمودند:
مگر نگفتم صبر کن …
مادر دیگر طاقت نیاورد … گفت : آقا چقدر صبر کنم ؟ …
نمی توانم صبر کنم … به خدا طاقتم دیگر تمام شده …
حضرت فرمود : برو خانه ، پسرت برگشته است …
رفت خانه دید واقعا پسرش برگشته …
آمد خدمت آقا امام صادق ، عرضه داشت : آقا جریان چیست ؟
نکند مثل رسول خدا به شما هم وحی نازل می شود ؟ آقافرموده بودند
به من وحی نازل نمی شود اما
” عند فناء الصبر یاتی الفرج “
صبر که تمام شود فرج می آید …
اللهم عجل لولیک الفرج....
@AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 انتشار برای نخستین بار
🔅لحظه اصابت گلوله به شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده و فریادهای " نحن شیعه علی بن ابی طالب" دقایقی قبل از شهادت
#اللهمارزقناشهادت💔
#دم_افطاراست_بخوان_دعای_شهادت_را
@AhmadMashlab1995
May 11
mahdirasuli-@yaa_hossein.mp3
8.71M
#جمعه
سلام ای قراردل بی قرار...🌱
✨🎙 حاج مهدی رسولی
#زمینه
صولدوم.سارالدم.گلمدی
آخرقوجالدم.گلمدےواےواےواے
@AhmadMashlab1995
May 11
🍃🌷🍃
دلنوشته
یک دهه از ماه مبارک گذشت
وارد دهه مغفرت شدیم
بشتابیم
تا دیر نشده دریای جوشان رحمتش را به تلاطم درآوریم
و با واسطه قرار دادن امامان و اولیای دین،
شامل مغفرت حضرتش شویم...
#شبتون_خدایی
@AhmadMashlab1995
May 11
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱
کنار باغچه ی کوچک حیاط مادربزرگ نشستم و به گل های توی باغچه نگاه میکنم عمیق توی فکرم!!!
دلم حال و هوای بچگی رو کرده همون وقتها که با زینب دور حیاط میدویدیم و سر به سر پدر بزرگ میذاشتیم...خدارحمتش کنه...عجب مرد خوبی بود!!
تو فکر بودم که یهو صدای در حیاط اومد!بلند شدم چادمو سرم کردم صدامو صاف کردم و گفتم :
-کیه؟؟
یه صدای آشنا از پشت در گفت:
-نذری آوردم.
رفتم سمت در یواش درو باز کردم یک دفعه میخ کوب شدم.
دو طرف سرمون رو انداختیم پایین.ته لبخندی زدم و گفتم:
-سلام علی آقا...شمایین...
سینی آش هارو توی دستش جابه کردو گفت:
-بله حال شما؟؟
گفتم:
-الحمدلله...نذری بابت؟؟
-سال پدربزرگم هست...
-آخی...خدارحمتشون کنه.روحشون شاد...
-خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
بعد کاسه ی آشو گرفت روبه روی من و گفت:
- بفرمایین.
از روی سینی کاسه آشو برداشتمو گفتم:
-متشکرم.
-نوش جان.
سرمو آوردم بالا دیدم بنده خدا سرش هنوز پایینه خندم گرفته بود.باتشکر مجدد درو بستم.همین که برگشتم مادربزرگ رو روبه روم دیدم!دستشو گذاشت روی کمرش گفت:
-کی بود مادر؟؟؟
شونه هامو انداختم بالاو گفتم:
-هیچی نذری آورده بودن.
عینکشو جابه جاکردو گفت:
-پسر مهناز خانم بود؟؟
سرموانداختم پایین گفتم:
-بله پسر مهناز خانم...
مادر بزرگ تا دید سرمو انداختم پایین برگشت گفت:
-حالا چرا ایستادی بیا داخل که حسابی هوس آش کردم...
رفتیم داخل و مادربزرگ که مشغول کارش بود شروع کرد تند تند از علی تعریف کردن!!!منم توی آشپز خونه بودم و مشغول ریختن آش ها توی بشقاب...
مادر بزرگ داد زد:
-زهرا جان!!این پسر مهناز خانمو که یادته از اول آقا بود...خیلیییی پسر گلیه...
جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشنیدم گفتم:
-مادرجون!!این لیوان گل دار هارو تازه خریدی؟
-آره مادرجون قشنگه؟؟؟
-آره خیلی قشنگه.
-اینارو پسر مهناز خانم از بازار برم گرفته!
یه نفس عمیق کشیدم و مادربزرگ هم شروع کرد به صحبت کردن راجع به ادامه ی حرف هاش...
-خیلی آقاست.همیشه کارهای منو انجام میده.
باز خواستم بحثو عوض کنم گفتم:
-مادر جون یادش بخیر.پدرجون خیلی آش رشته دوست داشت.
-آره مادر خدارحمت کنه پدربزرگتو. دست مهناز خانم و پسرش درد نکنه.کارشون خیلی درسته.
دندون هامو محکم فشار دادم رو هم و ظرف هارو گذاشتم توی سینی و رفتم پیش مادر بزرگ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای
@AhmadMashlab1995
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۲
تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برای این که بحثو عوض کنم گفتم:
-مامان جون تلوزیون خراب شده!!!
مادربزرگ با خونسردی گفت:
-چیزی نیست مادر.عمرش داره تموم میشه.هر وقتکی که اینطوری میشه پسر مهناز خانم میاد اینجا و درستش میکنه.الانم زنگ میزنم بیاد تا ببینم چش شده باز!!!
دستمو مشت کردم محکم فشار دادم که ناخونام فرو رفت توی دستم.مادر بزرگ از جاش بلند شد تا زنگ بزنه به مهناز خانم.
سریع از جام بلند شدم و گفتم:
-آخ مادر جون!!!من باید میرفتم جایی اصلا حواسم نبود...
مادر بزرگ برگشت سمتم گفت:
-کجا مادر!!؟؟؟بمون مهمون میاد زشته!
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-زود برمیگردم مادرجون.دیرم شده!!
مادر بزرگ نفسی کشیدو گفت:
-باشه مادر برو!ولی...
-ولی چی مادر جون؟؟
-داری میری تو راه برو همین روبه رو دم خونه ی مهناز خانم به پسرش بگو بیاد که من دیگه زنگ نزم.
چشمامو محکم بستم و بازکردم گفتم:
-نه مادر جون واقعا دیرم شده!!!
-از دست تو دختر باشه برو خودم زنگ میزنم.
آماده شدم چادرمو سرم کردم و سریع از خونه رفتم بیرون.
از در که رفتم بیرون یه نگاهی به در خونه ی علی انداختم و سریع راهمو کج کردم و رفتم.
سر خیابون مادر بزرگ یه پارک نسبتا بزرگ بود حدودای ده دقیقه تا یک ربع تا اونجا راه بود.
پیاده رفتم تا رسیدم.
داخل پارک شدم.راه اندکی رو قدم زدم تا رسیدم به یه نیمکت و همونجا نشستم.
با خودم فکر کردن که شاید اگر می موندم و علی می اومد بهتر بود!!
ولی بعد باخودم گفتم که نه بهتر شد که اومدم بیرون وگرنه از خجالت آب میشدم.شایدم دستو پامو گم میکردم.
از مادربزرگم که بعید نیست هر حرفیو بزنه و اون بنده خدا رو هم به خجالت بندازه!!دیگه میشد قوز بالا قوز!!!
حالا هم که اومدم بیرون و نمی دونم علی کی میره خونه ی مادربزرگ و کی برمیگرده!
تصمیم گرفتم نیم ساعتی توی پارک بشینم...
توی همین فکر بودم که یک دفعه متوجه ترمز یه موتور جلوی پام شدم.قلبم ریخت.خودمو سریع جمع و جور کردم.
موتور دو ترک بود.ترک پشت موتور با یه لحن نکبت باری گفت:
-به به خانم خشگله!اینجا چی کار میکنی.
قلبم شروع کرد به تپش!از جام بلند شدم سریع راهم رو کج کردم و رفتم سمت دیگه ای ولی متوجه شدم دارن میان دنبالم!!
اومدن طرفم و یکیشون گفت:
-منتظر کی بودی؟!حالا کجا با این عجله؟!برسونمت!
حرصم گرفته بود و از طرفی پاهام از ترس توان خودشو از دست داده بود!!!یه لحظه دورو بر پارک رو نگاه کردم و زدم توی سر خودم.هیچکس توی پارک نبود!
انگار به بن بست خوردم.هیچ راه فراری نداشتم.همینطور که ایستاده بودم و دنبال راه فرار میگشتم...
یکی از اون پسرای ولگرد چادرمو از سرم کشید...
دیگه هیچ چیزی نفهمیدم.
پام پیچ خوردو افتادم روی زمین شروع کردم به جیغ کشیدن و بلند بلند گریه کردن...
پوشیم پخش زمین شد...
غیر از صدای خنده ی اونا چیزی نمی شنیدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
بعد از شهادٺ آقـا محسن عݪے زیاد
زمین مے خورد، همہ نگران بودند و
میگفٺند شاید به خاطر اٺفاقاٺ این
مدٺ مشڪݪے براش پیش اومده و
نگران بودیم ومی خواسٺیم او را
پیش دڪٺر ببریم.
ڪہ شبے آقا محسن بہ خواب یڪے از
نزدیڪانمان آمــد وگـفـٺ:
نگران نباشید علے وقٺے داره بازے میڪنه مے دود ڪہ بیاد بغݪ من وݪے امڪانش نیسٺ مے خوره زمین...
علے مشڪلے نداره وسالمہ نگران نباشید...
راوے همسر شهید مدافع حرم
#محـسـن_حججے
@AhmadMashlab1995
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| رهبرانقلاب در دیدار اخیر مسئولان نظام:
⛔ برای اصلاح امور، به خارج از کشور چشم نداشته باشید. ۹۸/۰۲/۲۴
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍎 #رمان_طعم_سیب 💠 #قسمت_۲ تلوزیون رو روشن کردم.برفک تموم صفحه رو گرفته بود...منم از خدا خواسته برا
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۳
متوجه پیاده شدن یکی از پسرا از روی موتور شدم.دیگه حس کردم آخر عمرم رسیده!
اومد طرفم چشمامو بستم...
گوشیم رو از روی زمین برداشت...
زیر لب گفتم یا ضامن آهو...عکسام!
یک دفعه صدای فریاد اومد سریع برگشتم و دیدم یکی از پسر ها روی زمین پرت شده و موتور هم یک طرف افتاده...
اون یکی هم که گوشی من دستش بود گوشی رو پرت کرد روی زمین و برگشت طرف موتور...
بیشتر که دقت کردم تا بتونم ببینم چه اتفاقی افتاده دیدم که علی گل آویز شده با اون پسرا!!!قلبم درد گرفت...
گوشیمو برداشتم و از روی زمین بلند شدم و ازشون دور شدم و از دور علی رو نگاه میکردم و فقط بلند بلند گریه میکردم...
از ترس پاهام میلرزید.
بی اراده جیغ میکشیدم علی با هرمشتی که میزد دوتا مشت میخورد...
اصلا حواسم به اطرافم نبود که کسی نیست و بلند فریاد میزدم کمک!!
انقدر دعوا عمیق بود که لباس سفید علی قرمز شده بود...
نفهمیدم چی شد!!!ولی بعد از چند ثانیه لنگ لنگ موتورو برداشتن و فرار کردن...
صدای موتور توی گوشم پیچید...
اونا رفتن و من قلبم از شدت تپش درد گرفته بود...
چند دقیقه ای بین منو علی سکوت بود اون خیره به دستای خونیش و منم خیره به صورتش...
کم کم برگشت و بهم نگاه کرد.
چادرم افتاده بود کنار نیمکت.نگاهی انداخت بهش و بعد رفت تا برش داره.با همون دست های خونیش چادرمو برداشت.و یه قدم اون نزدیک میشد به من و یه قدم من نزدیک میشدم به اون.جز صدای قدم هامون صدای دیگه ای به گوش نمیرسید...
به نیم متری هم رسیدیم یه نفس عمیق با لرزه کشیدم و چادرمو گرفت سمتم...
منم سریع ازش گرفتم و سرم کردم...
صدام میلرزید و بغض داشتم باهمون لحن بغض آلود گفتم:
-ممنونم...
نفس عمیق کشید و چشماشو بست بعد با عصبانیت گفت:
-شما نباید این موقع ظهر می اومدید اینجا اونم تنها!!مگه نمی دونید این پارک پر از خلاف کار و معتاده اگر بلایی سرتون می اومد چی به فکر خودتون نیستین به فکر مادر بزرگتون باشین....
حرفشو قطع کردم و با جدیت تمام گفتم:
-من اگر میدونستم اینجا پر از معتاده هیچ وقت نمی اومدم.من به فکر مادر بزرگ هستم شما نمی خواد به من امرو نهی کنید!!!
یک دفعه انگار یکی زد تو سرم و یادم افتاد که اون بود منو نجات داد و با لحن آروم گفتم:
-شرمنده...
یک دفعه متوجه شدم علی افتاد روی زمین...
بی اراده جیغ زدم گفتم چی شد؟؟؟
چشماشو روی هم فشار دادو گفت:
-هیچی نیست جای چاقو درد میکنه!
بی اراده فریاد زدم:
-چاقو!!!!
-سطحیه...
-بیایید بریم بیمارستان!
-گفتم که سطحیه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :
#مریم_ســرخہای👉
💠@AhmadMashlab1995
🍎 رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۴
یواش یواش از روی زمین بلند شد و گفت:
-زهرا خانم خواهش میکنم بیایید بریم این جا محل مناسبی برای ایستادن نیست...
بیشتر که دقت کردم دستو صورتش خونی بود...
روکرد بهم گفت:
-درست نیست که اینطوری با چادر خاکی و لباس های خاکی برید خونه مادر بزرگ متوجه میشه و نگران میشه.جلوتر شیر آب هست اونجا لباس هاتون رو تمیز کنید بعد راهی خونه میشیم.
بدون حرف زدن سرمو به نشونه ی رضایت تکون دادم.
تا آب خوری حرفی بینمون ردو بدل نشد...
وقتی رسیدیم من قسمت های خاکی وخونی چادرمو تمیز کردم و علی هم دستو صورتشو شست ولی کاری برای لباس خونیش نمی شد کرد...
سرمو آوردم بالاو به صورتش نگاه کردم گوشه ی لبش خراش عمیقی برداشته بود پایین چشمش هم جای مشت بود اما خیلی سطحی...
همینطور که محو نگاه کردنش بودم یک دفعه سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد و منم بی هوا جا خوردم و بهش پشت کردم...
رفتم دور تر ازش ایستادم و منتظر موندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمیبرداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت:
-اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین...
راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود!
نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت:
-مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی.
بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت...
چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم:
-ببخشید...
برگشت و گفت:
-امری دارید؟؟
-بابت امروز شرمنده ام.
-دشمنتون شرمنده.وظیفه بود.
بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست...
منم رفتم خونه.
مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت:
-إ مادر اومدی!!!
-مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟
-نه مادر هنوز نیومده!!
-شاید کاری براش پیش اومده میاد.
یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم:
-بفرمایین اومدن.
دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت:
-چی شده مادر!!!میگم دیر کردی ...چرا صورتت زخمه!!!
بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش...
از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!!
علی گفت:
-چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم.
مادربزرگ گفت:
-ای وای خدا مرگم بده.
-خدانکنه این چه حرفیه...
بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!!
مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت:
-علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره...
یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
@AhmadMashlab1995
#مناجات_شهدا
ای خدای بزرگ!
تو چقدر زیبایی که مرا از آن منجلاب فساد به دریاچه نور ایمان، آوردی...
ای خدا!
تو چقدر زیبا و لطیفی که به ما گفته ای اگر یک قدم به طرف من آیید؛
من شما را صدها قدم یاری مےکنم که به من نزدیک شوید...
اگر چه لیاقت ندارم، ولی مےگویم:
"اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک"
#شهیدعلیرضااحمدی
شهـــــادت: ١٣۶۵/١٢/٨
@AhmadMashlab1995
🚿🚘به کارواش رفته بودماشینش رو دادتابشورن
بعدیه عکس سلفی📱گرفت وتوصفحش گذاشت
حمامة السیارة:شستشوی ماشین
همون یهویی الان خودمون که میگیم😄
#شهید_احمد_مشلب
#ماشین_B_M_W
@AhmadMashlab1995
May 11
May 11