🌸🍃
دستم نمیرسدبه ضریح تو یاحسین
کاری بکن برای من،عالم فدای تو
یک جای دنج از حرم تو،برای من
من هرچه دارم ای همه چیزم برای تو
سلام ارباب خوبم✋🌸
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995❤️
🍃🌷🍃
#دلنوشته
🌺شهيد نشوي، ميميري!
ميداني حکايت من چيست؟!
حکايت من آن گمشده ای است که مي دود در بيابان دنيا ....
مي گردد دنبال نشاني از شهادت ....
ميداني دردم را؟
ميفهمي اشکم را؟
ميبيني قلبم را؟
من اينم ...
ميداني که شهيد نشوي، آخرش ميميري ... تمام ....
يک کاغذ، پايان من و توست ...
که رويش با خط تايپي مي نويسند... فوت شد!
ميداني؟
💢سخت است، درد است.. بغض است،
آخر اين قصه اين طور تمام شود بگويند: مُــــرد؟!!
خيلي سنگين است ... مُرد...مُرد؟ مرد و تمام شد؟
يعني آخر نشد، شهادت قسمتش؟
يعني ديدار.. ابراهيم هادي و حاج همت و حاج مهدي ...و محمدرضا دهقان و محمودرضا بيضايي را به گور ببرد؟
اصلا انصاف نيست ها...
⭕️ ما مدعيان صف اول بوديم ...
⭕️ از آخر مجلس شهدا را چيدند....
✅ بيا برويم،
آخر صف شايد به ما بي لياقت ها هم رسيد...
دلشکسته ها مرگ را نمي پذيرند...
طاقت ندارند بگويند، آخر اين قصه با مرگ ختم يافت...
🙏خداوندا...
به حرمت شهدايت، آخر قصه ي ما را شهادت قرار بده...
#نقاشی_از_شهید_احمد_مشلب
@AhmadMashlba1995
♡شب سیاه بیکسی، بی تو سحر نمی شود
شعر نشد چاره ی من، اشک مگر اثر کند...
#سیدالشهدایجان❤️•°
#شب_زیارتی
@ahmadmashlab1995
#صحبتهای_محمدمشلب_پدر_شهید_احمد_مشلب:.
#امام_حسین پدر تمام #شهدا ست،
👈یعنی پدر شهید احمد و همه ی شهدای مقاومت اسلامی است و این یعنی شهدا راه امام حسین را ادامه دادند به همین دلیل میگویم که امام حسین پدر همه شهداست.
مهمترین چیز در شهدا این است که راه اسلام را که همان #راه_امام_حسین و عاشورا و کربلاست ادامه دادند و پایداری دین اسلام بخاطر برپایی عزای امام حسین و واقعه کربلاست.
وقتی کربلا را به یاد می آوریم میبینیم که در مقابل امام حسین اصلا چیزی تقدیم نکردیم و وقتی خبر شهادت شهید احمد را شنیدم در آن لحظه فقط به صحنه ای فکر کردم که حضرت زینب کنار جسم امام حسین نشسته بود و دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت: ارضیت یا رب؟خذ حتی ترضی...(پروردگارا راضی شدی؟ بگیر تا راضی شوی...)
واقعا در آن لحظه بیشترین چیزی که به آن فکر میکردم همین بود...👉
#امام_حسین
#عاشورا
#کلنا_عباسک_یازینب
#تصویرمحمد_مشلب_پدر_شهیداحمدمشلب
🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب🌿🌸
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#صحبتهای_محمدمشلب_پدر_شهید_احمد_مشلب:. #امام_حسین پدر تمام #شهدا ست، 👈یعنی پدر شهید احمد و همه ی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸
باید که دست از #گنه برداریم
مایی که ادعای #یاری داریم
از خوب و بد #امور مامعلوم است
#سرباز امام عصر یا #سرباریم
#اللّٰھـُم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج
#ترڪ_یڪ_گناه_به_عشق_مولا
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995❤️
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهید سلحشوری که نامش اسپارتاکوس بود❣❣❣❣
شهید #اسپارتاکوس_سلحشوری
قبل اینکه فیلمش بیاد ما واقعیشو داشتیم💪
#کرج
#امامزاده_محمد
#قهرمانان_وطن
#اسپارتاکوس
🇮🇷 @Ahmadmashlab1995 🇮🇷
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
#عاشقانه_شهدا
قهربودیم درحال نمازخواندن بود...
نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم ..
کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن...
ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!
کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت:
"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!
بازهم بهش نگاه نکردم....!!!
اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم....
گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز....
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند.
.." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟
گفتم:نـــــــه!!!!!
گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری...
که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."
زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....
دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم...
خداروشکرکه هستی....
#شهید_عباس_بابایی
#راوی_همسر_شهيد
🕊|🌹 @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اسم جهادی شهیدBMWسوار
❤️غریب طوس❤️
#صحبتهای_مادرشهید_مدافع_حرم
#شهیداحمدمشلب
@AhmadMashlab1995
May 11
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
💠 #قسمت_اول
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
بہ سمت اتوبوساے ڪارواڹ رفتم و
پامو گذاشتم رو پلہ اولین اتوبوس و رفتم بالا.
یہ سرڪ ڪشیدم تو اتوبوس و...
اوه اوه!!!
اینجا ڪہ همہ برادراڹ محترم بسیجے هستڹ!
همشوڹ تا متوجہ مڹ شدڹ سراشونو انداختڹ پاییڹ...
یڪی از پشت سرم گفت:
_خانوم اشتباه اومدیڹ.
اتوبوس خواهراڹ این یڪیہ.
زیر لبے تشڪری ڪردم.
تا خواستم سوار اتوبوس خودموڹ شم
یڪے از ایڹ خواهرا گفت:
_ڪجا خانومم؟
_مگہ اتوبوس خواهرا ایڹ نیست؟
_هست اما شرط رفتڹ بہ شلمچہ، گذاشتڹ چادر هست
دودستے زدم تو سرم و گفتم:
_پس چرا ڪسے بہ مڹ نگفت؟حالا مڹ چڪار ڪنم؟
_برید سریعاً یہ چادر پیدا ڪنید.یڪ ربع دیگہ حرڪتہ
ڪولہ ام و محڪم چسبیدم و دویدم سمت سالڹ.
حیروڹ و سردرگم وسط سالڹ مونده بودم ڪہ چادر از ڪجا بیارم؟
#عاخه_خدا_نوکرتم_اینم_شانسه_من_دارم؟
رفتم نماز خونہ شاید اونجا چادر مشڪے باشہ.
اما نبود!
ڪم ڪم داشت گریہ ام میگرفت ڪہ...
بازهم دیدمش...
نظرش سمت مڹ جلب شدو سریع نگاهشو دزید...
آره!
خودشہ!
اوڹ میتونہ ڪمڪم ڪنہ...
موضوع رو باهرسختے اے ڪہ بود باهاش در میوڹ گذاشتم...
گفت خواهرشم داره میاد با ڪارواڹ ما...
وگفت ڪہ اوڹ چادر اضافہ داره...
دنبالش رفتم ڪہ بریم سمت اتوبوس و چادرو بگیریم از خواهرش اما...
نہ.....
ایڹ امڪاڹ نداره...
اتوبوس رفتہ بود...
⬅ ️ادامه دارد...
نویسنده:باران صابری
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران 💠 #قسمت_اول #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق بہ سمت اتوبوساے ڪار
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_دوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق .
نہ
ایڹ امڪاڹ نداره.
باورم نمیشد.😣
زانو هام خم شد و نشستم رو زمیڹ و زل زدم بہ آسفالت داغ خیاباڹ...
براے اولیڹ بار
بہ ایڹ فڪر فرو رفتم...
یعنے مڹ اینقدر آدم بدے هستم ڪه شہدا نمیپذیرنم؟!😢
.
بازهم هموڹ رو دیدم...
ڪه باتعجب بہ جاے خالے اتوبوس ها نگاه میڪرد...😲
.
فرمانده بسیج دانشگاه روهم جا گذاشتڹ!😐
بابا ایول اینا دیگہ ڪے هستڹ!!!😅😏
.
داشتم نگاهش میڪردم ڪہ داشت باموبایلش صحبت میڪرد.
_ خداخیرت بده مؤمڹ!😏 فرمانده تونم جاگذاشتے؟!😑
نہ نہ نیازے نیست.
برید ما باماشیڹ پشت سرتوڹ میایم...
.
و بعد بہ دوسہ نفرے ڪہ جامونده بودڹ گفت ڪہ باماشیڹ میریم...
.
_خانوم جلالی؟
سرمو آوردم بالا.
یڪے از هموڹ جامونده ها بود...
_بلہ؟😳
_آقاے صبوری گفتڹ ڪہ شماهم بیاید باما.
فقط یہ چادر نماز از نمازخونہ برداریدو سرڪنید.
و بعد سریع رفت.
.
#مے_طلبد_مرا !😍
باورم نمیشد!😊
.
تا از ایڹ یڪی جانموندم سریع پاشدمو از نماز خونہ یہ چادر سفید برداشتم وسرم ڪردم.
توآینہ بہ خودم نگاه ڪردم
چقدر بهم میومد!😊
اومدم بیروڹ ڪه بازهم دیدمش...👀
یہ لحظہ مڪث ڪردو زل زد بهم...
اما
سریع بہ خودش اومدو زیر لب
گفت:
_لا الہ الا اللہ 😞😫
و سریع رفت.
وااا
ایڹ چِش شد؟😯
.
سوار یہ جیپ شدیم و راه افتادیم.
مڹ عقب نشستہ بودم و ساڪم روهم گذاشتہ بودم بیڹ خودم و خودش.
البته خودش خواسته بود...😒
وگرنہ براے مڹ چنداڹ هم مهم نبود...😏
چند ساعتے بود ڪه در راه بودیم...
هیچ حرفے ردو بدل نمیشد...
و فقط صداے مداح از ضبط صوت،
سڪوت رو میشڪست...
نزدیڪاے ظهر بود ڪہ رسیدیم بہ یہ مسجد.
راننده گفت:
_سید اینجا بمونیم برا نماز؟
.
.
.
پس او #سید بود...
.
.
⬅ ادامه دارد...
نویسنده:باران صابری
@Ahmadmadhlab1995
#خاطرات_شهدا
۳۰ تیر، سالروز شهادت اسطوره ای است که به گفته کارشناسان نیروی دریایی عراق را به نابودی کشاند
فردی که درتعداد پرواز جنگی رکورد داشت و عراق برای سرش جایزه تعیین کرده بود
و با از خود گذشتگی، کاری کرد که اجلاس سران غیر متعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد
سالروز شهادت سرلشکر خلبان عباس دوران گرامی باد🕊
🕊|🌹 @ahmadmashlab1995
🌸🍃
+عِـشقینیچی؟
–ینیتویہدوراهیگیرکنی:)
+دوراهی!؟
–کربلارومیگم،دلمتنگشدهواسه
اوندوتاایوونطلا...
#دلتنگ❤️
#السلام_علیک_دلتنگم
🌸🍃
@ahmadmashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_دوم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق . نہ ایڹ امڪاڹ نداره.
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_سوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
.
بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت:
_آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم...
.
همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ.
باخودم در گیر بودم!😑
ڪہ براے نماز برم یانہ...👀
#سید اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...😶
یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳
منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...👀
_اممم
چیزه😶
برگشتم سمتش و گفتم:
_مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳
_نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟
_خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم😏
_نماز...
یعنے نماز نمے خونید؟😯
_نہ😐
چوڹ بلد نیستم...😢
یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید😳
اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد:
_اگہ مایل بودید
میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.😃
و سریع رفت...
.
تو شوڪ بودم...😳
ڪاراش خیلے عجیبہ...
.
مڹ ڪہ تااینجا اومدم
بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم...
.
چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم
اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐
میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...😅
.
بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم.
خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓
.
شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم
اومدم بیروڹ...
#سید ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد.
رفتم سمتش و گفتم:
_آقا سید مڹ حاضرم.
ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و
مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓
برای #اولیڹ بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌
دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و
مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐
_خب خانوم جلالے
چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت
و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت.
_ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید...
_چشم😶 .
قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ
سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم:
_نماز میخوانم
قربة الے اللہ...😍
.
•°•°•°•°
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
جهت عضویت 👇
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_سوم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق . بادقت بہ اطراف نگاه
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهارم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق
•°•°•°•
نماز روکه خوندیم
تشکر سرسری ای کردم و
رفتم داخل ماشین
و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم،
برداشتم که بخورم.
همزمان هندزفریمم برداشتم و
بدون این که ببینم چه آهنگیه
پلی کردم
که خوند:
_حامد پهلانههه😂😂
خندم گرفت.
مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐
آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم.
همه تعجب کرده بودن
از اینکه من دارم میرم شلمچه.
خب تعجبم داشت.
من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم.
و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود...
اما همیشهمن حسکنجکاوی داشتم
و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم.
.
راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود
از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓
تصمیمگرفتم یکم بخوابم...
.
نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم
که از خواب بیدار شدم
اما هرچی که بود
هوا تاریک شده بود.
از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم...
.
از ماشین پیاده شدم...
همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد...
یه حس عجیب به گلوم چنگ زد...
حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم...
همه جارو بادقت آنالیز کردم.
پووووف
اینجام که همش بیابونه...
نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود
جلب شد...
آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش...
_موافقم باهات...منم دلم گرفت😐
با تعجب سرشو آورد بالانگاهی کرد و
دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت:
_نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم...
میدونی الان همینجایی که ما نشستیم
قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟!
همه اینارو با بغض میگفت...
تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما
دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😯😑😂
یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد:
_شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃
_چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم.
مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم!
_ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟😅😅
_کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏😣
_راستی اسمت چیه؟
_نیلوفر
_منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟
_آره
_پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم...
یاد حرف آقای صبوری افتادم!
گفته بود خواهرش داره و بهم میده...
اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش.
همون بهتر
حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒
⬅ ادامه دارد...
جهت عضویت 👇
@ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥درد و دل های مادر #شهیداحمدمشلب کنار پیکر پسرش
@Ahmadmashlab1995