آلاچیق 🏡
🌺 بی تو هرگز 🌺 #قسمت 2⃣2⃣ برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم
🌺بی_تو_هرگز 🌺
#قسمت3⃣2⃣
تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ...
بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ...
- مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ...
اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ...
تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ...
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ...
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ...
دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ...
- دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ...
مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ...
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ...
وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد...
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ...
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ...
هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ...
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ...
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ...
سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ...
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ...
به روایت همسر و دختر شهید
#ادامه_دارد
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
توجه توجه 📣📣📣
باسلام و عرض ادب خدمت بانوان بزرگوار😍
بانوان گرامی؛براتون کانالی آوردم که محصولاتش میتونه آشپزخانه شما رو شیک تر کنه 😉و قیمتش هم کاملا منصفانه است و ارزون تر از بیرون😍
تازه برای نوزادای گلتون هم سیسمونی های زیبایی داره 😊
یه سر به کانالمون بزن و خودت کیفیت کارا رو ببین😍🙏
اینم آدرس کانال👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2305949855C6b29168c4b
✳️ لبو سرشار از آنتی اکسیدان است، رنگدانه های بی همتای آن از بدن در برابر بیماریهای قلبی عروقی محافظت کرده و سطح کلسترول خون را پایین می آورند و خاصیت ضد پیری دارند.
#تغذیه
#سلامت
#سلامت_بمانید
🍁〰🍂
@Alachiigh
✨✨✨✨
مهم نیست که آیا شما شکست خورده اید؟
این مهم است که شما دوباره شروع می کنید یا نه.
✨✨✨👌
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ*
⭐️صفحه ۳۳۱ مصحف شریف
✨همراه تدبر و چند نکته
⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏
#کلام_نور
🍁〰🍂
@Alachiigh
🌹 شهید عباسعلی فتاحی🌹
🌺شهیدیکهحاضرشدسرشبرهولیعملیات لو نره
✍تک فرزند بود و عزیز دل خانواده ، به شش زبان دنیا کاملا مسلط بود ،۱۷ سالش که بود راهی جبهه شد .در گردان تخریب.
یه روز شهیدخرازی گفت:چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو# منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر #عراقیها بود...پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود.
قبل از رفتن حاج حسین خرازی گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و #درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات #لو بره... و تخریبچی ها رفتند...
یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده ، یکی شونم برنگشته... اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...
زمزمه لغو عملیات مطرح شد. گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده. پسر عموش گفت: عباسعلی سنش کمه اما، سرش بره زبونش باز نمیشه. برید عملیات کنید...
عملیات #فتح_المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه #دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه #پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت. پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه. گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...
اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه #عباسعلی رو #شکنجه کردند چیزی نگفته. اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند
⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات
#به_یاد_شهدا
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴بی ش ر ف ی که شاخ و دم نداره
⭕️ رئیسی سوله راه انداخته،چندین نفرو هم گذاشته که نامههای مردمی رو دسته بندی و بررسی کنند،خودش شخصا اومده داره گزارش میگیره
طرف داره یه گزارش کوتاه میده در مورد نامه هایی که مشغول بررسی هستن،،رئیسی هم حالشو میپرسه ومیخواد بدونه اوناکه مشغول هستند ناهار خوردن یا نه...
و میخواد سریع بره؛ یه مشت بیشرف هم طوری نشون میدن که این طرف داره درد و دل میکنه و رئیسی براش اهمیت نداره
👤 Amin Mosavi 2
⭕️پادوهای رسانهای اصلاحات هم فیلم تقطیع شده بازدید رئیسی از "تیم رسیدگی به درخواستهای مردمی" رو به عنوان گفتگو رئیسی با فعال اقتصادی پخش کردن و باهاش خر کیف شدن!
حقم دارن بالاخره، تو دولتشون از زخم بستر و از پشت شیشه شاسی بلند نظرسنجی میکردن ازین چیزا ندیدن
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆ضرب شست ایران به سلطنت طلبان
یکی از رهبران اصلی اپوزیسیون به نام دکتر حسین یزدی، عامل ایران بود و برای ایران کار میکرد
🔻ایشان بعد از سالها همکاری با اپوزیسیون و پی بردن به وطن فروشی این افراد، تصمیم گرفت به وطنش ایران خدمت کند.
🔺دکتر حسین یزدی تا حدی سلطنت طلبان را سر کار گذاشته بود که سال ۹۸ فرح پهلوی برایش مراسم بزرگداشت گرفت!
⭐️حسین یزدی متولد ۱۳۱۳، در سال ۱۳۹۹ درگذشت.
این صحبتها به تازگی منتشر شده و اپوزیسیون ایران هم به تازگی از این موضوع مطلع شدند!
#بیسیمچی
عاقبت بخیر....
🍁〰🍂
@Alachiigh
جواب 90 درصد شبهات.mp3
2.36M
🚨ویژه
✅ جواب ۹۰ درصد شبهات مجازی فقط همین دو کلمه است!!🤔
🎙استاد احسان عبادی🇮🇷
#پهلوی_بدون_روتوش
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴اعترافات اردشیر زاهدی از دوران سیاه زمان پهلوی که خود ایشان یکی از بانیان اصلی جدایی بحرین از ایران هستند را ببینید و اون دسته از پهلوی پرستان که اعتقاد دارند اون زمان ایران گل و بلبل بود را هم مجبور کنید این فیلم را ببینند
💬sharifi_saleh
پیشنهاد دانلود 👌👌
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🔴خونش به جوش اومد
بخاطر ایران برنامه رو بهم ریخت
عراقیه، اما سگش شرف داره به ایرانی های وطن فروش..
#ایران_قوی
#غیرت_ایرانی
🍁〰🍂
@Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دو فرار کم نظیر و تکرار نشدنی در تاریخ
😊
👌👌👌
👤 عـــیّار ✍️
توییت
🍁〰🍂
@Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺بی_تو_هرگز 🌺 #قسمت3⃣2⃣ تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پد
🌺 بی تو هرگز 🌺
#قسمت 4⃣2⃣
علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ...
- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ...
چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ...
- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ...
خیلی دلم سوخت ...
- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ...
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ...
- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ...
گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود…
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ...
- سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ...
- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ...
رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ...
- مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ...
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ...
- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ...
خندید ...
- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ...
بغض گلوم رو گرفت ...
- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد
دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...
سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...
رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...
چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که
پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
به روایت همسر و دختر شهید
جھتِ مطالعہے هࢪ قسمٺ از رمانها؛
1صڵواٺ بہ نیٺ ِ تعجیݪ دࢪ فࢪج الزامیسٺ
#ادامه_دارد
#داستان_شب
🍁〰🍂
@Alachiigh
بعداً؟
بعداً، وجود نداره
بعداً، چای سرد میشه
بعداً، روز شب میشه
بعداً، ادم پیر میشه
بعداً، زندگی تموم میشه
و ادم حسرت کارای انجام ندادَشو میخوره ،
اگه رویایی داری همین الان شروع کن ♥️
〰〰〰⭐️⭐️⭐️⭐️
#مثبت_اندیشی
#انگیزشی
🍁〰🍂
@Alachiigh
5812748007.pdf
1.04M
❄️
📝#طرحواره| به مناسبت دهه فجر۱۴۰۰
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ با عنوان "روایت انقلاب یک ملت"
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh
5812747114.pdf
359K
❄️
📝#سخنواره | گفتمان سازی و تبیین دستاوردهای انقلاب اسلامی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#روشنگری
#شاه_دزد
#ثامن
🍁〰🍂
@Alachiigh