eitaa logo
🍃🌹با شهدا و اهل بیت🌹🍃
217 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2هزار ویدیو
64 فایل
ارتباط با مدیریت کانال↙️↙️ @Yavar_amar ادمین تبادل ↙️↙️ @Ya_mahdi_1235 مغزخاکستری @khakestary_amar کانال اتحادیه عماریون @et_amarion نفوذیها @Nofoziha_ammariyon با شهدا و اهل بیت علیهم السلام @Ammar_noghtezan
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼نامه سردار دلها به خانواده سنی سوری ✍به گزارش ایکنا؛ به نقل از العالم، در این نامه تأثیرگذار که به عربی نوشته شده، آمده است: خانواده عزیز و محترم! سلام علیکم من برادر کوچک شما قاسم سلیمانی هستم. حتما مرا می‌شناسید. ما به اهل سنت در همه جا خدمات زیادی انجام داده‌ایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید. اما من هم به نوعی سنی هستم، زیرا به سنت رسول خدا صلی الله علیه و آله اعتقاد دارم و انشاءالله در راه او حرکت می‌کنم و شما هم به نوعی شیعه هستید، زیرا اهل بیت علیهم السلام را دوست دارید. از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسان‌های با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر می‌خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیا هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. از سوی خودم و شما با قرآن کریم استخاره کرده‌ام و در جواب آیات سوره مبارکه فرقان در صفحات 361 و 362 ظاهر شد. امیدوارم که آنها را بخوانید و به حال خود و ما بیندیشید. من در خانه شما نماز خواندم و دو رکعت نماز هم به نیت شما خواندم و از خداوند متعال خواستارم که عاقبت به خیر شوید. محتاج دعای شما هستم 🌹برادر یا فرزند شما سلیمانی ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @Ammar_noghtezan
از صادق آهنگران خواست تا برای مجموعه جدید روایت‌فتح اشعاری بخواند. روزی که برای بازدید و فیلمبرداری از شهر هویزه می‌رفتند، آهنگران مثنوی‌هایی خواند و او آن را برای فیلم‌هایش انتخاب کرد. از جمله: چرا بستند راه آسمان را؟!.. چرا برداشتند این نردبان را؟!.. مرا اسب سپیدی بود روزی شهادت را امیدی بود روزی خدا اسب سپیدم را که دزدید؟!.. شهادت را، امیدم را، که دزدید؟!.. وقتی آهنگران این اشعار را با صدای سوزناک خود خواند، سید در کنار ماشین نشسته بود و می‌گریست. بچه‌های گروه که سید را خوب می‌شناختند، می‌دانستند که ناله‌ها و گریه‌های سید به خاطر جاماندنش از قافله شهداست..:) 🕊✨🥀🕊✨🥀🕊 @Ammar_noghtezan
🌷 چند روزی بود که به منزل نیامده بود و مشغول آموزش جوانان بسیجی برای اعزام به جبهه بود.سحر یکی از روزها به خانه آمد. فرزندمان تب کرده بود و من هم مشغول امتحانات نهائی بودم. سحر  نیت روزه کرد و بعد از نماز صبح دوباره داشت می رفت که نگاه اعتراض آمیزی کردم بابت غیبت چند روزه و رفتن در این حال. لبخندی زد و گفت: همه اینها را امتحان خدا بدان. 🌷ظهر دیدم که با یک بریانی برگشت خانه. گفتم: مگر تو روزه نبودی؟ گفت: رفتم سر کلاس اخلاق، نتوانستم چیزی بگویم. انگار کسی در گوشم گفت تو که درس اخلاق می دهی چرا با کسی که حق همسری و هم ذریه حضرت زهرا (س) را دارد، چنین رفتار می کنی؟ آمدم تا حلالیت بطلبم.اگر در کارهای من اجری باشد، تو در همه شریکی. "شهید جلال افشار" 🕊🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
📝 🌷⇐توی محاصره شده بودیم ۱۵ نفری می شدیم فشار آورده بود همه بی حال و خسته خوابمون برد 🌷‌⇐وقتی بیدار شدیم ، شهید فایده گفت: بچه ها من خواب حضرت زهرا سلام الله علیها رو دیدم حضرت با دست خودشون به من آب دادند و قمقمه ی شهیدی رو پر از آب کردند ... سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که شده بود 🌷⇐دست زدیم ، پر از خنک بود انگار همین الان توش یخ انداخته بودند همه ی بچه ها از اون آب شدند از اون آب شیرین و گوارا... ✨از مهریه ی  سلام الله علیها... 📚راوی: غلامعلی ابراهیمی منبع: کتاب افلاکیان ، صفحه284 🕊🕊🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
الگوےواقعے وقٺےدر مریوان بودیم، مقطعےدر بلندےمستقر بودیم و براےبالا بردن‌ٺدارڪاٺ، چارھ‌اےنداشٺیم جز اینڪھ‌پیادھ‌این تپھ‌هارا بالا مے رفٺیم. شهیدچراغےهروقٺ‌مےخواسٺ‌بھ بالاےارٺفاع برود، یڪ‌گونے20ڪیلویے‌نان روےدوش خودمےگذاشٺ‌وباخود بالامےبرد. یڪبارازاوپرسیدم: شما فرماندھ هسٺے، چرا شمااین‌ڪارراانجام میدهے؟ او درجواب‌من‌گفٺ: وقٺے‌من‌با عنوان‌مسئول این نیروها، مشقٺ‌راٺحمل‌ڪنم، نیروهاے‌ٺحٺ امرم، در برابر سخٺیها و ناملایماٺ‌ڪم‌نمےاورند. خاطرھ‌اے از زندگےسردار شهید رضاچراغے منبع:ڪٺاب‌چراغے ✨✨🕊🌹🌿🌹🕊✨✨ @Ammar_noghtezan
🌹شب عملیات فتح المبین، پشت قرارگاه نشسته بودیم و با هم صحبت می‌کردیم. در حین صحبت، دیدم. یک فشنگ کالیبر دستش گرفته و با آن بازی می کند. بعد به فشنگ اشاره کرد و گفت: «این تیر خوبه بخوره وسط پیشونی، جایی که پیشونی را روی مهر می‌گذاری.» با حسرت گفت: «چه کیفی داره!» عملیات فتح المبین آغاز شد. سعید به همراه حمید رمضانی برای سرکشی به یکی از محورها رفت. در بین راه مورد هدف تیربار دشمن قرار گرفت و سعید شهید شد.  وقتی با جنازه سعید رو برو شدم، به اولین جایی که نگاه کردم پیشانی اش بود که تیر به سجده‌گاهش اصابت کرده و او را به آرزویش رسانده بود. 🔸راوی:حاج صادق  آهنگران   🌷 ‌‎‌‌‌‎ 🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷 @Ammar_noghtezan
در حالِ بستن دکمه پیراهنش بود، وقتی سرش را بالا آورد، نورانیّت عجیبی در چهره‌اش دیدم، ترس به جانم افتاد، شوکه شده بودم، به او گفتم: چرا چهره ات اینطور شده؟! جواب داد: یعنی چطور شده؟ نکند زشت شده‌ام؟ گفتم: نَه! نَه! چهره‌ات خیلی نورانی شده! به او گفتم: جبار در مغزت چه می‌گذرد؟ نکند هوس شهادت کرده‌ای؟! مگر قول نداده بودی در سوریه فقط مستشار باشی و مستقیماً وارد درگیری‌ها نشوی؟ در پاسخم فقط می‌گفت: توکل بر خدا بالاخره ما هم یک روز باید از این دنیا برویم. پس چه بهتر که با شهادت برویم! شهید جبار عراقی🌷 📎 به نقل‌‌ از همسر شهید ✨✨✨🥀🕊🥀✨✨✨ @Ammar_noghtezan
هر وقت که مادر برای سر و سامان دادن پسرش نقشه‌ای می کشید، مقاومت می‌کرد. وقتی دید مادر دست بردار نیست تصمیم گرفت طبق توصیه (ره) با همسر شهید ازدواج کند، خانمی از تبار انتخاب کرد و می‌گفت می خواهم از این طریق، داماد حضرت زهرا(س) بشوم و اون دنیا به ایشان محرم باشم، شاید به صورتم نگاه کند. علاقه زیاد این شهید به حضرت زهرا(س) و (عج) زبانزد همه بود. برای عروسی‌اش علاوه بر میهمانان ،سه کارت دعوت نیز برای (ع)، برای (عج) و سلام الله علیها می‌نویسد و به ضریح (س) می‌اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در می‌بیند که به عروسی‌اش آمدند، شهید ردانی پور به ایشان می‌گوید: "خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می‌خواستم احترام کنم." حضرت زهرا(س) پاسخ می دهند: "مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟". •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• @Ammar_noghtezan
🔮 از خدامه بمیرم و امام زمان ع بیاد 🌹 یک روز داخل منزل که با ایشان علائم ظهور را مطالعه میکردیم من گفتم دو سوم جهان میمیرند تا امام زمان عج بیایند این یکی از نشانه هاست ...ولی حمید اقا گفتن من از خدامه بمیرم و امام زمانم بیاد اشکالی نداره با مرگ من یه قدم ظهور نزدیک بشه? در لحظه شهادتش مطمئن بودم حتما امام زمان عج رو ملاقات میکنه 🍀 روایت همسر شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی @Ammar_noghtezan
مادر شہید کبیرے مے گفت : پسرم در نامہ اش نوشتہ بود وقتے پیکرم رو براے طواف دور ضریح مقدس امام رضا علیہ السلام آوردند همان جا یک برایم بخوانید . شہید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و خواندن زیارت عاشورا خدّام ندادند . در حالے که ب#ا خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم متوجہ شدیم از شہید جارے شده خدام که این صحنہ را دیدند رفتند تا شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث نکردند ما هم از خدا خواستہ فرصت را شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشورا خواندن خواندیم و شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثرے از ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشتہ آنجا بود  فہمیدم که . 🌷🌷🌷 ✨✨🍃🕊🦋🕊🍃✨✨ @Ammar_noghtezan
🌷 کنار جوب اب نشسته بودم و مے شستم. دیدم کنارم ایــــــستاده. شانزده سالــــــــــش بود. گفت مادر رفتم برای اعزام به جبهه گفتن کوچـــــــیکے باید رضایــــــــت نامــــــــــه بیارے! بلند شدم. اســـــــــتین هامو دادم پایین و گفتم بیا بریم تا برات بدم. با هم رفتیم اعزام. رضایت نامه پرکردم و امدم. اعزام شد. چند جبهه بود و برگشت. تعریف مے کرد می گفت مادر این بار به خیر گذشـــــــــت, برای صـــــــــبح رفتم بگیرم, برگشتم دیدم خمــــــــــــــپاره امده روے سنگرم! اماده شد دوباره برگردد. گفتم علے, بابات که جبهه است. منم که احوالم, برادرت هم که مریــــــــــــــضه. بمون بعد برو. گفت : مادر, برای خودش رفته من هم باید برای خودم برم. برای تو و برادرم هم مے کنم. علے رفت. پدرش برگشت. من هم در بسترے شدم. یک روز ظهر هر چه منتظر شدم کسے ملاقاتم نیامد. شب قبـــــــــلش مرتب خواب هاے می دیدم, دلم شور مے زدم. اخر وقت شوهرم امد. گفتم: علے چے شده؟ گفت: امانتے خــــــــــــــــدا داده بود, حالا پس دادے, دیگه نباید منتظر برگشتنش باشے. دوزاریم افتاد, علے شده. 🌷 دخترم ۴-۵ سالش بود. با اینکه بردیم علے را دید, اما و نبودن او را باور نمے کرد. تا چـــــــند روز کارش گریه بود و صدا زدن علی. یک شب عصبانے شدم. او را دعوا کردم و گفتم علے شهید شده, دیـــــــگه نمیاد. شد. رفتم کنار جوب، اب بیارم. وقتے برگشتم دیدم مادرم که نابینا بود میگه ننه,این دختر دیونه شــــــــده! گفتم چرا؟ گفـــــــت مرتب با خودش حرف مے زنه! دیدم دخترم ارام گوشه ای نشسته, پیراهـــــــنش هم مشت در دســـت گرفته. گفتم چی شده؟ گفت: دیدی گفتم علے است. امد پیــــــشم, ناز و نوازشم کرد. بهم شـــــکلات داد, گفت من , دیگه اذیت مادر نکن. را باز کرد یک ۲۰ تومنی کاغذی نشان داد و گفت: این را هــــــــــم داداش بهم داد. دیگر هیچ وقت برادرش را نگرفت, ان پول از شــــــهید را سال ها داشــــــــتیم هدیه به صلوات شهدای تولد:۱۳۴۶/۴/۱-شیراز شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۱۲-عملیات خیبر ✨✨✨🍃🕊🍃✨✨✨ @Ammar_noghtezan
❃↫✨«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»✨↬❃ 🌹 🕊🕊🕊🕊 آشپزی بودم ، آشوب عجیبی در دلم افتاد ، مهمان داشتم ، به مهمان‌ها گفتم : شما آشپزی کنید من الان بر میگردم . رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم ، دعا کردم ، گریه کردم که سالم بماند ، یک بار دیگر بیاید ببینمش ... ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم . رنگش عوض شد و سکوت کرد ، گفتم : چه شده مگر ؟ گفت : درست در همان لحظه میخواستیم از جاده‌ای رد شویم که مین‌گذاری شده بود . اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند ، میدانی چی میشد ژیلا ؟ خندیدم . باخنده گفت : تو نمی‌گذاری من شهید بشوم ، تو سدّ راه شهادت من شده‌ای ؛ بگذر از من ...! محمد ابراهیم همت 🌹 سپاه محمد رسول الله (ص) را یاد کنیم با ذکر یک صلوات بر محمد و آل محمد🌹 🕊🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
🔮 کرامت شهید 🌹 برای فرزند دار شدن کاملا ناامید بودم و دل مرده وقتی متوجه شدم شهید مدافع حرم آورده اند آمدم بر سر مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی و خیلی گریه کردم😭😭 و قسمش دادم و گفتم نذر میکنم بستنی بدهم در مزارتان و برایتان زیارت عاشورا بخوانم آن شب خواب دیدم شهید و همسرش به من هدیه ایی دادندخداوند به من بعد از دیدن خواب فرزندی به من عطا کرد و ما را غرق در خوشحالی کرد فرزندی سالم و زیبا😍😍 من هنوز مرید این شهید عزیز هستم و خاک پای خانواده محترمشان بعد از تولد فرزندم نذرم را در مزار این شهید ادا کردم.🙏🙏 🌸 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی @Ammar_noghtezan
🌸همسرشهید به رخت‌خوا‌ب‌ها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينه‌اش كشيده بود،‌ دراز كرده بود و دانه‌هاي تسبيحش تند تند روي هم مي‌افتاد. منتظر ماشين بود؛‌ دير كرده بود.مهدي دور و برش مي‌پلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي مي‌كرد،‌ ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً‌ محل نمي‌گذاشت. هميشه وقتي مي‌آمد مثل پروانه دور ما مي‌چرخيد،‌ ولي اين‌بار انگار آمده بود كه برود. خودش مي‌گفت «روزي كه من مسئله‌ي محبت شما را با خودم حل كنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.» عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بي‌عاطفه‌اي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.» صورتش را برگردانده بود و تكان نمي‌خورد. برگشتم توي صورتش. از اشك خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همين‌طور كه از پله‌ها پايين مي‌رفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپل‌تر مي‌شي. فكر نمي‌كني مادرت چه‌طور مي‌خواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش. چند دقيقه‌اي مي‌شد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخ‌كوبم كرد. نمي‌خواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اون‌قدر نماز مي‌خونم و دعا مي‌كنم كه دوباره برگردي.» خاطره شهیدابراهیم همت 🌸🌱🌸🌱🍁🌱🌸🌱🌸 @Ammar_noghtezan
خاطره شهید مدافع حرم احمد محمد مشلب🌷 به راویت: علی مرعی(دوست شهید) ‌ احمد خیلی دوست داشت ازدواج کند و اعتقاد داشت که مادرش باید دختر مناسبی برایش انتخاب کند، چون به انتخاب مادرش اعتماد داشت. دین، مذهب،حیا و غیرت به او اجازه  نمی داد که برای ازدواج با دختری رابطه داشته باشد. یک روز به او گفتم: صبر داشته باش راه طولانی است ، اما احمد جواب داد: ازدواج برای جلب رضایت خدا و شادی دل امام زمان (عج الله) است. احمد منتظر،سرباز و یار امام مهدی روحی فداک بود. او می گفت: من می خواهم ذریه ی صالحی از من به جا بماند و خانواده و فامیل و همسایه ام به واسطه ی دیدن آن ها به یاد من بیفتند! ولادت: ۱۳۷۴/۶/۹ ، لبنان - نبطیه شهادت: ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ ، سوریه - حلب 🌷✨🍃🌷✨🍃🌷✨🍃🌷 @Ammar_noghtezan
🔹گریه‌های محدثه یک طرف، بیماری و بی‌قراری محمد یک طرف، پدر مادرم از دست گریه‌های این دو تا بچه عاصی شده بودند. پدرم گفت: «زنگ بزن حاجی بیاید، این بچه دارد می‌میرد.» 🔸19 اسفند 1363 که محدثه چهار روزه بود،من بعد از اذان صبح شروع کردم به تماس گرفتن با مریوان، تا این که ساعت هفت صبح موفق شدم تماس بگیرم، از بس بوق اشغال شنیدم، سرم درد گرفت. وقتی تماس برقرار شد، آن‌قدر برایم غیرمنتظره بود که دستپاچه شـدم و به تته پته افتادم، یکـی از سربازهای سپاه مریوان گوشی را گرفته بود، گفت: «حاجی گشت بوده، همین یک ساعتِ پیش خوابیده.» 🔹گفتم: «خانمش هستم، کار واجب دارم، بیدارش کنید.» رفت بیـدار کرد، حاجـی آمد گوشی را گرفت، تا جـواب سلامم را داد، گفت: «چه بی‌موقع زنگ زده‌ای؟» 🔸هم تعجب کردم، هم ناراحت شدم، سابقه نداشت با من اینگونه صحبت کند، بلافاصله لحنش عوض شد، توضیح داد: «همین الان داشتم خواب می‌دیدم شهید شده‌ام، دارند تابوت مرا می‌آرند مازندران.» 🔹گفتم: «حاجی جان! من که قصد نداشتم تو را از آرزوهات جدا کنم، محمد مریض شده، محدثه دم به دقیقه گریه می‌کند، زودتر بیا ما را ببر مریوان، اگر خودت فرصت نمی‌کنی، دایی حسین علی یا پسردایی‌ام را بفرست بیایند ما را ببرند، پدر و مادرم پیرند، حال و حوصله‌‌ی ونگ و وینگِ بچه‌ها را ندارند.» 🔸گفت: «سبحان‌الله! تو هم عجب فراموش کار شده‌ای حاج خانم، مگر من همه چی را به تو و دخترم نگفته‌ام. اگر زنده بودم و درگیری‌ها کم شد، عید می‌آیم دنبال‌تان، اما باز هم دارم بهت می‌گویم، آمدنی در کار نیست، من به خواب امروزم ایمان دارم.» 🔹قبل از خداحافظی گفت: «عماره جان! منتظر باش، همین امروز خبر شهادتم به گوشت می‌رسد.» این جمله‌ها را با مهربان‌ترین لحنی که در عمرم از او شنیده‌ بودم به زبان آورد. 🔸این مکالمه‌ی تلفنی، آخرین گفت و گوی من و حبیب بود. یاد نخستین گفت و گو افتادم. روزی که به خانه‌ی ما آمد تا باهم حرف بزنیم و اگر هم دیگر را پسندیدیم، عقد کنیم، آن روز هم حبیب از شهادت حرف زده بود، در حالی که من تصور روشنی از معنای شهادت نداشتم. 🔹گوشـی را گذاشتـم، رادیـو را روشن کردم و گوش به زنگ نشستم، از حرف‌های حبیب چیزی به پدر مادرم نگفتم، آنقدر خوابِ راست از او شنیده بودم که مطمئن بودم، همان می‌شود که او گفته است. 🔸یک ساعت بعد از تلفن من، پسر دایی‌ام از تهران تماس گرفت، گفت: «ماشین خراب شده بود، آوردم تهران درست کنم، زنگ زده‌ام مریوان، حاجی گفت بیایم بهشهر یک سر به شما بزنم بعد برگردم مریوان.» 🔹پیش خودم گفتم اگر امروز شهید نشد، همراهِ پسردایی برمی‌گردم مریوان. بعد از تلفنِ پسر دایی‌ام، رادیو اعلام کرد هواپیماهای عراقی چند بار مریوان را بمباران کرده‌اند، همین موقع محدثه شروع کرد به گریه کردن، بی‌اختیار آیه‌ی اِسترجاع به زبانم آمد: «انّا لِله و انّا الیه راجعون.» 🔸محدّثه‌ی چهار روزه را بغل کردم و توی گوش او هم آیه‌ی استرجاع خواندم. گریه‌‌اش بند آمد، نمی‌دانم بغلش کردم ساکت شد یا حرفم باعث شد. نزدیک ظهر آقای حمیدی مسئول تدارکات سپاه مریوان زنگ زد بهشهر. 🔹پرسید: «از مریوان چه خبر؟» مگر مریوان نیستید؟ گفت : «نه، رشتم، آمدم دنبال تدارکات، می‌خواهم حرکت کنم سمت مریوان.» ماجرای تلفن کردن به حاجی و خواب حاجی و اخبار رادیو را برای آقای حمیدی تعریف کردم. 🔸گفت: «من هم چون اخبار رادیو را شنیده‌ام زنگ زده‌ام به شما، صبر کن تماس بگیرم مریوان، دوباره زنگ می‌‌‌زنم.» نیم ساعت بعد زنگ زد. گفت: «حاجی راست گفت» ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ سپاه مریوان 🌷 ●ولادت : ۱۳۳۴ بهشهر ، مازندران ●شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۱۹ مریوان ، بمباران هوایی 🥀✨🍃🥀✨🍃🥀✨🍃🥀 @Ammar_noghtezan
🌹عماد همیشه مخفی بود و اصلا نبود. او با خدا معامله کرده بود. بهش گفتم: بابا! اگه شهیدی شدی و حزب الله انکار کرد که فرمانده جهادیش بودی چه کار کنیم؟ گفت: از هیچ کس توقع ندارم که این مسئله را تأیید کند. اگر مصلحت حزب الله در انکار من باشد بگذار انکار کنند. 🌹اتفاقا عماد که شهید شد برخی که شهادت فرمانده جهادی حزب الله را ضربه ای به مقاومت می دانستند، به سید حسن نصرالله پیشنهاد کردند وجود عماد مغنیه و عضویتش در تشکیلات حزب الله را انکار کند، اما سید حسن گفت: اعلام می کنیم؛ با افتخار هم اعلام می کنیم. وقتی در  بهمن ماه ضاحیه روی دوش هزاران نفر تشییع شد، تازه مردم می شناختندش. "شهید عماد مغنیه" ✍کتاب ابو جهاد 🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
💔وقتی دل جهاد گرفت . . . ! 🎂جشن تولد يكي از دوستانمان بود باجهاد تصميم گرفتيم با هم برويم وبرايش كادو بخريم . من به جهاد يكي از بهترين پاساژ هارو براي خريد معرفي كردم که به آنجابرويم اما جهاد مخالفت كرد و از من خواست كه به يكي از مغازه ها براي خريد كردن برويم. وقتي رسيديم ديدم كمي چهرش درهم رفت و وسرش پايين بود از او سوال كردم اتفاقي افتاده ؟ گفت دلم ميگيرد وقتي جوانان را اينگونه ميبينم ديدم نگاهش به آن سمت خيابان رفت. چند دخترو پسر مشغول شوخي باهم وحركات سبكانه اي بودند.دستش را روي شانه ام گذاشت وگفت برويم. به داخل مغازه رفت وسريع چيزي براي هديه انتخاب كرد وبرگشتيم. در داخل ماشين سرش پايين وزياد حرف نميزد مگر اينكه من با او صحبت ميكردم واو پاسخ دهد. 🌙شب هنگامي كه ميخواستيم به مهماني برويم ناگهان اورا جلوي در خانه خود ديدم وپرسيدم اينجا چيكار ميكني ؟من فكر ميكردم رفتي!؟ گفت من نمي آيم ولي از طرف من هديه را به او بده وتبريك بگو از او علت اينكار را سوال كردم گفت : شنيدم جايي كه تولد را گرفته اند مكان مناسبي براي شركت ما نيست ما آبروي حزب الله و جوانان اين راهيم انوقت خودمان نامش را خراب كنيم⁉️ ✍پی نوشت : حیا داشته باشیم ! همین … 📣راوی : یکی از دوستان شهید 🥀✨🍃🕊🌴✨🥀 @Ammar_noghtezan
🌹خاطره‌ای از کودکی شهید چمران ✍شهید چمران در ابتدایی تحصیل می‌کرد. روزی دوست همکلاسی کنار تخته در حالی که معلم در تخته‌ سیاه می‌نوشت، گچی به دیوار پرتاب می‌کند که به کتف معلم می‌خورد. معلم عصبانی شده و برگشته می‌گوید: کدام پدر فلان شده این کار را کرد؟ سریع بیرون بیاید.😡😡 چمران برخاسته می‌گوید: من بودم. و معلم با سیلی صورت چمران را سرخ می‌کند.😔 بعد از چمران پرسیدند: چرا دروغ گفتی من بودم؟ چمران گفت: کسی که گچ را زده بود لاغر بود و معلم عصبی و من مطمئن بودم کتک خواهد زد و اهل بخشش نیست، او طاقت کتک نداشت و دیدم از ترس می‌لرزد، ولی من درشت‌تر بودم و طاقتم بیشتر از او بود.😊😊 📚 نقل از دکتر ابوالفضل بهرام‌پور ‌‌‌‌ •┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈•• @Ammar_noghtezan
اهـل‌شوخـے‌بـود... بـسیاراهـل‌شـوخے‌بـودبراۍاین‌کہ‌ دیگران‌مخصوصاطلاب‌رابخنداند، هـرکارۍانجام‌می‌دادمثلابہ‌رفقاے هـم‌پـایـہ‌اےمـےگـفـت‌بـااوڪشتے بـگیرندواونـیـزدرحـیـن‌ڪشتےبـا حـالـتےڪہ‌دیـگـران‌رابـخـنـدانـد، خـودش‌رابہ‌زمـیـن‌مـےانـداخـت. ازبعدازاربعین‌هم‌ڪہ‌براۍکمک‌بہ‌ جـمـع‌شـدن‌اغـتشاشات‌مۍرفت، هـرگزباڪسےدرباره ڪارهایےکہ‌ انجام داده‌ بودصحبت‌نمےڪرد؛ امااگردرحـین‌خدمت‌ڪردن‌چیز خـنـده‌دارےدیده‌بودحـتـمابراے همہ‌تعریف‌مےڪرد...🌱 🖤 🥀🌱🥀🌱🥀🌱🥀 @Ammar_noghtezan
‌ 🕊🕊🕊🕊🕊 🍃خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت : 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... ‼️ اگر مثل  ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد نکنیم. ‌‌ ✨✨🌷🌱🕊🌱🌷✨✨ @Ammar_noghtezan
📝 شهدا زنده‌اند اوایل شهادتش بود. آبگرمکن منزل سوراخ شده بود و آب از آن چکه می‌کرد، طوری که فرش‌ها را خیس کرده بود. با پسرم فرش‌ها را جمع کردیم و صبح روز بعد که به تعمیرکار مراجعه کردیم، حاضر نشد برای تعمیر به منزل بیاید و گفت باید آبگرمکن را بیاورید اینجا. در این فکر بودیم که چه کنیم! زنگ منزل به صدا درآمد. یک همراه یک فرد لباس شخصی بودند که سؤال کردند آیا چیزی در منزل خراب شده است؟ آن یکی که پاسدار بود گفت: دیشب شیخ ( را شیخ خطاب می‌کردند) را به خواب دیدم که بسیار و بود و آچاری هم در دست داشت و گفت «شما به منزل ما سر نمی‌زنید؟! آبگرمکن منزل ما خرابه و بچه‌ها تو زمستون آب گرم ندارن» تعمیرکاری که همراه آن پاسدار بود، آبگرمکن‌ را در منزل باز و تعمیر کرد. برایم ثابت شده بود که او زنده است و کمکم می‌کند و هم مشکلات منزل ما را خودش حل می‌کند. 📝 راوی: فاطمه اکبرزاده همسر شهید محمد شیخ‌بیگ 🕊🕊🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
همین جوری ادامه بدی خودم میام میبرمت!!!!! 🔹🔸🔹🔸🔹 یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود. خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم،تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام الله علیها زیر و رویش کرد. بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرمانده مون گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم. یک 48ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و برگردم . اجازه گرفت ورفت مشهد.❤️ دوساعت توی حرم زیارت کردو برگشت جبهه توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم،آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت. یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبرگریه می کرد و می گفت:یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام آقا جان چشم به راهم نذار. توی وصیتنامه📜 ساعت شهادت ، روز شهادت و مکان شهادتش رو هم نوشته بود. شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده،دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود.                            🌹🌹🌹🌹 خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی راوی : حاج مهدی سلحشور ، همرزم شهید 💠 شهدا شفیعِ محشرند❗️ ✨✨✨🦋🌴🦋✨✨✨ @Ammar_noghtezan
حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حركت بودیم، یكباره سرعتش رو كم ڪرد، برگشتم عقب گفتم: "چی شد؟! مگه عجله نداشتی؟!" ‌همین طور كه آرام راه می رفت به جلو اشاره كرد: یه خرده یواش بریم تا از این آقا جلو نزنیم كمی جلوتر از ما، یك نفر در حال حركت بود كه به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می كشید و آرام راه می رفت، ابراهیم گفت: اگر ما تند از كنار او رد بشیم، دلش میسوزه كه نمیتونه مثل ما راه بره، یه كم آهسته بریم كه ناراحت نشه. 📚 کتاب "سلام بر ابراهیم" 🕊🕊🕊🕊 @Ammar_noghtezan
🔹جانباز قطع نخاعی ناصر توبه‌ای در سن ۲۱ سالگی فرماندهی یکی از گردان‌های لشکر ۴۱ ثارالله کرمان را بر عهده داشت که در آن زمان حاج قاسم سلیمانی در سمت فرماندهی لشکر خدمت می کرد. 🔸سردار شهید حاج قاسم سلیمانی وقتی نزدیک ایام عید می خواست به کرمان و به دیدار والدین خود برود به همسر این جانباز زنگ می زد و می گفت: "من دو روز به خانه شما می آیم." 🔹لباسی تهیه می کرد و به خانه او می رفت. جانباز را استحمام می داد، تخت او را آماده می کرد و در این دو روز به همسر جانباز می گفت کار آشپزخانه هم به عهده من است؛ دو روز خدمت گذاری این جانباز قطع نخاعی را داشت؛ بعد به سمت خانه خودش می‌رفت. 🍃تا شهید نباشی، شهید نمی‌شوی🍃 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @Ammar_noghtezan