⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۰
نگاهم هنوز به خرگوشی که در اغوشش غلت می خورد ، بخیه شده بود که آرام کنارم جای گرفت و کمی بینمان فاصله ایجاد کرد .
آمدم از کنارش بلند شوم تا چای و صبحانه ای بیاورم که استینم را گرفت و مرا نشاند .
منتظر امرش ، نشستم که خرگوش را در آغوشم گذاشت و همان طور که نازش می کرد گفت : پشمک جون دوست داره که تو بغلت وایمیسته)
ابرویی بالا انداختم که خندید و دستش را از روی خرگوش برداشت و همان طور که روی مبل لم می داد گفت : اومدم شادت کنم! قرار از دست این غر غرو خلاص شی)
و با انگشتش اشاره ای به اتاق کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت .
نیم نگاهی به او انداختم که خندید و گفت : اگه بعد از ظهر مجروح نیومدم خونه!)
نفسم را بیرون فرستادم و در دل خدا را شکری زمزمه کردم و بلند شدم .
بعد هم راه آشپزخانه را در پیش گرفتم .
نگاهم دنبال چیزی حاضر می گشت که صدایش آمد : به به! آقا تشریف فرما شدن!)
ناخودآگاه کمی روسری ام را جلو تر کشیدم و خرگوش را روی زمین رها کردم و شروع کردن به ریختن چای!
در همین حین هم حواسم را به گفتوگویشان دادم .
: بزار کف پا تو ببوسم!
: ببوس!)
چشم گرد کردم که پسرک گفت : کی شستیشون؟
پاسخ گرفت : پارسال بردمشون حموم!)
دومین لیوان چای را روی سینی گذاشتم که خرگوش به پایم پیچید .
نگاهی به خرگوش کردم و آمدم بلندش کنم که کاغذی از کنارش افتاد .
آرام خم شدم و کاغذ را در جیبم فرو بردم و خرگوش را در جیب گنده ی لباسم جا کردم و با برداشتن سینی به پذیرایی رفتم که صدای پچ پچشان خوابید .
سینی را روی میز گذاشتم و بلافاصله به اتاقم کوچ کردم و کاغذ فسقلی را از جیبم بیرون کشیدم و بازش کردم .
رویش نوشته بود : « از جوجه چه خبر؟:-) )
ابرویی بالا انداختم و با یک دستم خرگوش را از جیبم بیرون کشیدم و رو به عکس سید گفتم : می بینی منو دست کیا ول کردی؟)
آرام دستی به گردن آویز دور گردنم کشیدم و آن را از زیر روسری ام بیرون کشیدم و نگاهش کردم .
انگشتر را هر چه سابیدم خون رویش نرفت!
و این باعث میشد هر وقت نگاهش می کنم اشک هایم شروع به چکیدن کند .
نفسم را از دیواره ی بغضم عبور دادم و گردن آویز را سر جایش باز گرداندم .
بعد هم کاغذ را یک راست در سطل زباله پرتاب کردم .
تا وقتی دختر بچه بود، امنیت داشتم .
اما وای به حال آن روزی که به دنیا بیاید!
معلوم نیست چه بلاهایی به سرم قرار است بیاورند .
خرگوش را روی کف زمین نهادم و که تقه ای به در خورد .
بازگشتم و آرام در را باز کردم که بلافاصله کله ای داخل آمد .
چند قدمی عقب رفتم تا بهتر بتوانم ببینمش که او هم از جای خالی استفاده کرد و در را هل داد و وارد اتاق شد .
بعد هم کوله ای که نمیدانم چه وقت آن را به خانه آورده بود را روی زمین گذاشت
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۱
و با بستن در ، سوی خرسی گوشه ی اتاق روانه شد .
نگاهم روی حرکاتش زوم بود که چشمم به موهایش خورد!
نمی دانم چرا دقت نکرده بودم!
قبل از اینکه از اینا برود ، موهایش قهوه ای بود ولی حالا موهایش آنقدر روشن بود که می شد گفت موهایش به طلایی می زند!
پسرک در جلوی چشم هایم متعجبم خم شد و خرسی را در آغوش گرفت .
دو ابرویم را بالا انداختم و همان طور که روی تخت می نشستم خیلی آرام زمزمه کردم : بچه ندیده!)
بعد هم خم شدم و خرگوش را از روی زمین برداشتم و روی پایم گذاشتم و نگاهم را به او دادم .
خرسی را آرام از آغوشش بیرون کشید و انگشتش را روی صورت خرسی روان کرد و نگاه از صورت خرسی نمی گرفت .
نگاهم هنوز رویش بود که نگاهش را از خرسی گرفت و کمی سرش را رو به من متمایل کرد که به سرعت نگاه گرفتم .
ولی انگار خیلی ضایع بود که نگاه از من گرفت و دست و پای خرسی را صاف و صوف کرد و بلند شد و سوی کوله اش آمد .
.
.
: ریحانه!)
اوقی کشداری گفت که موجب شد چشم هایم گرد شود .
او هم تا چشم های گردم را دید خودش را جمع کرد و گفت : ببخشید. بنده سندروم احساسات بی قرار دارم)
لبخندی به حرفش زدم که دنده را عوض کرد و نفسش را بیرون فرستاد .
نگاهم را به مناظر دوختم که گفت : دوست نداری .. اسم دیگه ای بذاری؟ مثلا .. مهدیه ای ، هدیه ای؟)
سرم را به معنی نه به اینور و آن ور تکان دادم که سری تکان داد و از داخل شیشه ی آیینه بغل معلوم شد که لبخندی کم جان روی لب هایش جای گرفت
کوله ام را در آغوش گرفتم و آرام چشم هایم را روی هم انداختم .
فقط .. بعد چند وقت به دانشگاه رفتن ، از این می ترسیدم که آن مرد دوباره به خاطر چشم آبی به سرش بزند که نزدیک من یا الینا شود!
چون به نظرم رابطه ای مشکوک بین این دو مرد وجود داشت که انگاری هر دو از آن آزار می دیدند .
نمی دانم چگونه در افکارم غرق شده بودم که با صدای جیغ جیغ الینا ، خودم را در وسط دانشگاه یافتم .
با به طرفم دویدنش ، دیگر وقت برای تعجب نبود ، برای همین مجبور شدم با آغوش باز از او پذیرایی کنم .
او هم پذیرایی را پذیرفت و در آغوشم پرید .
بعد هم بدون آنکه سلامی بدهد گفت : ریحانه چطوره؟)
چشم در کاسه چرخاندم و گفتم : اون خوبه! منم خوبم!)
خندید و از آغوشم بیرون آمد و با گرفتن مچم مرا تا سالن کشان کشان برد.
اما من با دقت به اطراف نگاه می کردم تا مبادا در دیدرس آن مرد قرار بگیریم!
همین که روی صندلی کلاس نشستیم ، الینا شروع کرد به پر حرفی کردن و روی مخ من راه رفتن!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۲
ولی تنها چیزی که از حرف هایش دست گیرم میشد ، به یاد آوردن آن مرد و کنجکاوی برای فهمیدن بقیه ی داستان زندگی اش بود .
آرام پاشنه ی پایم را به زمین کوبیدم و بی هوا گفتم : اخرای رجبه! روزه میگیری؟)
متعجب حرفش را قطع کرد و هان کشداری گفت ، که مجبور شدم حرفم را تکرار کنم!
مکثی کرد و منگ به صورتم زل زد ولی من در افکار پلید در ذهنم غرق بودم!
دلم می خواست ، در این دو ماه عزیز که در پیش رو داشتیم ، تحولاتی در این دختر ایجاد شود!
شاید..شاید کمی آرام می گرفت.
چند لحظه ای مکث کردم و سر آخر گفتم : دو ماه قبل ماه رمضون ماه رجبه که روزه گرفتن توش خیلی ثواب داره! بعدشم که شعبانه و چند تا ولادت بزرگ داریم...)
میان حرفم وقفه انداختم و دستی روی لب هایم کشیدم .
این شعبان ، با سال های قبلی فرق می کرد!
نمی دانم چرا ولی .. اینچنین حسی گریبان گیرم شده بود!
بیخیال افکار اضافه ادامه دادم : نظرت چیه دین من و تجربه کنی؟)
چند باری پلک زد و همان طور که نوک کفشش را به زمین می زد گفت : به نظرم فکر بدی نیست!)
سری تکان دادم و انگشتم را سوی موهایش بردم و شروع کردم به پیچیدن موهایش به دور انگشتم .
حال می داد وقتی این کار را با موهایش انجام می دادم!
صورت بامزه اش حرصی میشد و گونه هایش قرمز!
آرام خندیدم که گفت : مرض! چه خوششم میاد)
بعد هم موهایش را از دستم گرفت و گفت : روسری واسه هر چیم بد باشه واسه اینکه از دست تو راحت شم گزینه ی خوبیه)
بعد هم موهایش را داخل کاپشنش کرد و کلاه را روی سرش کشید و بی توجه به نگاه خبیثم به رو به رو زل زد .
الان به روسری حس خوبی نداشت! ولی من کار خودم را بلد بودم!
نیشم را تا بنا گوش امتداد دادم و آرام گفتم : بله شما درست می فرمایین)
به شانه ام کوبید و گفت : انگل روانی)
به حرفش خندیدم که او هم با من همراه شد..
.
.
بینی ام را به کله اش چسباندم و گفتم : به به چه بویی میده کلت)
خندید و شانه را در آغوشم پرت کرد که مجبور شدم موهای بهم ریخته اش را شانه بکشم!
همین طور که موهایش را شانه می کشیدم آرام گفتم : فردا روزه میگیری؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت : بابا حالا من گفتم باشه! تو که نباید فرطی بیای یقه مو بگیری!)
هلی به شانه اش دادم و گفتم : مریضی مریض!)
خندید و سکوت کرد .
من هم سکوت کردم ولی کمی بعد ، با حرفم سعی کردم ترقیبش کنم به انجام دادن این کار .
: من می خوام روزه بگیرم)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۳
چشم گرد کرد و گفت : خیلی به خدا! امل تو حامله ای! می خوای روزه بگیری؟)
سری تکان دادم و گفتم : چیه مگه؟ بچم متدین میشه! مشکلیه؟)
پوف کشداری کرد و گفت : من مسیحی ام! پس نخواه ازم که روزه بگیرم)
شانه را روی پایم نهادم و گفتم : مسیحی باشی! خودت گفتی امتحان می کنم! ضرری نداره . اگه خوشت اومد شیعه شو)
بعد هم به کارم ادامه دادم که نفسش را به بیرون فوت کرد و پس از کمی مکث گفت : من فعلا نمی خوام روزه بگیرم . و نمی زارم تو هم روزه بگیری!)
ابرویی بالا انداختم و گفتم : ببینیم!)
سری تکان داد و گفت : می بینیم... اگه من بردم چی میشه؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم : ی شب شام بیرون مهمون من!
سری تکان داد و گفت : برای شروع خوبه.
ابرویی بالا انداختم و گفتم : و اگه من بردم چی؟
چند باری پلک زد و بعد که تصمیمش را گرفت ، دست به سینه زد و گفت : ی هفته با حجاب می رم بیرون!)
خوبه ای زمزمه کردم که ریز خندید و گفت : ولی بدون من می برم! پس پولاتو آماده کن)
بعد هم سکوت کرد و در آغوشم لم داد .
من هم بعداز شانه کردن موهایش ، شروع کردم به بافتن موهایش.
و تصمیم گرفتم در همان حین ، کمی نرمش کنم .
شاید اگر من شرط را بردم کمی متحول شد!
که می داند؟
پس با صدایی آرام گفتم : چه مشکلی داره روزه گرفتن؟ بده امتحان کردنش؟ تازه خیلیم برای بدن خوبه!
سری تکان داد و گفت : خوبه ، ولی به وقتش!)
پوفی کردم که خبیث دستش را به هم کوبید و گفت : حالا می ریم تو کارش)
بعد هم از زیر دستم بلند شد و به سرعت از در خارج شد .
هدفش این بود که به چشم آبی یا به پسرک بگوید تا نگذارند روزه بگیرم و او شرط بندی را ببرد .
من هم پشت سرش بلند شدم و به پذیرایی رفتم ، تا نتیجه ی بازی را ببینم .
همین که به پذیرایی رسیدم ، الینا درب اتاق را باز کرد و با یاالله بلندی وارد اتاق شد .
من هم چند قدمی به اتاق نزدیک شدم که الینا را دست به کمر در اتاقی که در آن بمب ترکیده بود یافتم .
متعجب به آن دو زل زدم که هر کدام گوشه ای نشسته بودند و در حال انجام کاری بودند که حال با ورود الینا ، دست از کار کشیده بودند .
هنوز نگاهم روی برگه های پخش و پلای روی زمین بود که الینا به من اشاره ای زد و گفت : فردا می خواد روزه بگیره!)
هر دو نگاهی به من انداختند که خجل وار سر در یقه فرو بردم که الینا ادامه داد : نمی خواین ی چیزی بهش بگین؟
بلافاصله چشم آبی دهان باز کرد گفت : اولا اگه بخوایم چیزی بگیم باید به شما بگیم که همین طوری وارد اتاق شدین. بعدشم ، خوب کاری می کنه! ربطش به شما رو نمی فهمم
الینا با چشم هایی گرد گفت : یعنی نمی خوای هیچی بهش بگی؟
چشم آبی کلافه پاسخ داد : نه! نمی خوام چیزی بگم..
اما بلافاصله صدای پسرک بلند شد که متعجب رو به من گفت : می خوای روزه بگیری؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۴
سری به نشانه ی بله تکان دادم که آمد حرفی بزند که در جا آن را قورت داد و به سرعت گفت : هیچی ... چیز.. ام.. قبول باشه)
خنده ام گرفته بود .
خودش هم فهمیده بود چه گندی زده چون سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد .
الینا دست به کمر زد و عصبی گفت : واقعا قرار نیست کاری کنید؟
چشم آبی برخاست و در حالی که کتابش را روی میز می گذاشت گفت : خانوم محترم! نمی خوام چیزی بگم! شما هم بفرمایید بیرون تا اداب مهمون شدن رو یادتون ندادم. )
متعجب چشم گرد کردم و کمی جرئت به خرج دادم و گفتم : مهمونه!
عصبی گفت : مهمون باشه! دلیل نمیشه همین طوری بیاد تو اتاق . )
کمی جلو رفتم و مچ دستش را کشیدم که الینا دهان باز کرد و خیلی تند گفت : از خداتم باشه )
بعد رو به من کرد و ادامه داد : بت تو خونتون نگه داری می کنین؟ واقعا که)
بلافاصله صدای چشم آبی بلند شد : حد خودتو بدون!
الینا کمی جلوتر آمد و گفت : تو حد خودتو بدون . )
الینا را به عقب هل دادم و در را با حرکتی بستم و آرام گفتم : این حالیش نیست تو کی هستیا! ی چیز میگه اون سرش ناپیدا!)
با این در حرفم جری شد و مرا به عقب هل داد و به سرعت سوی در حرکت کرد و همزمان بلند گفت : به جهنم! بگه. انگار برا من خیلی مهمه)
بعد هم جلوی چشم های مبهوت من از خانه خارج شد و در خانه را بهم کوبید .
: تو مریضی می خوای روزه بگیری؟ روزه بگیری اصلا که چی بشه؟ نگیری چی میشه؟تو اینجوری اونو به جون من نندازی روزت شب نمیشه نه؟!
: درست حرف بزن . به اون ربطی نداره که اون اومده افتاده به جون تو . کرم از توئه . با یکی از خودت نفهم تر می زاری انتظار داری اینجوری م نشه؟)
و جوابش یک تو خفه شوی غلیظ بود .
جوابی به هیچکدام نداشتم .
یعنی اصلا انتظار اینچنین افتضاحی را نداشتم که بخواهم برایش جواب هم جور کنم .
برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادم و به اتاقم پناه بردم .
با بستن در ، کلید را روی در چرخاندم و بعد چشم به فضای اتاق دوختم .
آمدم کار خیر کنم ببین چگونه همه چیز بهم ریخت .
سوی تخت رفتم و رویش دراز کشیدم و زمزمه کردم : به هر حال! من روزه مو میگیرم)
پتو را تا گردن بالا کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم .
الان یکی باید از دل الینا در می آورد .
از اولش هم که گفت نگیرم ، از سر دلسوزی بود . یعنی به نظرم اینگونه نبود که او بخواهد به خاطر شام اینگونه به او بپرد!
پس آخرش هم دوباره همه چیز می افتاد گردن من .
ادامه دارد...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۵
پوفی کردم و غلتی زدم که تقه ای به در خورد .
با شنیدن صدای در ، سیخ در جایم نشستم .
از چشم آبی هر چیزی بر می آمد .
حتی اینکه بیاید وسط اتاقم و به خاطر غرورش سرم داد بکشد ..
هنوز نگاه مبهوتم روی در بود که صدای پسرک از پشت در به گوش رسید : در و باز کن!)
نفسم را بیرون فرستادم و سوی در رفتم و در را باز کردم .
همین که در را باز کردم ، بر خلاف انتظارم چشم آبی را دیدم که دست به سینه زده بود و ...
قدمی عقب رفتم که کمی گردنش را سویم خم کرد و گفت : شما حق نداری روزه بگیری)
با این لحن حرف زدنش ، به سرعت سرخ شدم .
در پاسخش با لحنی تند گفتم : به خودم مربوطه!
پوزخندی تحویلم داد و در حالی که راهش را سوی اتاقش کج می کرد ، به تمسخر سری تکان داد و گفت : بگیر! سرتو می کنم زیر آب تا باطل بشه . )
دندان به هم سابیدم که شانه ای بالا انداخت و در حالی که می رفت گفت : خوددانی)
نمی توانستم جوابش را بدهم..
یعنی برای خودم بهتر بود که جوابش را ندهم .
برای همین قدمی دیگر عقب رفتم و با قدرت در را بهم کوبیدم که صدای لرزیدن پنجره ها بلند شد .
خودم لحظه ای از کارم پشیمان شدم اما به او ربطی نداشت .
پوفی کردم و برای احتیاط ، دوباره کلید را روی در چرخاندم و روی تخت خزیدم .
داشتم پتو را تا گردنم بالا می کشیدم که صدای چشم آبی ، از پشت در به گوشم رسید : من حرفم رو گفتم . و تغییری توش ایجاد نمی کنم . در ضمن . با این دختره دیگه نمی پلکی)
پوزخندی زدم و جواب دادم : اونم به خودم مربوطه)
ولی انگار رفته بود ، چون اگر می شنید ، قفل به در نمی گذاشت ..
.
.
پاورچین پاورچین سوی یخچال قدم برداشتم و درش را باز کردم .
تقریبا تا معده توی یخچال بودم که گوشی ام روی اپن لرزید .
سوی اپن شیرجه رفتم و با قاپیدن گوشی آن را میان ران پاهایم گذاشتم تا صدایش در نیاید .
بعد هم سیبی از یخچال چنگ زدم و پاورچین پاورچین خودم را به اتاقم رساندم .
همینکه در را قفل کردم ، صدای تلفن قطع شد .
خودم را روی تخت پرت کردم و نگاهم را به ساعت دادم .
تقریبا بیست دقیقه ی دیگر اذان می داد و من هنوز چیزی نخورده بودم .
به سیب در دستم نگاهی انداختم و به سرعتی گازی از آن زدم و به گوشی ام نگاه انداختم .
الینا بود . تعجب نکرده بودم چون کسی جز او نمی توانست به من زنگ بزند .
ولی آن تیمچه تعجبی که در وجودم بود به خاطر این بود که چرا او در این ساعت از شب زنگ زده بود .
دستم را روی شماره کشیدم که شروع کرد به بوق خوردن .
هنوز بوق سوم نخورده بود که صدای الینا در گوشم پیچید : خوبی؟
تا حرفش تمام شد با همان دهان پر گفتم : تو چطوری)
بی توجه به سوالم اوقی کشداری گفت و پشت بندش گفت : داری سیب می خوری؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۶
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : این کجاش اوقی داشت؟ چیکار داری حالا این وقت شب زنگ زدی؟
پوف کشداری کرد و با صدایی آرام که ناشی از شکست خوردنش بود گفت : منم می خوام روزه بگیرم)
نیشم را تا بنا گوش امتداد دادم و گفتم : خوفه. خوفه. دخمر خوکی شدی)
بیشعوری نثارم کرد و گفت : به شرط اینکه فردا رو کلشو تو بغلت بخوابم)
بَحَ ای نثارش کردم و گفتم : امر دیگه؟
پاسخ داد : ایش . سکوت بابا . حالا بنال باید چکار کنم؟)
گوشه ی ابرو ام را خاراندم و گفتم : بیا منو بخور . غذا بخور دیگه ... راستی سالادم بخور از تشنگی تلف نشی
باشه ای گفت و گفت : واسه نماز میام اونجا. )
سرم را سوی سقف بالا آوردم و لب زدم : نوکرتم بقیه شو خودت راست و ریسش کن)
بعد هم باشه ای گفتم که با شب بخیری غلیظ ، تماس را قطع کرد .
روی تخت لم دادم و گفتم : دختره ی بیکار .)
گازی به سیبم زدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم....
با کف دست به سرش کوبیدم و گفتم : از رو هم بلد نیستی بخونی؟
اه کشداری گفت و گفت : بابا من سوادم در اون حد نیست که . تو هم گیر دادی .... ااااه خدایا من نمی خوام نماز بخونم قبول کن دیگه . )
بعد هم روی زمین دراز کشید و به سقف زل زد .
پوفی کردم و جانماز را جمع کردم و گفتم : حالا چرا نظرت عوض شد؟
ایش کشداری گفت و در پاسخ سوالم گفت :
راضی نیستی برم باطلش کنم .
پشت چشمی نازک کردم که پوفی کرد و گفت : خرت شدم .)
بعد هم در حرکتی نشست و دستش را دور گردنم پیچید و گفت : ی مهی بیشتر که نداریم .
دستش را از دور گردنم باز کردم و گفتم : مهی عمته. )
هلی به شانه ام داد و بلند شد و خودش را روی تخت رها کرد .
جانمازش را جمع کردم و گفتم : پس قدم اول یاد دادن سواد به توئه .
بی توجه به حرفم غلتی زد و گفت : من دینم اسلام نیست . به نظرت روزه گرفتم قبوله؟
سری تکان دادم و گفتم : اسلام نباشی . برای امتحان روزه گرفتی تازه ثوابشم می کنی . تهش اگه قبولش کردی می تونی شهادتین بگی شیعه شی)
پتو را تا گردنش بالا کشید و سکوت کرد .
بلند شدم و جانماز ها را جمع کردم و چادر ها را تا کردم و روی میز گذاشتم و جلوی کشوی لباس هایم نشستم که او خمار گفت : نمی خوای بخوابی؟
سرم را به معنی نه به طرفین تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و دستش را زیر سرش گذاشت و به من زل زد .
در حال بالا و پایین کردن کشو بودم که نفسش را بیرون داد و سکوت اتاق را شکست .
بعد هم با لحنی که نامطمئن بود گفت : من که این همه گناه کردم . پس نتیجه میگیریم همین دین بمونم)
دست از زیر و رو کردن کشیدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۷
ته دلم ذوقی قلقلکم می داد .
تقریبا داشت قبول می کرد ...
برای آنکه کاری نکنم که لج کند و دیگر از این تصمیم ها نگیرد ، در آنی دوباره مشغول به گشتن شدم و سعی کردم با لحنی عادی صحبت کنم ..
: یکی وقتی شهادتین میگه و شیعه میشه ط تمام گناهای قبلش پاک میشه)
سرم را سویش برگرداندم و ادامه دادم : این برتری تو نسبت به منه )
آبروی بالا انداخت و از روی تخت پایین خزید و کنارم نشست و گفت : واقعا راست میگی) اوهومی زمزمه کردم و با یافتن چیزی که دنبالش بودم ، با ذوق بیرون کشیدمش
با ذوقی وصف ناپذیر به گل گلی های چادر فسقلی زل زدم و گفتم : ببین. چادرشه)
با حرکتی چادر را کمی پایین آورد تا صورتم را ببیند .
وقتی صورتم را دید ، پشت چشمی نازک کرد و گفت : از نوزادی می خوای چادر سرش کنی؟
نه ای زمزمه کردم و گفتم : این واسه روزای مباداست)
چادر را از دست قاپید و روی سرش انداخت و گفت : خوشگل شدم؟)
چادر آنقدر کوتاه بود که موهایش از زیر چادر بیرون زده بود .
کلا برای خودش مقنعه ای بود .
با ذوق خندیدم که اوهم با من همراه شد ..
.
.
انگشتم را کنار روسری اش کشیدم و تار موهایش را بیرون فرستادم .
نگاهی به دست سازه ام کردم و با ذوق دست هایم را بهم کوبیدم و گفتم : عاااالیه.
چند باری پلک زد و گفت : عالیه؟ دارم خفه میشم از بس سفت بستیش)
پکر ، گیره ی روسری را شل کردم و گفتم : حالا خوبه؟)
سری تکان داد و مرا از جلوی آیینه کنار راند و مشغول کنکاش خودش شد .
پشمامی زمزمه کرد و بلند تر گفت : تا حالا خودمو اینجوری ندیده بودم .
سری تکان دادم و گفتم : آدم بی سرخاب سفیداب خوشگله. )
لب و لوچه اش را کج کرد که بی تفاوت از کنارش رد شدم و با برداشتن کوله ام در را باز کردم و سویش برگشتم .
نگاهم را که دید ، چشم از آیینه گرفت و با برداشتن کیفش قری به گردنش داد و گفت : بریم داداش بورتو تور کنم
سری به معنی بشین بابا تکان دادم و برگشتم و مثل خودش قری به گردنم دادم و گفتم : به کس کسونش نمی دیم. به کسی می دیم که کس باشه)
و با دست از سر تا پایش را نشان دادم .
پوفی کرد و سویم آمد و به بیرون هلم داد و گفت : برو بابا . نخواستیم اون دو تا تحفه رو. )
بیشعوری نثارش کردم که در اتاق را بست و گفت : وقت داری حرکت کن)
چشم مادمازلی نثارش کردم و سوی در رفتم ...
: منو بپوشون. منو بشناسن آبروم کف پامه
ریز خندیدم و گفتم : الان همه ی نگاها رو منو توئه . شک نکن که همه شناختنت)
هلی به شانه ام داد و با گرفتن مچم مرا تا کلاس کشاند .
قرار بود مثلا امروز به دانشگاه نرویم ولی راضی اش کردم که برویم.
دوست داشتم زودتر این حس را تجربه کند .
شاید واقعا نظرش عوض شد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۸
اکثر واکنش ها پس از دیدن الینا عجیب و شاید قشنگ بود .
چون حتی آن افرادی هم که خیلی با الینا راحت بودند و راحت می گفتند و می خندیدند ، با احترام و مودبانه لبخندی تحویل دادند و به او تبریک گفتند..
اما او چهره اش جور دیگری بود.
انگار نامطمئن بود.
نمی دانستم در حال کنکاش چه بود اما امید داشتم که نتیجه ی خوبی تحویل بگیرم.
تقریبا خورشید غروب کرده بود و هر دو از گشنگی می نالیدیم که بالاخره استاد افتخار داد و اتمام کلاس را اعلام کرد .
الینا خودکارش را روی میز پرت کرد و روی صندلی اش لم داد و گفت : خدا لعنتت کنه . دارم از گشنگی تلف میشم . )
کتاب و دفترش را داخل کیفش سر دادم و با برداشتن کوله اش ، بلند شدم و گفتم : بیا بریم ی حالی بهت بدم حالت بیاد سرجاش . )
مچ دستم را چنگ زد و بلند شد .
بعد هم گفت : امیدوارم)
و با تکاندن عبای در تنش ، از کنارم رد شد و از کلاس خارج شد.
دو کوله را روی شانه ام انداختم و من هم به دنبالش حرکت کردم .
همینکه به حیاط رسید ، ایستاد تا به او برسم .
سویش پا تند کردم و با رسیدن به او کیفش اش را در آغوشش پرت کردم.
اخم کردم و گفتم : خجالت بکش. تازه باید کوله ی منم بیاری . )
لب و لوچه کج کرد و مچ دستم را کشید و مرا با خود همراه کرد.
همینکه از دانشگاه خارج شدیم گفت : حالا کجا می بریم؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : بدجایی نیست)
بعد هم قدم سوی مسیر مورد نظر کج کردم .
کمی بعد جلوی کافه ای ایستادم .
نگاهی به سردر مغازه کردم و با احساس اینکه الینا کنارم ایستاده گفتم : یادش بخیر.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : یاد چی بخیر؟
خندیدم و گفتم : ایران که بودم بعضی وقتا می رفتم کافه خودمو بستنی مهمون می کردم ... تنها دلخوشیام همین بستنی خوردنام بود .)
کافه... همان جایی که برای اولین بار چشم آبی را ملاقات کردم .
مکث طولانی ام را که دید ، ایش کشداری گفت و مرا سوی مغازه هل داد و گفت : استخاره می کنی؟)
پشت چشمی نازک کردم و بی توجه به او وارد کافه شدم .
مثل همیشه ، برای کنکاش فضا وقت هدر ندادم و میزی انتخاب کردم .
او هم بی حرف پشت صندلی اش نشست .
دستم را زیر چانه نهادم و گفتم : یکم دیگه اذان میگه .
سری تکان داد و گفت : من گشنمههههه.
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : از بس که به خوراکی فکر می کنی گشنته.
چشمش را در کاسه ی سر چرخاند و گفت : حالا آداب خاصی داره خوردن؟
شقیقه ام را خاراندم و گفتم : نه . فقط قبلش هر دعایی خواستی بکن. برآورده میشه)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۸۹
کمی جلو آمد و گفت : واقعا؟)
سری تکان دادم که عقب رفت و گفت : دقیقا کی اذان میگه؟
نگاهی به ساعت روی گوشی انداختم و گفتم : نمی دونم . ی ربع دیگه . اذان بگه صدای گوشی در میاد)
پوفی کرد و سرش را به صندلی تکیه داد .
من هم شروع کردم به کشیدن انگشتم روی میز.
کمی که گذشت ، واقعا حوصله ام سر رفت .
سرم را بالا آوردم تا با الینا گرم صحبت بشوم ، که دیدم خانم یک گوشی در دست گرفته و معلوم نیست با کی چت می کند .
پکر گفتم : با کی چت می کنی؟)
هومی گفت و بی توجه به سوالم به کارش ادامه داد .
نفسم را رها کردم و با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم که گوشی اش را پایین آورد و به من زل زد .
نگاهم را بالا کشیدم و روی چشم هایش زوم شدم .
چشم هایش حس عجیبی داشت .
نمی دانم انگار غم بود...
نفس عمیقی کشید و گوشی اش را روی میز گذاشت و گفت : با نامزدم)
انگار به گوش هایم شک کردم .
گردن شکستم و آرام گفتم : با.. باکی؟)
و دوباره حرفش را تکرار کرد
انگار گوش هایم درست شنیده بود ...
آمدم لب تر کنم که تلفنش را سویم گرفت و با دستش به مرد درون عکس اشاره کرد .
: یک ماهه..
نگاهم را به چشم هایش دادم و گفتم : ولی ...
حرفم را برید و گفت : خودش از همه چیز خبر داره.)
سر در یقه فرو برد و آرام گفت : اونم مثل منه... وقتی داستانش رو برام تعریف کرد.. روی انتخابم مصمم تر شدم . اون... بهتر از هر کس دیگه ای منو درک می کنه! .. و برای اون هم همین طوره.)
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اخلاقش ، شغلش ، ثروتش ، دارایی ش ، خانواده ش . همه خوب بود . و من راهی برای برگشت به بچگیام ندارم.. پس می خوام فراموشش کنم. )
دستی به صورتش کشید و گفت : فقط.. یکم طول میکشه . داریم اروم آروم می ریم جلو . )
سرم را پایین انداختم .
حرفی نداشتم..
پس آن موقع که داستانش را تعریف می کرد و گفت می خواهم ازدواج کنم ، خیلی قبل تر به آن عمل کرده بود..
از طرفی دیگر واقعا یکدیگر را بهتر درک می کردند..
پس حرفی باقی نمی ماند .
گوشی اش را روی میز گذاشت و گفت : نمی دونم کی .. ولی چند وقت دیگه می خوایم عروسی بگیریم)
این حرفش باعث شد لبخند ملیحی روی لب هایم جا خوش کند .
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : خوشبخت بشین)
لبخند تلخی زد و گفت : ولی من هنوز منتظرشم)
دستش را محکم در دست فشردم و گفتم :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۰
ولی تو الان یکی بهتر از اونو داری! اگه اون می خواست برگرده تو رو با نگاهش اذیت نمی کرد...)
دستم را گرفت و سری تکان داد ..
پس از کمی مکث آرام گفت : تو خوبی! بهتر از خوب..)
دستم را رها کرد و دستش را زیر چانه زد و ادامه داد : نمی دونم.. )
نگاهم را به چشم هایش دادم که لحظه ای چشمم خطا رفت و روی طبقه ی بالا نشست .
آمدم چشم بگیرم که چیزی نگذاشت چشم بگیرم ، بلکه موجب شد بیشتر هم زوم کنم .
آن مرد آشنا بود .
یعنی او... پسرک بود .
با آنکه کلاه هودی سیاهش را روی سرش انداخته بود اما از این بالا چهره اش را می توانستم تشخیص دهم ..
فقط آن مرد رو به رویش...
همان مرد میانسالی بود که روز اول دانشگاه به او برخورد کردم!
آن مرد... هنوز هم برایم آشنا بود.. ولی نمی دانم او که بود .
پسرک مرد میانسال را محکم در آغوش گرفته بود و .. چیزی در گوش مرد می گفت .
کمی دقیق تر شدم که ناگهانی او روی گونه س مرد را بوسید و با لبخندی بزرگ به او چیزی گفت .
با تکان خوردن دست الینا جلوی چشم هایم ، به سرعت چشم گرفتم و بی حواس گفتم : چی؟
اخم در هم کشید و گفت : سه ساعته دارم واسه تو شعر میگم؟
برای آنکه به حرفش ادامه دهد و به دلیل حواس پرتی لحظات قبلم توجه نکند گفتم : ببخشید.. حالا ی بار دیگه بگو)
پوفی کرد و گفت : نمی دونم تصمیمم درسته یا نه . ولی دوست دارم بیشتر باهاش باشم ...)
و به روسری اش اشاره کرد و سر به زیر انداخت و ادامه داد : احترام بقیه رو دوست دارم ... دیگه از نگاه سنگین خبری نیست . انگار همه چیز بهتر از روزای قبله... دوست دارم انتخابش کنم ولی.. نمی دونم اون بپسنده یا نه)
لبخند ملیحی تحویل دادم و گفتم : اتفاقا از خداشم باشه که تو فقط برای خودشی)
لب به دندان کشید تا خنده اش را نبینم اما دیدم .
شانه ای بالا انداخت و به میز زل زد
ادامه دارد...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۱
نگاهم را کمی بالا کشیدم .
اما هر دو نشسته بودند و از این پایین چیزی از حرکاتشان معلوم نبود .
دستی به صورتم کشیدم و با پا روی زمین ضرب گرفتم .
از گشنگی داشتم تلف میشدم و بوی یک عالمه چیز خوشمزه در کافه پیچیده بود و این اوضاع را بدتر کرده بود .
انگار الینا هم همین وضع را داشت چون از جوری روی صندلی تکان می خورد که صدای تق تق پایه ها به گوشم می رسید .
در حال خودم پرسه می زدم که ناگهانی آهی بلند سر داد و گفت : سحری چی خوردی؟
شقیقه ام را خاراندم و گفتم : سیب .
با چشم هایی گرد گفت : دروغ میگی!)
خندید و دیوانه ای نثارم کرد.
بعد هم کیفش را کنار پایش نهاد و شقیقه هایش را مالید و گفت : من قیمه خوردم. تو چی خوردی؟)
نفسم را بیرون فرستادم و گفتم : گفتم که . سیب .)
پوف کشداری کرد که ثانیه ای نگذشته ، صدای اذان از گوشی ام بلند شد .
آه بلندی سر داد و سرش را روی میز گذاشت و دست هایش را کمی بالا آورد و گفت : خدایا این ملت و شفا بده . الهی آمین )
خندیدم که سرش را بالا آورد و گفت : آی خدا لعنتت کنه . کاش از اول که اومدیم اینجا ی چیزی سفارش می دادی)
چشم ریز کردم و گفتم : خانوم دانشمند . خودت اگه به عقلت رسیده بود که الان ی چیزی رو میز بود)
زیر چشمی نگاهم کرد و انگشتش را روی میز کشید و گفت : میزشم خاکیه ها!)
خندیدم و بلند شدم ...
سرش را روی شانه ام نهاد و گفت : حالا کجا می ریم؟
سرم را روی سرش گذاشتم و گفتم : جای بدی نیست .
خندید و گفت : می بریم شهربازی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم : می ریم .. ولی پولش با تو)
سر بلند کرد و پشت چشم نازک کرد و آن ور تر هلم داد و گفت : اگه پولش با من که با تو نمیومدم . ی نون خور کمتر زندگی بهتر)
لب و لوچه کج کردم و نیشگونی از پایش گرفتم که آرام بیشعوری نثارم کرد .
جوابی به حرفش ندادم که بینمان سکوت حکم فرما شد .
چند لحظه بعد ، دستش را دور شانه ام پیچید و همان طور که سر روی شانه ام می گذاشت گفت : تو خیلی کوچولویی. باورم نمیشه مامان شدی
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : نه که تو خیلی بزرگی!
با غرور پلک زد و گفت : بله! تو خیلی ریزه پیزه ای. تازه قیافتم به دختر بچه ها می خوره. )
با ایستادن مترو ، حرف نزنی نثارش کردم و بلند شدم که او هم به تبعیت از من بلند شد .
از مترو که خارج شدیم بی قرار استینم را در دست گرفت و گفت : کجا می ریم؟)
بی توجه به راهم ادامه دادم که پکر دنبالم راه افتاد .
تقریبا نزدیک در خروجی مترو بودیم که...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریوایستیزیرنورماه🌙
سلامبدیبهابیعبدالله):💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قمرزمین🌙
قمرزمینتولدتمبارک🥲
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۲
صدای تق و تق کفش هایش قطع شد .
متعجب ایستادم و برگشتم که با چشم اشاره کرد که سویش بروم .
نفسم را بیرون فرستادم و همان طور که به ساعت تلفنم نگاه می انداختم آن چند قدم رفته را برگشتم و رو به رویش ایستادم و در قیافه اش دقیق شدم .
همین که رویش زوم کردم دستش را در جیبش فرو کرد و رو گرفت .
پوفی کردم و قدمی به او نزدیک تر شدم که صدای کلافه اش به گوشم رسید .
: ولی قرار نبود انقدر زود ...
شخص پشت خط حرفش را برید و گفت :
می دونم . ولی نمی تونم کاریش بکنم . چیزیه که خانواده هامون براش تصمیم گرفتن . )
و پشت از اتمام جمله ، هر دو سکوت کردند .
لحظاتی بعد ، الینا کلافه باشه ای گفت و با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد .
همین که تلفنش را در کیفش فرو کرد ، که متعجب و کنجکاو گفتم : چیزی شده ؟)
کلافه سری به معنی آری تکان داد و همان طور که مچم را می گرفت و سوی در خروجی مترو راه می افتاد گفت :برات توضیح میدم . فقط زودتر این بند و بساط رو جمعش کن)
نفسم را بیرون فرستادم و با بیرون آوردن مچ دستم از دستش ، جلوتر از او به راه افتادم .
آنقدری کلافه بود که انگار جلوی پایش را هم نمی دید چون چند باری نزدیک بود پخش زمین شود .
برایم سوال بود که شخص پشت خط که بود و موضوعی که او را آنقدر کلافه کرده بود چه می توانست باشد؟
جلوی در بزرگ ایستادم و با نگاهی به سردر ، پله ها را بالا رفتم که او هم به دنبالم روانه شد .
بعد ورود ، تقریبا چهار طبقه به بالا رفتیم تا توانستیم نظاره گر قفسه های بزرگ کتاب بشویم .
قفسه های بزرگ ، با طبقه های زیاد ذوقم را برای خواندن کتاب جدید چند برابر می کرد .
با گرفتن دستش ، سوی اولین ردیف قفسه ها روانه شدم .
یقین داشتم کتاب مورد نظرم اینجا پیدا میشود .
مثل تهران خودمان بود .
اینجا هم نمایشگاه کتابش دیدنی بود ، فقط این طبقه از طبقه های دیگر کمتر بازدید کننده داشت آن هم به علت موضوعش بود .
شروع کردم بین قفسه ها راه رفتن و او را به دنبال خود کشیدن .
قبل از یافتن کتاب ، منتظر فهمیدن موضوع بودم و داشتم با قدم زدن به او وقت می دادم تا برایم توضیح بدهد .
او هم انگار فهمید ، که شروع کرد به نق نق کردن
: می خوان بفرستنمون ماه عسل . آخه ما هنوز باهم اونجوری که باید نشدیم! آخه زندگی مائه به اونا چه که ما رو اینجوری می کنن . خودمون می خوایم واسه خودمون تصمیم بگیرم..)
دست به سینه زد و به میز تکیه کرد و پکر گفت : الان خودش زنگ زد گفت وسایل تو جمع کن واسه ی دو سه روز دیگه می خوایم بریم)
ابرویی بالا انداختم و با بیرون کشیدن کتابی از قفسه سویش برگشتم که ادامه داد :
تو هم که گفتی میارمت ی جای خوب . اینم از جای خوبت!)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۳
کتاب های در آغوشم را روی میز نهادم و گفتم : خوش خبر باشی! اتفاقا خوبه . میری صفا سیتی. شمام که باهم کاری ندارید
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و سوی میز برگشت و گفت : حالا اینا چی هست؟
روسری ام را صاف و صوف کردم و گفتم : ی چند صفحه از اینا بخونی بد نیست)
با این حرفم کتابی برداشت و شروع کرد به ورق زدنش.
همان طور که نگاهشان می کردم به او گوش سپردم .
: کتاب دینیه؟)
سری تکان دادم و گفتم : نمی خوام بترسونمت ولی خودت گفتی شاید بخوام انتخابش کنم . ولی اگه انتخابش کنی و برگردی باید اعدام بشی
سری تکان داد و در پاسخ حرفم گفت : می دونم . اسلام دین سختیه . ولی من از اون مطمئن نیستم که بخواد قبول کنه یانه )
صندلی میز را عقب کشیدم و همان طور که می نشستم گفتم : اونم مسیحیه؟)
پشت چشمی نازک کرد و همان طور که می نشست گفت : نه . می خوای نباشه! حرفا می زنی.
سرم را خاراندم و گفتم : ولی... باید جفتتون ی دین رو داشته باشید تا ازدواج تون شرعی باشه . )
با این حرفم چشم گرد کرد و به من زل زد .
سری تکان دادم و گفتم : کارت سخته . )
کتاب را بستم و دست زیر چانه زدم و گفتم : کی می دونه! شاید ی زندگی خوبی رو رقم زدی .... توکل به خدا)
پشت چشمی نازک کرد و گفت : من آب دماغم و نمی تونم بکشم بالا . از من چه انتظاری داری)
آخرین کتاب را روی کتاب های دیگر گذاشتم و با برداشتن کیفم بلند شدم که او هم بلند شد .
با حساب کردن کتاب ها ، از ساختمان کتابخانه بیرون آمدیم و شروع کردیم به قدم زدن .
هر دو سکوت کرده بودیم چون هوا آنقدر سرد بود که نمی توانستیم به چیزی فکر کنیم تا درباره اش حرف بزنیم .
ولی انگار این سکوت برای الینا زیاد جذاب نبود که شروع کرد به حرف زدن
: من نمی دونم تو این سرما کی می کوبه میره ماه عسل .
پوفی کردم و گفتم : از خداتم باشه .
زبانش را بیرون فرستاد و گفت : می خوای تو باهاش بری؟)
نیشگونی از بازویش گرفتم که خندید و بعد هم ساکت شد .
.
.
از این پهلو به آن پهلو شدم و دستم را زیر سرم زدم و کلافه گفتم : خدایا اینو جمش کن دیگه)
بعد هم نمایشی زیر گریه زدم و سرم را روی متکا پرت کردم و به او زل زدم .
بی توجه به نق نق هایم آخرین لباس را در چمدان گذاشت و گفت : چیکار کنم اعصابم و خرد کردن اینا . خدایا صدامو داری؟)
بعد هم کتاب ها را در چمدانش چپاند و زیپ چمدان را بست .
روی تخت نشستم و گفتم : حالا ببینم آقاتون خبر داره؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۴
منظورم را سریع گرفت و کلافه ، همان طور که در کشو ها را می بست گفت : نه . امروز اومد ی کاریش می کنم)
دستم را به نشانه ی خاک بر سرت در هوا تکان دادم و دستم را زیر سرم زدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم .
: از سه ساعت پیش مخمو خوردی . از بس که نق زدی . انقدر حرف زدی فکر کنم تا آخر شب جونی برات نمونه با زبون روزه.
شانه ای بالا انداخت و گفت : باشه ! خوشحال تو)
بعد هم روی زمین دراز کشید و گفت : دیگه داشتم به غیرت داداشات شک می کردم . اگه من جای اونا بودم دست و پاتو می بستم به تخت تا از تصمیمت صرف نظر کنی .)
پشت چشمی نازک کردم و گوشه ی روسری ام را روی صورتم انداختم و گفتم : ولی من مطمئنم مامانت امروز می کشتت. سر صبحی انقد نق زدی که کل ساختمون زا به را شد . )
خندید و گفت : با اینکه کلمه ی آخر و نفهمیدم ولی با حرفت موافقم)
خندید که سکوت کردم .
هنوز یک ثانیه نگذشته بود که جستی زد و نشست و پراند: به من ربطی نداره. می خواستن رو اعصابم راه نرن)
پوفی کردم و پتو را در آغوشش پرت کردم و گفتم : ساکت باش . می خوای بفهمن با این پسره نمی سازی؟)
ایشی کرد و سرش را روی چمدان گذاشت و پتو را رویش صاف کرد و گفت : بخواب تو هم زیادی حرف زدی)
پشت چشمی نازک کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم که به سرعت خوابم برد
هنوز در عالم خواب پرسه می زدم که الینا تکانم داد و گفت : مهتاب! تکون بخور خرس قطبی)
دستی به صورتم کشیدم که گفت : پاشو من می خوام برم بیرون تو هم برو خونتون. )
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم .
هنوز چشم باز نکرده ، خودم را در آغوشش پرت کردم که دستش را دور کمرم پیچید و گفت : مامان خرسه خوابه . رفیقش می خواد بره سلاخی بشه)
سرم را بالا آوردم که نمایشی هقی زد .
با دیدن سر و وضع با حجابش لبخندی پیروزمندانه زدم و از آغوشش بیرون آمدم .
جون کشداری نثارش کردم که گمشویی نثارم کرد و در اتاق را باز کرد .
موهایم را داخل روسری ام فرستادم و عبایم را صاف و صوف کردم و بیرون رفتم .
همینکه بیرون رفتیم ، صدای برادرش به گوش رسید : به به . بالاخره تشریف فرما شدن مادمازلا)
الینا به جلو هلم داد و همان طور که در اتاق را می بست گفت : دلت برام تنگ شد؟ اشکال نداره! زود میرم دلت بیشتر تنگ شه)
بی توجه به صحبتشان کیفم را برداشتم و کوتاه سلامی کردم که جوابش سلامی کوتاه بود .
سوی در حرکت کردم و منتظر شدم
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۵
تا حرف هایشان تمام شود .
به در تکیه کردم و شروع کردم به بالا پایین کردن گوشی ام .
با اینکه چیزی نداشت ولی دوست نداشتم نگاه کلافه و سنگینم اذیتشان کند .
نمی دانم چقدر گذشته بود که بالاخره تصمیم گرفتند دست از صحبت هایشان بکشند .
الینا با خداحافظی سویم آمد و در را باز کرد .
من هم تکیه از در گرفتم و آمدم از کنارش عبور کنم که میخ سرجا ایستادنش موجب تعجبم شد .
سرم را بالا آوردم که مردی را دیدم که نگاهش روی الینا چرخ می خورد .
به احتمال زیاد ، این همان نامزدش بود .
لب گزیدم از اینکه مزاحمشان شدم و سریع از کنار مرد عبور کردم و با پوشیدن کفش هایم ، خداحافظی سر سری ای کردم و از پله ها سرازیر شدم .
همینکه جلوی در رسیدم ، صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید .
خیلی دوست داشتم بفهمم واکنش مرد چیست .
فوضولی ام درخت شده بود و بر عقلم پیروز شده بود .
و من گوش ایستاده بودم ..
معلوم نبود آن بالا چه می گذشت ولی هیچ صدایی به گوش نمی رسید تا اینکه صدای الینا به گوش رسید
: مثل اینکه قرار بود جایی بریم!)
آب دهانم را قورت دادم و منتظر پاسخی شدم که نمی خواستم پیش بینی اش کنم .
چند لحظه که از حرف الینا گذشت صدای او به گوشم رسید
: خیلی..قشنگ شدی)
شادی قصد داشت زیر پوستم بدود که ناگهانی در خانه باز شد .
سریع سوی در چرخیدم و با نگاه پر سوال پسرک رو به رو شدم .
همینکه لب تر کرد دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوش سپردم .
و فهمیدم که جواب او ، فقط یک مرسی خالی بوده .
پکر به پله ها زل زدم که صدای بیرون فرستادن نفس مرد به گوشم رسید و بعد هم بریم الینا .
همینکه صدای تق تق کفش الینا به گوشم رسید ، خودم را داخل خانه پرت کردم و در را بستم .
چشم غره ی وحشتناکی به در پرتاب کردم و لب زدم : خر نفهم)
همینکه حرفم تمام شد صدای خنده ی پسرک بلند شد .
کیفم را از کنار در برداشتم و خجالت زده و با سلامی کوتاه از کنارش عبور کردم .
همینکه چشمم به پذیرایی افتاد ، چیزی در مغزم منفجر شد .
خانه جوری ترکیده بود که خدا می داند .
چند باری پلک زدم که صدای چشم آبی مرا به خود اورد : سلام)
سرم را بالا آوردم و منگ سلامی کردم که پسرک دست هایش را بهم کوبید و گفت : خب ممد . کجا بودیم؟)
و بلافاصله جلوی تلویزیون دراز کشید .
پکر از کنارشان گذشتم و وارد اتاقم شدم .
همینکه کیف را روی تخت پرت کردم خرگوش سویم آمد و به پایم پیچید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۶
با ذوق خم شدم و در آغوش گرفتمش .
در این زندگی عجیب ، یک تکه پشم هم خودش دلخوشی بود برایم .
نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و روی تختم نشستم .
کاش میشد بدانم در این بیرون رفتنشان چه خبر است .
یعنی قرار است چه واکنش هایی از هر دو سر بزند .
روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی شکم خرگوش کشیدم .
این یکماه قرار بود چگونه بگذرد خدا می داند .
بدون الینا و فکر و ذکرش زندگی برایم کسل کننده میشد .
البته وقتی هم برمی گشت باز هم همین آش بود و همین کاسه .
نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم .
خرگوش را در اتاق رها کردم و با برداشتن گوشی ام و انداختنش در جیب عبایم از اتاق بیرون زدم .
قصد داشتم ناهار بپزم .
البته این وسط ها هم دوست داشتم فوضولی کنم ولی عقلم این اجازه را نمی داد .
آخرین آبکش سیب زمینی را داخل ماهیتابه ریختم و دست هایم را پشتم گره زدم .
تقریبا یک ساعتی از رفتنشان می گذشت و من منتظر پیامکی بودم .
با آنکه می دانستم محال است ، ولی می دانستم الینا اگر ذوق مرگ شود به جای آنکه به مرد بگوید برای من می نویسدش.
روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و دست زیر چانه زدم و زیر چشمی به وضع پذیرایی نگریستم .
قطعا این زندگی زیر و رویش نمی گذاشت مهتاب قصه بیکار بماند و هیچ حسی در زندگی اش نباشد .
از پشت میز بیرون آمدم و سوی بازار شام روبه رویم حرکت کردم .
بیست دقیقه ای گذشته بود و من داشتم کف زمین را جارو دستی می کشیدم و هنوز هم منتظر پیامی از طرف الینا بودم .
ولی فعلا خبری نبود .
پوفی کشیدم و بلند شدم .
داشتم کم کم سوی ناامیدی می رفتم که صدای پیامک گوشی ام به گوشم رسید .
گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش زل زدم .
همان طور که فکر می کردم الینا پیام داده بود .
خوشحال روی صندلی نشستم و منتظر شدم ببینم پشت سلامی که آمده بود قرار بود چه بیاید .
منتظر به صفحه زل زده بودم که گوشی زنگ خورد .
دستم را روی آیکون سبز گذاشتم و گوشی را به گوشم چسباندم .
هنوز سلام نگفته صدای الینا در گوشم پیچید : مهـــــی . انقد خوشش اومده . برای اولین باره از تعریفش دارم ذوق مرگ میشم مهی. اصلا انتظار نداشتم بخواد ازم تعریف کنه . فکر می کردم اگه منو اینجوری ببینه نصفم می کنه .. دارم از ذوق مرگی میرم هوا)
نیشم از ذوقش بسته نمیشد .
با همان نیش باز گفتم : الان کجایی؟
پکر گفت : دسشویی. اومدم ی جا که بتونم راحت گزارش کار بدم . )
پکر دیوانه ای نثارش کردم و گفتم : خوبه . )
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۷
ایشی نثارم کرد و بعد از کمی مکث با لحن گریه ایی نمایشی گفت : مهی امروز می خوام برم ماه عسل . تا ی ماه دیگه نمی بینمت)
لبخندی زدم و گفتم : مهم اینه که بهت خوش بگذره. )
خعلی کشداری نثارم کرد و با همان لحن کنایه ای اش گفت : حالا شما برین به کاراتون برسید مادمازل . ما خدمت شمام می رسیم . کاری نداری؟
چشم چپ کردم و گفتم : نه . )
خندید و خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد .
دستم درد نکنه ای نثار خود کردم و گوشی ام را روی میز گذاشتم .
تا اینجا که به نظرم خوب پیش رفته بود .
می ماند بقیه ی داستان ...
.
.
با ذوق به صورت پر اشکش زل زدم و محکم در آغوش گرفتمش.
محکم روی گونه ام را بوسید و گفت : ی ماه نمی بینی منو . برات مهم نیست؟
دستم را روی کمرش کشیدم و گفتم : مهم اینه که الان بری و ملت و خل خودت نکنی .)
از آغوشم بیرون آمد و آستینش را روی صورتش کشید و گفت : من برمی گردم دیگه)
بعد سری به نشانه ی یک بلایی سرت بیاورم که آن سرش ناپیدا ، برایم تکان داد و رو به همه خداحافظی بلند گفت و سوی او حرکت کرد .
با لبخند بدرقه شان کردم .
یعنی همه اینگونه بودیم .
اصلا فکر نمی کردم یک روزی او اینچنین داستانی داشته باشد و اینگونه ازدواج کند برود .
اصلا اینچنین روزهایی را در ذهن نداشتم .
همان طور که از فردای خودم چیزی در ذهن نمی پروراندم .
هنوز نگاهم رویشان بود که صدای کلافه ی چشم آبی به گوشم رسید :
زودتر! باید بریم)
نگاه از آن دو گرفتم و سویش چرخیدم .
دلیل این همه کلافگی امروزش را نمی فهمیدم .
گردن شکستم و گفتم : چیزی شده؟)
نگاه قرمز و کلافه اش را سویم پرتاب کرد و با گرفتن مچ دستم مرا به دنبال خودش کشید .
و اصلا امان نداد تا از خانواده هایشان خداحافظی کنم!
متعجب از این رفتارش آستینش را چنگ زدم که این دفعه دو مچم را محکم گرفت و به سرعت از فرودگاه خارج شد .
همینکه با ماشین رسیدیم ، در ماشین را باز کرد و مرا داخلش پرت کرد و با بستن در به سرعت ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست .
متعجب به او زل زدم .
این چرا رفتارش اینگونه شده بود؟
به رو به رویم زل زدم .
دلم شور می زد .
یعنی ... انتظار اتفاقات خوبی را نداشتم .
هر لحظه ، دفعه ی قبلش را یادم می آمد .
این دفعه اگر مرا آنگونه زمین می کوبید ، تضمین نمی کردم که هم خودم زنده بمانم هم...
نمی دانم چقدر گذشته بود که ماشین ایستاد .
با ایستادن ماشین سر بالا آوردم و به ساختمان زل زدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخهآخر
نفسم را بی صدا بیرون فرستادم .
همینکه پیاده شد ، من هم پیاده شدم و به دنبالش راه افتادم...
همینکه در ساختمان را باز کرد ، بازویم را محکم گرفت و مرا با خود داخل کشید .
معنی این حرکاتش را نمی فهمیدم و متعجب و لرزان به او زل زده بودم .
نمی دانم چگونه به بالا رسیدم فقط فهمیدم که به جای آنکه به واحد خودم بروم مرا داخل واحد کناری پرت کرد و با در آوردن کفش هایش داخل شد .
ترسیده به محیط تاریک اطرافم زل زدم که در محکم بسته شد .
این دفعه معلوم بود چیز های خوبی در انتظارم نیست .
دست انداخت و برق را روشن کرد که با روشن شدن برق ، ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم که مرا به جلو هل داد .
به سرعت سویش برگشتم و که دستم را گرفت و مرا سوی تک اتاق رو به روی در کشاند و مرا داخل اتاق پرت کرد و اصلا امان نداد تا اعتراض کنم و در را محکم بست .
ترسیده سوی در برگشتم و دستانم را روی در گذاشتم .
این اتاق خیلی تاریک و سرد بود ...
اصلا معلوم نبود برای چه مرا اینجا انداخته .
ترسیده آمدم به در بکوبم که کلید در قفل چرخید و در کامل قفل شد .
ترسیده کنار در سر خوردم که صدایشان به گوشم رسید : چیکار می کنی؟ واسه چی کردیش اونتو
و بلافاصله صدای چشم آبی به گوشم رسید : ساکت باش! بزار این تو باشه تا بپوسه. معلوم نیست ولش کردیم چه گندی زده... )
او چه می گفت؟
دستانم را روی صورتم گذاشتم و هق زدم .
او چه می گفت؟
مگر من چه کردم؟
از سرما دستانم را در آغوش گرفتم و کنار در دراز کشیدم .
پس قرار نبود روزهایم خیلی حوصله سر بر بگذرد!
هقی زدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم .
باید منتظر روشن شدن حقیقت می ماندم .
تنها آرزویی که داشتم الان این بود که فکرشان غلط در آید و من جان سالم از مهلکه به در ببرم .
...
_: امیر برو بیرون)
با صدای فردی ناآشنا ، ترسیده در خودم جمع شدم و آرام بلند شدم .
فکر کنم آنقدر خوابیده بودم که شب شده بود .
چون نوری از زیر در نمی آمد .
به سختی صاف ایستادم و عقب عقب رفتم ، تا اینکه به دیوار برخوردم .
آب دهانم را قورت دادم که صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید ، بعد هم صدای قدم زدن فردی در خانه...
منگ و با چشم هایی اشکی به در زل زده بودم .
نمی دانم چقدر بود که چشم ها و بدنم در همان نقطه خشک شده بود که صدای قدم ها به سوی اتاق ، مو به تنم سیخ کرد .
همینکه کلید در قفل چرخید ، شکمم جوری تیر کشید که مجبور شدم رویش خم بشوم .
معلوم نبود چه بلایی قرار است به سرم بیاید .
در باز شد و شخص داخل آمد .
گوشه ی اتاق نشستم و با ترس به شخص رو به رویم زل زدم .
هیچ چیز از او معلوم نبود ولی می توانستم ناشناس بودنش را تشخیص دهم...
قدمی سویم برداشت که در خودم جمع شدم و دست هایم را روی صورتم گذاشتم که دوباره قدمی سویم آمد ...
تا اینکه با قدم سوم سویم رسید .
همینکه جلویم زانو زد ، دیگر به ناشناس بودنش و مرگ خودم یقین پیدا کردم .
نمی دانم کجا بودم که پارچه ای خیس روی دهانم نشست و بوی خیلی بدی در دماغم پیچید و چند لحظه بعد ، دیگر هیچ دردی در وجودم حس نکردم ...
اینداستانادامهدارد....
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
بسمربچشمهایش):🤍
..ومنتورامیاندردهایم..درماندیدم🫀🩹
🤍«باهمقــدمبهقــدمتـــــ🔗ــاآرزویشیــریــن»🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱
سوز بدی می آمد .
نمی دانم چقدر بود که متوجه اطرافم شده بودم و به قولی بیدار شده بودم .
اما این را می دانستم که من در خانه ام نیستم و معلوم نیست چه بلایی به سرم آمده .
و آنقدری بی جان بودم که نتوانم بلند شوم و در تراس را ببندم تا دیگر سوز را احساس نکنم .
احساس ضعف شدیدی می کردم و از همین بابت گریه ام گرفته بود و حوصله ام از کنکاش محیط سر رفته بود .
فقط می دانستم که در یک اتاق شدیداً تاریک ، روی یک تخت هستم و این اتاق یک تراس دارد .. همین!
چیز دیگری نمی دانستم و گوش فرا داده بودم تا از بیرون صدایی بشنوم ولی هیچ صدایی نمی آمد ..
تا اینکه .. با جیر جیر در اتاق چشم هایم را بستم و سراسر سکوت شدم .
آب دهانم را قورت دادم و بیشتر دقیق شدم .
نه صدای قدم نه صدای نفس .. هیچی .
انگار نه انگار که همین حالا در باز شد ..
متعجب و ترسیده از وضعیت ، برای سنجیدن حالتم چشم هایم را باز کردم که نور شدیداً کمی وارد اتاق شد .
انگار هال هم خالی بود .
خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و این نشان از شب بودن میداد .
آب دهانم را پر صدا قورت دادم و روی تخت نشستم .
همینکه نشستم صدای ریزی مو به تنم سیخ کرد ..
صدای چیزی مثل .. مثل صدای گربه .
و دوباره تکرار شد .
نفسم را بیرون فرستادم و با عبور دادن آب دهانم از گلوی خشکم ، تصمیم گرفتم که بلند شوم و بیرون بروم بلکه راه فراری یافتم .
آرام پایم را روی زمین کشیدم که چیزی پشمالو به پایم خورد و مو به تنم سیخ کرد .
ترسیده دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغم را خفه کنم ..
این دفعه دوباره پایم را روی زمین کشیدم که دوباره به همان چیز برخورد .
احتمال می دادم همان گربه باشد برای همین کمی آن ور تر هلش دادم تا بلند شوم .
همینکه بلند شدم درد بدی زیر شکمم پیچید .
هینی کشیدم و روی شکمم خم شدم .
چند لحظه در همان حالت ماندم که با شنیدن تکان خوردن وسیله ای ، گوش هایم تیز شد و مناسب دانستم که همین الان فرار را بر قرار ترجیح دهم ..
همان جوری در حالت خمیده از اتاق بیرون رفتم و وسط هال تاریک ایستادم ..
نور کمی از چند قدم آن ور تر می آمد و تکان خوردن پرده ها سبب شده بود که احتمال ۹۸ درصدی بدهم که آنجا در ورودی ست .
برای همین قدم تند کردم و سوی در ورودی قدم برداشتم و به سرعت از در خارج شدم .
هنوز دو قدم نرفته بودم که..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲
زیر پایم خالی شد و من به تعداد چهار یا پنج پله سر خوردم .
همینکه روی زمین پرت شدم ، تمام کمرم جوری تیر کشید که صدای جیغم بر خلاف خواسته ام به هوا رفت و زیر گریه زدم .
دیگر برایم فرار مهم نبود الان داشتم از درد جان می سپردم .
میان گریه ام ، فهمیدم که دو دست دورم حلقه شد و سرم در سینه ی شخصی فرو رفت .
وحشت زده گوشه های لباسش را در دست گرفتم که محکم مرا به خودش چسباند و بلند شد .
ترسیده جیغی کشیدم که هیسی کنار گوشم گفت و گفت : جیغ نکش)
همینکه صدای ناآشنایش به گوشم خورد دلم خالی شد .
از درد هینی کشیدم و چند لحظه بعد کل جانم بی حس شد و پلک هایم کم کم روی هم افتاد ..
.
.
با صدای نامفهوم شخصی ، تکانی به بدن کرختم دادم که این دفعه صدا واضح تر به گوشم رسید ..
کنجکاو لای چشم هایم را باز کردم و به رو به رو زل زدم .
کمی پلک زدم تا به روشنایی عادت کنم که صدای شخص به من نزدیک تر و واضح تر شد .
همینکه چشمم به روشنی عادت کرد ، چشم هایم را به دنبال صاحب صدا گرداندم که نگاهم روی شخصی تقریبا آشنا ثابت شد ...
همان مرد آشنایی که روز اول دانشگاه به او برخورده بودم!
با دیدن مرد ، رنگ پراندم و و چشم گرد کردم که قدمی سویم آمد و با انداختن دستش به زیر گردنم مرا روی تخت نشاند که ترسیده در خود جمع شدم .
سر در گریبان فرو بردم که پتویی دورم پیچیده شد موهایم توسط وی داخل روسری ام فرو رفت .
نگاه لرزانم را بالا کشیدم که از روی پتو مرا در آغوش گرفت و در حرکتی بلندم کرد .
ترسیده در خودم فرو رفتم و لب های لرزانم را بهم فشردم .
معلوم نبود این دیگر این وسط چه می گوید .
هر قدم که او برمی داشت ، نگاه لرزان من دنبال راه فرار بود .
دلم می خواست جیغ بکشم و کمک بخواهم اما .. نگاه سرد و جدی اش نمی گذاشت این کار را انجام دهم .. و اگر انجام می دادم معلوم نبود چه بلایی به سرم می آمد .
همینکه از فضای بسته که فهمیدم بیمارستان است خارج شد ، زیر دلم خالی شد .
این بچه آخرش سالم به دنیا نمی آید ..
با این فکر ، اشک در چشم هایم جمع شد هنوز در حال و هوای خودم بودم که با باز شدن در ماشین و درون ماشین قرار گرفتنم ، تازه به خود آمدم .
آب دهانم را پر صدا قورت دادم و سرم را در گریبان فرو بردم که دستی روی گونه ام کشید و به فارسی گفت : فکر نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی)
نفس گرفت و از حالت خمیدگی در آمد و با حرفی زد که .. در هضم کردنش ناتوان بودم
: ....
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳
:یادم نمیره اون مهتاب کوچولویی رو که از امیر من فرار می کرد ..)
متعجب ، کمی سرم را سویش برگرداندم که در را بست ..
یعنی او...
مگر یک آدم ..چقدر می توانست در ده یازده سال تغییر کند؟
او اصلا به آن مردی که آن سال ها دیدم نمی خورد!
خیلی شکسته تر و .. انگار قیافه اش به کل تغییر کرده بود!
از تعجب ، هنوز دهانم باز بود و حواسم اصلا به بیرون نبود..
چون هضم این حرف و واقعیت برایم سنگین بود..
فقط نمی دانستم من این وسط چه می کردم ..
چرا در خانه ی او بودم ؟
همینکه در سمتم باز شد ، به سرعت سرم را بالا کشیدم که دست راستم را دور گردنش پیچید و دست دیگرش را زیر زانو هایم انداخت و در ماشین را بست .
از خجالت سر در یقه فرو برده بودم که صورتش را خم کرد و روی گونه ام را طولانی بوسید .
از این کارش ، سرخ شدم که ریز خندید و با هل دادن در خانه قدم داخل خانه گذاشت که صدای پرت شدن چیزی سنگین روی زمین باعث شد هر دو سوی در ساختمان سر برگرداندیم.
همینکه خواستم بفهمم چه بود که افتاد ، در کمال تعجب پسرک را دیدم که از همان چهار پنج پله لیز خورد اما به زور خودش را از نرده اویزان کرد و پله های آخر را به سرعت پایین آمد ..
همینکه روی زمین ایستاد دایی زیر لب زمزمه کرد : خرس قطبی)
از لب های دایی چشم گرفتم و به پسرک چشم دوختم..
همینکه نگاهم به قیافه اش افتاد نگاه پر بهتم را سوی دایی چرخاندم .
چه قدر شباهت میانشان...مواج بود .
یع..نی پسرک ...
موهای طلایی و چشم های سبزش ، قیافه ی شبیه دایی و ... همان قد و هیکل استخوانی نشان از این می داد که ... پسرک کسی نیست جز ..امــــیر .
هنوز نگاه پر بهتم روی دایی بود که صدای پسرک به گوشم رسید : شما مگه خونه نبودین؟)
دایی نوچی کرد و با پایش در را بست .
نگاه از دایی گرفتم و به پسرک دوختم که سردرگم سلامی داد و گفت : چیشده؟)
دایی از کنارش گذاشت و با ورودش به خانه ، پرده ها را کنار زد که نگاه پر بهتم را به پسرک دوختم که دایی کنار گوشم زمزمه کرد : اره .. اون امیر منه)
چشم هایم از این درشت تر نمیشد ..
یعنی من انقدر خنگ بودم که فامیل های خودم را نیز نشناخته بودم .
نگاه پر بهتم را زندانی کردم و سر در گریبان فرو بردم که دایی خم شد و مرا روی مبل گذاشت و پتو را رویم مرتب کرد .
اینجا چه خبر بود؟
چرا هر قدم که جلو تر می رفتم چیز های جدید کشف می کردم؟
اصلا ربط این دو به قضیه ی من چه بود؟
این زندگی چرا اینگونه بود؟
پتو را تا چانه بالا کشیدم که صدای بسته شدن در آمد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۴
نگاهم را سوی در کشیدم که او را گربه به بغل دیدم .
سردرگم نگاهی به در آشپزخانه کرد و بعد نگاهش را به من دوخت .
نمی دانم! ... شاید از خنگی ام خجالت می کشیدم که نگاه می دزدیدم!
منتظر بودم نگاه سنگینش را بردارد و برود . ولی بر خلاف انتظارم ، سویم آمد و کنار پایم ، روی کاناپه نشست و پچ زد : خوبی؟)
سری تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و بعد از چند لحظه مکث گفت : کجا بودین؟)
نیم نگاهی به صورتش انداختم و به سرعت نگاهم را به گربه ی ملوس در دستش دوختم .
در همان نیم نگاه و لحن سوالی اش می توانستم بفهمم که استرس دارد .
البته نمی دانستم از چی و همین نگرانم می کرد .
تصمیم گرفتم جوابی ندهم و نگاهم را به همان گربه بدوزم .
گربه ی پشمالو سیاه سفید.. با چشم هایی که .. آبی بود .
لبخند ملیحی روی لب هایم جا گرفت که او گربه را سویم گرفت تا در آغوش بگیرمش که
صدای دایی به گوش رسید .
: ببر اون گربه رو اونور )
او با شنیدن صدای دایی قدمی عقب رفت و لبخندی دندان نما به پدرش تحویل داد که دایی سویم آمد و همان طور که جای امیر می نشست گفت : منو نگاه می کنی؟
امیر لب کج کرد و گفت : یعنی میگی برم دیگه؟)
دایی سری تکان داد که امیر وا رفته به من نگاهی انداخت و سوی راه پله ها حرکت کرد .
نگاهم را به نیم رخ دایی دوختم که خم شد و لیوان چای را از روی میز برداشت و سویم گرفت .
از خدا خواسته لیوان را گرفتم و دست های قرمز شده ام را به بدنه اش چسباندم و چون جایی برای نگاه کردن نداشتم ، به بخار روی لیوان چای زل زدم .
همینکه جرعه ی اول را بالا کشیدم ، پاهایش را داخل شکمش جمع کرد و شروع کرد به بالا پایین کردن کانال های تلویزیون .
و من در این فکر فرو رفتم که چه گندی زده بودم!
ولی خب ، از قصد نبود ...
نفسم را پر صدا بیرون دادم که لیوان چای از دستم کشیده شد .
نگاهم را به لیوان دوختم که آن را روی سینی گذاشت و بلافاصله خم شد و مرا بلند کرد .
چند قدم که برداشت آرام گفتم : خودم میام)
ابرویی بالا انداخت و گفت : مجنون که مجنون بازی در آورد باید خجالتشم بکشه)
لبخندی به حرفش زدم ..
پس فهمیده بود خجالت می کشم..
نگاه از صورتش گرفتم که کنار گوشم گفت : می خوای تو اتاق جدا بخوابی یا همینجا راحتی؟)
و با پایش در اتاق را باز کرد و برق را روشن .
به نظر همان اتاق می آمد فقط ...
نگاه سردرگمم را در اتاق چرخاندم ..
با دیدن عکس های زنی که انگار زندایی بود ، فهمیدم که اینجا اتاق خودش و زندایی ست فقط ...
چیزی که توی ذوق می زد ، نبود زندایی بود .
دایی درب اتاق را با پایش بست که گفتم : زندایی؟)
مرا روی تخت گذاشت و همان طور که ژاکتش را از تن بیرون می کشید گفت : خیلی وقته فوت کرده)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】