⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۱
نگاهم را کمی بالا کشیدم .
اما هر دو نشسته بودند و از این پایین چیزی از حرکاتشان معلوم نبود .
دستی به صورتم کشیدم و با پا روی زمین ضرب گرفتم .
از گشنگی داشتم تلف میشدم و بوی یک عالمه چیز خوشمزه در کافه پیچیده بود و این اوضاع را بدتر کرده بود .
انگار الینا هم همین وضع را داشت چون از جوری روی صندلی تکان می خورد که صدای تق تق پایه ها به گوشم می رسید .
در حال خودم پرسه می زدم که ناگهانی آهی بلند سر داد و گفت : سحری چی خوردی؟
شقیقه ام را خاراندم و گفتم : سیب .
با چشم هایی گرد گفت : دروغ میگی!)
خندید و دیوانه ای نثارم کرد.
بعد هم کیفش را کنار پایش نهاد و شقیقه هایش را مالید و گفت : من قیمه خوردم. تو چی خوردی؟)
نفسم را بیرون فرستادم و گفتم : گفتم که . سیب .)
پوف کشداری کرد که ثانیه ای نگذشته ، صدای اذان از گوشی ام بلند شد .
آه بلندی سر داد و سرش را روی میز گذاشت و دست هایش را کمی بالا آورد و گفت : خدایا این ملت و شفا بده . الهی آمین )
خندیدم که سرش را بالا آورد و گفت : آی خدا لعنتت کنه . کاش از اول که اومدیم اینجا ی چیزی سفارش می دادی)
چشم ریز کردم و گفتم : خانوم دانشمند . خودت اگه به عقلت رسیده بود که الان ی چیزی رو میز بود)
زیر چشمی نگاهم کرد و انگشتش را روی میز کشید و گفت : میزشم خاکیه ها!)
خندیدم و بلند شدم ...
سرش را روی شانه ام نهاد و گفت : حالا کجا می ریم؟
سرم را روی سرش گذاشتم و گفتم : جای بدی نیست .
خندید و گفت : می بریم شهربازی؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم : می ریم .. ولی پولش با تو)
سر بلند کرد و پشت چشم نازک کرد و آن ور تر هلم داد و گفت : اگه پولش با من که با تو نمیومدم . ی نون خور کمتر زندگی بهتر)
لب و لوچه کج کردم و نیشگونی از پایش گرفتم که آرام بیشعوری نثارم کرد .
جوابی به حرفش ندادم که بینمان سکوت حکم فرما شد .
چند لحظه بعد ، دستش را دور شانه ام پیچید و همان طور که سر روی شانه ام می گذاشت گفت : تو خیلی کوچولویی. باورم نمیشه مامان شدی
پشت چشمی نازک کردم و گفتم : نه که تو خیلی بزرگی!
با غرور پلک زد و گفت : بله! تو خیلی ریزه پیزه ای. تازه قیافتم به دختر بچه ها می خوره. )
با ایستادن مترو ، حرف نزنی نثارش کردم و بلند شدم که او هم به تبعیت از من بلند شد .
از مترو که خارج شدیم بی قرار استینم را در دست گرفت و گفت : کجا می ریم؟)
بی توجه به راهم ادامه دادم که پکر دنبالم راه افتاد .
تقریبا نزدیک در خروجی مترو بودیم که...
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریوایستیزیرنورماه🌙
سلامبدیبهابیعبدالله):💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قمرزمین🌙
قمرزمینتولدتمبارک🥲
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۲
صدای تق و تق کفش هایش قطع شد .
متعجب ایستادم و برگشتم که با چشم اشاره کرد که سویش بروم .
نفسم را بیرون فرستادم و همان طور که به ساعت تلفنم نگاه می انداختم آن چند قدم رفته را برگشتم و رو به رویش ایستادم و در قیافه اش دقیق شدم .
همین که رویش زوم کردم دستش را در جیبش فرو کرد و رو گرفت .
پوفی کردم و قدمی به او نزدیک تر شدم که صدای کلافه اش به گوشم رسید .
: ولی قرار نبود انقدر زود ...
شخص پشت خط حرفش را برید و گفت :
می دونم . ولی نمی تونم کاریش بکنم . چیزیه که خانواده هامون براش تصمیم گرفتن . )
و پشت از اتمام جمله ، هر دو سکوت کردند .
لحظاتی بعد ، الینا کلافه باشه ای گفت و با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد .
همین که تلفنش را در کیفش فرو کرد ، که متعجب و کنجکاو گفتم : چیزی شده ؟)
کلافه سری به معنی آری تکان داد و همان طور که مچم را می گرفت و سوی در خروجی مترو راه می افتاد گفت :برات توضیح میدم . فقط زودتر این بند و بساط رو جمعش کن)
نفسم را بیرون فرستادم و با بیرون آوردن مچ دستم از دستش ، جلوتر از او به راه افتادم .
آنقدری کلافه بود که انگار جلوی پایش را هم نمی دید چون چند باری نزدیک بود پخش زمین شود .
برایم سوال بود که شخص پشت خط که بود و موضوعی که او را آنقدر کلافه کرده بود چه می توانست باشد؟
جلوی در بزرگ ایستادم و با نگاهی به سردر ، پله ها را بالا رفتم که او هم به دنبالم روانه شد .
بعد ورود ، تقریبا چهار طبقه به بالا رفتیم تا توانستیم نظاره گر قفسه های بزرگ کتاب بشویم .
قفسه های بزرگ ، با طبقه های زیاد ذوقم را برای خواندن کتاب جدید چند برابر می کرد .
با گرفتن دستش ، سوی اولین ردیف قفسه ها روانه شدم .
یقین داشتم کتاب مورد نظرم اینجا پیدا میشود .
مثل تهران خودمان بود .
اینجا هم نمایشگاه کتابش دیدنی بود ، فقط این طبقه از طبقه های دیگر کمتر بازدید کننده داشت آن هم به علت موضوعش بود .
شروع کردم بین قفسه ها راه رفتن و او را به دنبال خود کشیدن .
قبل از یافتن کتاب ، منتظر فهمیدن موضوع بودم و داشتم با قدم زدن به او وقت می دادم تا برایم توضیح بدهد .
او هم انگار فهمید ، که شروع کرد به نق نق کردن
: می خوان بفرستنمون ماه عسل . آخه ما هنوز باهم اونجوری که باید نشدیم! آخه زندگی مائه به اونا چه که ما رو اینجوری می کنن . خودمون می خوایم واسه خودمون تصمیم بگیرم..)
دست به سینه زد و به میز تکیه کرد و پکر گفت : الان خودش زنگ زد گفت وسایل تو جمع کن واسه ی دو سه روز دیگه می خوایم بریم)
ابرویی بالا انداختم و با بیرون کشیدن کتابی از قفسه سویش برگشتم که ادامه داد :
تو هم که گفتی میارمت ی جای خوب . اینم از جای خوبت!)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۳
کتاب های در آغوشم را روی میز نهادم و گفتم : خوش خبر باشی! اتفاقا خوبه . میری صفا سیتی. شمام که باهم کاری ندارید
نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و سوی میز برگشت و گفت : حالا اینا چی هست؟
روسری ام را صاف و صوف کردم و گفتم : ی چند صفحه از اینا بخونی بد نیست)
با این حرفم کتابی برداشت و شروع کرد به ورق زدنش.
همان طور که نگاهشان می کردم به او گوش سپردم .
: کتاب دینیه؟)
سری تکان دادم و گفتم : نمی خوام بترسونمت ولی خودت گفتی شاید بخوام انتخابش کنم . ولی اگه انتخابش کنی و برگردی باید اعدام بشی
سری تکان داد و در پاسخ حرفم گفت : می دونم . اسلام دین سختیه . ولی من از اون مطمئن نیستم که بخواد قبول کنه یانه )
صندلی میز را عقب کشیدم و همان طور که می نشستم گفتم : اونم مسیحیه؟)
پشت چشمی نازک کرد و همان طور که می نشست گفت : نه . می خوای نباشه! حرفا می زنی.
سرم را خاراندم و گفتم : ولی... باید جفتتون ی دین رو داشته باشید تا ازدواج تون شرعی باشه . )
با این حرفم چشم گرد کرد و به من زل زد .
سری تکان دادم و گفتم : کارت سخته . )
کتاب را بستم و دست زیر چانه زدم و گفتم : کی می دونه! شاید ی زندگی خوبی رو رقم زدی .... توکل به خدا)
پشت چشمی نازک کرد و گفت : من آب دماغم و نمی تونم بکشم بالا . از من چه انتظاری داری)
آخرین کتاب را روی کتاب های دیگر گذاشتم و با برداشتن کیفم بلند شدم که او هم بلند شد .
با حساب کردن کتاب ها ، از ساختمان کتابخانه بیرون آمدیم و شروع کردیم به قدم زدن .
هر دو سکوت کرده بودیم چون هوا آنقدر سرد بود که نمی توانستیم به چیزی فکر کنیم تا درباره اش حرف بزنیم .
ولی انگار این سکوت برای الینا زیاد جذاب نبود که شروع کرد به حرف زدن
: من نمی دونم تو این سرما کی می کوبه میره ماه عسل .
پوفی کردم و گفتم : از خداتم باشه .
زبانش را بیرون فرستاد و گفت : می خوای تو باهاش بری؟)
نیشگونی از بازویش گرفتم که خندید و بعد هم ساکت شد .
.
.
از این پهلو به آن پهلو شدم و دستم را زیر سرم زدم و کلافه گفتم : خدایا اینو جمش کن دیگه)
بعد هم نمایشی زیر گریه زدم و سرم را روی متکا پرت کردم و به او زل زدم .
بی توجه به نق نق هایم آخرین لباس را در چمدان گذاشت و گفت : چیکار کنم اعصابم و خرد کردن اینا . خدایا صدامو داری؟)
بعد هم کتاب ها را در چمدانش چپاند و زیپ چمدان را بست .
روی تخت نشستم و گفتم : حالا ببینم آقاتون خبر داره؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۴
منظورم را سریع گرفت و کلافه ، همان طور که در کشو ها را می بست گفت : نه . امروز اومد ی کاریش می کنم)
دستم را به نشانه ی خاک بر سرت در هوا تکان دادم و دستم را زیر سرم زدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم .
: از سه ساعت پیش مخمو خوردی . از بس که نق زدی . انقدر حرف زدی فکر کنم تا آخر شب جونی برات نمونه با زبون روزه.
شانه ای بالا انداخت و گفت : باشه ! خوشحال تو)
بعد هم روی زمین دراز کشید و گفت : دیگه داشتم به غیرت داداشات شک می کردم . اگه من جای اونا بودم دست و پاتو می بستم به تخت تا از تصمیمت صرف نظر کنی .)
پشت چشمی نازک کردم و گوشه ی روسری ام را روی صورتم انداختم و گفتم : ولی من مطمئنم مامانت امروز می کشتت. سر صبحی انقد نق زدی که کل ساختمون زا به را شد . )
خندید و گفت : با اینکه کلمه ی آخر و نفهمیدم ولی با حرفت موافقم)
خندید که سکوت کردم .
هنوز یک ثانیه نگذشته بود که جستی زد و نشست و پراند: به من ربطی نداره. می خواستن رو اعصابم راه نرن)
پوفی کردم و پتو را در آغوشش پرت کردم و گفتم : ساکت باش . می خوای بفهمن با این پسره نمی سازی؟)
ایشی کرد و سرش را روی چمدان گذاشت و پتو را رویش صاف کرد و گفت : بخواب تو هم زیادی حرف زدی)
پشت چشمی نازک کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم که به سرعت خوابم برد
هنوز در عالم خواب پرسه می زدم که الینا تکانم داد و گفت : مهتاب! تکون بخور خرس قطبی)
دستی به صورتم کشیدم که گفت : پاشو من می خوام برم بیرون تو هم برو خونتون. )
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم .
هنوز چشم باز نکرده ، خودم را در آغوشش پرت کردم که دستش را دور کمرم پیچید و گفت : مامان خرسه خوابه . رفیقش می خواد بره سلاخی بشه)
سرم را بالا آوردم که نمایشی هقی زد .
با دیدن سر و وضع با حجابش لبخندی پیروزمندانه زدم و از آغوشش بیرون آمدم .
جون کشداری نثارش کردم که گمشویی نثارم کرد و در اتاق را باز کرد .
موهایم را داخل روسری ام فرستادم و عبایم را صاف و صوف کردم و بیرون رفتم .
همینکه بیرون رفتیم ، صدای برادرش به گوش رسید : به به . بالاخره تشریف فرما شدن مادمازلا)
الینا به جلو هلم داد و همان طور که در اتاق را می بست گفت : دلت برام تنگ شد؟ اشکال نداره! زود میرم دلت بیشتر تنگ شه)
بی توجه به صحبتشان کیفم را برداشتم و کوتاه سلامی کردم که جوابش سلامی کوتاه بود .
سوی در حرکت کردم و منتظر شدم
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۵
تا حرف هایشان تمام شود .
به در تکیه کردم و شروع کردم به بالا پایین کردن گوشی ام .
با اینکه چیزی نداشت ولی دوست نداشتم نگاه کلافه و سنگینم اذیتشان کند .
نمی دانم چقدر گذشته بود که بالاخره تصمیم گرفتند دست از صحبت هایشان بکشند .
الینا با خداحافظی سویم آمد و در را باز کرد .
من هم تکیه از در گرفتم و آمدم از کنارش عبور کنم که میخ سرجا ایستادنش موجب تعجبم شد .
سرم را بالا آوردم که مردی را دیدم که نگاهش روی الینا چرخ می خورد .
به احتمال زیاد ، این همان نامزدش بود .
لب گزیدم از اینکه مزاحمشان شدم و سریع از کنار مرد عبور کردم و با پوشیدن کفش هایم ، خداحافظی سر سری ای کردم و از پله ها سرازیر شدم .
همینکه جلوی در رسیدم ، صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید .
خیلی دوست داشتم بفهمم واکنش مرد چیست .
فوضولی ام درخت شده بود و بر عقلم پیروز شده بود .
و من گوش ایستاده بودم ..
معلوم نبود آن بالا چه می گذشت ولی هیچ صدایی به گوش نمی رسید تا اینکه صدای الینا به گوش رسید
: مثل اینکه قرار بود جایی بریم!)
آب دهانم را قورت دادم و منتظر پاسخی شدم که نمی خواستم پیش بینی اش کنم .
چند لحظه که از حرف الینا گذشت صدای او به گوشم رسید
: خیلی..قشنگ شدی)
شادی قصد داشت زیر پوستم بدود که ناگهانی در خانه باز شد .
سریع سوی در چرخیدم و با نگاه پر سوال پسرک رو به رو شدم .
همینکه لب تر کرد دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوش سپردم .
و فهمیدم که جواب او ، فقط یک مرسی خالی بوده .
پکر به پله ها زل زدم که صدای بیرون فرستادن نفس مرد به گوشم رسید و بعد هم بریم الینا .
همینکه صدای تق تق کفش الینا به گوشم رسید ، خودم را داخل خانه پرت کردم و در را بستم .
چشم غره ی وحشتناکی به در پرتاب کردم و لب زدم : خر نفهم)
همینکه حرفم تمام شد صدای خنده ی پسرک بلند شد .
کیفم را از کنار در برداشتم و خجالت زده و با سلامی کوتاه از کنارش عبور کردم .
همینکه چشمم به پذیرایی افتاد ، چیزی در مغزم منفجر شد .
خانه جوری ترکیده بود که خدا می داند .
چند باری پلک زدم که صدای چشم آبی مرا به خود اورد : سلام)
سرم را بالا آوردم و منگ سلامی کردم که پسرک دست هایش را بهم کوبید و گفت : خب ممد . کجا بودیم؟)
و بلافاصله جلوی تلویزیون دراز کشید .
پکر از کنارشان گذشتم و وارد اتاقم شدم .
همینکه کیف را روی تخت پرت کردم خرگوش سویم آمد و به پایم پیچید .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۶
با ذوق خم شدم و در آغوش گرفتمش .
در این زندگی عجیب ، یک تکه پشم هم خودش دلخوشی بود برایم .
نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و روی تختم نشستم .
کاش میشد بدانم در این بیرون رفتنشان چه خبر است .
یعنی قرار است چه واکنش هایی از هر دو سر بزند .
روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی شکم خرگوش کشیدم .
این یکماه قرار بود چگونه بگذرد خدا می داند .
بدون الینا و فکر و ذکرش زندگی برایم کسل کننده میشد .
البته وقتی هم برمی گشت باز هم همین آش بود و همین کاسه .
نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم .
خرگوش را در اتاق رها کردم و با برداشتن گوشی ام و انداختنش در جیب عبایم از اتاق بیرون زدم .
قصد داشتم ناهار بپزم .
البته این وسط ها هم دوست داشتم فوضولی کنم ولی عقلم این اجازه را نمی داد .
آخرین آبکش سیب زمینی را داخل ماهیتابه ریختم و دست هایم را پشتم گره زدم .
تقریبا یک ساعتی از رفتنشان می گذشت و من منتظر پیامکی بودم .
با آنکه می دانستم محال است ، ولی می دانستم الینا اگر ذوق مرگ شود به جای آنکه به مرد بگوید برای من می نویسدش.
روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و دست زیر چانه زدم و زیر چشمی به وضع پذیرایی نگریستم .
قطعا این زندگی زیر و رویش نمی گذاشت مهتاب قصه بیکار بماند و هیچ حسی در زندگی اش نباشد .
از پشت میز بیرون آمدم و سوی بازار شام روبه رویم حرکت کردم .
بیست دقیقه ای گذشته بود و من داشتم کف زمین را جارو دستی می کشیدم و هنوز هم منتظر پیامی از طرف الینا بودم .
ولی فعلا خبری نبود .
پوفی کشیدم و بلند شدم .
داشتم کم کم سوی ناامیدی می رفتم که صدای پیامک گوشی ام به گوشم رسید .
گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش زل زدم .
همان طور که فکر می کردم الینا پیام داده بود .
خوشحال روی صندلی نشستم و منتظر شدم ببینم پشت سلامی که آمده بود قرار بود چه بیاید .
منتظر به صفحه زل زده بودم که گوشی زنگ خورد .
دستم را روی آیکون سبز گذاشتم و گوشی را به گوشم چسباندم .
هنوز سلام نگفته صدای الینا در گوشم پیچید : مهـــــی . انقد خوشش اومده . برای اولین باره از تعریفش دارم ذوق مرگ میشم مهی. اصلا انتظار نداشتم بخواد ازم تعریف کنه . فکر می کردم اگه منو اینجوری ببینه نصفم می کنه .. دارم از ذوق مرگی میرم هوا)
نیشم از ذوقش بسته نمیشد .
با همان نیش باز گفتم : الان کجایی؟
پکر گفت : دسشویی. اومدم ی جا که بتونم راحت گزارش کار بدم . )
پکر دیوانه ای نثارش کردم و گفتم : خوبه . )
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخه۴۹۷
ایشی نثارم کرد و بعد از کمی مکث با لحن گریه ایی نمایشی گفت : مهی امروز می خوام برم ماه عسل . تا ی ماه دیگه نمی بینمت)
لبخندی زدم و گفتم : مهم اینه که بهت خوش بگذره. )
خعلی کشداری نثارم کرد و با همان لحن کنایه ای اش گفت : حالا شما برین به کاراتون برسید مادمازل . ما خدمت شمام می رسیم . کاری نداری؟
چشم چپ کردم و گفتم : نه . )
خندید و خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد .
دستم درد نکنه ای نثار خود کردم و گوشی ام را روی میز گذاشتم .
تا اینجا که به نظرم خوب پیش رفته بود .
می ماند بقیه ی داستان ...
.
.
با ذوق به صورت پر اشکش زل زدم و محکم در آغوش گرفتمش.
محکم روی گونه ام را بوسید و گفت : ی ماه نمی بینی منو . برات مهم نیست؟
دستم را روی کمرش کشیدم و گفتم : مهم اینه که الان بری و ملت و خل خودت نکنی .)
از آغوشم بیرون آمد و آستینش را روی صورتش کشید و گفت : من برمی گردم دیگه)
بعد سری به نشانه ی یک بلایی سرت بیاورم که آن سرش ناپیدا ، برایم تکان داد و رو به همه خداحافظی بلند گفت و سوی او حرکت کرد .
با لبخند بدرقه شان کردم .
یعنی همه اینگونه بودیم .
اصلا فکر نمی کردم یک روزی او اینچنین داستانی داشته باشد و اینگونه ازدواج کند برود .
اصلا اینچنین روزهایی را در ذهن نداشتم .
همان طور که از فردای خودم چیزی در ذهن نمی پروراندم .
هنوز نگاهم رویشان بود که صدای کلافه ی چشم آبی به گوشم رسید :
زودتر! باید بریم)
نگاه از آن دو گرفتم و سویش چرخیدم .
دلیل این همه کلافگی امروزش را نمی فهمیدم .
گردن شکستم و گفتم : چیزی شده؟)
نگاه قرمز و کلافه اش را سویم پرتاب کرد و با گرفتن مچ دستم مرا به دنبال خودش کشید .
و اصلا امان نداد تا از خانواده هایشان خداحافظی کنم!
متعجب از این رفتارش آستینش را چنگ زدم که این دفعه دو مچم را محکم گرفت و به سرعت از فرودگاه خارج شد .
همینکه با ماشین رسیدیم ، در ماشین را باز کرد و مرا داخلش پرت کرد و با بستن در به سرعت ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست .
متعجب به او زل زدم .
این چرا رفتارش اینگونه شده بود؟
به رو به رویم زل زدم .
دلم شور می زد .
یعنی ... انتظار اتفاقات خوبی را نداشتم .
هر لحظه ، دفعه ی قبلش را یادم می آمد .
این دفعه اگر مرا آنگونه زمین می کوبید ، تضمین نمی کردم که هم خودم زنده بمانم هم...
نمی دانم چقدر گذشته بود که ماشین ایستاد .
با ایستادن ماشین سر بالا آوردم و به ساختمان زل زدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
#فصــلاول
#شاخهآخر
نفسم را بی صدا بیرون فرستادم .
همینکه پیاده شد ، من هم پیاده شدم و به دنبالش راه افتادم...
همینکه در ساختمان را باز کرد ، بازویم را محکم گرفت و مرا با خود داخل کشید .
معنی این حرکاتش را نمی فهمیدم و متعجب و لرزان به او زل زده بودم .
نمی دانم چگونه به بالا رسیدم فقط فهمیدم که به جای آنکه به واحد خودم بروم مرا داخل واحد کناری پرت کرد و با در آوردن کفش هایش داخل شد .
ترسیده به محیط تاریک اطرافم زل زدم که در محکم بسته شد .
این دفعه معلوم بود چیز های خوبی در انتظارم نیست .
دست انداخت و برق را روشن کرد که با روشن شدن برق ، ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم که مرا به جلو هل داد .
به سرعت سویش برگشتم و که دستم را گرفت و مرا سوی تک اتاق رو به روی در کشاند و مرا داخل اتاق پرت کرد و اصلا امان نداد تا اعتراض کنم و در را محکم بست .
ترسیده سوی در برگشتم و دستانم را روی در گذاشتم .
این اتاق خیلی تاریک و سرد بود ...
اصلا معلوم نبود برای چه مرا اینجا انداخته .
ترسیده آمدم به در بکوبم که کلید در قفل چرخید و در کامل قفل شد .
ترسیده کنار در سر خوردم که صدایشان به گوشم رسید : چیکار می کنی؟ واسه چی کردیش اونتو
و بلافاصله صدای چشم آبی به گوشم رسید : ساکت باش! بزار این تو باشه تا بپوسه. معلوم نیست ولش کردیم چه گندی زده... )
او چه می گفت؟
دستانم را روی صورتم گذاشتم و هق زدم .
او چه می گفت؟
مگر من چه کردم؟
از سرما دستانم را در آغوش گرفتم و کنار در دراز کشیدم .
پس قرار نبود روزهایم خیلی حوصله سر بر بگذرد!
هقی زدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم .
باید منتظر روشن شدن حقیقت می ماندم .
تنها آرزویی که داشتم الان این بود که فکرشان غلط در آید و من جان سالم از مهلکه به در ببرم .
...
_: امیر برو بیرون)
با صدای فردی ناآشنا ، ترسیده در خودم جمع شدم و آرام بلند شدم .
فکر کنم آنقدر خوابیده بودم که شب شده بود .
چون نوری از زیر در نمی آمد .
به سختی صاف ایستادم و عقب عقب رفتم ، تا اینکه به دیوار برخوردم .
آب دهانم را قورت دادم که صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید ، بعد هم صدای قدم زدن فردی در خانه...
منگ و با چشم هایی اشکی به در زل زده بودم .
نمی دانم چقدر بود که چشم ها و بدنم در همان نقطه خشک شده بود که صدای قدم ها به سوی اتاق ، مو به تنم سیخ کرد .
همینکه کلید در قفل چرخید ، شکمم جوری تیر کشید که مجبور شدم رویش خم بشوم .
معلوم نبود چه بلایی قرار است به سرم بیاید .
در باز شد و شخص داخل آمد .
گوشه ی اتاق نشستم و با ترس به شخص رو به رویم زل زدم .
هیچ چیز از او معلوم نبود ولی می توانستم ناشناس بودنش را تشخیص دهم...
قدمی سویم برداشت که در خودم جمع شدم و دست هایم را روی صورتم گذاشتم که دوباره قدمی سویم آمد ...
تا اینکه با قدم سوم سویم رسید .
همینکه جلویم زانو زد ، دیگر به ناشناس بودنش و مرگ خودم یقین پیدا کردم .
نمی دانم کجا بودم که پارچه ای خیس روی دهانم نشست و بوی خیلی بدی در دماغم پیچید و چند لحظه بعد ، دیگر هیچ دردی در وجودم حس نکردم ...
اینداستانادامهدارد....
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
بسمربچشمهایش):🤍
..ومنتورامیاندردهایم..درماندیدم🫀🩹
🤍«باهمقــدمبهقــدمتـــــ🔗ــاآرزویشیــریــن»🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱
سوز بدی می آمد .
نمی دانم چقدر بود که متوجه اطرافم شده بودم و به قولی بیدار شده بودم .
اما این را می دانستم که من در خانه ام نیستم و معلوم نیست چه بلایی به سرم آمده .
و آنقدری بی جان بودم که نتوانم بلند شوم و در تراس را ببندم تا دیگر سوز را احساس نکنم .
احساس ضعف شدیدی می کردم و از همین بابت گریه ام گرفته بود و حوصله ام از کنکاش محیط سر رفته بود .
فقط می دانستم که در یک اتاق شدیداً تاریک ، روی یک تخت هستم و این اتاق یک تراس دارد .. همین!
چیز دیگری نمی دانستم و گوش فرا داده بودم تا از بیرون صدایی بشنوم ولی هیچ صدایی نمی آمد ..
تا اینکه .. با جیر جیر در اتاق چشم هایم را بستم و سراسر سکوت شدم .
آب دهانم را قورت دادم و بیشتر دقیق شدم .
نه صدای قدم نه صدای نفس .. هیچی .
انگار نه انگار که همین حالا در باز شد ..
متعجب و ترسیده از وضعیت ، برای سنجیدن حالتم چشم هایم را باز کردم که نور شدیداً کمی وارد اتاق شد .
انگار هال هم خالی بود .
خانه در تاریکی مطلق فرو رفته بود و این نشان از شب بودن میداد .
آب دهانم را پر صدا قورت دادم و روی تخت نشستم .
همینکه نشستم صدای ریزی مو به تنم سیخ کرد ..
صدای چیزی مثل .. مثل صدای گربه .
و دوباره تکرار شد .
نفسم را بیرون فرستادم و با عبور دادن آب دهانم از گلوی خشکم ، تصمیم گرفتم که بلند شوم و بیرون بروم بلکه راه فراری یافتم .
آرام پایم را روی زمین کشیدم که چیزی پشمالو به پایم خورد و مو به تنم سیخ کرد .
ترسیده دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغم را خفه کنم ..
این دفعه دوباره پایم را روی زمین کشیدم که دوباره به همان چیز برخورد .
احتمال می دادم همان گربه باشد برای همین کمی آن ور تر هلش دادم تا بلند شوم .
همینکه بلند شدم درد بدی زیر شکمم پیچید .
هینی کشیدم و روی شکمم خم شدم .
چند لحظه در همان حالت ماندم که با شنیدن تکان خوردن وسیله ای ، گوش هایم تیز شد و مناسب دانستم که همین الان فرار را بر قرار ترجیح دهم ..
همان جوری در حالت خمیده از اتاق بیرون رفتم و وسط هال تاریک ایستادم ..
نور کمی از چند قدم آن ور تر می آمد و تکان خوردن پرده ها سبب شده بود که احتمال ۹۸ درصدی بدهم که آنجا در ورودی ست .
برای همین قدم تند کردم و سوی در ورودی قدم برداشتم و به سرعت از در خارج شدم .
هنوز دو قدم نرفته بودم که..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲
زیر پایم خالی شد و من به تعداد چهار یا پنج پله سر خوردم .
همینکه روی زمین پرت شدم ، تمام کمرم جوری تیر کشید که صدای جیغم بر خلاف خواسته ام به هوا رفت و زیر گریه زدم .
دیگر برایم فرار مهم نبود الان داشتم از درد جان می سپردم .
میان گریه ام ، فهمیدم که دو دست دورم حلقه شد و سرم در سینه ی شخصی فرو رفت .
وحشت زده گوشه های لباسش را در دست گرفتم که محکم مرا به خودش چسباند و بلند شد .
ترسیده جیغی کشیدم که هیسی کنار گوشم گفت و گفت : جیغ نکش)
همینکه صدای ناآشنایش به گوشم خورد دلم خالی شد .
از درد هینی کشیدم و چند لحظه بعد کل جانم بی حس شد و پلک هایم کم کم روی هم افتاد ..
.
.
با صدای نامفهوم شخصی ، تکانی به بدن کرختم دادم که این دفعه صدا واضح تر به گوشم رسید ..
کنجکاو لای چشم هایم را باز کردم و به رو به رو زل زدم .
کمی پلک زدم تا به روشنایی عادت کنم که صدای شخص به من نزدیک تر و واضح تر شد .
همینکه چشمم به روشنی عادت کرد ، چشم هایم را به دنبال صاحب صدا گرداندم که نگاهم روی شخصی تقریبا آشنا ثابت شد ...
همان مرد آشنایی که روز اول دانشگاه به او برخورده بودم!
با دیدن مرد ، رنگ پراندم و و چشم گرد کردم که قدمی سویم آمد و با انداختن دستش به زیر گردنم مرا روی تخت نشاند که ترسیده در خود جمع شدم .
سر در گریبان فرو بردم که پتویی دورم پیچیده شد موهایم توسط وی داخل روسری ام فرو رفت .
نگاه لرزانم را بالا کشیدم که از روی پتو مرا در آغوش گرفت و در حرکتی بلندم کرد .
ترسیده در خودم فرو رفتم و لب های لرزانم را بهم فشردم .
معلوم نبود این دیگر این وسط چه می گوید .
هر قدم که او برمی داشت ، نگاه لرزان من دنبال راه فرار بود .
دلم می خواست جیغ بکشم و کمک بخواهم اما .. نگاه سرد و جدی اش نمی گذاشت این کار را انجام دهم .. و اگر انجام می دادم معلوم نبود چه بلایی به سرم می آمد .
همینکه از فضای بسته که فهمیدم بیمارستان است خارج شد ، زیر دلم خالی شد .
این بچه آخرش سالم به دنیا نمی آید ..
با این فکر ، اشک در چشم هایم جمع شد هنوز در حال و هوای خودم بودم که با باز شدن در ماشین و درون ماشین قرار گرفتنم ، تازه به خود آمدم .
آب دهانم را پر صدا قورت دادم و سرم را در گریبان فرو بردم که دستی روی گونه ام کشید و به فارسی گفت : فکر نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی)
نفس گرفت و از حالت خمیدگی در آمد و با حرفی زد که .. در هضم کردنش ناتوان بودم
: ....
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳
:یادم نمیره اون مهتاب کوچولویی رو که از امیر من فرار می کرد ..)
متعجب ، کمی سرم را سویش برگرداندم که در را بست ..
یعنی او...
مگر یک آدم ..چقدر می توانست در ده یازده سال تغییر کند؟
او اصلا به آن مردی که آن سال ها دیدم نمی خورد!
خیلی شکسته تر و .. انگار قیافه اش به کل تغییر کرده بود!
از تعجب ، هنوز دهانم باز بود و حواسم اصلا به بیرون نبود..
چون هضم این حرف و واقعیت برایم سنگین بود..
فقط نمی دانستم من این وسط چه می کردم ..
چرا در خانه ی او بودم ؟
همینکه در سمتم باز شد ، به سرعت سرم را بالا کشیدم که دست راستم را دور گردنش پیچید و دست دیگرش را زیر زانو هایم انداخت و در ماشین را بست .
از خجالت سر در یقه فرو برده بودم که صورتش را خم کرد و روی گونه ام را طولانی بوسید .
از این کارش ، سرخ شدم که ریز خندید و با هل دادن در خانه قدم داخل خانه گذاشت که صدای پرت شدن چیزی سنگین روی زمین باعث شد هر دو سوی در ساختمان سر برگرداندیم.
همینکه خواستم بفهمم چه بود که افتاد ، در کمال تعجب پسرک را دیدم که از همان چهار پنج پله لیز خورد اما به زور خودش را از نرده اویزان کرد و پله های آخر را به سرعت پایین آمد ..
همینکه روی زمین ایستاد دایی زیر لب زمزمه کرد : خرس قطبی)
از لب های دایی چشم گرفتم و به پسرک چشم دوختم..
همینکه نگاهم به قیافه اش افتاد نگاه پر بهتم را سوی دایی چرخاندم .
چه قدر شباهت میانشان...مواج بود .
یع..نی پسرک ...
موهای طلایی و چشم های سبزش ، قیافه ی شبیه دایی و ... همان قد و هیکل استخوانی نشان از این می داد که ... پسرک کسی نیست جز ..امــــیر .
هنوز نگاه پر بهتم روی دایی بود که صدای پسرک به گوشم رسید : شما مگه خونه نبودین؟)
دایی نوچی کرد و با پایش در را بست .
نگاه از دایی گرفتم و به پسرک دوختم که سردرگم سلامی داد و گفت : چیشده؟)
دایی از کنارش گذاشت و با ورودش به خانه ، پرده ها را کنار زد که نگاه پر بهتم را به پسرک دوختم که دایی کنار گوشم زمزمه کرد : اره .. اون امیر منه)
چشم هایم از این درشت تر نمیشد ..
یعنی من انقدر خنگ بودم که فامیل های خودم را نیز نشناخته بودم .
نگاه پر بهتم را زندانی کردم و سر در گریبان فرو بردم که دایی خم شد و مرا روی مبل گذاشت و پتو را رویم مرتب کرد .
اینجا چه خبر بود؟
چرا هر قدم که جلو تر می رفتم چیز های جدید کشف می کردم؟
اصلا ربط این دو به قضیه ی من چه بود؟
این زندگی چرا اینگونه بود؟
پتو را تا چانه بالا کشیدم که صدای بسته شدن در آمد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۴
نگاهم را سوی در کشیدم که او را گربه به بغل دیدم .
سردرگم نگاهی به در آشپزخانه کرد و بعد نگاهش را به من دوخت .
نمی دانم! ... شاید از خنگی ام خجالت می کشیدم که نگاه می دزدیدم!
منتظر بودم نگاه سنگینش را بردارد و برود . ولی بر خلاف انتظارم ، سویم آمد و کنار پایم ، روی کاناپه نشست و پچ زد : خوبی؟)
سری تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و بعد از چند لحظه مکث گفت : کجا بودین؟)
نیم نگاهی به صورتش انداختم و به سرعت نگاهم را به گربه ی ملوس در دستش دوختم .
در همان نیم نگاه و لحن سوالی اش می توانستم بفهمم که استرس دارد .
البته نمی دانستم از چی و همین نگرانم می کرد .
تصمیم گرفتم جوابی ندهم و نگاهم را به همان گربه بدوزم .
گربه ی پشمالو سیاه سفید.. با چشم هایی که .. آبی بود .
لبخند ملیحی روی لب هایم جا گرفت که او گربه را سویم گرفت تا در آغوش بگیرمش که
صدای دایی به گوش رسید .
: ببر اون گربه رو اونور )
او با شنیدن صدای دایی قدمی عقب رفت و لبخندی دندان نما به پدرش تحویل داد که دایی سویم آمد و همان طور که جای امیر می نشست گفت : منو نگاه می کنی؟
امیر لب کج کرد و گفت : یعنی میگی برم دیگه؟)
دایی سری تکان داد که امیر وا رفته به من نگاهی انداخت و سوی راه پله ها حرکت کرد .
نگاهم را به نیم رخ دایی دوختم که خم شد و لیوان چای را از روی میز برداشت و سویم گرفت .
از خدا خواسته لیوان را گرفتم و دست های قرمز شده ام را به بدنه اش چسباندم و چون جایی برای نگاه کردن نداشتم ، به بخار روی لیوان چای زل زدم .
همینکه جرعه ی اول را بالا کشیدم ، پاهایش را داخل شکمش جمع کرد و شروع کرد به بالا پایین کردن کانال های تلویزیون .
و من در این فکر فرو رفتم که چه گندی زده بودم!
ولی خب ، از قصد نبود ...
نفسم را پر صدا بیرون دادم که لیوان چای از دستم کشیده شد .
نگاهم را به لیوان دوختم که آن را روی سینی گذاشت و بلافاصله خم شد و مرا بلند کرد .
چند قدم که برداشت آرام گفتم : خودم میام)
ابرویی بالا انداخت و گفت : مجنون که مجنون بازی در آورد باید خجالتشم بکشه)
لبخندی به حرفش زدم ..
پس فهمیده بود خجالت می کشم..
نگاه از صورتش گرفتم که کنار گوشم گفت : می خوای تو اتاق جدا بخوابی یا همینجا راحتی؟)
و با پایش در اتاق را باز کرد و برق را روشن .
به نظر همان اتاق می آمد فقط ...
نگاه سردرگمم را در اتاق چرخاندم ..
با دیدن عکس های زنی که انگار زندایی بود ، فهمیدم که اینجا اتاق خودش و زندایی ست فقط ...
چیزی که توی ذوق می زد ، نبود زندایی بود .
دایی درب اتاق را با پایش بست که گفتم : زندایی؟)
مرا روی تخت گذاشت و همان طور که ژاکتش را از تن بیرون می کشید گفت : خیلی وقته فوت کرده)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۵
با شنیدن این حرف ، سرم را پایین انداختم .
اینطور که می دانستم ، زندایی یک سالی از مادرم کوچک تر بود!
و این یعنی در جوانی فوت شده بود .
پس این همه چروک و تار سفید که در شکل دایی توی ذوق می زد ، اثر فراق یار بوده..
نفسم را بیرون فرستادم و اصلا زبانم برای تسلیتی ، ابراز همدردی در دهانم نچرخید فقط خیلی آرام گفتم : هر جور خودتون صلاح می دونید)
بی آنکه جوابم را بدهد در آیینه دستی میان موهایش کشید
پتو را کمی کنار زدم و به پاهایم زل زدم که سوی شوفاژ رفت و کمی زیادش کرد و سویم آمد .
پتو را از رویم برداشت و با کشیدن پرده آن را روی تاج تخت گذاشت و از کشوی میز آیینه ، یک شانه بیرون کشید و برگشت .
همینکه روی تخت نشست گفت : شونه ش تمیزه. روسری تو در بیار موهاتو شونه کنم
خجالت زده ،در جوابش گفتم : بدزد خودم شونه می کنم)
اهمیتی به حرفم نداد و مرا بلند کرد و روی پایش نشاند .
سر در گریبان فرو بردم که خم شد و روی گونه ام را بوسید و گیره را از روسری ام بیرون آورد و آرام گفت : من خیلی دختر دوست دارم)
بعد روسری را از روی سرم برداشت و کشت را از موهایم در آورد و خیلی آرام تر گفت : تو هم دختر خودمی)
لبخند حزینی زدم که کمی بلند تر ادامه داد : منم ی دختر داشتم .. اگه بود همسن تو میشد )
دستی روی شقیقه ی پر دردم کشیدم که دستش را میان موهایم فرو برد و شروع کرد به شانه کشیدن موهایم .
انگار هنوز تار های سفیدی موهایم را ندیده بود که هیچ عکس العملی نشان نمی داد ..
ولی نکته ی بد اینجا بود که دقیقا رو به روی آیینه بودم و او اگر نگاهش را بالا می آورد به راحتی می توانست ببیندشان .
نمی دانم چقدر بود که به آیینه زل بودم که شانه در موهایم ایستاد و دایی شروع کرد خیلی موشکافانه تار موهایم را کنار زدن .
بعد هم انگشتانش را میان موهایم فرو برد و ...
ناگهانی آن ها را از موهایم بیرون کشید ..
عجب افتضاحی شده بود .
کاش کمی پافشاری می کردم .
خم شد و موهای کنار گوشم را کنار زد و هر دو ور را رصد کرد .
نمی دانم چه دیده بود ...
کلافه و متعجب انگشتانش را روی سرم به حرکت در آورد و شروع کرد به نگاه کردن جاهای دیگه اش .
آب دهانم را قورت دادم و با برداشتن شانه از کنار پایش آرام گفتم : دایی خودم شونه می کنم)
و سر در گریبان فرو بردم که نگاهی از درون آیینه به من انداخت و سرش را سویم آورد و با گرفتن شانه از دستم کنار گوشم زمزمه کرد : دایی تو چند سالته؟)
بیستی زمزمه کردم که انگشتانش را روی موهایم کشید و دستانش را دورم حلقه کرد و سرش را روی شانه ام نهاد .
کنار گوشم زمزمه کرد : مشت مشت تار مو داره می ریزه...)
سر از روی شانه ام برداشت و موهای کنار گوشم را کنار زد و گفت : ریزش سکه ای گرفتی)
بعد دستش را میان موهای پشتم فرو برد و آرام گفت : اینجا پر سفیدیه. )
خجالت زده دست هایم را در هم گره کردم که نفسش را بیرون فرستاد .
و بی حرف شروع کرد به کشیدن شانه به موهایم.
لب به دندان کشیدم و گفتم : من که گفتم بذارید خودم شونه می کنم)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۶
موهایم را در دستش جمع می کند و شانه را روی موهایم می کشد .
و این یعنی حرف نزن .
با این عملش سکوت کردم و سر در گریبان فرو کردم و منتظر شدم تا کارش تمام شود .
وقتی کارش تمام شد ، دستش را روی موهایم کشید و موهایم را پشت سرم برد و بالا جمعشان کرد و در آیینه به من زل زد .
ابرویی بالا انداختم که خندید و گفت : اینجوری ببندم ؟)
بعد دو نیم کردش و خرگوش دو ور سرم برد و گفت : این شکلی ببندم؟)
موهایم را صاف و صوف کرد و گفت : ببافم؟)
بعد هم فرقم را باز کرد و گفت : خرگوشی ببافم؟)
ناراحت از شنیدن صدای پر بغضش ، گفتم : خودم می بندم . موهام می ریزه)
با این حرفم موهایم را رها کرد و لبخند زورکی اش را خورد و مرا کنارش نشاند و با برداشتن شانه بلند شد .
چند قدمی رفت و جلوی میز آیینه ایستاد .
شانه را روی میز گذاشت و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش.
همینکه پیراهنش را از تن بیرون کشید ، گفت : تعجب نکن! من فقط ی دایی نیستم..)
پیراهن را روی چوب لباسی آویزان کرد و همان طور که پرده ی در تراس را کنار می زد ادامه داد : من چیزی از دایی به تو نزدیک ترم)
و همینکه جمله اش را تمام کرد گوشه ی پرده را رها کرد و گفت : حالا هم که اینجایی ، بی خودکی نیست)
مبهوت سه جمله اش ، به صورتش زل زدم که نفسش را بیرون فرستاد و گفت : دوست داری بری حموم؟)
بی آنکه فکر کنم سری تکان دادم .
جوابم را که شنید سویم آمد و همینکه خم شد جلو آمدم تا از تخت پایین بیایم که مرا بلند کرد .
انگار که بچه ی چند ماهه بلند کرده بود .
متعجب به صورتش زل زده بودم که مرا روی دستش نشاند و در را باز کرد .
ترسیده دستم را دورش حلقه کردم کنار گوشش گفتم : روسری ندارم)
نوچی کرد و گفت : جایی نمیری)
بعد هم شروع کرد به بالا رفتن پله ها و بعد هم جلوی اتاقی ایستاد .
متعجب به در اتاق زل زده بودم که در اتاق را باز کرد و با نگاهی به درونش ، داخل شد .
اتاق آنقدر وسیله داشت که جای قدم زدن نبود . فقط یک راه خیلی باریک برای ورود و حرکت بود . همین!
مرا روی ملحفه ی سفید روی تخت نشاند و با اشاره به کمد کنار تخت گفت : ببین اونتو چی داره. )
بعد هم سوی در بالکن رفت و درش را بست و پرده ها را کشید و بخاری را روشن کرد .
هنوز به حرکاتش زل زده بودم که به در رو به رویم اشاره کرد و گفت : اون حمومه)
سردرگم سری تکان دادم که خیلی آرام گفت : زیاد راه نرو)
بعد هم از اتاق خارج شد .
نفس سردم را بیرون فرستادم .
من هنوز مبهوت آن سه جمله بودم!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۷
فقط جمله ی دومش!
"من چیزی از دایی به تو نزدیک ترم"
یعنی.. پا به پای آن پسر بورش با من همراه بوده؟
لابد .. لابد از موضوعی که من درش گیر افتاده بودم خبر داشت!
کنار کمد زانو زدم که زیر شکمم تیر کشید .
دستم را زیر چشمم کشیدم و گوشه ی لبم را به دندان کشیدم .
خدا رحم کند .. معلوم نیست به چه علت اینجا بودم ..
یک حوله بود ، همان را بیرون کشیدم و یک لباس و دیگر نمی دانم چه بود .. فقط بیرون کشیدم و سوی حمام خودم را کشیدم .
همینکه داخل شدم همانجا روی زمین نشستم .
آنقدر سرد بود که بدنم می لرزید .
ولی بدنم بیشتر از سرما ، از ترس و تعجب می لرزید!
لابد آمده بودم به خاطر شکی که چشم آبی به من کرده بود ، بازجویی و شکنجه بشوم!
به سختی دست روی دیوار کشیدم تا کلید برق را بیابم .
همینکه برق را روشن کردم دنبال بلندی یا چهارپایه ای گشتم تا رویش بنشینم .
با دیدن چهارپایه ی نارنجی زیر دوش ، سویش رفتم و رویش نشستم و شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتو ام .
تا آخر حمام کردنم ، درد مرا رها نکرد .
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .
از این بچه ، برای من دختری سالم در نمی آمد .
اشک هایم را با حوله گرفتم و به سختی لباس هایم را پوشیدم .
همینکه حوله را روی چوب لباسی آویزان کردم ، چشم هایم گرد شد .
با دیدن خون روی حوله ، چشم هایم تاریک شد .
قطعا اگر اینجا می ماندم ، تا چند ساعت دیگر هم دایی نمی فهمید که دارم جان می دهم .. پس مجبور بودم پایین بروم .
به سختی سوی در رفتم و در را باز کردم .
خانه تقریبا تاریک بود و سوز بدی می آمد .
از شدت حال بدی که در وجودم به علت وجود سرما و درد ایجاد شده بود ، گوشه های عبای بلند را در دستم مچاله کرده بودم و لب هایم را به داخل دهانم کشیده بودم .
سوی پله ها رفتم و همینکه روی پله ها ایستادم و نگاهم به پایین افتاد ..
دنیا شروع کرد چرخیدن و چرخیدن .
دستم را روی نرده گذاشتم و پایم را روی اولین پله گذاشتم که چیزی لجز و لوله ای زیر پایم لغزید .
ترسیده جیغی کشیدم و تعادلم بهم خورد و روی زمین افتادم .
دستی به چشم هایم کشیدم و با ترس به چیزی که زیر پایم رفته بود زل زدم که .. ماری قطور دیدم که با چشم های وحشتناکش به من زل زده بود .
با دیدنش چنان جیغی کشیدم که..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۸
صدای یاعلی بلندی ، بلند شد .
خودم را عقب کشیدم و به مار زل زدم .
این از کجا آمد ؟
فقط کافی بود سر می خوردم و از پله ها سرازیر میشدم ..
آن موقع بود که دیگر هیچ چیز نه از خودم نه از آن دختر بچه باقی می ماند .
هنوز به مار زل زده بودم که صدای یا ابالفضلی به گوشم رسید و همان لحظه دانه های سیاه جلوی چشم هایم را گرفت و بعد هیچ صدایی به گوشم نرسید ..
.
گوش هایم کیپ بود .
انگار که پنبه ای درونش فرو کرده باشی .
گلویم خشک شده بود و دور و اطرافم تمام سیاه بود و فقط صدای نفس هایم را می فهمیدم.
صدای باز و بسته شدن دریچه های قلبم انگار کل وجودم را احاطه کرده بود .
اصلا نمی دانستم کجا هستم ..
تا اینکه گوشم از حالت کیپی در آمد و سیاهی کم کمک محو شد .
لای چشم هایم را باز کردم .
صحنه سیاه بود اما چیزی هایی می توانستم ببینم .
صحنه آرام بود.
انگار که فیلمی را روی دور کند گذاشته باشی ..
مردی ایستاده بود و چند مرد دیگر دوره اش کرده بودند و لب هایش تکان می خوردند .
صدای سوت بلندی در گوشم پیچید .. جوری که لحظه ای چشم هایم را جمع کردم .
چند لحظه که گذشت ، صدای سوت کمتر شد و صدای مرد به گوش هایم رسید .
صدا هر لحظه داشت واضح تر میشد و ...
: پسر خوب ولش کن..)
نگاهم را بالا کشیدم که نور ماه صورتش را به شبکیه ی چشمم رساند .
دستم را دراز کردم تا به صورتش بکشم که خون از دهانش به صورتم پاشید و صورتش جمع شد .
صدای وحشتناک گلوله نفس کشیدن را از یادم برده بود .
یعنی .. کلا خشک شده بودم و فقط نظاره گر اتفاقاتی بودم که در حال رخ دادن بود و کنترلش از دستم خارج بود .
: تهش نگفتی.. دوسم داری؟)
این جمله ی لعنتی ...
این جمله ی لعنتی، موهای تنم را سیخ می کرد و رعشه به تنم می انداخت .
حال این جمله با صدای وحشتناکی تلفیق شده بود و چهره ای که خیلی وقت بود دلتنگ دیدنش بودم حال جلوی چشم هایم پر خون شده بود ...
از شدت ترس جیغی کشیدم که روی زمین دو زانو افتاد .
جلویش نشستم و دست هایم را روی شانه اش گذاشتم و .. صدایش زدم .
اما جوابی نداد .
با ترس به صورتش کوبیدم اما هیچی به هیچی .
ترسیده دوباره صدایش زدم .
جوابی نیامد .
تا اینکه صدای تلفیق شده ی رعد و برق و کوبیده شدن در و لرزیدن شیشه ، مرا از خواب پراند.
حنجره ام داشت پاره میشد .
احساس می کردم خون در گلویم می قلد
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۹
و ..
چشم هایم در حال کاویدن اطراف بود .
ظلمت محیط اطرافم ، مغز و روح پر دردم را بیشتر تحت فشار می گذاشت .
هنوز خوابم جلوی چشم هایم رژه می رفت و صدای هق و هقم از گلو بیرون نمی آمد .
حال خرابم وصف ناپذیر بود ..
مغز و روحم انگار پاره پاره شده بود و جسمم تماما سرد شده بود و انگاری تمام استخوان هایم خشک شده بود .
نفسم از سینه بیرون نمی آمد و شقیقه هایم در حال انفجار بود .
از شدت درد ، چنگی به صورتم زدم که دستی دستم را از صورت جدا ساخت و شد حصاری به دور تنم .
سرم را در سینه اش فرو کرد و کنارم بی صدا گفت : هیــــس)
از شدت درد و ترس گوشه های لباسش را چنگ زدم که دست انداخت و دکمه های پشت لباسم را باز کرد و لب هایش را کنار گوشم گذاشت و لب زد : گریه نکن)
دستش را به گردنم کشید اما من در حال خودم نبودم .
انقدر روحم درد می کرد که کل جسمم قفلش شده بود .
فقط حرکاتی را از دور اطرافم می فهمیدم ...
ولی انگار توهمی شده بودم چون حس می کردم شخصی که مرا حصار کرده ... سید است .
وقتی دید آرام نمی گیرم دستش را روی گردنم کشید و مشتی به سینه ام کوبید .
و همین موجب شد نفسم از اسارت بگریزد .
همینکه نفسم رها شد قلبی که در سینه در حال جوشیدن بود ، آرام گرفت و جسمم بی جانم در حصار شخص رها شد .
پلک هایم سنگین میشد و این می گفت که روح پر دردم می خواهد از تن جدا شود .
همینکه در حصارش آرام شدم دستش را روی موهایم کشید و لب هایش را به لاله ی گوشم چسباند و مرا محکم تر حصار کرد ..
ولی من دیگر توان کنکاش نداشتم و در همان حصار گرم ، روحم را از این جسم سنگین فراری دادم .
نمی دانم .. انگار خیلی از آن اتفاق نگذشته بود .
اما دیگر آن حصار گرم نبود .
این دفعه هوا روشن تر می زد و در تراس بسته بود .
اما جسم و حال زارم مانند همان لحظه ها بود .
پلک هایم را به زور باز کردم و کمی بلند شدم .
همینکه بلند شدم دلم هوای آن حصار نرم را کرد .
همینکه آب دهانم را قورت دادم بغضم سر باز کرد و اشک هایم شروع کرد به چکیدن .
سر درد امانم را بریده بود اما آن خواب لحظه ای از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت .
حس می کردم وقایع لحظات پیش توهم بوده..
چون ... چون فقط سید می دانست چگونه ارامم کند .
هر وقت دست به گردنم می کشید بغضم فرو کش می کرد ..
هر وقت حالم خوب نبود .. این سید بود که شروع می کرد به بوسیدن سر و صورتم و مخصوصا لاله ی گوشم .
توهم زده بودم ..
کدام سید؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۰
لب هایم را به دندان کشیدم و خفه هقی زدم که دستانی مرا حصار کرد و بعد هم صدای دایی در گوشم پیچید
: خواب دیدی..هیس)
هق و هقم را رها کردم که بیشتر مرا به خود فشرد شروع کرد به مالیدن بازویم.
وقتی دید آرام نمیگیرم ، مرا از آغوشش بیرون کشید و دو دستم را در دست گرفت و تکانشان داد و گفت : مهتاب.. منو ببین)
این چه می گفت؟
او مگر مرا می فهمید ؟
تازه از من انتظار آرام شدن هم داشت ..
چقدر میشد که نسبت به آن اتفاق سرد شده بودم؟
چقدر گذشته بود از اینکه با خودم کنار بیایم؟
حال این خواب و آن توهم ... تمامش را بهم ریخته بود و الان ، او از من انتظار داشت آرام بگیرم .
وقتی دید حرفش را گوش نمی کنم ، مچ دستانم را در دست فشرد .
جوری که صورتم از شدت درد جمع شد .
تکانی به مچ دستم داد و شدت فشار را کم کرد و دستانش را به دورم پیچید و دهانش را کنار گوشم گذاشت و حلقه ی دستانش را محکم تر کرد و زمزمه کرد : قربونت برم .. خواب دیدی ...)
خودم می دانم خواب دیدم..
ولی به وضوح دوباره حسش کردم .
با تک تک سلول های بدنم ، دوباره تجربه اش کردم .
مکثی کرد و ادامه داد : بچه تو شکمته...)
دستش را روی موهایم کشید و با صدای دو رگه شده اش ادامه داد : آروم بگیر)
با این حرفش .. رسماً خفه شدم .
وقتی دید فقط صدای فیس فیسم می آید مرا از خود جدا کرد و دستش را روی صورتم کشید و بعد دست هایم را گرفت .
آرام نگرفته بودم .. هنوز قلبم داشت می جوشید اما .. مجبور بودم ساکت بمانم ..
برای همین نفس هایم بریده بریده از سینه بیرون می آمد و بغضم هر لحظه آماده بود سر باز کند .
نگاهی به انگشتانم کرد و انگار چیز خوبی ندید که با اخم گفت : بازش کن ..)
خواستم انگشتانم را تکان بدهم .. اما نمیشد .
انگشتانم تکان نمی خورد .
انگار به جای استخوان ، ماهیچه های دستم سنگی را دوره کرده بودند .
وقتی دیدم نمی توانم ، بیخیالش شدم و با چشم های اشکی ام به دایی زل زدم .
اما او بی توجه به حال زارم ، دوباره تکانی به دستم داد و کمی بلند تر گفت : بازش کن ببینم چی تو دستته؟)
پلک هایم را روی هم گذاشتم که دوباره تکانی به دستم داد و با همان لحن گفت : بازش کن!)
حرفش تمام نشده بود که به سختی سودایی از گلو خارج کردم و به سختی نالیدم: نمی تونم)
مچ دستم را محکم گرفت و این دفعه با صدای بلندتری گفت : یعنی چی نمی تونم . بازش کن!!)
شانه هایم را در هم جمع کردم و سر در گریبان فرو بردم و همان لحظه قطره ای از چشم هایم چکید .
وقتی دید تلاشی نمی کنم انگشتش را میان دستم کرد و سعی کرد قفل انگشتانم را باز کند .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۱
دست هایم را جمع کردم که مرا سوی خودش کشید و دوباره به انگشتانم فشار آورد و بازش کرد .
همان لحظه بود که باریکه ی خون از دستانم جاری شد و گردن آویزی که میان دو انگشتم گیر کرده بود روی کف دستم افتاد .
همینکه افتاد ، سوزش خیلی بدی احساس کردم و آی کوتاهی از دهانم خارج شد .
دایی گردن آویز را از کف دستم برداشت و دستش را روی باریکه ی خون کشید که لحظه ای نفسم رفت .
دست چپش را دورم پیچید و لب زد : بمیرم )
سرم را به سینه اش چسباند و پسرش را صدا زد .
داشتم از حال می رفتم و درد زیر شکمم هم کم مسببش نبود .
بی جان شده بودم که دایی مرا از خودش جدا کرد و روی پهلو مرا خواباند .
به سختی ، لای پلک هایم را باز نگه داشتم و سعی کردم اشک های درون چشم هایم را عقب برانم که بهتر ببینم اما با احساس سوزشی روی بازویم پلک هایم را بهم فشردم و همینکه سوزن از بازویم بیرون آمد صورت جمع شده ام را رها کردم و از لای پلک هایم به دستان دایی زل زدم .
دایی با دستمال زخم روی دستم را تمیز کرد و با گذاشتن دستمالی به رویش ، شروع کرد به باندپیچی کردن دستم .
انگار آرام بخشی که به من تزریق شده بود داشت کار خودش را می کرد .
چون کم کم دست و پایم داشت بی حس میشد و جانم سنگین تر .
و انگار دایی دقیقا هدفش این بود که بعد از باندپیچی دستم پتو را رویم کشید و دستش را روی موهای پریشانم کشید و چیزی گفت .. اما من نفهمیدم .
.
: خب ی لحظه! .. می خوام ببینمش
دایی گفت : نه . به تو چه؟)
امیر تو رو خدایی زمزمه کرد که دایی گفت : به تو چه آخه؟ برو بگیر بخواب )
لای پلک هایم را باز کردم و چشم در اتاق چرخاندم که دایی را دم در دیدم اما اثری از امیر نبود .
هنوز جمله هایی که شنیده بودم را درک نکرده بودم و گرم خواب بودم ..
می خواستم چشم هایم را روی هم بگذارم و بخوابم که سر امیر داخل آمد و چشم هایش رویم نشست .
نگاه خواب آلودم را به او دوختم که چشمکی زد و سرش را بیرون برد .
دایی عصبی گفت : تموم شد؟ بفرمایین)
امیر سرحال شب بخیری گفت که ..
متعجب و هوشیار دستی روی سرم کشیدم .
خدا را شکر ، روسری روی سرم بود .
نفسم را آسوده بیرون فرستادم که دایی داخل آمد و آمد برق اتاق را خاموش کند که چشمش به چشم های بازم خورد .
لبخند تلخی زد و سویم آمد و کنار تخت نشست و دستش را زیر سرم گذاشت و مرا بلند کرد .
سر در گریبان فرو بردم که گفت: بهتری؟
سری تکان دادم که گفت : بشین غذا بیارم بخور)
و بی توجه به نظر و خواسته ی من ، به سرعت از اتاق بیرون رفت .
بی حال ، سرم را به دیوار تکیه دادم و دستم را روی پهلویم کشیدم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۲
دلم عجیب به آغوش کشیدنش را می خواست .
شاید یکی دو ماه دیگر باید به دنیا می آمد اما حس می کردم خیلی کوچک و نحیف تر از آن است که ...
در آن واحد ، چشم هایم پر شد و دستم روی لباسم چنگ!
تقصیر من بود همه ی این اتفاق ها؟
پتو را تا زیر گردن بالا کشیدم و سعی کردم با نفسی که رها میشد ، این حال زار را همراه کنم..
همینکه نفسم را بیرون فرستادم دایی داخل شد و بشقاب قیمه را روی پایم گذاشت و گفت : تا تهش می خوری)
سری تکان دادم و ممنونی زمزمه کردم که برق را خاموش کرد .
همینکه آمدم بشقاب را با دستانم بیابم، نوری اتاق را روشن کرد .
نور گوشی دایی بود .
دایی روی زمین ، روی تشکی دراز شده بود و سرش را در تلفنش فرو برده بود ...
نگاه از دایی گرفتم و قاشق را از داخل بشقاب برداشتم و با بسم اللهی قاشقی قیمه به دهان بردم .
لحظه ای دلم ضعف رفت .
حس می کردم از قحطی آمده ام ..
چون خیلی گرسنه بودم .
لب به دندان کشیدم و قربان صدقه ی دخترک رفتم .
خدا کند نمرده باشد .
قاشقی دیگر به دهان بردم که چشمم به دایی افتاد .
به خاطر من بود که روی زمین دراز کشیده بود .
در صورتی که تخت داشت!
شرمنده گفتم : ببخشید جاتونو گرفتم . )
ابرویی بالا انداخت و گفت : بخور بچه)
لبخند تلخی زدم که نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اگه تو هم نبودی ، من اونجا نمی خوابیدم . )
واکنشی نشان ندادم و قاشق دیگری به دهان بردم .
مزه ی گلاب حالم را بهتر می کرد و اشتهایم را باز تر .
اگر دیسی از این قیمه به جلویم می گذاشتند قول می دهم همه اش را می خوردم .
بشقاب به آخر رسید و من به انتهایش زل زده بودم .
هنوز سیر نشده بودم و دلم نمی آمد دوباره دایی را به خاطر بشقابی بلند کنم .
الهی شکری زمزمه کردم و آمدم تشکر کنم که دایی از حالت دراز کش در آمد و گفت : می خوری بازم؟)
توی رودربایستی ماندم .
می خواستم ولی رویم نمیشد .
سویم آمد و بشقاب را از پایم برداشت و با خنده ای خبیث گفت : دستپخت ایمانه دیگه . )
بعد هم از در بیرون رفت و چند دقیقه بعد با بشقابی دیگر وارد شد .
با تشکر بشقاب را از دستش گرفتم که روی سرم را بوسید و گفت : نوش جان.)
لبخندی از مهربانی اش زدم که سرجایش دراز کشید و به کارش مشغول شد ..
و من هم شروع کردم به خوردن!
الحق که خوشمزه بود و حسابی سنگین شده بودم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۳
دایی وقتی بشقاب خالی در دستانم را دید سویم آمد و گفت : دیگه نمی خوری ؟)
سری به نشانه ی نه تکان دادم و تشکر آرامی کردم که بشقاب را روی پاتختی گذاشت و با بوسیدن گونه ام گفت : فدات بشم)
بعد هم سوی جایش رفت و دراز کشید و گفت : من می خوابم . اگه حوصله ات سر می ره می خوای ببرمت پذیرایی تلویزیون ببینی؟)
پذیرایی؟ آن هم تنهایی؟
سری به نشانه نه تکان دادم و ممنونی زمزمه کردم که تیز گفت : امیرم بیداره . اگه می ترسی بگم بهش بیاد باهات بشینه تو پذیرایی.
صدا صاف کردم و گفتم : نه ممنون . بخوابین. )
باشه ای گفت و پتو را رویش کشید و گفت : سعی کن بخوابی . وگرنه خوابت بهم می ریزه ..)
سری تکان دادم که خمیازه ای کشید و گفت : شب بخیر جانم)
از حرف هایش ذوق کرده بودم!
کاش... کاش او پدرم بود .
با این فکر چنگی به پتو زدم و به خود نهیب زدم نباید ندید بدید بازی در بیاورم! اگر بفهمد چه درباره ی مادر و پدرم می گوید؟
زیر پتو خزیدم و پوزخندی نثار افکارم کردم .
من چقدر خوب بودم که در این فلاکت به فکر آن پدر و مادر ...
لب به دندان کشیدم و چشم بستم .
فقط باید می خوابیدم وگرنه تمام حرمت ها را زیر پا می گذاشتم! آن هم فقط به خاطر یک قربان صدقه ..
.
چند روزی بود که به گفته و دستور دایی ، روی تخت جا گیر شده بودم و در حال استراحت بودم .
در این چند وقت به این نتیجه رسیده بودم که .. دایی چقدر با من خوش رفتار بود!
انگار نه انگار که دایی و خواهرزاده باشیم!
گه گاه این فکر به ذهنم خطور می کرد که ممکن است بعد از این مهر های بزرگ و کوچک ...
نفسم را رها کردم و از روی تخت بلند شدم .
بدنم تمام خیس بود و لباس هایم به تنم چسبیده بود و حمام می طلبید!
برای همین به اذن دایی ، می خواستم راه حمام را در پیش بگیرم .
از اتاق بیرون آمدم و سوی راه پله رفتم و یک به یک پله ها را رد کردم و سر آخر به مقصد رسیدم ...
تقریبا یک ساعت و نیم بعد ، تمیز از حمام بیرون آمدم و مشغول خشک کردن موهایم شدم .
پس از اینکه کاملا از تمیز بودنم اطمینان حاصل کردم ، از اتاق خارج شدم .
می خواستم از پله ها پایین بروم که چشمم به در اتاق کنار پله ها خورد که لایش باز بود و پسرک معلوم .
قدمی عقب رفتم و کنجکاو محل نگاهش را کاویدم که او قدمی جلو آمد و سرش را خم کرد و با خنده به من زل زد .
خجالت زده نگاه گرفتم و آمدم پایین بروم که گفت : بیا داخل ..)
بعد هم صاف شد و دست هایش را در جیبش فرو برد و دوباره به قاب عکس ها زل زد .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۴
این قاب عکس ها .. همانی بود که در آن خانه در اتاق خودش دیده بودم فقط ...
این دفعه پسرک در حال بوسیدن دختر مو طلایی بود .
مستأصل به در نگاهی انداختم که لای در را باز کرد و گفت : بیا داخل!)
اولین قدم را که به داخل گذاشتم ، خودش را روی تخت پرت کرد و دستی به صورتش کشید .
نگاه از او گرفتم و روی قاب عکس مورد نظرم زوم کردم .
چقدر چهره ی دخترک آشنا می زد!
گردن شکستم و به چشم های آبی اش زل زدم .
این دختر ... خیلی برایم آشنا بود!
انگار .. انگار آن را جایی در ... آیینه دیده بودم .
نه! توهم زده بودم ..
سرم را به طرفین تکان دادم و نگاهم را به قاب عکس کناری دادم .
پسرک که مطمئنا خود امیر بود ، جلوی دوربین نشسته بود و نیشش را تا بنا گوش امتداد داده بود .
با دیدن لبخند شیرینش لبخندی روی لب هایم نشاندم .
ردیف دندان هایش بهم ریخته بود و همین چهره اش را با مزه می کرد .
خیلی ناگهانی و خود آگاه گفتم : دندونای منم این شکلی بود ولی رفتم درستشون کردم)
خندید و گفت : منم همین طور . ببین)
بعد ردیف دندان های صافش را نشانم داد .
من هم خندیدم و دندان هایم را نشانش دادم .
لبخندی به حرکتم زد که سمت قاب ها برگشتم .
لحظه ای از حرکتم لبم را به دندان کشیدم اما .. کار بدی که نکرده بودم !
او جای برادرم بود!
بیخیال نگاهم را در قفسه چرخاندم که دوباره نگاهم به آن قاب عکس افتاد .
با صدایی لرزان گفتم : چقدر .. آشناست!)
از روی تخت پایین آمد و .. پشتم ایستاد و خندید!
خنده اش عادی نبود ..
یعنی ..
خم شد و کنار گوشم لب زد : دیدیش!)
تو گلویی خندید و با همان لحن ترسناکش ادامه داد : جایی تو آینه)
و انگشتش را سوی آیینه ی رو به رویم گرفت .
همینکه نگاهم روی آیینه افتاد ، لب هایش روی گونه ام نشست و اشک هایش روی گونه ام افتاد ..
تَ..تَ..توهم زده بود!
نه؟
ان دخترک .. هیچ شباهتی .. چرا .. آن دختر من بودم!
آن دختر همانی بود که من آن روز های کذایی آن را بی لبخند و پریشان در آیینه می دیدم!
آن دختر من بودم!
چشم های آبی اش .. موهای طلایی اش
چهره اش .. دندان های بهم ریخته اش ..
همه اش صورت من بود .
همه اش جای جای صورتم بود .
حالم دست خودم نبود ..
ناگهانی جیغی کشیدم و دستانم را روی سرم گذاشتم .
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】