eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . . آدم بخاطر اونی که دوستش داره، بلد هم نباشه می‌ره یاد می‌گیره.🥰👌 بحث خواستنه🥲 آدم‌ها برای کسی که می‌خوانش هر کاری میکنن.🤌😊💖 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
🚻 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ زن و شوهر با هم دعوا میکنن؛ مرده زنگ میزنه به مادرش میگه: مامان من میخوام زنمو تنبیه کنم😒 چند روزی میام خونتون . . .☺️ مامانش میگه: نه پسرم زنت به یه تنبیه بزرگتر نیاز داره! من چند روز میام خونتون😂😂😂 𓈒 1098 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃ورودبدون‌همسرجان‌ممنوع𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🚻 ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - دٰائم الکـراش!🤤🤌🏻 ╟❤️ - سلطٰان خُل و چِـل بٰازی!👼🏻🩵 ╟🤍 - یِه دیوونِـه!🧠👀 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به دل مینشانمت•°☺️ به عشق میدانمت°•👌 به غزل میسُرایمت°•🗣 به ماه میپندارمت•°🌙 به مهر میجویمت•°🍃 و.. نهایتا من عزیزکم رو دوست دارم،🥰 با تمامِ وجودم 💚🦩😘 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎. . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خیر برسانید تا خیر ببینید(:✨ . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
14-saffari-zendegi-baraye-khoda(www.rasekhoon.net).mp3
2.23M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ °زندگی برای خدا✨️ ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
رفیق جان، دل‌بسته‌ی حقیقت!☺️ امشب می‌خوایم یه دل سیر تو دریای معرفت شنا کنیم و از چشمه زلال بصیرت سیراب بشیم.😉👌 دعوت ویژه: یه مهمونی معرفتی و تبیینی منتظرته! 🗣 بیا تا با هم توی دنیای قشنگ معارف اسلامی گشتی بزنیم. یه سفر که قطب‌نمای راهش بصیرته و مقصدش آرامش و خوشبختیه.😍 کجا؟ کانال هیئت مجازی😎 کی؟ حوالی ۲۲:۳۰ امشب می‌خوایم با هم دست به دست هم بدیم و حقایق رو از باطل جدا کنیم.✌️ کمک کن این خبر پخش بشه تا همه با هم توی این مهمونی بصیرتی و معنوی شرکت کنن.👏. منتظرتیم رفیق!🥰 http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ گوشه‌ی صحن به یاد تو که°💚° دور از حرمی هم دعا کردم °🙏° و هم گفتم: آقاجان، سلام°☺️° . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی لبخند تلخی میزند. +:میدونین خانم؟ حتما آقامسیح
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!! :_مسیح بچگی‌اش چطوری بود؟ طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ی نامعلومی خیره میشود. انگار میخواهد تک‌تک روزهای گذشته را به خاطر بیاورد. خط لبخندش عمیق میشود و میگوید +:خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن بالا....یادمه یه بار از شمال که برگشتن،یه جوجه‌ اردک با خودشون آورده بودن. شراره‌خانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه آقامسیح بخرن... آقامسیح عاشق اون جوجه اردک بودن..میخواستن بیارنش تو اتاقشون اما شراره‌خانم منع کرده بودن... یه‌بار پنهونی جوجه‌ی بیچاره رو آوردن تو خونه... خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه رو پرت کردن تو سر شراره‌خانم.... ِجوجه ی بدبخت،بین موها و بیگودیهای سر خانم گیر کرده بود و خانم از ترس بالا و پایین میپریدن... از تصور این صحنه،با صدای بلند میخندمـ. طلا هم از خنده ی من و یادآوری آن روزها میخندد. بلند و بیملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام به طرف ورودی برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ. *مسیح* برای بار دوم،قهقهه اش را میبینم. چقدر خواستنی میشود. صدای سلام طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیه‌ای چشم از نیکی بردارم. مسخ ِصورتش شده‌ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند میزنم. نیکی با شنیدن صدای طلا برمیگردد. هنوز آثار خنده از روی لبهایش پاک نشده. مرا که میبیند جا میخورد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بلند میشود و "سلام" میدهد. ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم. دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم. یک قدمی‌اش که میرسم میایستم. کیف و موبایل را روی میز،جلوی نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم. نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند. آرام میپرسد:خوبین؟ متوجه موقعیتم میشوم. سری به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ی مصلحتی،گلویم را صاف میکنم. صورتم را برمیگردانم:به چی میخندیدین؟ طلا میگوید:خاطره ی اردکتون رو برا خانم تعریف کردمـ... نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد. دوباره به طرف نیکی برمیگردم. با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر بدونه من چه آتیش‌پاره ای بودم.... نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد. طلل، "چشم، بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد. کاش نمیرفت... من از تنها شدن با تو میترسم دختربچه‌جان! من که مست خنده‌هایت میشوم... اگر واقعا زنم بودی که ممکن بود سنگ‌کوب کنم... "دامادی از ذوق زدگی‌ مرد" خنده‌ام میگیرد. بعید نیست... اما حیف که از آن من نخواهی شد . راستی! چند روز از آن قول مسخره و بیجا گذشته است؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . چند روزش مانده؟ چند روز دیگر میهمان من هستی؟ سخت است... سخت است و فکرش قلبم را میلرزاند. اینکه بروی و روزی برای مجلس عروسیت.... نه! من خودخواه تر از این حرفها هستم... نميتوانم،حتی خوشبختیت را در کنار فرد دیگری تصور کنم... فکرش هم وحشتناک است... پسرعمویت را ببخش، نمیتواند تو را کنار دیگری تصور کند... ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردی دیگر دیدم و مُردم.... ببخش،اگر تو را کنار دیگری،حتی مردی شبیه خودت، ببینم و بعد، به جرم قتل او در زندان باشم! ببخش که نمیتوانم.... از تصور ده روز بعد، که نیکی دیگر اینجا نباشد، دهانم گس میشود. ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود. روی اولین صندلی مینشینم. نمیدانم نیکی چه چیزی در صورتم میبیند که میپرسد :چیزی شده؟ سر تکان میدهم. صدای زنگ موبایل مانی بلند میشود. نیکی،سریع، مثل بچه‌ها گوشی را به طرفم میگیرد. قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند. میگویم:گوشی مانیه... سر تکان میدهد. موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم میگویم:مال خودم شکسته... ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم. ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_بله،بفرمایید... +:آقای مسیح آریا ؟ صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ی مانی میگیرد.. :_ بفرمایید +:آقای آریا، از کلانتری مزاحمتون میشم...شما برادر آقای مانی آریا هستید دیگه،بله آقا ؟ از جا میپرم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم :_بله... +:لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کلانتری... برسونین... نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد. مانی،چرا آنجاست ؟ *نیکی* برای بار هزارم طول و عرض سالن را در مینوردم. نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده. مسیح گفت:مانی رو گرفتن... و به سرعت از خانه بیرون رفت. طلا، مانتو و مقنعه‌اش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته :_خانم،شام آماده‌است. گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه.. اگه اجازه بدین،من برم دیگه.. نگاهی به ساعت میاندازم. چهار و سی و پنج دقیقه... سر تکان میدهم. +:برو طلاخانم... برو تا قبل تاریک شدن برسی خونه‌تون... طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود. دلنگرانم. برای هزارمین بار شماره‌ی مانی را میگیرم. ِ دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد هم چنان صدای اپراتور سوهان روحم میشود به فکر میافتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ گذران زندگی🌱 •حضرت آقا(حفظه الله): گذران زندگی خیلی از چیزها را از یاد انسان میبرد، آن چیزی که از یاد انسان نمیرود داغ عزیزان است. . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1547 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
💛 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . خداوند در قرآن فرموده‌انـد : آنکه از خدا پروا کند ، خداوند راه‌نجات را به او نشان می‌دهد 🍃' . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💛 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ‌‏کاش میشد وقتی اخوان ثالث میگه «برو آنجا که تو را منتظرند» ازش می‌پرسیدیم تکلیف مایی که خیلی وقته هیشکی و هیچ کس هیچ جای دنیا منتظرمون نیس چیه!!؟🌱 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💍 ⏝ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ قـشـنگ ترین دلیل🥰 واسه تند زدن قلــ🫀ــب منے 💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سـیب زمینے وقتــے در دمای پاییـن برای مدت طولانی قرار بگیـــره🥔 دارای طعــم شیرینـے می‌شہ ڪہ برای غـذا مناسـب نیـست .☺️ . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
🧔🏻‍♂ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏ساعت 3 نصف شب اومدم درِ یخچالو باز کردم دنبال چیزی میگشتم بابام سرشو از زیر پتو درآورد گفت: یه لیوان شیر هم بخور😴☺️ من به کل تعجب کرده بودم چطوره که به فکر منه!🙄 پرسیدم چرا؟! گفت: تاریخش تا آخره امشبه😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1099 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃اینجاباباهامیدون‌دارهستند𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧔🏻‍♂ ⏝
🛵 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♕ اسم دلبر و همدمت رو اینجوری سیو کن🥹🤭 ╟🤍 - الگوی مـَن!💍🧡 •- 𝐌𝐲 𝐫𝐨𝐥𝐞 𝐦𝐨𝐝𝐞𝐥 ╟❤️ - همزادِ روح مـَن!💫🫂 •- 𝐌𝐞𝐢𝐧 𝐒𝐞𝐞𝐥𝐞𝐧𝐯𝐞𝐫𝐰𝐚𝐧𝐝𝐭𝐞𝐫 ╟🤍 - تمشکِ مـَن!🍇💜 •- 𝐌𝐚 𝐟𝐫𝐚𝐦𝐛𝐨𝐢𝐬𝐞 °کپے!؟ _ تنها‌باذکرآیدےمنبع‌،موردرضایته☺️ . ⧉💌 ⧉🤫 . 𐚁 بفرماییدتودم‌در‌بده ╰─ @asheghaneh_halal 🛵 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شاید خدا نارنگی رو آفرید تا بتونیم پاییز رو بیشتر تحمل کنیم🍊🍁 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
920909-Panahian-Tarasht-KhanevadehKhub-01-48k.mp3
16.22M
📼 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ 📍لزوم اصالت دادن به «خانواده» ‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓂃حرف‌دلت‌رو‌اینجابشنو𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 📼 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ دلتنگ بهشتِ شما✨️ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوسی‌وچهار :_بله،بفرمایید... +:آقای مسیح آریا ؟ صد
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شماره را میگیرم. قبل از اینکه بوق اول بخورد،به صرافت میافتم و سریع قطع میکنم. شاید عمو از این موضوع بیخبر باشد. شاید مسیح و از آن مهمتر مانی نخواهند که کسی را مطلع کنند. موبایل را روی مبل میاندازم و خودم کنارش مینشینمـ. سر م را بین دستانم میگیرم. کلافه‌ام. هرچقدر فکر میکنم ذهنم به جایی قد نمیدهد. مانی و رفتارش را معقول شناخته ام. سردرگمی تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفته. کاش حداقل آدرس و شماره ی کلانتری را میدانستم.نمیتوانم بیکار بنشینم. دوباره شماره‌ی مانی را میگیرم "دستگاه مشترک موردنظر،خاموش میباشد"... ★ صدای چرخیدن کلید در قفل میآید. به طرف در،اوج میگیرم. مسیح،خسته و کلافه،با شانه‌هایی آویزان و ابروهایی گره‌خورده،وارد خانه میشود. به طرفش میدوم:سلام چند ثانیه فقط نگاهم میکند. عصبانیت،خستگی و کلافگی در برق چشمهایش میرقصد. سرش را تکان میدهد و روی اولین مبل،خودش را پرتاب میکند. خسته است...خیلی خسته... کنارش مینشینم. سرش را روی پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد. نمیخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفی خیلی نگرانم. میدانم از صبح تابه حال چیزی نخورده.لبهای خشک و صورت بیحالش اینطور نشان میدهد. این پا و آن پا میکنم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کلمات بدون اینکه فرصت اداشدن پیدا کنند تا پشت دهانم میآیند و برمیگردند. مثل ماهی،لبهایم را بین تردید برای گفتن و نگفتن باز و بسته میکنم. :_چیزی میخوری برات بیارم؟ عاقبت،طلسم سکوت را میشکنم. خودم هم جا میخورم. بی‌اختیار و ناخودآگاه، فعلها و ضمایرم را در باب مفردِمخاطب بیان میکنم. شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بیخبر است... نمیخواهم فعلا ذهنم جز نگرانی مانی،درگیر چیز دیگری باشد. در پی جمله‌ی سوالی‌ام،مسیح چشمانش را آرام باز میکند. خستگی از نفسهای نامرتبش هم پیداست. نگاهم میکند. +:نه،میل ندارم... ساعت چنده؟ آرام میگویم :_یه ربع به ده... لب میزند +:شام خوردی؟ با صداقت میگویم :_نه..منم میل نداشتم... حس میکنم قصد کرده، استراحت کند. میخواهم بلند شوم که میگوید +:بمون نیکی... :_آخه شما خسته‌ای باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع... +:بمون دلم ضعف میرود از غربت صدایش . لحن دستوری کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است... سرجایم مینشینم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . جابه‌جا میشود و کمی تکان میخورد. پاهایش را بلند میکند و روی مبل،دراز میکند. دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روی مبل میگذارد. بی‌هیچ برخوردی،اما در عین حال،بی‌هیچ فاصله‌ای... احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی. سرم را کمی روی صورتش خم میکنم. با احتیاط و با فاصله. چشمهایش بازند. مردمکهایش را میچرخاند و بالای سرش را نگاه میکند. :_چه خبر؟ با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد. +:نتونستم براش کاری بکنم. با ترس و نگرانی میپرسم :_تصادف کرده؟ +:نه دنبال فرضیه‌ی بعدی میگردم. هرچقدر از ظهر تا به حال فکر کرده‌ام،هیچ جرمی به ذهنم نرسیده. مانی را نمیتوانم در کسوت یک مجرم یا متهم تصور کنم. نمیتوانم جلوی زبانم را بگیرم. :_آخه آقامانی چی کار کردن؟ اصلا فکر نمیکردم پاش به کلانتری وا بشه.. حلقه‌ی لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست میکند. پلک میزند تا اشک درون چشمانش جمع نشود. انگار با خودش حرف میزند،آرام اما محکم میگوید :+آره... هیچوقت پاش وا نشده بود... بلند و با حسرت میگوید +:نتونستم کاری براش بکنم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح اصلل خوب نیست.حالش خوب نیست. آشفتگی را میتوان از رگهای برجسته‌ی کنار پیشانی‌اش دید.سیبک گلویش مدام میلرزد و بالا و پایین میرود. نگرانش شده‌ام. :_پسرعمو.... نفسش را با صدا بیرون میدهد و بلند میشود و مینشیند. بدون اینکه نگاهم کند،به روبه‌رو خیره میشود و دست راستش را بی‌اختیار،مشت میکند. به نیمرخش خیره میشوم. ته‌ریشهایی که چهره‌اش را از یک پسربچه‌ی تخس و سربه‌هوا ؛ به یک مرد مطمئن و قابل اعتماد تبدیل کرده‌است. چهره‌ای مردانه و دوستداشتنی... نگاهم نمیکند،اما آرام چشمانش را میبندد و باز میکند. +:هرکاری کردم شکایتش رو پس نگرفت مرتیکه‌ی نُزولخور. شوکه میشوم. جا میخورم. با صدای لرزان میگویم :_یعنی...یعنی آقامانی.... مسیح اینبار سر پایین میاندازد. +:برادر دیوونه‌ی من نُزول گرفته...به خاطر من...واسه اینکه سهم بقیه‌ی سهامدارا رو بخرم و کل شرکت مال خودمون بشه..بهم گفت قرض گرفته،اما... با اینکه میدونست این سود و بهره‌ها بدبختمون میکنه،بازم.... :_خب الآن چی میشه؟ یعنی نمیشد با ضمانت و وثیقه.... مسیح سرش را به نفی تکان میدهد +:فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقه رو تأیید میکنه یا نه... :_بعدش چی؟؟ +:بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم و خونواده‌ام برداره... اینبار من نیز به روبه‌رو خیره میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ سخنرانی تاریخی صبح فردا توسط حضرت آقا(حفظه الله) درباره تحولات منطقه . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1548 𓈒 . 𐚁 شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے ╰─ @asheghaneh_halal . 🌙 ⏝
بِذِڪرِكَ عاشَ قَلبــے🌙 دلــم بہ یادت زنـده است...🫀 🍃🌸| @asheghaneh_halal