•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوهفتاد
_چرا بترسی؟
به سمت احمد چرخیدم و گفتم:
می ترسم خدایی نکرده بد بشه
احمد به صورت علیرضا دست کشید و گفت:
خدا نکنه
چرا باید بد بشه؟
ان شاء الله بنده خوب خدا میشه
با این فکر و خیالا دل خودت رو بد نکن
جای این فکر و خیالا هم براش دعا کن هم تلاشت رو بکن خوب تربیت بشه
باقیش دیگه دست ما نیست
به اراده خودش و لطف خدا بستگی داره
_کاش خدا آدما رو با بد شدن اولاد شون امتحان نکنه
_خدا هر کسیو هر جور صلاح بدونه امتحان می کنه
یکی با مریضی یکی با بی پولی یکی رو با اولاد یکی رو با دین و ایمان
برای خدا نمیشه تکلیف تعیین کرد بگیم با ما این کارو نکن یا این کارو بکن
فقط میشه گفت هر چی خیره پیش بیار
_حرفت درسته
ولی این که بچه ات چپ بره و تو نتونی کاری بکنی خیلی سخته
الان اگه محمد علی کج بره حتما آقاجانم دق می کنه
یه عمر تلاش کرده نون حلال بیاره سر سفره اش که عاقبت به خیری خودش و بچه هاش تامین باشه
_هیچ کس از عاقبت به خیری یا عاقبت به شری خودش خبر نداره
برصیصای عابد چندین سال خدا رو عبادت کرد یک لحظه غافل شد گول شیطون رو خورد هم زنا کرد هم آدم کشت هم سجده به شیطان کرد و مرد
ولی بعضیا هم مثل حر ریاحی یه عمر اشتباه کردن و توی یک لحظه با گرفتن تصمیم درست عاقبت به خیر شدن
هر لحظه ممکنه من یا تو پامون بلغزه عاقبت به شر بشیم چرا فقط نگران محمد علی هستی؟
_با چیزایی که تو گفتی نگران شدم.
احمد علیرضا را بغل گرفت و گفت:
جای این فکر و خیالا دعا کن
هم برای اون هم خودمون هم همه
دست روی چشم هایم کشید و گفت:
حالا هم چشمات رو ببند بخواب من و پسرم میخوایم با هم خلوت کنیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قاسم اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفتاد
:_مگه با نیکی خانم شما،ممکنه بد بگذره؟
جرعه چایی که نوشیدم به سقف گلویم میچسبد و سرفه میکنم.
نگاهم به لبخند عجیب مسیح میافتد.
نمیدانم چرا این بار برق صداقت را در چشمانش میبینم.
خودم را دلداری میدهم:باید هم از این حرف ها بزند... باید جلوی مادرم نقش بازی کند"...
بازهم صدایش سکوت ذهنم را میشکند.
:_سلامت باشین... بله بله...
:_نیکی که... بله خوابیده...خیلی خسته بود...
سرم را تند برمیگردانم و با اخم نگاهش میکنم.
حق نداشت دروغ بگوید...
با ناچاری شانه بالا میاندازد.
:_به عمومسعود سلام برسونین...قربان شما...
:_حتما خدمت میرسیم... خدانگه دار..
مانی فنجان چای اش را سر میکشد و از جا بلند میشود.
+:من دیگه میرم،کاری ندارین؟
همچنان خشکم زده،نگاهم رو به زمین است...
بیمهابا و بدون فکر میگویم
+:چرا دروغ گفتین؟
مسیح با تعجب میپرسد
:_چی؟
بلند میشوم و رو به رویش میایستم
+:چرا دروغ گفتین؟اگه میخواستم دروغ بگم که خودم با مامانم حرف میزدم.
مسیح بلند میشود و سینه به سینه ام میایستد.
قدش بلند تر از من است و مجبورم برای خیره شدن در چشمانش،سرم را کامل بالا بگیرم.
:_انتظار نداشتی که بگم نیکی همین جا نشسته؟؟
+:میتونستین بگین نمیتونه حرف بزنه...
پوزخند میزند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝