eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_ونه ♡﷽♡ گوشے را برداشت و براے ابوذر پیامک زد که ۳ دقیقه دیگر زنگ بزن
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهے نبود:نه عزیزم قرار داشتم براے یه کار خیر زهرا گیج بود...الان باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتے دارد و مهندسے برقش را در دانشکده بغلے میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید:به من چه؟ آیه رشته افکارش را پاره کرد _تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد سمیه دستهاے سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید:ببخشید فضولے نباشه شما با آقاے سعیدے نسبتے دارید؟ آیه خود را متعجب نشان میدهد:شما ابوذرو میشناسید مگه؟ زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر...بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم ابوذر را نه با پسوند به زبان مےآورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکے آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟ دستهایش را از دست سمیه بیرون کشید سمیه سعی در حفظ خونسردے اش را داشت: بله آقاے ابوذر سعیدے دیگه ! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روے گوشے دیدیم کنجکاو شدیم! آیه لبخند مرموزے زد و گفت:بله باهم نسبت داریم زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد تا برود آیه که تک و تایش را براے رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستے شما خانم زهرا صادقے میشناسید؟ پروانه بلافاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه آیه تعجبے به چهره اش نقش میبندد و میگوید:زهرا صادقے شمایید؟ زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد!سمیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست دارد!خدا خدا میکند شکش یقین شود!آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمے دست دست میکند و میگوید:ببین من دوتا داداش دارم!الان اولین باره که دارم براشون میرم خواستگارے نمیدونم چطور باید بگم. ببین زن داداش من میشے؟ واااے نه این خیلے بے مقدمه بود...ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_ونه -می خوای تا ساعت 2 چه غلطی بکنی؟ - چه می دونم -خب من می دونم. باور
🍃🍒 💚 شروین فقط نگاهش کرد و سعید جواب داد: - شروین. رفیق من - اسم خودش رو می گم -پس اسم باباشه؟ -از کجا پیداش کردی؟ - این آقا شروین رفیق فابریک ماست -نگفته بودی با جنوب شهری ها می پری سعید با تعجب گفت: -جنوب شهری دیگه چیه؟ -اینا رو از کجا پیدا می کنی؟ آدم قحط بود که این شده رفیق فابریکت؟ آرش این را گفت و به طرف شروین آمد، نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت: - قول می دم عمراً اسم بیلیارد رو شنیده باشه و رو به سعید ادامه داد: -لباس کهنه های خودته؟ خیلی به تنش زار می زنه. باید می دادی تنگش کنن همه خندیدند. شروین راه افتاد که برود. سعید دستش را گرفت و به آرش توپید: - خفه شو آرش شروین دستش را بیرون کشید. سعید تقلا می کرد که نگهش دارد. - صبر کن شروین شروین در چشمان سعید زل زد و گفت: - به اندازه کافی حال کردم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_سی_و_نهم پـرده هارا کنار میزنـم نــور آفتــاب به چشمانت میخورد...از
🍃📝 💚 بعـد از صـبحانہ از پشـت میز بلنـد میشوے و وسایل را باهم جـمع میکنیـم استـکان ها را آب میـکشے و من هم بقیہ ی وسایل روے میز را برمیدارم وقتے کارت تمـام شد دسـتت را خشـک میکنے و بہ سمـت اتاق خواب میروے تا براے رفتن بہ محـل کارت آماده شوے جـلو مے روم و زودتر از تو لباس نظامے اتو کشیده ات را از روے جا لباسی بر میدارم و بہ سینہ ات مے چسبانم بہ چهره ام نگـاه میکنے طورے کہ انگـار منتظر حرفے هستے از جانب من! با لبـخند میگویم : با لباس ارتشے محشرترے ارباب من! جـوابم را با لبخند میدهے و پیراهنت را از دستم میگیرے همانطـور کہ در حال پوشیدن لباست بودے ناگهان چشمم بہ تقـویم دیوار میخورد... قلبم تیر میکـشد...اما از ترس اینکہ تو متوجہ شوے خودم را بہ بی تفاوتے میزنم فـقط سہ روز مانده...! از اتاقمـان بیرون مے آیم و پوتین هایت را از روے جا کفشے بر میدارم مقابل پاهایـم میگذارم و مشغول واکس زدنشان میشوم چند دقیقہ بعد از آماده شدنت بہ سمـت در میروے و تا مرا با این حالت میبینی خم میـشوے و دستت را مانع ادامہ کارم میکنے و با اخم میگویی : قرارمون این نبودا... _فقـط خـواستم کمکت کنم سریعتر آماده شے...! _نمیخواد اینجورےشرمنده ام میکنے _چشم هرچی شما بگے شـت واکس را از دستم میگیرے و باقے کفشت راهم تمیز میکنے پوتینت را میپوشے و از جایـت بلند میشوے با حــسرت لحظہ لحظہ بودنت را تبدیل بہ نگاه میکـنم و بہ حرکاتت زل میزنم رویت را بہ سمـتم میکنے با خنـده میگویی : خـب بانو...رخصت میدے؟ _برو عزیزم مراقـب خودت باش! _یاعلی * * * * * * بعد از رفتنت بہ سمت اتاقم میروم و از قفسہ کتاب ها دفترچہ ے خاطراتم را بیرون مے آورم و مے نویسم: ... چــقدر زود میگذرد انگار همین دیروز بود کہ راهے مشهدالرضا بودیم آرے زود گذشت همیشہ با تو بودن خاطره هایـم را جورے میسازد کہ زود میگذرد! از آن پانزده روز دوازده رو بہ اندازه ے دوازده ثانیہ گذشت... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_سی_و_نه دستهای فاطمه همچنان روی گوشش بود، انگار زمان ایستاده بود و
💐•• 💚 توی ماشین سها خیلی خونسرد در مورد شیدا که با نام خانم فدایی زاده میشناختش سوالاتی از سهیل پرسید، ولی وقتی با سکوت همراه با اخم سهیل روبه رو شد فهمید که اوضاع خیلی خرابتر از اون چیزیه که فکرش رو میکرد ،دلش میخواست هر جور شده از این ماجرا سر در بیاره، اما الان فرصت مناسبی نبود، برای همین بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت.سهیل هم ماشین رو سر و ته کرد و به سمت خونه شیدا حرکت کرد. *** دست سهیل محکم روی زنگ بود و برنمیداشت، شیدا که مطمئن بود سهیل پشت دره، دامن و تاپی که پوشیده بود رو مرتب کرد و برای آخرین بار خودش رو توی آیینه نگاه کرد تا مطمئن بشه آرایش غلیظش به اون لباسش میاد و بعد از دست کشیدن به موهاش در رو باز کرد. تا سهیل بیاد تو عطری به موهاش زد و آماده و لبخند به لب جلوی در ایستاد. سهیل با دیدن شیدا در اون وضع لحظه ای مکث کرد، دختر بزک دوزک کرده ای که به طرز باورنکردنی ای به نظرش چندش آور شده بود، میترسید وارد خونه این زن افریته بشه، خودش هم میدونست که گیر چه مار مولکی افتاده. اما عصبانیتش بر عقلش حاکم شده بود. وارد خونه شد و در رو محکم پشت سرش بست، بعدم تمام قد رو به روی شیدا ایستاد و با حالتی که عصبانیت ازش موج میزد گفت: -تو امشب، توی خونه من چه غلطی میکردی؟ هان؟ با هر کلمه یک قدم به شیدا نزدیک تر میشد، ابهتش که خیلی شیدا رو ترسونده بود باعث میشد با هر قدم اون ،شیدا هم یک قدم عقبتر بره، سهیل ادامه داد: -بهت میگم تو اونجا چه غلطی میکردی؟ ... اومده بودی چی رو بهم نشون بدی؟ ... اومده بودی زندگیمو خراب کنی افرینه عوضی؟ مگه من بهت نگفته بودم حق نداری به زندگی من کاری داشته باشی؟ هان... لال شدی... جواب بده شیدا که دیگه به دیوار رسیده بود ایستاد. سهیل هیچ فاصله ای باهاش نداشت، دستش رو بلند کرد و به دیوار تکیه داد، با دست دیگش صورت شیدا رو محکم نگه داشت، فشار دستش به حدی بود که شیدا صدای تلق تولوق استخوناشو میشنید، اما می ترسید حرفی بزنه سهیل گفت: دیدی به چار تا حرفت گوش دادم، زنجیر پاره کردیو وحش شدی؟ ... فکر کردی از پس تو ماده سگ وحشی بر نمیام؟ ... بلایی به سرت بیارم که از اومدنت به اون خونه پشیمون بشی . بعدم دستش رو از روی صورت شیدا برداشت و رفت توی اتاق و هر چیزی که دم دستش بود، از لب تاب شیدا گرفته تا تمام سی دی هایی که اون جا بود، آیینه، گلدون، و هرچیز شکستنی دیگه رو شکست و برگشت توی هال. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_سی‌ونه دستم روی میز به چراغ‌مطالعه می‌خورد، صدای شکستن
•𓆩💞𓆪• . . •• •• بابا و مامان به طرفم می‌آیند. - بیدار شدی عزیزم؟؟ مامان دستم را می‌گیرد: ببین چه بلایی سر خودت آوردی... *** سرم را بالا می‌آورم و به آفتاب سلام می‌دهم، از دیشب،سرم غذایی حسابی حالم را خوب کرده، اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم هست... صدای در می‌آید و منیر خانم داخل میشود. - خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین. + برای چی؟ مثل اینکه کارمهمی دارن. چشم‌های منیر برق می‌زند. بلند می‌شوم. موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمی‌کنم. شاید اگر بابا آشفتگی‌ام را ببیند،قبول کند خواسته‌ام را.... به طرف آشپزخانه می‌روم،بابا و مامان پشت میز نشسته‌اند و مشغول صرف صبحانه‌اند. آرام سلام می‌دهم و پشتشان می‌ایستم. بابا با دست به صندلی کنارش اشاره می‌کند: بیا بشین + کاری دارین؟ - گفتم بیا بشین. روی صندلی مورد نظر بابا می‌نشینم. مامان به ظاهرم نگاه می‌کند: این چه وضعشه؟؟خجالت نمی‌کشی؟ بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت می‌کند. به طرفم برمی‌گردد،مثل همیشه،استوار و با ابهت است و البته..دوست داشتنی - خـــب نیکی. من دلیل رفتارهای مسخره‌ی این چند وقتت رو نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و این مسخره بازیا،تن به کاری بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. حتم دارم،حسابی لب و لوچه‌ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول می‌کند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•