eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• ♡•] \\👒 😁💐 از آنجا ڪه هرڪس مطابق با ذهنیت و تصورات خود به سۆالات جواب میدهد و چه بسا ممڪن است برداشت دیگران از یڪ مفهوم، با برداشت شما مغایرت داشته باشد و عدم توجه به این نڪته، در آینده مشڪلاتے را براے شما ایجاد نماید و حمل بر نداشتن صداقت شود لذا بهتر است در چنین مواردے قبل از طرح سوال مورد نظر، ابتدا از طرف مقابلتان، در مورد این گونه مفاهیم توضیح خواسته و سپس سۆال اصلے را مطرح ڪنید... ☺️ \\👒 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] \\💞 شما باید خیلے راحت بگویید ڪه من به دلیل مشڪلاتے ڪه باعث آن شدم، معذرت میــخواهم! در هر رابطه‌اے این بهترین شڪل معذرت خواهے است. اصلا مهم نیست شما چقدر مقصر هستید. حتے اگر چهارده درصد تقصیرها گردن شماست، براے آن قسمت معذرت خواهے ڪنید... 😐 \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی ✨بسم الله مهربون . . . سلام. . .  درراه عشـ💗ـق(یعنی #طلبگی) ک قدم گذاشتے  دیگه شغل
..|🍃 |👤۴یا ۵ ساله بودم که قرآن را یادم داد مادر! کلمه به کلمه وخط به خط. خیلی روان از روی قرآن عثمان طه می خواندم. شاید خیلی برایتان عجیب نباشد ولی آن زمان ها مرسوم نبود بچه ها قبل از مدرسه متن قرآن را از رو بخوانند. هنوز امثال محمد حسین طباطبایی علم الهدی کسی نبود. اصلا آن موقع ها مدرسه قرآنی نبود. یادم است یکبار از این موتوری ها که نوار کاست می فروختند و محلے و ترانه و روضه و قرآن و همه چیز پخش می کردند وارد کوچه مان شد. دویدم سراغ مادر: - مامان پول بده موخام نِوار بِخِروم. نوار عبدلواسِد! (منظورم همان عبدالباسط بود) صد تومان گرفتم رفتم پیش نوار فروش. - حاجِقا نِوار عبدلواسد دِرن؟ نگاهی کرد. مداحی ای که گذاشته بود را درآورد و نوار دیگری گذاشت..... اذا الشمس کورت و اذا النجوم انکدرت...... - همی خودشه حاجقا. چند؟ - ۱۱۰ تومن. بِلدی بِرَم قرآن بُخانی؟ نگذاشتم حرفش تمام شود. بدون هیچ شرم و خجالتی وسط خیابان چهارزانو نشستم و دست هایم را گذاشتم کنار گوشهایم مثل عبدالباسط ..... بیسمی الاهی الراحمانیر راحیمِ لحمدولیلاه ربی العالمین....... ( این پررویی و سر زبانی که الان دارم از کودکی با من بوده!) بلندم کرد و رویم را بوسید. نوار را داد به من و صد تومان را گرفت و گفت: - ده تومنشه از ننه ت بیگیر برو بِرِی خودت چیزی بِخِر! ایَم جایزه ی مو. از این به بعد عشق 💗من شد موذنی و مکبری و قرائت قرآن و تواشیح و گروه سرود! تمام جوایز مدرسه و حتی ناحیه یک را درو کردم. اما این تازه آغاز ماجرا بود. بعد از دوره طلایی راهنمایی با آن همه پیشرفت و جایزه و ممتاز درسی بودن، دوره جدید زندگیم شروع شد. دبیرستان بود هزار و یک سوال جدید که خط فکرم را عوض کرد... ... •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
🌷🍃 🍃 همیشه مےگفت : زیباترین شهادت را میخواهم ! یڪ بار پرسیدم : شهادت خودش زیباست ، زییاترین شهادت چگونه است ؟! در جواب گفت : زیباترین شهادت این است ڪه جنازه اے هم از انسان باقے نماند..... •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه 🔮|♢ تنہــا تو بخــودت عطــر نمیزنے! 🌹|♢ چــــادُُُر ما هم معطــر است... ❤️|♢ معطــر به بوے حَیــاء ؛عِفـّت ؛ 💛|♢ معطــر است به رایِحــه اے بهشتے ؛ 💚|♢ به بـوے چــادر مــادرم زهــرا(س)؛ 💙|♢ چــادرم بوے آرامش و امنیت میدهد... #چادرم_خوشبــوترین_لباسمه😍🍃 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
😜°•| #خندیشه |°• 😜 الپهلوی جان شما جیب ما رو نزن! نجات دادن پیشڪش!😎 برو به همون بن سلمان برس! ما را به خیر تو امیدی نیست!!😄 شــــــر مرسان! بهترین طنزهاےسیاسے😌👇 •|😜|• @Asheghaneh_halal
[• #تیڪ_تاب📚 •] [•نام ڪتاب: من میتـرا نیستمـ•] [•نام نویسنـده: معصومہ رامہرمزے😍•] [•برشے از ڪتاب⇩ درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
[• 📚 •] .•°روایت زندگےشهیده زینب‌ڪمایے.•° ڪنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانےاش را بوسیدم، چشم هاے بستہ اش را یڪےیڪے بوسیدم،لب هایش را بوسیدم.😘 سرم را روے سینہ اش گذاشتم. قلبش نمےزد😭 روسرےاش هنوز بہ سرش بود.🙃 چند تار مویے ڪه از روسرے بیرون زده بود،پوشاندم. دخترم راضے نبود نامحرم موهایش را ببیند.✨ زینبم روی ڪشوے سردخانہ آرام خوابیده بود.سرم را روے سینہ اش گذاشتم و بلند گفتم:😢 |• بِأی ذَنبٍ قُتِلَت •| ••کتاب من میتـرا نیستمـ🍃 بہ قلم: معصومہ رامہرمزی☺️ درخدمت ـباشیم😉👇 [•📖•] @asheghaneh_halal
(°🌼🍃🌼°) #قائمانه دیر گاهیست که ما(⏳ تشنه ی دیدار تو ایم☔️) قد رعنا بنما(🍀 جمله خریدار تو ایم❤️) گر چه با دست و زبان(🖐 موجب آزار توایم😔) گل نرگس نظرے(💐 ما همگے خار تو ایم🌵) #السلام‌علے‌المهدےوعلےآبائہ #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج‌ #جمعہ‌هاے‌بے‌قرارے @asheghaneh_halal (°🌼🍃🌼°)
[• #قرار_عاشقی⏰ •] 💔•. دلم شڪستہ،دلم را نمےخرے آقا ☺️•° مرا بہ صحن بہشتت نمےبرے آقا 😓•. اگر چہ غرق گناهم ولے خبر دارم 💚•° تو آبروے ڪسے را نمےبرے آقا #آقامن‌گرهـ‌پنجره‌فولادتم✨ هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_وهشت -پس من چه کار کنم؟ -فعلاً پاشو بریم صبحونه بخوریم. من
🍃🍒 💚 -اون اوایل تنها کاری که می کردم این بود که موقع نماز سر سجاده می نشستم و باهاش حرف می زدم. شاید بعضی اوقات از تنبلیم بود اما بیشتر مواقع همین احساسهای تو رو داشتم اما می دونستم تا وقتی ظرفم رو از چیزهای کثیف خالی نکنم نمی تونم از بارون پرش کنم. هیچ وقت اولین روزی رو که تونستم نماز بخونم یادم نمی ره. مطمئنم اگر برای داشتنش تلاش نکرده بودم هیچ وقت قدرش رو نمی دونستم شروین دستهایش را زیر چانه اش گذاشته بود و به شاهرخ که بیرون مغازه را نگاه می کرد و در خیالات خودش غوطه ور بود خیره شده بود. نگاه عمیقش سنگینی عجیبی داشت. آنقدر غرق در افکار خودش بود که متوجه آمدن غذا نشد. شروین صدایش زد. - اوم! چه بوئی داره! شاهرخ آنقدر با شوق و ذوق غذا می خورد که شروین هم به خوردن ترغیب می شد. •فصل بیست و دوم• توی سالن منتظر بود. هانیه با سینی وارد شد و سینی را جلوی شاهرخ گرفت. شربتی را که توی سینی بود برداشت و تشکر کرد. - الآن خانم میان کمی از شربت را خورده بود که مادر شروین همراه شراره وارد سالن شدند. شاهرخ بلند شد و سلام کرد. - سلام، خوش اومدید. بفرمائید شاهرخ به شراره هم سلام کرد. - سلام خانم کوچولو! شراره دامن مادرش را گرفت و کمی خودش را پشت مادرش قایم کرد و جواب داد. وقتی نشستند مادر گفت: -پدرش گفته بود نماینده اش رو فرستاده ولی باور نکردم. انگار قضیه واقعاً جدیه! - از اینم جدی تر، پسر شما دچار بحران روحی شدیدی شده و من اومدم که راجع بهش باهاتون حرف بزنم. حرف زدن با پدرش که فایده چندانی نداشت. امیدوارم شروین برای شما مهم باشه - فکر نمی کردم سر یه مسئله ساده قشون کشی کنه - چرا فکر می کنید ناراحتی اون یه مسئله ساده است؟ مادرش بی تفاوت گفت: -چون شروین هیچ مشکلی نداره. تا حالا که اینجوری بوده - خیلی مطمئن حرف می زنید. توی این مدتی که با شروین بودم فهمیدم مشکلش مهم تر از این حرفهاست - پس یکی مثل شما رو پیدا کرده که برای ما شاخ و شونه می کشه - شروین از بی توجهی شما به من پناه آورده. چرا نمی خواید بپذیرید رفتارتون با اون درست نیست مادر خندید: - جالبه! حالا دیگه ما شدیم بحران؟ -من نمی گم رفتار اون درسته اما شما به عنوان پدر و مادر باید رفتار درست رو یادش بدید - می خواید بگید رفتار ما تا حالا اشتباده بوده؟ شاهرخ سعی می کرد مادر را قانع کند: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_ونه -اون اوایل تنها کاری که می کردم این بود که موقع نماز سر
🍃🍒 💚 - اون از بی توجهی شما به شدت آسیب دیده. آسیب روحی که می تونه همه زندگیش رو تحت تأثیر قرار بده مادر پوزخندی زد: - پس شما اومدید اینجا که به من بگید با پسرم چطور برخورد کنم؟ - من اومدم بهتون بگم اگر این روش رو عوض نکنید آینده بدی در انتظار اونه - یعنی فقط ما مقصریم؟ -من اشتباهات اون رو هم بهش گفتم اما این شما هستید که نوع برخورد و رفتارتون رفتار اون رو شکل میده. بچه ی شما چیزی نمیشه که می خواید یا می گید اونی می شه که هستید مادر که به نظر می آمد کم کم داشت عصبانی می شد گفت: - ببینید آقای محترم من نمی دونم شروین چی به شما گفته اما به شما اجازه نمی دم اینطور گستاخانه با من حرف بزنید شاهرخ همانطور آرام گفت: - بنده بی ادبی نکردم فقط مشکلات پسرتون رو گفتم - من و شروین هیچ مشکلی با هم نداریم. این یه دعوای خانوادگیه. نمی فهمم چرا شما خودتون رو قاطی ماجرا کردید؟ اون پسرمنه و ما می تونیم خودمون مشکلاتمون رو حل کنیم. نیازی به واسطه هم نداریم - یعنی حرف شروین رو می فهمید؟ -مسلماً - پس چرا سعی دارید مجبورش کنید کاری رو بکنه که دوست نداره؟ - من هیچ وقت مجبورش نکردم کاری بکنه - پس چرا از خونه فرار کرده؟ مادر با دلخوری گفت: -منم اگر یکی رو پیدا می کردم که اینطور لی لی به لالام بذاره تا تقی به توقی می خورد فرار می کردم. اگر منجی مثل شما نداشت هرگز این کار رو نمی کرد. شما خودتون رو بکشید کنار همه چیز درست می شه. شروین بر می گرده خونه و زندگیش رو می کنه - اگه قضیه به این راحتیه چرا شما منجی اون نمی شید تا به شما پناه بیاره؟ اگر درکش می کنید چرا بی توجه به خواسته اون مجبورش می کنید با کسی که دوست نداره ازدواج کنه؟ شما که نمی خواید بگید که از نظر شروین خبر ندارید بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی - اون از بی توجهی شما به شدت آسیب دیده. آسیب روحی که می تونه ه
🍃🍒 💚 مادر شروین که از این حرف خیلی عصبانی شده بود گفت: -این پسره احمق فکر کرده چهار روز از این خونه رفته هر غلطی دلش می خواد می تونه بکنه؟ می دونم باهاش چه کار کنم شاهرخ همچنان خونسرد گفت: -چرا از اختلاف فکر اون با خودتون اینقدر برآشفته می شید؟ چرا اون باید باب طبع شما زندگی کنه؟ قبول کنید بعضی چیزها اگر براساس میل خودش باشد ضرری براش نداره مادر داد زد: -مسایل خصوصی ما هیچ ربطی به شما نداره - به من ربط نداره ولی به پسر شما چرا، تحمیل های شما داره زندگی رو برای اون سخت می کنه مادرشروین با عصبانیت بلند شد. - من اجازه نمی دم شما برای من تعیین تکلیف کنید - چنین قصدی ندارم فقط دارم هشدار می دم. شروین رو بیشتر درک کنید - بفرمائید بیرون آقا شاهرخ بلند شد و مادرش ادامه داد: -من هم به شما هشدار می دم که توی زندگی خصوصی مردم دخالت نکنید. هانیه؟ راه خروج رو بهشون نشون بده این را گفت و همان طور که غرغر می کرد از سالن خارج شد. - آدم پیدا کرده. با این قیافش! شاهرخ که از حرف زدن مأیوس شده بود به حرفهای مادر شروین لبخندی زد. بعد نگاهش را به طرف شراره که روی مبل نشسته بود و به او خیره شده بود چرخاند. شراره لبخند کوچکی زد. شاهرخ هم لبخند زد. مادر سرش را از در سالن آورد تو: - شراره! بیا ببینم شراره دوان دوان به سمت مادرش رفت. هانیه به سمت در اشاره کرد: - بفرمائید آقا شاهرخ پالتو و شال گردنش را برداشت و راه افتاد. وقتی از در بیرون رفت هانیه پرسید: -آقا؟ حال آقا شروین خوبه؟ شاهرخ با مهربانی گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •| هــــزار💯 جــان گــرامے💚 •| فــــدايِ👇 جــانــانــه..😘 #حافظ|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(442)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+خَستــمــ😞.. مثــِ یھ ڪوآلاے دل شڪستھ ام😆👊 . . _تورا چھ شده است؟!😕 +این ڪانال ریز بہ ریز ڪاراے دولت رو گزارش میده، آبرو برامون نمونده😳 میگنــ ڪارش فوق العاده است.. #افشاے_رازهاے_دولت✋ داغترینهاےسیاسےرا‌فقط‌با‌ما‌بخوانید👇🎯 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
+خَستــمــ😞.. مثــِ یھ ڪوآلاے دل شڪستھ ام😆👊 . . _تورا چھ شده است؟!😕 +این ڪانال ریز بہ ریز ڪاراے دولت
⛔️⛔️⛔️⛔️ از رضا پهلوی ڪه خارج نشینِ تا مامانشو و خواهرش و همسرش😁 براتون طنز داریم در حد لیگ اروپــا😄 از اینورم حسن جانئ روحانے رو داریم بــا برو بچ و تیمش😅 ظرافت جان😁 عراقےجون😎 جهانگیرخان اول😂 ⛔️طنزهای این ڪانال غوغا ڪرده تو ایتا⛔️ فقط به پا جانمونے✋✋✋ http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
•••🍃••• #صبحونه جــانِ دلمــ|♥| صبح شدهـ است→• بیا تا آواےزندگےرا|😻| عاشقانهـ** بر روےگیتارعاشقے رقمـ بزنیمـ😍 #صبحتون_بخیر @Asheghaneh_halal •••🍃•••
#پابوس ماه، فرو مانَد از جمال محمّد🌙 سرو نباشد به اعتدال محمّد👌 قدر فلک را کمال و منزلتی نیست💪 در نظر قدر، با کمال محمّد😃 وعدة دیدار هرڪسے به قیامت😊 لیلة اسری، شب وصال محمّد😍 •|💐|• @asheghaneh_halal ••🌺••
خوشــ آنــ عــآشقــ|💘•• ڪہ شــٻــــــــداے|🍃•• طُ بــاشــــد|😌•• 🙂 😍 بھ وقت ـعاشقے😉👇🏻 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•] تو آن {🌙}ماهے ڪھ معمولاً رُختـ را قاب{💌} مےگیرند {🍃}همیشھ شاعرانے مثل منـ، از پشت{💓}عینڪ‌ها! {👤} #حامد_عسڪرے مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] \\💞 اگه حتے با نظر همسرت مخالفے ، باید اجازه بدے جملاتش رو تموم ڪنه! از همون اول با نه گفتن جبهه نگیر بگو راجع به این موضوع فڪر میڪنیم تا بدونه الڪے مخالفت نمیڪنے! 😐 \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤۴یا ۵ ساله بودم که قرآن را یادم داد مادر! کلمه به کلمه وخط به خط. خیلی روان از روی
..|🍃 اول کوچه نوغان – پشت بانک صادرات – بوتیک لباس آقا رضا خراسانی قرار شد مشغول به کار شوم برای سه ماه تابستان. اما نه برای اینکه بعد تابستان بروم مدرسه. چون بعد تابستان بازار خلوت می شد و آقا رضا دیگر نیازی به شاگرد نداشت. ده روز نشد که قیمت ها و لباس ها و چگونگی کل کل با مشتری و فروختن جنس را یاد گرفتم. صبح به صبح کرکره مغازه را بالا می دادم و جارو و طی کشیدن و چیدن لباس ها و مانکن ها هر روز تکرار می شدند.✨ با کسبه محل هم کمابیش آشنا شده بودم. مغازه ما نبش پاساژ کوچکی بود که همه برای رفت و آمد مجبور بودند از جلو مغازه مان عبور کنند.✨ روبروی مغازه آنطرف کوچه نوغان مسافرخانه ای بود - که الان هم همانجاست- که پنجره هایش رو به مغازه ما باز می شد.✨ نوجوان بودم و خام. تازه داشتم خیلی چیز هایی که تابحال ندیده بودم را تجربه می کردم. بهترین دوستم حسین بود که در پارچه فروشی پدرش مشغول به کار بود. ظهرها وقتی خلوت می شد سرمان، با هم نوار گوش می دادیم. سیاوش قمیشی و معین و داریوش. از همان اولش هم از صدای زنان خوشم نمی آمد و گوش نمی دادم. چه دورانی بود......✨ یادم هست پسر مسافرخانه ای روبرو که با حسین دوست بود گهگاهی می آمد و خاطرات کارهای شنیعش با بعضی دختران مسافر را تعریف می کرد! البته کم نبودند زنان هرزه ای که کنار پنجره اتاقشان ما را هم آلوده می کردند از کثافتکاری هایشان!✨ لحن صحبتم عوض شده بود. هر کسی که از خدا دورتر بود بیشتر پیش ما بود. آرام آرام من هم خواستم رنگ عوض کنم. از بهترین نوع پیراهن👕 و شلوار لی 👖 که در مغازه داشتیم برای خودم برداشتم. موهایم را گذاشته بودم بلند شود. آن ها را فرق وسط باز می کردم. آن زمان ها مد شده بود مو ها را کُپ می زدند. با یکی از دوستانم قرار گذاشتیم برویم باشگاه پرورش اندام. به دو ماه نکشید که عضلاتم پف کردند. دیگر هر کسی که مرا با تی شرت و حتی با پیراهن آستین کوتاهی که داشتم می دید می فهمید که اهل ورزشم.✨ نمی دانم چند مدل ژل و روغن و تافت را تجربه کردم تا زیباتر شوم. اما بازهم جلوی آینه وقتی نگاهم خیره می شد در چشمان خودم از خودم بدم می آمد. شده بودم مثل معتادی که از اعتیادش متنفر است و نمی داند چرا هنوز مصرف می کند. اما گمان می کردم جایم را پیدا کرده ام. زندگیم شده بود گوش کردن اهنگ و دمبل و هارتل زدن و شیک پوشیدن و وقت گذرانی جلوی آینه!✨ مادر اما هنوز هم از دستم ناله می زد. نمی دانم مادر ها از کجا می فهمند آدم چه حالی دارد؟! جلویم را می گرفت و با من حرف می زد:  ممد جان چِکار مُکنی؟....... بِریچی انقد قیافه ت عوض شده؟..... سال میه مره یک خط قرآن نُمُخانی..... اصلا دگه نور نِدری........ مُخوام بُرُم امام رضا شکایتته بُکنم! - نِه ننه جان.... ای حرفا چیه؟..... تازه دروم زندگی مُکُنم..... ای همه جِوون دِرَن زندگی مُکُنن. مویَم یکیشان...... مِخِی لامپ 100 قورت بُدُم نورانی بُشُم؟ ها؟!!!! بخند دِگه ننه جان بخند....... در دلم دلهره ای می افتد که نکند مادر نفرینم کند!✨ تازگی ها یاد گرفته بودیم با بچه های پاساژ می رفتیم تا دیر وقت کوهسنگی. قلیانی و چیپس و پفکی و اُسکولی نباتی می زدیم و می رفتیم خانه. یکی از جمع ما به اسم میلاد بود که خیلی قلدر و دعواگر بود. قدش از ماها بلندتر بود و شرارت از نگاهش می بارید. از وقتی باشگاه برو شدم دلم می خواست مثل او هم باشم!✨ ... 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
--- 🌹🕊 --- #چفیه شهدا با معرفتند♡ پا ڪھ در مقتلشان گذاشتۍ ، قسمشان دادۍ بھ رفاقتشان✋•• یقین داشتھ باش↯ حاضرند باز هم تا پاۍ جان بروند تا تو جان بگیرۍ😍•• شهدا رفیق دوستند😋•• باور کن↻ --- 🌹🕊 @Asheghaneh_halal ---
#ریحانه اگــر محجـبھ هــا(🌹) از ســر شــوق حجــاب داشتھ باشند(💗) و شــوق آنهــا بھ حجــاب دیده شود (🌟) حجــاب افــزوده می‌شــود (🎀) #استاد_پناهیان بانــوے ـخاصــ👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal