[• #شهید_زنده •]
📸/.. دیروز؛ تصویر جدیـد
سردارسلیمــانے و رهبــر انقلاب
در دستان دانشآموزان در بیتِرهبری
در حضور آیتالله خامنهاے🌼🍃
#روزتونعاشقانههاےحلالےمبارڪ🎊
#ماپاےانقلابمانایستادهایم☺️💪
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتم سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست،
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_نهم
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بلایی سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره:
-مامان مامان پاسو پاسو
عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده
و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت:
-مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر
-سلام مامانی
- علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟
-آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم
چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب
پایین اومد.
خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره
سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که
همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ...
دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت
و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم
اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت
دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده
مادر؟ بگو دردتو به مادر
فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی
زیاد.
-الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد،
همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟
-نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد
-خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو
هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم
-باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام
-آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟
-همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم.
-باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون.
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
🎈|• #همسفرانه •|🎈
♥️🍃♥️🍃
اگه میخــوای همســرت عاشقــت باشه،
روزی «ســه» تــا «ســه دقیقــه» از
وقتــت رو بهــش اختــصــاص بــده!
«ســه دقیقــــه» اول صــبــــــح،
«ســه دقیقــه» ظهــر تلفنـــی
و «سه دقیقــه» شـب قبــل از
خــواب. توی ایــن وقتــــهای
«سه دقیقـهای»، یادش بنداز
که چقدر دوسش داری،چقـدر
بـرات ارزش داره و چقــدر،
قــدر کــارهایی که برات
میـکنــه رو میــدونی...
♥️🍃♥️🍃♥️
#همسفر_خوبی_باشیم👌😊
🌹|♡ @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
هميشه براے داشتن یڪ رابطه خوب،
احساسات همسرتون را تاييد ڪنيد...😊
مثلا بگید:
ميدونم از اينڪه دير اومدم دلخورے...
ميدونم الان از دستش ناراحتے...
ميدونم دلت شڪسته...
و...👌
شايد باور نڪنيد
اما در بيشتر مواقع تاييد
احساس ديگران معجزه ميكنه...💚
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🍒🍒🍃
🍒🍃
🍃
🍒 #دردونه 🍒
سن لجبازے در ڪودڪان:
لجبازے جزو رشد طبیعے ڪودڪ است و استثنا بردار هم نیست.گاهے والدین گلہ مند هستند ڪہ بچہ نیم وجبے تو روے من مے ایستہ... ولے فراموش نڪنیم، این ایستادگے در مقابل والدین نیست.🙄
معمولا لجبازے از ۲ سالگے شروع مے شود و در حدود ۳ تا ۴ سالگے بہ اوج خود مے رسد و در حدود ۶ سالگے نیز ڪاهش مے یابد.❗️
در واقع بچہ ها از ۲ تا ۳ سالگے مے خواهند خود را ثابت ڪنند و بہ استقلال برسند و همین را والدین لجبازے مے نامند.
بہ ڪودڪان فرصت دهید از ۲ تا ۷ سالگے ڪہ سن شڪوفایے خلاقیت آنان است راهے را براے انجام ڪارشان پیدا ڪنند و عجولانہ با آن ها برخورد نڪنید.❌
#نڪاتریزوتربیتےفرزندپرورے☺️👇
🍒| @asheghaneh_halal
🌼•🍃•🌼
#قائمانه
✅ مومنان آخر الزمان ، برادران حضرت خاتم النبیین صلوات الله علیه و آله
✍ابو بصير از امام محمد باقر عليه السّلام روايت نموده كه پيغمبر اكرم صلّي اللَّه عليه و آله روزي در جمعي از اصحاب خود دو بار فرمود: خداوندا! برادران مرا به من بنمايان. اصحاب عرض كردند: يا رسول اللَّه! مگر ما برادران شما نيستيم؟ فرمود: نه! شما اصحاب من مي باشيد، برادران من مردمي در آخر الزمان هستند كه به من ايمان مي آورند، با اين كه مرا نديده اند. خداوند آنها را با نام و نام پدرانشان، پيش از آن كه از صلب پدران و رحم مادرانشان بيرون بيايند، به من شناسانده است. ثابت ماندن يكي از آنها بر دين خود، از صاف كردن درخت خاردار (قتاد) با دست در شب ظلماني، دشوارتر است. و يا مانند كسي است كه پاره اي از آتش چوب درخت «غضا» را در دست نگاه دارد. آنها چراغهاي شب تار مي باشند، پروردگار آنان را از هر فتنه تيره و تاري نجات مي دهد.
📚بحار الأنوار ، علامه مجلسي ، ج ۵۲ ، ص ۱۵۴
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهمعجللولیڪالفرج
#سہشنبہهاےجمڪرانے
@asheghaneh_halal
🌼•🍃•🌼
[• #شهید_زنده •]
/سرلشڪر سلامے/
✋..| دشمن را با کوچکترین
تجاوز ضربه فنے میکنیم.
/فرمانـده کل سپاهـ/
🔹..| ما دشمن فقر و محرومیت هستیم و پای این قضیه تا پای جان هستیم.
🔹..| نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران هر دشمنی را شکست داده و میتوانند او را با کوچکترین تجاوز ضربه فنی کرده و درهم شکنند.
#خداقوتسردار😌💪
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
CQADBAADSQMAAky_yFCmBskjAkIctQI.mp3
3.43M
🏴🍃
🍃
#ثمینه
یا زهـرا بیآ امشب سامرا...
داره کوچه هواش بوے کربلا...
#شهادتامامحسنعسکریتسلیت🖤
#حاجامیـرعباسـی
•• @asheghaneh_halal ••
🍃
🏴🍃
- - -
🌾
- - -
#قرار_عاشقی
چقدر حالِ قشنگےست
ميـآن من و تو }😌{
حرمـت ليلےو من،
در پِے آن مجنــونم }✨{
- - -
🌾 @asheghaneh_halal
- - -
.
|° #خادمانه °|
پست موقتـ✋
#پارتـ_اوݪ رمانـ جذابـ و ارزشے👇
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482
اعـــضاے جدید💐
از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌
با رمانـ فوق العــادهـ #ناحله😍
✅ جهــت دستــرسے آسانتــر و ڪامل تر
به رمــان فعلے هشتک #ناحله را در ڪانال
ســــرچ ڪنــید😍
راستے😌
رمـــان هاے دیگـــه اے هم بارگــذارے
شده ڪه با ســـرچ هشتڪ #عشقینه
مےتونید بهشـــون دستـــرسے
پــیدا ڪنین🍃🌺🍃🌺
🎈😅
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
•👼 • نیدا میتُنی به تی؟!
میحوام بلم سامِلا💔
یعنی میحوام بلم لوضه 🏴
بجا اینته ندام تُنی پاسو لواسه مستی
تنم تُن پاسو لُفتَن🙏
ای به چشم، چشمدریایےشیعهزاده 💚
الان میام لباس مشکی تنتون میکنم😘
اما تو هم باید حسابی بهم دعا کنی تو روضه🌸
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نهم چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بلایی سرش ایستاده و داره روی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_دهم
-چشم
بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ زد، نمی خواست بدون اطلاعش بره، میدونست ممکنه نذاره یا خیلی ناراحت بشه، اما برای آینده زندگی خودش و بچه ها هم که بود باید به سهیل تلنگری میزد. بعد از چند بوق کوتاه سهیل گوشی رو برداشت.
-جانم؟
-سلام
-سلام عزیزم
صداش خیلی خسته بود، خسته و کلافه اون نفوذ و جذابیت همیشگی رو نداشت، فاطمه گفت:
- میخواستم بهت بگم که با علی و ریحانه داریم میریم خونه مامان
-کی؟
-چند ساعت دیگه حرکت میکنی.
-چرا می خواین برین؟
....-
-داری میری قهر؟
- کی تاحالا رفتم قهر که این بار دومم باشه، دارم میرم که کم کم جفتمون به ندیدن و نبودن همدیگه عادت کنیم ،ازون مهم تر بچه هان
صدای سهیل بلند شد، تبدیل به داد شد، با خشونت زیادی از پشت گوشی فریاد زد:
- شورشو در آوردی، تا من نیومدم خونه حق نداری پاتو از خونه بذاری بیرون، من الان راه میفتم بعدم گوشی رو قطع کرد.
فاطمه اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و رفت توی اتاق چمدون مسافرتی رو برداشت و وسایل خودش رو مرتب توش چیند، بعدم چمدون عروسکی علی و ریحانه رو پر کرد و همه رو آماده کنار در ورودی خونه چیند ، بعدم رو به علی گفت:
-علی جان، مادر برو اسباب بازی هایی که دوست داری رو بریز توی کولت و بردار که میخوایم بریم خونه مامانی
جیغ آخ جون علی و ریحانه با هم بلند شد و جفتشون دویدند به سمت اتاقشون. فاطمه مشغول جمع جور کردن خونه شد تا وقتی که میره خونه تمیز باشه که یکهو صدای چرخیدن کلید توی در رو شنید، سرش رو برگردوند که سهیل رو با اخمی عمیق و چشمایی قرمز دید، سلامی کرد و به کارش مشغول شد
سهیل جواب سلام رو نداد، نگاهی به چمدونهای آماده کرد، لحظه ای مکث کرد و در خونه رو بست و گفت:
-بچه ها کجان؟
-بالا تو اتاقشون دارن اسباب بازیاشونو جمع میکنن
سهیل بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت اتاق بچه ها رفت، درو باز کرد. علی و ریحانه با دیدن سهیل از خوشحالی جیغی کشیدند و پریدند بغلش. سهیل هم بغلشون کرد و حسابی بوسیدشونو گفت:
-بچه ها من و مامانتون می خوایم با هم حرف بزنیم میشه تا وقتی صداتون نزدم از اتاقتون نیاید بیرون؟ ریحانه گفت: میخواین یواشکی حرف بزنین؟ -آره دخترم
بعدم رو به علی که بزرگتر بود کرد و گفت، این کلید در اتاقته، خودت قفلش کن و نذار کسی بیاد بیرون، بعدم چشمکی بهش زد، علی که فهمیده بود منظور باباش ریحانه است، با غرور مردانه چشمی گفت و دست ریحانه رو گرفت و براش کامپیوتر رو روشن کردن، سهیل که خیالش از بابت بچه ها راحت شده بود، از اتاق اومد بیرون و تقه کوچیکی به در زد و گفت: میتونی درو قفل کنی، بعدم صدای چرخیدن کلید توی در اومد و علی که ازون ور در گفت:
بابا خیالت راحت، من مواظب همه چی هستم
سهیل از پله ها اومد پایین، فاطمه در حال جمع کردن مهره های خونه سازی بچه ها بود، که سهیل دستش رو محکم گرفت و کشید و پرتش کرد روی مبل،بعدم میز مبل رو کشوند جلو و دقیقا رو به روی فاطمه نشست، چشمای سرخ و اخم عمیق سهیل خیلی ترسناکش کرده بود، جذبش زیاد بود، اما فاطمه همیشه با آرامش و صبوری روحش ترسناکترین چیزهای زندگی رو آب میکرد. سکوت سنگینی بود که سهیل با حالتی که بیشتر به داد شبیه بود گفت:
-میخوای چیکار کنی؟ می خوای بری خونه مامانت عین بچه دو ساله ها و قهر کنی تا من به موس موس کردن بیفتم و با یک دسته گل بزرگ بیام دنبالت و بگم عزیزم تو رو خدا برگرد؟ این راضیت میکنه؟
...-
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_دهم -چشم بعد از خداحافظی از مادر، تلفن رو برداشت و به سهیل زنگ
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_یازدهم
-چرا جواب نمیدی؟ هان؟ اگه همچین هدفی داری از همین الان برم دسته گلو بخرم و همین جا بهت بگم برگرد، تا دیگه زحمت اون همه راهو به خودت ندی
فاطمه لبخند تلخی زد، سهیل ادامه داد -چی می خوای فاطمه؟ تو چی می خوای؟
-دیشب بهت گفتم
-گفتی، اما من متوجه نشدم، خودت بهتر از هر کسی میدونی که طلاق خواستنت یک کار احمقانست، پس یک جمله احمقانه رو هزار بار تکرار نکن
-کجاش احمقانست؟ این که من میخوام از همسری که بهم خیانت کرده جدا بشم؟...
صدای کشیده نخراشیده ای توی فضای خونه پیچید، سهیل به حدی محکم توی گوش فاطمه زده بود که دست خودش سوز گرفت، چه برسه به گونه فاطمه
بی قرار و عصبی گفت: اینو زدم که توی مخ کوچیکت فرو کنی که من هیچ وقت بهت خیانت نکردم، که یادت باشه واسه حرف زدنات فکر کنی، توی بی شعور چطور به خودت اجازه میدی...
-تو چطور به خودت اجازه اینکارا رو میدی؟
سهیل چند لحظه ای ساکت شد، نفس عمیقی کشید، صداش رو پایین آورد و گفت
- تو مگه موقع ازدواج با من، منو نمیشناختی؟ تو غلط کردی بهم جواب مثبت دادی...
بعد سکوت کرد،دستی تو موهاش کشید و از جاش بلند شد، چرخی دور اتاق زد و گفت:
-من از دوران مجردیم این عادت زشت رو داشتم، وقتی با تو ازدواج کردم به خودم قول دادم که دیگه سراغ این کارها نرم، اما نمیشد، دیگه جزوی از زندگیم شده بود، دیگه نمی تونستم نادیدش بگیرم، نمی تونستم و نمی تونم، تو عشق رو چی معنی میکنی؟ اگر این جور بود من چرا باید با تو ازدواج میکردم، من که تو زندگیم پر از این عشقا بود ...
حرفهای سهیل برای فاطمه بی معنی بود، خیلی بی معنی، برای همین از جاش بلند شد و گفت:
-تمام قد در برابرم خورد شدی، حرفات به نظرم مسخره میاد. من نمی دونستم که برای تو هیچ حرمت و حد و حدودی وجود نداره، نمیدونستم حاضری نیازهاتو به هر قیمتی برآورده کنی، من نمی دونستم و الا هیچ وقت بهت جواب مثبت نمیدادم، برای من هم دم از عشق نزن... چون برام معنایی نداره، من و بچه ها الان میریم خونه مادرم، نمی خواد برام دسته گل بخری و التماس کنی که برگردم، خودم هفته دیگه بر میگردم، تا اون موقع هم تو فکر کن هم من، زندگی کردن با مردی که شُُهره شََهره برای من غیرقابل تحمله...
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
•[ #سوتے_ندید 😜•]
رفته بودیم
حرم حضرت معصومه مادرم
نذر داشت یڪ روز خادم افتخارے بشه
تو بخش ڪفش دارے...😍👌
خلاصه خیلے جدے رفت باخانم
صحبت ڪرد گفت من نذر دارم
یڪ روز به صورت افتخارے اینجا
جاڪفشے بشم...😂😐😳
منوخاله ام ازخنده پس افتاده بودیم
حالا خود خانم ڪفشدار از ما بدتر بود...🤣
آخرشم مادرم نتونست اون روز نذرشو
ادا ڪنه و جاڪفشے بشه...😆
#سوتـے(4⃣)
#ارسالے_ڪاربران
─═┅✫✰🦋✰✫┅═─
چه ــخبرہ اینجــا😁👇
[•📸•] @asheghaneh_halal