◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
مثل دیروز تو را
دوست ندارم دیگر !🤨
متحول شده ام ؛
دوست ترت میدارم😍
#دلبرنابدلم💓
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وچهارم (حوریا می گوید) صدای تلویزیون را کم کرده بود
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وپنج
(حسام می گوید)
از زمانی که به اینجا آمده بودم مدام سعی می کرد از من فرار کند و انگار حضورم برایش آزار دهنده بود. از او دلخور بودم. نامزدم بود. محرمم بود. می دانستم امتحان دارد. می دانستم نگران شرایط پدرش است. اما... کمی هم صحبت شدن با من و وقت گذرانی جای دوری نمی رفت. انگار مثل تشنه ای که از آب خنک چشمه منع شده باشد، چشمه را می دیدم و لب و گلوی خشکم با ولع بیشتری آب چشمه ی رو به رویش را تمنا می کرد. دوست نداشتم این نزدیکی ساده را از دست بدهم و خراب کنم وگرنه حتما دلخوری ام را به رخش می کشیدم و ناراحتی ام را از بی اهمیتی اش بازگو می کردم. از طرفی دلم نمی خواست تنهایش بگذارم وگرنه حتما به آپارتمانم باز می گشتم. تمام سعی ام را به کار گرفتم که لحن و برخوردم عادی باشد و متوجه دلخوری ام نشود. رختخواب را که گوشه ی هال پهن کردم رنگ پریده اش دوباره به صورتش بازگشت و انگار خیالش آسوده شد. شاید پیش خودش فکر کرده از او طلب کنم در اتاقش بخوابم. من واقعا او را می خواستم، تمنا و آرزویم وصال با او بود... تمام و کمال و همیشگی. اما این وصال را یکطرفه و به هر قیمتی نمی خواستم. دوست داشتم او هم تشنه ی وجود من باشد و از حضورم لذت ببرد و مست عشق شود و با اطمینان به من تکیه کند. انتظار داشتم در اتاقش را ببندد اما با باز گذاشتن آن، مرا مطمئن کرد که مسیر را درست رفته ام و پله های این وصال را یکی یکی پیش می روم. کاملا به او مسلط بودم. هاله ای از وجودش میان نور بی جان چراغ خواب مشخص بود که با آرامش کارهای قبل از خواب را انجام می داد. روی تختش دراز کشید و شال را از سرش برداشت. انگار خون منجمدی به یکباره آب شد و در تمام رگ هایم به جریان افتاد. او را می خواستم. همین الان. بی جنبه شده بودم. هزاران دختر عریان و مدل به مدل میان پارتی ها دیده بودم اما حوریا... چه مغناطیسی داشت که روحم را تشنه می کرد و اخلاقم را برای داشتنش به حد یک نوجوان چشم و گوش بسته و تازه به دوران رسیده، بی قرار می کرد. چرخیدم و پشت به او سعی کردم خودم را از دیدنش منع کنم. نباید خراب می کردم. حوریا داشت مرحله به مرحله به من نزدیک می شد و فقط مدتی صبر احتیاج داشت که از وجود و عشق کاملش لبریز شوم. آن قدر با روح سرکشم کلنجار رفتم که پلکم سنگین شد و خوابم برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وپنج (حسام می گوید) از زمانی که به اینجا آمده بودم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
ا#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وششم
چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بود. با عجله ساعت گوشی ام را نگاه کردم. چیزی به ساعت امتحان حوریا نمانده بود. اتاقش را دید زدم. هنوز خواب بود. مثل برق گرفته ها بلند شدم و به اتاقش رفتم. چند بار صدایش زدم. موهایش نیمی از صورتش را پوشانده بود.
_ حوریا جان. بیدار شو دیگه. امتحانت دیر میشه.
با تکان خفیفی توی تختش نشست. قیافه اش با مزه شده بود. ناخودآگاه خنده ام گرفت.
_ پاشو دیگه نیم ساعت داری به امتحانت. حاضر شو برسونمت.
با عجله از تخت پایین پرید. ملحفه دور پایش پیچید و سکندری خورد و جلوی پایم افتاد. خم شدم و زیر بازویش را گرفتم و بلندش کردم. شرمگین شده بود و گریه اش می آمد. نمی دانم از نگرانی امتحانش بود یا از اینکه افتاده، پا و کمرش درد گرفته بود یا از اینکه من بلندش کردم ناراحت بود؟!
_ آروم. چه خبرته. برو دست و صورتتو بشور بیا حاضر شو خودم میرسونمت.
(حوریا می گوید)
غم دنیا به دلم افتاده بود. نگران بودم به امتحان نرسم و از طرفی از بی دست و پایی خودم کفری بودم و دلم می خواست خودم را بکشم که جلوی حسام به مسخره ترین شکل ممکن ظاهر شدم و از آن بدتر، افتادم. چشم های پف کرده و موهای ژولیده و لباس های کج و وارفته ام به کنار، این زمین خوردن از کجا به سرم آمد که حسام مرا بلند کند. آنقدر گریه ام می آمد که دوست داشتم توی بغلش بمانم و دل سیر اشک بریزم. همانطور که گفته بود مرا به امتحانم رساند. برایم کیک و آبمیوه خرید و تاکید کرد آنرا بخورم چون صبحانه نخوردیم و گفت منتظر می ماند که بعد از امتحان مرا به خانه برگرداند. توجهاتش برای دلم زیادی بود. آنقدر لبریز احساس می شدم که دوست داشتم جیغ بزنم اما به لبخندی شرمگین و تشکری مؤدبانه اکتفا می کردم و زبانم به ابراز احساسم نمی چرخید. خودم هم ناراحت می شدم و برق چشمان حسام را می دیدم که منتظر یک عزیزم یا حسام جان خشک و خالی بود، اما نمی دانم چرا پای عمل که می رسیدم جا می زدم. بعد از امتحان به سرعت از دانشکده بیرون زدم. دلم نمی خواست بیشتر از این معطل اش کنم. گوشه ی خیابان زیر سایه ی درختی ماشینش را پارک کرده بود و تکیه به ماشین، مرا نگاه می کرد. به سمتش پا تند کردم و با لبخند نگاهی به او انداختم. انگار تازه متوجه تیپ و لباسش می شدم. با آن تیشرت سبز و شلوار کتان کرمی رنگ و عینک آفتابی که روی موهای خوش حالتش کاشته بود خیلی جذاب شده بود. ناخودآگاه به اطراف سر چرخاندم و متوجه نگاه های دریده ی دخترهای دانشگاه شدم که با رسیدن من به حسام نگاه های متعجب و افسوس گر و حسود پسرها هم اضافه شد. سلام گفتم و با خوش و بش کوتاهی ماشین حسام از آن همه نگاه درنده، فرار کرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
میمیرم و زِ وصل تو حرفی نمیزنم
حرف وصال را که سیهرو نمیزند...
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
🧒🏻 شَلام!
حالتون خوفه؟
من و آژی ژونم❤️
دالیم میلیم مِمونی🎈
👧🏻 مامانی تُلی بَگت دُذاشتن لباسای ما لو تُتو تَلدَن تا اِسابی خوشِل بسیم
من و داداسی همدیده لو اِیلی دوش دالیم💚
🧒🏻 تاژه... مامانی هم اَمیسه به ما میدِن تِه ما لو اِیلی دوش دالن ، بهمون مُتَبَت میتُنن و بلامون ژحمت میتِشن😇
🏷● #نےنے_لغت↓
🍒 مِمونی : مهمونی
🍒 بَگت دُذاشتن : وقت گذاشتن
🍒 تُتو : اتو
🍒 مُتَبَت : محبت
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
✋🏻 مأموریت فرزند نوپای شما در زندگی این است که به موجودی مستقل تبدیل شود.
👈🏻 پس زمانی که از لحاظ رشدی به مرحلهای رسید که توانست اسباببازیهایش را در سر جای خود قرار دهد ، بشقابش را از روی میز غذا بردارد و ببرد و خودش لباس بپوشد ، بگذارید این کارها را خودش انجام دهد.
سپردن مسئولیت به بچهها برای عزتنفس آنها ( و سلامت روانی شما ) لازم است🌱
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ با تماشای تو😘
افتاد کلاه از سر چرخ😉
خبر از خویش نداری🍃
چهقدر رعنایی😌⌡
#صائب_تبریزی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1734»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
واحد شمارش صبـ💛ـح
آفتاب نیستـ👌🏻
دلـ💖ماست
صبح هر روز
با آهنگـ🎼َ دل ما
بیدار میشود
و بالبخندهاے ما☺️
حیاتـ💚میگَیرد
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
..💚
•مـآهَـمہبَنـــدهواینقـــومخُـداوَندانَند
•مآهَمہخآڪ،وَلےعَرشِمُعَلّےحَسَناَست
#ڪریمآلاللھ¹¹⁸
#دوشنبه_های_امام_حسنی
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
من همـان رودم 🌊
ڪہ بهـر دیدنت 👀
مـرداب شـد ... 🏜
مـاهِ من ! 🌙
بـس ڪن 🚫
ندیدن هاےِ 😣
بـے اندازه را ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
😮\• وقتی اولین بار بحث خواستگارے را مطـرح ڪرد، شوڪه شدم. همین را هم از شهیــد پرسیدم ڪه بحث عـلاقه را پیش ڪشید و بعدها به من گفت اگر با خصوصیات اخـلاقیات از قبل آشنا شده بودم، خیلی زودتر به خواستگارےات میآمــدم.
🙃\• اما من پاســخ این سؤال را نه از زبان شهید ڪه در وقــایع زندگیام متــوجه شدم. بعدها اتفاقهایی در زندگیام رخ داد ڪه فهمیدم ازدواجـم با شهید احمدے حڪمتی داشته ڪه از آن بیخبــر بودم.
😌\• انگار او با رفتــار و حرفهایش من را از خوابی چندین ساله بیــدار ڪرد. به نظرم شهیــد احمدے میدانست دارد چه ڪار میڪند. آن قدر با دل من بازے قشنگی ڪرد ڪه درون خودم متوجه خلأ و ڪاستیهاے زندگیام شدم.
💗\• شهید با دل من ڪاری ڪرد ڪه به انتخاب خودم چــادر به سر ڪردم و فلسفه حجــاب را با دل و جــان پذیرفتم. میتوانم بگویم سبڪ زندگی من قبل از ازدواج با شهیـد احمدے طور دیگرے بود.
💚\• در دو سالی ڪه با ایشان زندگی ڪردم طور دیگرے و بعد از شهــادتش هم به گونه دیگرے شد.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #فریدون_احمدی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
📽کلیپ
آقای دهنوی👳♂
◀️آیا در خواستگاری لازم است تمام مواردی را که در گذشته داشته ایم ، به طرف مقابل بگوییم؟⁉️
جوابرو از زبان آقای دهنوی بشـنوید☺️😊
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
توصیهے امامخمینےبه زوجےڪه تازهعقد
ڪردهبودند:👇
بروید با هم بسازید.🙂
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 یه بار سوار تاکسی شدم اول صبح بود
خیلی گشنم بود همش تو فکر بیسکووییت
ساقه طلایی بودم گفتم پیاده شدم یکی
میخرم اقا اومدم پولو بدم به رانند گفتم
ببخشید یه ساقه طلایی😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 575 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
ای مهدی صاحب زمان، لبیک لبیک || حاجمیثممطیعی_۲۰۲۲_۰۳_۱۷_۱۶_۵۵_۲۴_۰۲۱.mp3
2.43M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#میثم_مطیعی🎙
از مادر شهید حسن باقری پرسیدند:
چی شد که پسری مثل آقا حسن تربیت کردی؟! جمله خیلی قشنگی
گفتند:
نگذاشتم امام زمان (عج) در زندگیمان گم شود.♥️🍃
#امامزمانم
#دوروزتامیلادصاحبالزمان
#عیدڪممبروڪ🎉
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
𝐁𝐄 𝐁𝐄𝐀𝐔𝐓𝐈𝐅𝐔𝐋 𝐈𝐍 𝐘𝐎𝐔𝐑 𝐎𝐖𝐍 𝐖𝐀𝐘!
به روش خودت زیبا باش!😌🤌💙
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
روئیده ای در قلب من
بهسان گل کوچکی
که کنار دیوار میروید؛
همینقدر ناخواسته،
عاشقت شدم... .💗
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . ا#توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وششم چشم که باز کردم آفتاب تا وسط قالی هال آمده بو
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهفتم
حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت:
_ امتحانتو خوب دادی؟
حوریا لبخندی زد و گفت:
_ نه... خوب نبود، عالی بود.
حسام میخ خیابان شد و گفت:
_ این خوشحالی حقته چون تا دیروقت تلاش کردی و درس خوندی.
حوریا میان لحن حسام دنبال دلخوری بود اما حسام عادی و بی غرض حرف می زد. به سمت حسام چرخید و گفت:
_ آقا حسام...
_ جون آقا حسام.
حوریا خجالتی شد اما سعی کرد عادی باشد. قصد داشت برای حسام جبران کند.
_ منو که رسوندید، میرید مغازه؟
_ چطور مگه؟ کار خاصی داری بگو انجام میدم.
جان حوریا داشت به لبش می رسید که گفت:
_ نه... کار خاصی ندارم. فقط...
حسام منتظر ماند که حوریا ادامه ی حرفش را بگوید.
_ خب الان ساعت ۱۱ ظهره تا برید مغازه رو باز کنید میشه ۱۲، دیگه بی فایده ست. میگم که... یعنی می خوام بگم که... باهم بریم خونه که یه ناهار آماده کنم عصر برید مغازه.
نفس لرزانش را بیرون داد و حسام که محو این حرف و درخواست خجول و پر از عشق حوریا بود لبخند محوی روی لبش آمد. آرام دست حوریا را گرفت و گفت:
_ یعنی الان ازم میخوای که مغازه نرم و در جوار بانو باشم؟
حسام خوب منظور حوریا را متوجه شده بود و دوست داشت بیشتر سر به سرش بگذارد اما وقتی شرم و سکوت او را دید به همان در سکوت دست حوریا را گرفتن اکتفا کرد و کم کم متوجه شد حوریا هم پنجه ی دستان گرمش را میان دست حسام فشرده بود و نمی خواست حسام دستش را رها کند. میانه ی راه حسام کمی تنقلات و میوه و وسایل مایحتاج منزل را خرید و با حوریا به خانه بازگشتند. بعد از اینکه ماشین را توی حیاط پارک کرد و وسایل و خرید ها را به داخل برد به آپارتمانش بازگشت که دوش بگیرد و ساعتی حوریا را تنها گذاشت. موهایش را که خشک کرد و حالت داد شیشه ی ادکلن را روی خودش خالی کرد و با وسواس دنبال لباس مناسبی بود که بیشتر به چشم حوریا بیاید. دستش روی تیشرت یقه هفت بلوطی رنگ ثابت ماند و آن را به تن کرد. شلوار مچ دار مشکی زغالی را پوشید و خودش را ورانداز کرد. خوش تیپ به نظر میرسید. دوباره ادکلن را برداشت و زیر گلویش چند پیس دیگر پاشید. در آپارتمان را قفل کرد و راهی خانه ی حاج رسول شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وهفتم حسام نگاهی به روحیه ی خوب حوریا کرد و گفت: _
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وهشتم
(حوریا می گوید)
خودم را به حمام انداختم و سریع دوش گرفتم. وقت چندانی نداشتم. باید غذا را آماده می کردم. مامان همیشه می گفت مرغ زغالی را خوب درست می کنم. قبل از حمام مرغ را از فریزر بیرون آوردم و برنج را خیساندم و زعفران را روی سماور گذاشتم که دم بکشد. نتوانستم موهایم را خشک کنم. آب موهایم را با حوله چیدم و بلوز و شلوار ست اسپرت صورتی رنگم را که گاهی برای باشگاه می پوشیدم، به تن کردم. بلوز، جذب تن و شلوار کیپ اندامم بود. کمی آستینش را بالا زدم و شال سفیدی روی موهای خیس و پریشانم انداختم. رژ صدفی شد چاشنی صورت سفیدم که هنوز براقیت حمام را به گونه ام نگه داشته بود. مشغول آشپزی شدم و با خودم تمرین می کردم از حضور حسام خجالت نکشم. گوشی را برداشتم و با مامان تماس گرفتم و از اوضاع آنها مطلع شدم. باز هم اسکن و آزمایشات مربوطه را تکرار کرده و کمیسیون تشکیل داده بودند. دلم فشرده شد و اشکم از اوضاع پدرم سرازیر شد که متوجه صدای زنگ شدم. تماس را قطع کردم و اشکم را با پشت دست پاک کردم و در را برای حسام باز کردم و خودم را به آشپزخانه انداختم. نمی دانستم با این لباسها و موی پریشان و نمداری که از زیر شال کاملا بیرون زده بود چطور در حضور حسام ظاهر شوم که او را در چارچوب در آشپزخانه دیدم. من محو پسر زیبا رو و شیک پوش رو به رویم بودم و او درسته داشت مرا با چشمهای شیطنت بارش می بلعید. چقدر خطوط گردن و سیبک گلویش توی این تیشرت یقه هفت زیبا به نظر می آمد و بوی عطر خنک و دلفریبش هوش از سرم می پراند. نگاهم طولانی شده بود که به سمتم آمد و بوسه ای روی سرم کاشت. کمی خودم را عقب کشیدم و گفتم:
_ خوش اومدی. عافیت باشه.
تحسین آمیز نگاهم کرد و گفت:
_ خانوم ورزشکار خودم چطوره؟ شما هم عافیت باشه. موهاتو چرا خشک نکردی سرما میخوری جلو باد کولر.
خندیدم و مشغول غذا شدم و گفتم:
_ وقت نکردم. حالا خودش خشک میشه.
صندلی ناهارخوری را بیرون کشید و من از خدا می خواستم بیرون آشپزخانه برود تا از خجالت آب نشده ام.
_ چایی دم کنم یا شربت؟
دست زیر چانه گذاشت و گفت:
_ البته که شربت.
شربت پرتقال را درست کردم و لیوان را جلوی دستش گذاشتم.
_ پس خودت چی؟
_ من فعلا نمی خورم. این غذا رو جا بندازم خیالم راحت بشه.
لیوان به دست از روی صندلی بلند شد و کنارم ایستاد. لیوان شربت را به سمت دهانم آورد و گفت:
_ خانوما مقدم ترند.
دل به دلش دادم و چند جرعه از شربت را نوشیدم و با شیطنت لیوان را چرخاند و لب به جای لبم گذاشت که کمی از رژ لب روی لیوان رد انداخته بود و شربت را یک نفس سرکشید و « آخییییییش عجب مزه ای داد » را حواله ام کرد. انگار متوجه حالت شرمم شده بود که بیرون رفت و تنهایم گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امام رضا(ع)
به ملاقات با یکدیگر
سفارش میکردند
و میفرمودند:
دیدار با دوستان و آشنایان
موجب نزدیک شدن به من است😌
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
املوژ مامانی و بابای منو آبُلدَن تِنالِ دَلیا 🏝
اَبَلین بالَم بود تِه دَلیا لو میدیدم👀
اِیلی اِیلی بُژُلگ و آبیِ آبی بود💙
لوی ماشِه ها هم با اَندُشت های کوشولوم نَداشی تِسیدَم😁
بَلی دَلیا اومد پاتِشون تَلد🙁
مامانی دُفتن اسم اونی تِه اومد نَداشی هامو پات تَلد موج بوده🧐
بابایی اَم بِهِم دُل دادن تِه منو باژم بیالَن دَلیا😃
شُکلت اودایا بلای اَمه ی شیزای دَشَنگ 🤲🏻
مَصوصاً دَلیا های دَشَنگت😇
🏷● #نےنے_لغت↓
☁️ دَلیا : دریا
☁️ اَبَلین : اولین
☁️ اَندُشت : انگشت
☁️ نَداشی : نقاشی
☁️ پات : پاک
☁️ دُل : قول
☁️ دَشَنگ : قشنگ
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
🦋 امام موسی كاظم ( عليه السلام ) میفرمایند:
هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى شان را مى دهيد.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal