eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• ○| لطفا قوی‌بمون😎💪🏻 ○| دوست خوب من🥰💕 •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . بودنت حال عجيبی است، تو بايد باشی..♥️😌 😍 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_ودوم به تجویز پزشک باید مراحل شیمی درمانی آغاز شود.
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک مربوطه برد که طبق کمیسیون شیراز، جلسات شیمی درمانی را تنظیم کنند. بعد از اتمام کار وقتی با ماشین حسام به سمت منزل حاج رسول می رفتند، حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ کاملا حال و روزتو درک میکنم. نگرانیتو، سردرگمی و دلتنگیتو... همه رو میفهمم. اما حوریا جان وقتی هنوز اتفاقی نیفتاده نباید نگران باشی و غصه بخوری. باید امید داشته باشی و به پدرت امیدواری بدی و محیط شاد و آرومی براش فراهم کنی. همه مون در کنار هم باید به حاج رسول کمک کنیم. اگه خدا خواست و شفا گرفت که چه بهتر... اگه هم... چی بگم... لااقل حسرت به دلمون نمی مونه که ای کاش این کارو می کردیم ای کاش اون کارو می کردیم. می فهمی چی میگم؟ اشک حوریا دوباره در آمده بود. با نگاه خیسش به حسام خیره شد و لب زد: _ من از دنیای بدون بابا می ترسم حسام... نمی دونم باید چیکار کنم... و هق هق گریه اش محیط ماشین را پر کرد و حسام را کلافه و دستپاچه کرد. ماشین را کنار اتوبان نگه داشت و بطری آب را به سمت حوریا گرفت و به طرفش چرخید و دلسوزانه به او خیره شد. _ حوریا با گریه هات دیوونه م می کنی. این حال روحی تو رو از پا در میاره باید خیلی قوی تر از این باشی. حوریا من تنهات نمیذارم. هرگز نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. غمت غم منه شادیت شادی من. منم به پدرت مدیونم تا جایی که لازم باشه برا سلامتیش پا به پای تو و مادرت تلاش می کنم مطمئن باش. حوریا ارامتر شده بود. بدون اینکه به حسام نگاه کند گفت: _ وسط این حجم از پریشونی فقط داشتن تو و حضورت سر پا نگهم داشته حسام. حسام با این حرف حوریا لبخندی رضایت بخش به لبش نشست و ماشین را به حرکت در آورد. ( محمدرضا می گوید ) همه ی همسایه ها به عیادت حاج رسول می رفتند. خانواده من هم به پاس چند سال دوستی و صمیمیت با بقیه همسایه ها همراه شدند. هر چه پدرم اصرار کرد من هم با آنها بروم، قبول نکردم و نرفتم. تحمل دیدن حسام را نداشتم که به آشپزخانه برود و سینی چای و وسایل پذیرایی را از حوریا بگیرد و مثل پسر حاج رسول از مهمانها پذیرایی کند. کاری که اکثرا من انجامش می دادم. اصلا تحمل دیدنش در کنار حوریا و در آن خانه از عهده ام خارج بود. به حدی از او و حتی حوریا نفرت به دلم ریخته بود که آرام و قرار نداشتم و بعد از آن روزی که حوریا را دیدم از خانه ی حسام بیرون می آید مثل مار زخم خورده به خودم می پیچیدم. باید کاری می کردم. قطعا حوریا بخاطر بیماری پدرش قدرت تعقل و تصمیم گیری خوبی ندارد. باید حسام را برای همیشه از چشمش بیاندازم و پای این پسر بی همه چیز را از خانه شان ببُرم. حتی اگر حوریا مال من نشد نمی خواهم به حسام هم برسد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وسوم صبح که شد برگه ی معارفه را با حوریا به مطب پزشک
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره داشتم. سوار ماشینم شدم و به محله ای از شهر رفتم که حتی اسمش هم لرزه به جانم می انداخت. هیچوقت فکر نمی کردم پایم به اینجا که فقط از دور اسم و وصفش را شنیده بودم، باز شود. با تردید و سرعت کم، ماشین را می راندم. کم کم توجه ها جلب شد و منِ ناشناس را روی هوا قاپیدند. چند نفرشان به سمت ماشینم آمدند. انگار منتظر مشتری بودند. چشم چرخاندم و به یکی از آنها اشاره دادم. تمام تنم می لرزید. با شوخی و تیکه انداختنِ بقیه راهی شد و بی تعارف و پررو روی صندلیِ جلوی ماشینم نشست و نگاه خیره و هیزش را به تمام جانم گرداند. سرعت گرفتم و از محله خارج شدم و در برابر سوالات بی حیایش سکوت کردم. نزدیک اتوبان توقف کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم در ماشین را با عصبانیت باز کردم. _ یالا پیاده شو... _ چته عمو... مگه سر آوردی... اینکاره نیستی مگه مرض داری منو از نون خوردن میندازی... _ دهنتو ببند و پیاده شو... با غیض پیاده شد و زیر لب غر زد که ( سر من فقط باید بی کلاه بمونه؟ الان بقیه همه رفتن ما رو گیر عجب خری انداختی... تکلیفش با خودشم معلوم نیست. تحفه... ) بی توجه به حرفهایش گفتم: _ من تُف هم تو صورت تو و امثال تو نمیندازم میان حرفم دوید و با غرش گفت: _ خب گ..وه خوردی اومدی سراغ من. مگه ک...رم داری مرتیکه. از عصبانیت داد زدم و گفتم: _ دهنتو ببند که بقیه حرفمو بزنم و لالمونی بگیر ببین چی میگم. میخوام برا کسی دردسر ایجاد کنم. میخوام جلو زنش خرابش کنم. بلدی چیکار کنی یا نه؟ موهای فرخورده و طلایی رنگش را کناری زد و گفت: _ من نیستم. دنبال دردسر نمی گردم. مدل کار من نیست. من کارمو میکنم و همون لحظه پولمو میگیرم و چشمم به طرفم نمیفته دیگه... بچه مچه ای هم این وسط بیفته خودم سریع میرم سقطش میکنم چون نمی دونم کدومشون باباشن و یقه ی کدومشونو باید بگیرم. حالم از این اعتراف بی شرمانه به هم خورد. با چه کسی هم کلام می شدم...؟! توی فکر بودم که گفت: _ شازده... اگه خودت باهام کاری نداری باید خرج امروزمو بدی که برم. منو از درآمدم انداختی امروز. _ روزی چقد درآمدته؟ _ بستگی به آدمش داره. به پست گدا بخورم کم میده. لاکچری باشه آاااای میریزه روم اسکناسا رو... _ یه تومن کارتو راه میندازه؟ ابرویی بالا انداخت و لب های آرایش کرده اش را هلالی داد و گفت: _ نه بابا... دست بده هم که داری... به طمع انداخته بودمش و گفتم: _ دو تومن بهت میدم. فقط جلوی زنش برو و خودتو آویزونش کن. طوری باهاش حرف بزن که زنش باور کنه قبلا با هم سر و سری داشتین. بعدم گورتو گم کن و برگرد محلتون و اون محلی که میبرمت آفتابی نشو. مطمئن باش هیچکی پیدات نمیکنه. _ همین؟؟؟ کی باید بیام؟ _ یه شماره بده خبرت می کنم. شماره را از او گرفتم و همانجا رهایش کردم و به منزل بازگشتم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . طوفان سختی‌ها که می‌آید🌪 چون قایقی لرزان و پر آشوب 🌊 هر بار می‌آیم به سمت تو ✨ ای ساحل آرامشم، آقا🌙 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلاام آداعه من😍 عدیدِ من😍 نائب بَل حَدِ امام دَمانِ من😍 عِشدِ من😍 کول بِسه تِشمِ بَدعواهاشون اِلعی😌 🏷● ↓ آداعه: آقای عدید: عزیز حَدِ: حق عِشدِ: عشق تِشمِ: چشم بَدعواهاسون: بدخواهاشون ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴بازی موجب رشد هماهنگ دستگاه‌ها و اعضای مختلف بدن می‌شود. ✅باعث تقویت حواس کودک می‌شود. ✌️نیرو و انرژی بدن را به بهترین شکل مصرف می‌کند. 💫کودک به توانمندی‌های فکری و بدنی خود آگاهی پیدا می‌کند. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ پيوسته نيايم♻️ به تماشاى جمالت🥰 گاهى به جمال تو خوشم😌 گه به خيالت🌱 ↳ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1743» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ سـ🌲ـرو من😍 بهــ🌸ـار است به طرْف چمـ🌿ـن آی تا نسـ🌬ـیمت بنوازد به گـل افشـ💐ـانےها ☺️✋🏻 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 🌸 امام رضا عليه‏ السلام: ✍ هر ڪه بـه روے برادر مؤمن خود بزند، خداوند برايش ثوابے خواهـد نوشت. ➖مستدرک الوسائل ج ۱۲ ص ۴۱۸📚 ‌‌ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . "😭" چندسال پیش میان روضه‌ها از حضرت زینب ‌خواستم ڪه من هم راهی سوریه و زیارت‌شان شوم! "💚" خیلی زود خانم دعایم را مستجاب ڪردن و زائر حرم‌شان شدم. "👶🏻" دستم ڪه به شبڪه‌های ضریح حضرت رقیه رسید. در دلم از ایشان خواستم به من فرزندی بدهند. "😍" دوباره ڪرامت این خانواده نصیبم شد و خدا فرزندی به من و مصطفیٰ داد. "🥲" روزی ڪه جنسیت مشخص شد. بعد از اینڪه از سونوگرافی آمدم خوابم برد. "🥺" خواب دیدم مثل همان وقتی ڪه برای زیارت رفته‌ بودم در حرم حضرت رقیه ایستاده‌ام و صدایی خطاب به من می‌گوید: «ما به تو یڪ دختر خوب دادیم!» "💔" این روزها فقط به یاد آن خواب می‌افتم و از خود رقیه‌خاتون می‌خواهم حواسش به دخترم باشد دختری ڪه حالا مثل او بابا ندارد! 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . کفویت ظاهری👩‍❤️‍👨 🔸در ازدواج نباید خود ازدواج را فراموش کرد. ملاک‌های ما در ازدواج، باید متناسب با هدف ازدواج باشد.✔️ توقع ما از ازدواج چیست؟ انتخاب همسری که با هم در ادامهٔ زندگی، مسیر بندگی و عبودیت در پیش بگیریم و از دو روزهٔ دنیا، توشه‌ای برای آخرت جمع کنیم.✅ 🔰در ازدواج شاید بگویند که باید به نگاه مردم در ازدواج هم توجه کرد. هرچه باشد، بناست این جوان با همسر خود در میان اقوام و خویشان خود حضور یابد.👫 پس باید قیافهٔ همسر او به گونه‌ای باشد که بتواند در میان مردم سر بلند کند.💁‍♂ 🔸سطح این نگاه انقدر پایین است که فکر نمی‌کنم نیازی به پاسخ داشته باشد؛👀 اما همین اندازه باید گفت که اگر کسی در ازدواج، نوع نگاه مردم را ملاک قضاوت قرار دهد، هيچ‌گاه نمی‌تواند انتخاب موفقی داشته باشد؛🙅‍♂ زیرا به‌قدری عقاید مردم متفاوت است که نمی‌شود انتخابی همه پسند انجام داد.👌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏یادمه یه بار چهارشنبه سوری هر چی به شوهرم گفتم پاشین بریم بیرون گوش نداد منم لجم گرفت یه ترقه کبریتی انداختم وسط پذیرایی💥😂😂 تو چشمای شوهرم یه پشیمونیِ خاصی بود 😂😂 ''📩'' [ 584 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
014-Haj.j-ghaffarian-www.Ziaossalehin.ir-sahebe-sal.mp3
7.95M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 _امیرالمؤمنین : در انتظار فرج و گشایش باشید و از رحمت خدا نومید مشوید، زیرا محبوب ترین کارها نزد خداوند عزوجل انتظار فرج است. 📚بحارالانوار، ج52، ص123 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• - تو زندگی گاهی نشدن‌هایی هست ، که بابتش غمگین می‌شی ، ولی بعدها میفهمی چه شانسی آوردی که نشد ! - حکمت‌خدایِ‌جان🌿' •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . به قول هوشنگ ابتهاج: "یکجا به کنار تو ‏ارزد به جهان با غیر.." همینقدر عمیق و دوست داشتنی😍 ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وچهارم باید فکری می کردم و نقشه ای می ریختم. دلهره د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) با حسام پدرم را برای اولین جلسه ی شیمی درمانی به مرکز مربوطه بردیم. پدرم قبل از آمدن به مرکز از من خواسته بود موهایش را برایش از ته بزنم. لحظات دردناکی که پشت سر گذاشته بودم تمام روح و روانم را به هم ریخته بود و چشمه ی اشکم خشکیده فقط به آینده ی ترسناک پیش رو فکر می کردم. پدرم که پذیرش شد، با حالی پریشان خودم را به محیط باز حیاطِ مرکز درمانی رساندم. هوای مسموم و سنگین داخل و دیدن پدرم با آن حال برای تزریق اولین داروی شیمی درمانی تپش قلبم را به حد اعلی رسانده بود و نفس کم آوردم که به اینجا پناه آوردم. حسام نه می توانست پدرم را تنها بگذارد و نه می توانست دنبال من بیاید. کنار پدرم ماند و با من تماس گرفت. _ الو... حوریا جان... چی شدی یهو؟ بغض گلویم را چنگ زده بود و نمی توانستم جوابش را بدهم. ادامه داد: _ حوریا... برگرد بالا رو نگاه کن. من از پنجره دارم میبینمت. صدایش را آرامتر کرد. طوری که پدرم نشنود. _ این بود قرارمون؟ نگفتم باید قوی باشی و به حاج رسول امید و انرژی بدی؟ اون بچه ی دیگه ای نداره. نگاهم از همین فاصله دنبال پنجره ی مربوطه می گشت و قامتش را میان دومین پنجره ی طبقه ی دوم دیدم. دستی تکان داد و بی ربط گفت: _ باشه پس کیفتو برداشتی ماشینو قفل کن و زود برگرد بالا. تماس را قطع کرد. فهمیدم بخاطر پدرم این حرف را زده که بهانه ای برای نبودم جور کند. بعد از اتمام مراحل جلسه ی اول شیمی درمانی، به خانه بازگشتیم. پدرم خسته بود و برای استراحت به اتاق رفت. مادرم هم مشغول پختن غذا بود. حسام از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: _ بپوش بریم. _ کجا؟ _ بریم بگردیم. به حاج خانوم اطلاع دادم که میریم بیرون. _ حوصله ندارم حسام. خیلی خسته م. دستم را گرفت و از روی مبل بلندم کرد و گفت: _ قول میدم بهت خوش بگذره. تو احتیاج داری شارژ بشی. باید همون حوریای قوی و سرسختی بشی که میشناختم. زود برو لباستو عوض کن یه چیز خوشگل بپوش که بریم. بی میل به سمت اتاقم رفتم. دلم نیامد دلش را بشکنم. همان مانتوی صورتی رنگی که قبل از نامزدی برای رفتن به رستوران پوشیده بودم به تن کردم و شال طوسی رنگ را روی سرم انداختم و با چادر پوششم را کامل کردم. برق نگاه حسام مرا سر ذوق آورد. از مامان خداحافظی کردیم و با هم راهی شدیم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وپنجم ( حوریا می گوید ) با حسام پدرم را برای اولین ج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی بنشینم که دختری حدودا بیست و اندی ساله با موهای فرخورده ی طلایی رنگ و آرایش غلیظ که شال یک وجبی مشکی را روی بخشی از موهایش انداخته بود و مانتوی حریر و جلوباز زرد رنگی به تن داشت، جلوی ماشین حسام ایستاد. تمام هیکلش با آن تاپ و شلوار جذب مشکی که زیر مانتوی جلو بازش پوشیده بود، بیرون ریخته بود و کفش اسپرت زرد رنگی تیپ و قیافه ی بی حجابش را تکمیل می کرد. به حسام نگاهی انداختم که او هم متعجب و تا حدودی بی تفاوت روی صندلی نشست و در ماشین را بست و استارت زد. همین کار حسام، رنگ چهره ی دختر را دگرگون کرد و با سری که تکان داد و به طرف درِ سمت راننده که حسام نشسته بود حمله ور شد، شال از سرش افتاد و در ماشین را باز کرد و پشت بندش مچ دست حسام را گرفت و او را پایین کشید. شوکه شده به او نگاه می کردم که با صدای بلند توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود و همسایه ها یکی یکی از در و پنجره بیرون می زدند و شاهد ماجرا بودند. در ماشین حسام را به هم کوبیدم و به سمت دختر رفتم که حسام باعصبانیت بر سرش می غرید و بد و بیراه بارش می کرد. _ اینجا چی میخوای خانوم... چرا آبرو ریزی میکنی؟ بین حسام و دختر ناشناس ایستادم که بیشتر از این خودش را به حسام نزدیک نکند. مرا هول داد و گفت: _ به تو چیز خوردن نیومده. این آقا حسامتون باید جوابگوی من باشه. جوابگوی این طفل معصوم که توی شکممه. وا رفتم و نگاهم یک دور بین همسایه ها چرخید و دختر هنوز هم در حال آبروریزی بود. حسام می غرید و می گفت: _ حرف دهنتو بفهم زنیکه. من اصلا نمی شناسمت. کی اجیرت کرده که آبروریزی راه بندازی؟ با این حرف حسام تلنگری خوردم و نگاهم به سمت خانه ی محمدرضا کشیده شد که دست به سینه و تکیه به دیوار با پوزخند، ماجرا را نظاره می کرد و صدای حسام توی گوشم پیچید « تحت هر شرایطی پشتمو خالی نکن » با حرص به سمت دختر رفتم. آبرویی که رفته بود را باید باز می گرداندم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . به سینه دست گذاشتم، سلام ای سلطان سلام آنکه مرا جز درت پناهی نیست... :) . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» شلام!😃 من اِیلی اِیلی زیاد حَضلَتِ آدا لو دوشت دالَم😍 پَش عَتسِشون لو بَلداشتم با تودم آبُلدَم لاهپیمایی😁 فَگَد نِیی‌دونم چِلا مامانی ئه جولی اَژَم عَتس گِلِفتن تِه آفتاب تُلد تو تِشَم😬 🏷● ↓ 🍊عَتس : عکس 🍊حَضلَتِ آدا : حضرت آقا 🍊 ئه جولی : یه جوری 🍊 تِشَم : چشمم ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ 🦋 امام كاظم ( عليه السلام ) می‌فرمایند: هرگاه به كودكان وعده داديد ، بدان وفا كنيد ؛ چرا كه آنان بر اين باورند كه شما روزى‌شان را مى دهيد🌱 «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . خوش بحــال مَـن... با ❪❪داشـتنت∞❫❫ خوشــبَخت تَرین حَـوّایِ زَمینـم! ♥️💍 . . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . ↲‌‌ گره‌گشاییِ🌱 دلهاست💞 کار خنده‌ی تو🥰 ↳ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1744» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563