عاشقانه های حلال C᭄
•.🥙 ⃝..
| #مائده 🌯|
•
ماقوت زعفرانی🤤🥣
مواد لازم😃 :
نشاسته گل ۴ قاشق
آب ۲ لیوان
زعفران دم کرده مقداری
هل به دلخواه
خلال بادام ۳ قاشق غذاخوری
گلاب ۱ چهارم پیمانه
شکر ۶ قاشق غذاخوری
طرزتهیه👩🏻🍳:
اول اب رو به همراه نشاسته داخل ظرف بریزید و اجازه بدید اب بجوش بیاد و نشاسته کمی حَل بشه و بوی خامیش گرفته بشه
بعد شکر و هل را اضافه کنید تا شکر حَل بشه
زعفران دم کرده را اضافه کنید بعد خلال بادام که داخل گلاب خیس کردید بهش اضافه کنید
بعد اجازه بدید کمی غلیظ بشه
❌️خیلی غلیظ برندارید چون بعد از سرد شدن سفت تر میشه❌️
بعد تو ظرف بریزید و با هر چیزی که دوست دارید تزیین کنید
برایافطارنوشجانکنید.😋🍽
+ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان
ٺا ڪہ هم سُفـرهے ٺـُو لحظہے افطار شَوَم🧡''
•.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛''
『 #فانوس 』
•
•
8⃣|°هميشہ اين عدد هشت
مهربان بوده ست..☺️
🌿|°هميشہ خاطره هايش
أنيسِ جان بوده ست..💚
🌛|°رسيده ماه خدا ،
روز هشتم و قطعاً..😌
😇|°امام ضامن آهو
بہ فكرمان بوده ست..😍
#دعاےافطار..🌱
#بابامهدےروزهتونقبول
•
•
+دَم افطار همین ذڪرِ
حسیـن؏ ما را بَـس :)♡
.🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وچهارم ( حوریا می گوید ) بهار گفت: _ حاج خانوم...
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وپنجم
دختر کنار پنجره گفت:
_ خب زیبایی ظاهری هم یکی از محسنات یه خانومه. چرا نباید استفاده بشه.
لبخندی بهش زدم.
_ درسته عزیزم اما قرار نیست کاملا در معرض دید قرار بگیره. همین قاب صورت زیبای تو تا حدی قابل رؤیت هست که نتونه برات مشکلی ایجاد کنه و نگاه های هرزه، تن و روانتو آزار بده. وقتی زیبایی ها و اندام و خصوصیت جنسیتو از دید بقیه بپوشونی اونوقته که فارغ از زیبایی ظاهرتژ تازه وجود خودتو میشناسن. بذار با چیزی که همیشه موندنیه شناخته بشی. داستان یه شاهزاده خانوم رو براتون میگم ( شاهزاده خانومی که کلی خاستگار داشت گفت به خاستگارام بگید بیان که یکی شونو انتخاب کنم. روز ملاقات، اتاقش رو پر از وسایل زیبا و پر زرق و برق کرد و خودش با یه لباس و ظاهر خیلی ساده بدون آرایش وسط اتاق ایستاد. خاستگارا که اومدن، شاهزاده خانوم گفت به اتاق دقت کنید وقتی از اتاق بیرون رفتید هر چی توی ذهنتون مونده روی کاغذ بنویسید. بعد از خوندن کاغذها، همسرم رو انتخاب می کنم. همه سعی می کردن چیزهای بیشتری رو به خاطر بسپارن و وقتی شاهزاده خانوم کاغذها رو می خوند یکی یکی اونها رو دور می ریخت تا اینکه یه کاغذ رو خوند که نوشته بود : شاهزاده خانوم، می دونم که لایق شما نیستم اما میخوام حرف دلمو بزنم بعد برم. من توی اتاق اینقدر محو شما بودم که به غیر از شما چیزی ندیدم. من اصلا نمی دونم توی اتاق چی بوده و چی نبود. ببخشید... خدانگهدار. شاهزاده گفت من با صاحب این نامه ازدواج می کنم چون می خواستم بدونم کسی هست که فقط منو ببینه؟ یا فقط زرق و برق اتاقم دیده میشه؟ من کسی رو می خواستم که فقط منو ببینه. اصلا حجاب هم همین کار رو میکنه. باعث میشه فقط خودت دیده بشی نه زرق و برقت. چون آدمی که به خاطر زرق و برقت بیاد سراغت، وقتی یکی پر زرق و برق تر از تو ببینه دنبال اون میره و تو رو رهات میکنه. حجاب بهت شخصیت میده و باعث میشه فقط و فقط خودت دیده بشی و بهتر دیده بشی.
تأثیر حرف هایم را در چهره ی تک تکشان می دیدم، حتی بهار با تمام مقاومت هایش متأثر شده بود. دوست داشتم بحث را ادامه دهم اما وقت کلاس به پایان رسیده بود. در حین خداحافظی با بچه ها، رو به بهار گفتم:
_ اصلا نگران تُرشیدگی نباش عزیزدلم. من با همین حجابم دارم ازدواج می کنم و یکی از بهترین آقایون دنیا داره مرد زندگیم میشه. ان شاءالله تک تکتون به زندگی ایدآلی که ته ذهنتونه برسید و با بهترین مرد دنیا ازدواج کنید چون لایق بهترینایید.
حسام نمی توانست به دنبالم بیاید. کارهای مغازه خیلی عقب افتاده بود. قرار بود تا آخر وقت مغازه باشد. این روزها بخاطر شلوغی برنامه هایمان خیلی از هم غافل شده بودیم. دوست داشتم او را خوشحال کنم. با مادرم تماس گرفتم و به بهانه ی چیدمان، گفتم به آپارتمان میروم و آخر شب باز می گردم و منتظرمان نباشد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وپنجم دختر کنار پنجره گفت: _ خب زیبایی ظاهری هم یک
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وششم
حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارتمان شدم. این روزها حس آرامشی در این خانه داشتم که با تمام حس های دنیا فرق می کرد. کم کم داشت باورم می شد که اینجا خانه ی من است و قرار است شب و روزم را با مردی مثل حسام بگذرانم. ته دلم یک جوری شد. هم استرس گرفتم و هم دلم غنج رفت. حتی برای لحظه ای دلتنگ اتاقم در خانه ی پدری شدم. و برای لحظه ای سراسر ذوق از داشتن این زندگی جدید. حس هایم قاطی شده بود و قلبم توان تحلیل این همه تپش هیجان زده و نامنظم را نداشت. روی مبل ولو شدم. گیره ی روسری را باز کردم و پشت بندش دکمه های مانتو را هم. هنوز سه ساعتی به آمدن حسام مانده بود. به او نگفتم اینجا می آیم. فقط به خاطر اینکه به منزل پدرم نرود نمی دانستم چه کنم و چه ترفندی به کار ببرم که خودش با من تماس گرفت. بوسه ای روی اسمش کاشتم و جواب دادم.
_ سلام حسامم.
_ سلام خانومم. خسته نباشی
_ ممنونم. تو هم همینطور
_ چیکار می کنی؟
دستپاچه گفتم:
_ دراز کشیدم.
صدای شیطنت آمیزش توی گوشی پیچید
_ جای من خالی...
لبم را به دندان گزیدم و بی جوابش گذاشتم.
_ به مامانت بگو شام درست نکنه از مغازه برگردم کباب میارم.
توی سر خودم زدم و گفتم:
_ نه... دستت درد نکنه. مامان اینا شام دارن، از غذای ناهارشون مونده. منم نذاشتم غذا درست کنه.
من من کرد و گفت:
_ باشه خب... منم مزاحم نمیشم میرم آپارتمان خودمون. توی یخچال یه چی پیدا میشه بخورم.
دلم برایش سوخت. اصرار نکردم و گفتم:
_ منم خسته م وگرنه می گفتم بیای باهم بریم بیرون یه چیزی بخوریم. شاید امشب زود بخوابم.
بعد از قطع تماس، بلند شدم و دستی به سر و روی خانه کشیدم و کارتن های اضافه را توی بالکن انداختم که سر فرصت حسام خودش آنها را دور بیاندازد. شام هم سالاد الویه درست کردم و آن را توی یخچال گذاشتم که خنک شود. بعد از حمام به سراغ کمد لباسها رفتم. لباسهایی که هنوز نو بودند و آنها را به قصد زندگی متأهلی ام خریده بودم و حالا مرتب توی کمد اتاق خوابمان چیده شده بودند. پیراهن کوتاه حریر سفید رنگی که پر از طرح آلبالوهای ریز بود، برداشتم و با صندل سفید پوشیدم. ریسه ی شکوفه ی سفید را روی موهایم تنظیم کردم. آرایش غلیظ آلبالویی رنگ که تا به حال حتی توی خانه برای دل خودم انجام نداده بودم، برای اولین بار روی صورتم نقش بست. حوریایی که توی آینه می دیدم در یک لحظه از یک دختر ساده و خجالتی به یک زن متاهل کدبانو که به انتظار شوهرش نشسته تبدیل شده بود. این روی خودم را هم دوست داشتم. اصلا خاصیت تأهل همین بود. رنگ پختگی به آدم می پاشید.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
حضرت سلطان
علی بن الموسی ‹ع› می فرمایند:
هرکس در ماه رمضان خشم خود را نگه دارد،خداوند نيز روز قيامت،خشمش را از او نگه خواهد داشت.
-بحارالأنوار،ج۹۶،ص۳۴۱
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
بامامان ژونی افطار اومدیم مشجد 😍
دم افطار برای ژهور مولا چسمامو بشتم دتاکلدم🥺
🏷● #نےنے_لغت↓
🦋ژهور:ظهور
🦋دتاکلدم:دعاکردم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
فرزندتان را در مهمانیها به نمايش نگذاريد.
او را مجبور نكنيد برای دیگران شعر بخواند،قرآن بخواند،انگلیسی صحبت کند.
اين كار باعث خجالتی شدن فرزندتان میشود و یا انتظار خواهد داشت در هر جمع فقط به او توجه کنند
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
مَن ازهَمهِ دٌنیـــٰاسیرَم وَ
میلِ بهِ〘طُ..∞〙داࢪَم ▵✨♥▿
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𓏲 ࣪ گاهی👌
هوایِ وا شدنِ غنچه می کنم💐
﮼𓏲 ࣪ زُل می زنم👀
به لحظهی خندیدنِ شما☺️
#جواد_منفرد /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1759»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
..♢ ⃟🧡.•
〖#فانوس〗
•
•
💎 دعای سحر در
سحرهای ماه رمضان💚
💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ...
🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است...
🔸خواستههای بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت میکنیم آنها را بر زبان بیاوریم...
🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز میکند...
#دعاےسحر..🌿
#ماه_رمضان
•
•
+میخونَم هَـر سحـر آروم
سلام الله عَلے سیدنا المظلـوم :)
..♢ ⃟🧡.• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛''
『 #فانوس 』
•
•
⸤📿⸣ روزھ دارم من و
⸤✋⸣ بر روز نُهم حساسم
⸤🌅⸣ از سحر تا دم افطار
⸤😢⸣ بھ یاد عطش عـباسم
|'✨دعاے روز #نهم
ماه زیباے خدا✨'|
#عکسبازشود
•
•
+چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ
لحظـہ ها را دریــابــ :)🌱
.🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°💓|💌°
#انسیه⚡️
✍ تعجب نکن از اینکه آنها
که اهݪ #ایمان و #تقوا نیستند؛
نعمتهایشان فرآوان است....🤕
🍀 قرآن بخوان
کہ باݪ پرواز است...
•☺️•دلبرےکن،خدآمنتظرتہ👇🏻
•✨| @asheghaneh_halal
°💓|💌°
Joze09.mp3
4.36M
⟮ #دلارام シ⟯
•
•
تندخوانی جز ۹/استاد معتز آقایی
ختم امروز به نیت:
شهـید حجـت الاسـلام محمـد اصـلانی
التمـــاس دعــــا❤️🌱
•
•
+شهرُ الرَمضان
الّذی اُنزِل فیهِ القُرآن..♥️
📖⃢💫 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
بیا جانا:)))!
{#امام_زمان}
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
تــــو بــــدون مــــن
مــــــرا ڪــــم دارے
مــن ولــــے
بــے تــــو
جــهانــم خالــیســت ... 🌿☁️
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
😌/• چهره مذهبی و جدی داشت، ولی مهربان، خوشبرخورد و خوشرو بود.
😕/• به او گفتم: اصلا آدمهای مذهبی را دوست نداشتم.
خندید و گفت: چرا؟
😞/• جواب دادم: شاید بهخاطر آن نگاه منفی که در گذشته از افراد مذهبی داشتم، فکر میکنم این افراد دائم در حال گیر دادن هستند.
🥰/• گفت: من فقط از شما میخواهم چادری باشید. و من که قبلا چادری نبودم، بهخاطر ایشان قبول کردم.
😇/• اخلاق و خانواده خوب برای من مهم است و بهخاطر همین ویژگیهای آقا قدیر چادری شدم.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #قدیر_سرلک
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
𓏲 ๋࣭ ִֶָ🤍📿
⟮ #خادمانه ┋ #چفیه ⟯
#ختم_صلوات امروز بہ نیـت :
⇜ ✧ شهید محمد بلباسے ✧ 🪴
📿 ⊰ ارسال صلواتها ⇙
⸙@Daricheh_Khadem
جمع صلـــوات هاے گذشتہ : 3,710◣
هرروز 🌤
شادڪردن دلـ♥️ یڪ شهید 👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal
𓏲 ๋࣭ ִֶָ🤍📿
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
رسول خدا (ص) :
هرکس فرزندش به سن ازدواج برسد و بتواند همسری برای او برگزیند و چنین نکند هر حادثه ای پیش آید گناهش برعهده اوست
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 داداشم ماشین نوگرفته بود
رفته بود تحویل بگیره، خواهرم به
زنداداشم گفت برو اسپند دود کن
یه کاسه هم شربت درست کن
شگونش خوبه☺️
اون موقع ماه رمضان بود؛
طفلی زنداداشم اسپند برد جلوی ماشین
دید کسی شربت نمیخوره، دو ملاقه ریخت
روی ماشین؛ ماهمگی از خنده پوکیدیم😂
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 599 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
enc_16254115782171312525670.mp3
3.62M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#حسین_طاهری🎙
.
انگشتبهلبماندهامازقاعدهیِعشق مایارندیدهتبِمعشوقکشیدیم!(:
#شهرالرمضـــان🕋📿
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/@Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•.🥙 ⃝..
| #مائده 🌯|
🧁کاپ کیک موزی🍌
موادلازم😃:
پوره موز: 3عدد🍌
شیر: صف لیوان🥛
روغن مایع: یک چهارم لیوان🍾
بکینگ پودر: 1 قاشق غذاخوری🥄
وانیل: نصف قاشقچاییخوری🥄
آرد الک شده: 2لیوان 🍚
تخم مرغ: 3عدد🥚
شکر: 1لیوان سرخالی🧂
طرزتهیه👩🏻🍳:
تخم مرغ وشکر و وانیل رو 5دقیقه همزده🥣بعد پوره موز وروغن رو اضافه کرده هم زده شیر را اضافه کنید🥛 بعد در آخر بکینگ پودر وآرد رو روی مواد الک کنید .با لیسک هم زده در یک جهت.
مواد رو با ملاقه بریزید تو کاغذ های کاپ کیک وبزارید تو قالب کیک یزدی🧁 وبچینید تو سینی وبزارید تو فری که از قبل گرم شده با دمای 180 درجه ومدت 45 دقیقه🕘.داخل این کیک میتونید از مغز گردو خرد شده هم استفاده کنید .من چون مغز گردوم خرد نبود شکلات چیپسی ریختم🍫
برایافطارنوشجانکنید😋🍽
+ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان
ٺا ڪہ هم سُفـرهے ٺـُو لحظہے افطار شَوَم🧡''
•.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
.🌙 ⃟💛''
『 #فانوس 』
•
•
باطن روزه رسیدن به مقام
روضہ است•✋•
کربلا شهر خدا
و رمضان ماه خداست•💚•
#دعاےافطار..🌱
#بابامهدےروزهتونقبول
•
•
+دَم افطار همین ذڪرِ
حسیـن؏ ما را بَـس :)♡
.🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وششم حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_وهفتم
نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که همه ی کارهایش را انجام داده بود و خودش هم حاضر و آماده بود، هم هیجان زده بود هم خجالتی. اولین بار بود که اینطور لباس می پوشید و قرار بود دل حسام را برای چندمین بار بلرزاند. خستگی امانش را بریده بود. روی مبل دراز کشید و با احتیاط موهای ریسه بسته و دامن کوتاهِ پیراهنش را مرتب کرد که چروک نشود و زیبایی اش به هم نریزد. چشمش گرم شد و ناخودآگاه خوابش برد.
( حسام می گوید )
پنجشنبه ی خسته کننده ای بود. دیدن حوریا مرا بد عادت کرده بود و از همان لحظه که غیر مستقیم به من گفت به منزلشان نروم، کل انرژی ام فرو ریخت و خستگی ام صد چندان شد. کاش حداقل می گفت با هم بیرون برویم که من هم بتوانم کمی او را ببینم و از دلتنگی ام خلاص شوم اما انگار او از من خسته تر بود. کلید را به در انداختم و وقتی وارد شدم فکر کردم از خستگی، متوهم شده ام. چند بار چشمم را باز و بسته کردم و روی چهره ی غرق در خواب حوریا دقیق شدم. خودش بود. با این پیراهن حریر عروسکی و چهره ی آرایش شده و موهایی که از مبل فرو ریخته شده و شکوفه های سفید از آن آویزان بود. با تردید وارد شدم و فکر کردم شاید مادرش هم باشد. خانه را مرتب کرده بود و بوی غذا توی خانه پیچیده بود اما روی گاز چیزی نبود. در یخچال را باز کردم و با بوی مست کننده ی الویه ای مواجه شدم که به صورت یک قلب زیبا قالب زده شده بود. دوباره سراغ حوریا رفتم. خواب عمیقی روحش را برده و جسمش را اینطور مجذوب کننده روی مبل جا گذاشته بود. چه کرده ای دختر... لبخندم هر لحظه بیشتر کش می آمد. روی لب هایش به آرامی بوسه ای زدم و به سمت اتاق رفتم که لباسم را عوض کنم. حالا که حوریا به خودش رسیده بود، باید من هم زیبا می پوشیدم. ست زرشکی رنگی پوشیدم و رو انداز نازکی از کمد برداشتم که روی حوریا بکشم. جلوی باد کولر با این لباس برهنه، سرما نخورد. همین که رو انداز را رویش کشیدم تکانی خورد و چشم باز کرد و عین برق گرفته ها توی مبل نشست. عاشق این حالت گیجی بعد از بیدار شدنش بودم. عین دختر بچه ها خواستنی میشد. تحمل نیاوردم و با خنده کنارش نشستم و او را به آغوشم کشیدم.
_ دورت بگردم من...
_ ببخشید. نمی دونم کی خوابم برد. اَه... خواستم غافلگیرت کنم.
بینی اش را کشیدم و گفتم:
_ غافلگیر شدم... خیلی هم زیاد. قربونت برم من فرشته کوچولو. چه قدر خوشگل شدی با این تیپ و قیافه...
صورتش گل انداخت و سکوت کرد. بعد دقیق به من نگاه کرد و با اشاره به لب هایم خنده ی خاصی کرد و گفت:
_ ای متجاوز...
منظورش را نفهمیدم. دستم را کشید و مرا جلوی آینه ی میزتوالت اتاق خواب برد. رد رژ لب آلبالوییِ حوریا روی لب های مردانه ام افتاده بود. هر دو می خندیدیم و کسی دوست نداشت به این خنده پایان بدهد.
_ انتظار داشتی بتونم خودمو کنترل کنم؟!
_ انتظار داشتم این بوسه رو برای اولین بار با هم تجربه ش کنیم.
شیطنت آمیز سرم را جلو بردم و گفتم:
_ الانم دیر نشده...
آرام و خجالتی از کنارم گذشت و گفت:
_ بیا توی آشپزخونه که دارم از گرسنگی پس میفتم.
توی چارچوب در شکارش کردم و تا به خواسته ام نرسیدم رضایت ندادم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal