eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🕊صبح آمد بہ غزل‌خوانے چشمان شما باد هم مےگذرد از سر زلفان شما نرم نرمڪ بگشا پلڪ ڪہ خورشید تویے روز روشن شود از چهره‌ے تابان شما☀️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ☀️ پیامبر اکرم ﷺ: همانا انسان خوش خو را پاداشى همانند پاداش روزه‌گير شب زنده‌دار است🌻✨ ✍🏻 ميزان الحكمه - جلد ۳ ، صفحهٔ ۴۷۵ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌تصویری از استاد کمال الملک نقاش زبردست ایرانی در دوران قاجار . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 حدودا سال ۸۷، با مادرشوهرم اینا رفتیم مشهد؛ یه شب که از حرم برمیگشتیم تو ماشین نشسته بودیم، مادرشوهرم به شوهرم گفت: یادت نره سر خاک نخودچی نرفتیم (منظورش نخودکی بود)😂 من و شوهرم کلی خندیدیم، بهش گفتم اشتباه گفتی😂 به دقیقه کشیده نشد که خودم هم سوتی دادم🙈 با شوهرم حرف میزدم که از صحن سقاخانه اِسمال خونه بریم(منظورم سقاخانه اسماعیل طلا) بود🤣🤣🤣 و این بود که مادرشوهرم غش کرد از خنده😜 و گفت تا تو باشی بمن نخندی😕😕 البته من با مادرشوهرم خیلی رفیقم😉 نتیجه گیری = به کسی نخندین که سریع سرتون میاد😒 سعی کنید با هم بخندید😊 . . •📨• • 696 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
هیئت آنلاین_۲۰۲۳_۰۳_۱۴_۱۶_۵۹_۰۲_۰۳۸.mp3
2.37M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• فرمانده‌ی‌ما،یوسفِ‌گمگشته‌ی‌زهراست می‌آیدوبادولت‌خودمُنجیِ‌دنیاست..♥️ . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وشصت‌وسوم با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پی
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟ موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده... نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام می‌نشست و داغ صورتم رو التیام میداد ولی قلبم رو نه هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: ممنونم که بخشیدی! ممنونم که راه دادی از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره و از دریای جمعیت بیرون ببره شاید... با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: چت شد تو؟ حالت خوبه؟ بریم مستشفی؟ ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: نه... الان خوب میشم چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم سعی کردم راست بشینم: ببخشید بچه ها... من... کتایون دست روی لبم گذاشت: نمیخواد حرف بزنی حالا! دست برد توی کیف گردنی کوچکش: بیا این شکلات رو بخور حالت جا بیاد بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، باز کرد و توی دهانم گذاشت رضوان با نگاه ملامت گری گفت: تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو امام حسین راضیه؟ _حدیث دلتنگی میدونی چیه؟ سر تکون داد: دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه! _حالم خوب بود یهو شل شدم حالا من اینجا نشستم معطل من نشید برید زیارتتونو بکنید‌ ژانت زبان باز کرد: ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم فقط نمیدونم چرا یهو حالت بد شد؟! _چی بگم تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم رو گرفت یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورد* این سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی... ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم: منم میخوام بخونم... زیارت خاصه اباعبدالله و نماز شب که تمام شد گفتم: بریم تو بین الحرمین بشینیم چیزی ام به اذان صبح نمونده بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم بین الحرمین نسبتا پر بود جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛ همیشه دوست داشتم یاورت بودم تو روز عاشورا محرمت بودم یا آب رو لبای اصغرت بودم مرهم به زخم دل مادرت بودم یا که سپه برای خواهرت بودم یا معجر رو سر دخترت بودم یا توی قتلگاه پیرهنت بودم یا که حصیر زیر پیکرت بودم صلی الله علیک ای بی کفن ای کشته ی دور از وطن ای قاری شیرین سخن تب و تاب من سلام الله لک یا دم روح الامین سلام الله لک یا... رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد کمی که گذشت رو کرد به من و گفت: چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست آهی کشیدم: چی بگم اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی!* قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• بگو به کفتر حرم🕊 برای حل مشکلم میان صحن‌هایتان برای من دعا کند💙 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• شَلام عِدِتون مُبالَک😍✋ اومدَم در جَسن شِلکَت کَلدم تا به دُسمَنامون بِجَم چه مم اژ نَشلِ حاج قاشِمم 😎✌️ بعدشم شیر دخملِشم🥰 بله ایندوریاست😌 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 ای به تو میل دلم هر نفسی بیش‌تر👌 ⃟ ⃟•🥰 عاشق روی توام بیش‌تر از پیش‌تر💯 هلالی جغتایی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1939» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبــــــ🌤ــــح آمده بر خیز و بگو: بسم الله😍 سرشار🌱 ز نعمتے تو ماشاءالله😌 بسپار به دوستـ😊 هرچه را میخواهے✅ لاحول و لا قوه الا بالله📿 😊✋ 😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• ☁️ امام صادق عليہ‌السلام: تَوَقَّع أمرَ صاحِبِكَ لَيلَكَ و نَهارَكَ 🏙 در شب و روزت منتظر امر ( فرج ) مولايت باش ⏰ ✍🏻 بحارالأنوار - جلد ۹۸ ، صفحه ۱۵۹ 📚 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌زن و شوهر اشرافی و دوچرخه رکاب دستی! سال ۱۸۹۰ م . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 سلامی چو بوی خوش آشنایی خدمت همه شما خوبان؛ چهار سال قبل که دخترم پیش دبستانی بود به شوهرم گفتم بره دنبالش آخه خودم حالم خوب نبود شوهرم گفت خستم خودت برو، منم عصبی شدم داد زدم چرا همش من برم نمیفهمی حالم بده شوهرم عصبی شد هلم داد و گفت چرا داد میزنی🤨 منم نمیدونم چی شد چطوری این فیلم بازی کردم ادای بیهوشی در آوردم تا ده دقیقه فقط التماسم میکرد و می‌گفت غلط کردم چشاتو باز کن و خدا رو قسم میداد چیزیم نشه؛ بعد که دیدم خوب ترسیده یواش یواش چشامو باز کردم گفتم برو دخترمو بیار... رفت دنبال دخترم تا شب زیر پتو میخندیدم و شوهرم که میومد حالمو می‌پرسید چشامو خمار میکردم نفسای عمیق میکشیدم میگفتم بهترم🤣 . . •📨• • 697 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
Raefipoor-30.mp3
3.5M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• -شنیدم‌خرابه‌تحویل‌میگیری‌ آباد‌تحویل‌میدی‌سیدی..! منم‌میشه‌تحویل‌بگیری‌؟(:💔" . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدایی دارم(:🦋 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وشصت‌وچهارم نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اشاره ای به حرمین کردم: مثلا رابطه این دو برادر که امام و ماموم همن رو چطور میشه توصیف کرد برای کسی که تابحال هیچ چیز ازش نشنیده بقیه نسبت ها هم همینطور آگاهی نسبی ما هم حاصل سالها دریافت و شنیده اس نمیدونم چطور میشه این توضیحات رو کوتاه کرد و به دیگران انتقال داد به نظرم باید خیلی سخت باشه* دوباره مشغول شنیدن و سینه زدن شدیم در سکوت کمی که گذشت کتایون که سمت چپم نشسته بود و کنارش زن عرب دیگری با کودکش نشسته بود اشاره ای به بچه کرد: این بچه رو ببین چطوری به حرم نگاه میکنه! به نظرت به چی فکر میکنه؟ _به همون چیزی که من و تو فکر میکنیم! متعجب گفت: مگه تو میدونی من به چی فکر میکنم؟ _همه اینجا به یه چیز فکر میکنن! _چی؟ _اینکه اینجا چرا اینجوریه! سری تکان داد: آره به همین فکر میکردم حالا واقعا چرا اینجا اینجوریه لبخندی زدم: چجوریه؟ نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی... همه چیز رو زنده میبینم حتی این نخلها رو احساس میکنم وقتی شعر میخونید و اینطور از ته قلب سینه میزنید و اشک میریزید، حتی سنگ و چوب این حرم هم باهاتون دم میگیره! نه اینکه این طور فکر کنم نه صدای در و دیوار رو میشنوم! ولی نه با گوش حس میکنم نمیدونم میتونم منظورم رو برسونم یا نه... سر تکون دادم: نگران نباش میفهمم چی میگی یعنی هر کس یه بار بیاد اینجا میفهمه چی میگی! نگاهم برگشت سمت حرم و تصویر طلاییش توی مردمکهام نقش بست: میدونی اینجا اونقدر همه چیز خاص و متفاوت و زیباست که با خودم فکر میکنم کاش میشد به همه مردم جهان بگیم اینجا چه خبره چقدر حیفه کسی بمیره و اینجا رو ندیده باشه زیارت بهترین و عجیب ترین تجربه عمر آدمه ولی چه فایده بعیده بشه این حس رو توصیف کرد تا کسی نیاد و نبینه که نمیفهمه اینجا چه خبره منم که نمیتونم دست همه رو بگیرم بیارم اینجا آهی کشید: ولی دست منو گرفتی و آوردی! _خودتم خوب میدونی که من نیاوردمت! خودتم نیومدی! متعجب برگشت طرفم با همون نگاه رو به حرم گفتم: آوردنت واقعا در کار تو من متعجبم نمیدونم چی داری که انقدر بهت توجه میشه! دوباره سربرگردوند سمت حرم: یعنی باور کنم؟ _مختاری! _شک دارم... _شک مقدمه یقینه اگر درست فکر کنی _خسته شدم بس که این مدت فکر کردم مغزم ورم کرده داره متلاشی میشه ولی به نتیجه نمیرسم _چرا؟! تا اومد زبان باز کنه صدای اذان کوچه رو پر کرد صلواتی زیر لب فرستادم و جانمازم رو از توی کیف بیرون اوردم کتایون هم دیگه چیزی نگفت حس کردم الان سکوتم بیشتر کمکش میکنه تا سوالم پس سکوت کردم! *** از پهلوی راست به پهلوی چپ غلتیدم و دستی به صورتم کشیدم: چقدر این چند روزه خوابیدیم ما از سر بیکاری‌! بریم خونه حالا حالاها نمیخوابم! رضوان زد زیر خنده: خدا شفات بده بده مگه _خب کسالت میاره رضا زنگ نزد؟! نگاهی به گوشیش کرد: نه من بزنم؟! _آره بزن تا رضوان زنگ بزنه رو کردم به کتایون و پرسیدم: مامانت میدونه فردا ایرانی؟ تمام امروز رو ساکت بود و متفکر به سقف خیره شده بود و برای به حرف آوردنش به هر راهی متوسل شده بودم اما هربار با تکان سر یا جمله ی کوتاهی عذرم رو خواسته بود حتی برای ناهار هم نیومده بود اینبار هم مثل دفعات قبل کوتاه گفت: نه برسم تهران خبرش میکنم! دوباره پرسیدم: گرسنه ت نیست؟ ناهار که نخوردی لااقل یه عصرونه ای بخور تا شام ضعف نکنی غلتی زد و پشت به من رو به دیوار خوابید: گرسنه م نیست ژانت نگران و آهسته اشاره کرد: این چشه؟! ‌با اشاره خواستم کاری به کارش نداشته باشه و چرخیدم سمت رضوان که داشت میگفت: باشه پس فعلا! تا تلفن رو قطع کرد با خوشحالی خبر داد: رضا گفت حاضر شید بریم بیرون بستنی بخوریم! بریم سوغاتم بخریم کتایون صدا بلند کرد: من نمیام شما برید! از تخت پایین پریدم و دستش رو کشیدم و بلند کردم: پاشو خودتو لوس کردی هرچی هیچی بهش نمیگم زودباش لباس عوض کن بستنی رو مهمون ژانتیم که ویزاش جور شده بجمب دستش رو از دستم بیرون کشید و گرفته گفت: اذیت نکن حوصله ندارم ژانت بلند شد و کنار تختش زانو زد: کتی تو چته؟ چی شده؟ از هول برملا شدن رازش پشت کرد و دراز کشید: چیزی نیست گفتم حوصله بیرون ندارم رضوان پیش اومد و گفت: آخه نمیشه که تو نیای! به ما خوش نمیگذره! اذیت نکن دیگه کتایون کلافه توی جاش نشست: با این حالم بیامم خوش نمیگذره _تو بیا حالتم خوب میشه اصلا مگه نمیخوای برا مامانت سوغاتی ببری؟ چند ثانیه ای خیره نگاهش کرد و بعد دستی به سرش کشید: چی بگیرم براش یعنی؟ رضوان با لبخند گفت: خب بیا ببین چی میپسندی انگشتر یا تسبیح یا اگرم به کارش نمیاد لباس! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کتایون نگاه غریبی کرد: چرا به کارش نیاد؟ اون مثل من زندیق نیست به کارش میاد! رضوان بی توجه به زبان تلخش صورتش رو بوسید: بیخود تندی نکن که از چشم نمی افتی پاشو لباس بپوش! ... قدم زنان در خیابان مجاور حرم و بستنی خوران، مشغول ابتیاء سوغاتی برای اهل و خانواده و گفتگو پیرامون موضوعات پراکنده بودیم و کتایون کماکان در خود فرو رفته کنارمون فقط راه میرفت هر چی هم به بهانه معرفی کالاهای مختلف جهت سوغات برای خواهر و مادرش میخواستیم به حرفش بگیریم افاقه نمیکرد و نه پسند میکرد و نه حتی حرفی میزد احسان آرام رضوان رو صدا کرد و سردرگوشش چیزی گفت رضوان هم به همون ترتیب جوابش رو داد و سمت ما که شالهای سفید عربی با گلهای ریز رنگهای مختلف رو تماشا میکردیم برگشت سر جلو آورد و رو به کتایون گفت: بابا باز کن این سگرمه هاتو این داداش بیچاره من فکر میکنه تو سر حرف دیشبش دمغی عذاب وجدان داره گفت دوباره ازت عذرخواهی کنم کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت: نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت بعد نفس عمیقی کشید: درد من دیگه این چیزا نیست سعی کردم بحث رو عوض کنم: بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست. بریم عتبه من خرید دارم... بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم: داداش بریم عتبه؟ سری تکون داد و راه افتادیم از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم ژانت پرسید: اینجا چه چیزایی دارن؟ رضوان توضیح داد: اینجا فروشگاه خود حرمه لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره رو کردم به رضوان: میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟ _یه تسبیح تربت بگیر _کم نیست؟ یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟ لبخند دندان نمایی زد: چاپلوسی بیجا مانع کسب است حتی شما دوست عزیز یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی! مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد رو به رضا گفتم: بریم نماز؟! _اگر دیگه خریدی ندارید بریم ... نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟ نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه... خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره رضوان سری تکون داد: باشه پس کی برمیگردیم؟ _دو ساعت دیگه خوبه؟ _خوبه! پس فعلا تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟ _حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج _باب الحوائج؟! یعنی چی؟! فکری کردم درباره معنای باب الحوائج _یعنی ببین باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره حالا چرا به این مقام رسیده؟ وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست فلسفه ش اینه نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش بعد از اون هر چی که بخواد میشه یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه بغضم غلیان کرد: یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟ _شرمنده ی بچه های تشنه حسین! _بچه های حسین؟ _بله شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد* شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید* شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن آهی کشید: چقدر دردناکه قبر این بچه ها کجاست من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی دمشقه ولی... علی اصغر همینجاست روی سینه ی پدرش دفن شده صورتش جمع شد: خدای من احساس میکنم قلبم سنگین شده سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم! کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید: _این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• من ضرر کردمو تو معتمد بازاری بار ما را نخریدند، تو برمیداری؟ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• با همی تلاسم بالاخَله میلسم (💪)* دَل خونه‌ت آقادونم(😍)* . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 「کوچکترین لبخند تو مرا از تمام بدبختی ها نجات میدهد🔗💕」 . . 𓆩دربند‌کسی‌باش‌که‌در‌بندحسین‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌸𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💫 تا به دل دارم🥰 بیمی از ندارم🍂 قدیر عبدالهی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1940» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌸𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• به خورشیدی که در چشمت عیان است ☀️ به ماهی کز تو روشن در جهان است 🌙 سلام ای صبح صادق، نور مطلق ✨ که مهرت در دل و برتر ز جان است...❤️ صبح زیباتون به‌خیر ☕️🍁 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• مذهب: • شما یه آدم مذهبی هستین؟ _ بله بله... هر شب روضه میرم... فقط نماز نمیخونم! 😌 • شما یه آدم مذهبی هستین؟ + نه خیلی... اما نماز و روزه و خمس و زکاتم سرجاشه 😶 👈 تعریف آدمها از مذهبی بودن متفاوته 💚 بعضی‌ها همین که یکی دو از مستحباتی که دوست دارن رو انجام بدن، بنظر خودشون، یه آدم مذهبی هستند 💜 بعضی‌ها، مذهب رو یه مجموعه کامل از واجبات و مستحبات می‌بینن و چون که همه مستحبات رو انجام نمیدن خودشون رو مذهبی نمی‌دونن 💙 بعضی‌ها هم به اسم روشنفکر بودن یا بخاطر تعصبات نادرست، به حذف و اضافه دین می‌پردازند مثلا حجاب رو جزء دین نمی‌دونن یا آدم مذهبی رو آدم گوشه‌نشین میدونن! برای همین 💚 اگه شما یه آدم مذهبی هستین 💚 یا در کل، دنبال همسر مذهبی هستین، مهمه که صرفا به تعریفها و سوالات کلی در این مورد بسنده نکنین و جزییات رو دقیق و خوب بپرسین و درموردش تامل کنین مثلا 🌸 نظرتون درمورد نماز چیه؟ 🌸 بنظرتون خمس دادن اهمیت داره؟ 🌸 آیا به روزه گرفتن مقید هستین؟ 🌸 تعریفتون از یه آدم مذهبی چیه؟ ‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌اولین جاروبرقی با نام «پمپ مکش غبار» ۳۰۰ کیلو وزن داشت! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 یکی از دوستان خانوادگی شوهرم که همسن پدرشوهرم بود فوت شده بود از اونجا که ما سفر بودیم نتونستیم تو مراسم ها شرکت کنیم. در کل من این آقارو دوبار دیده بودم. بعد سفر با همسرم و مادر همسر و خواهرش رفتیم خونه متوفی. خانمش با لبخند از خاطرات روز آخرش میگفت پسرها و عروس هاش هم با آرامش در حال پذیرایی از ما بودند یا نشسته بودند. خواهر شوهر و مادرشوهر و شوهرم هم با لبخند و آرامش از خاطراتش می‌گفتند. این وسط نمیدونم چرا من داشتم زار میزدم و گریه میکردم. از شدت گریه دماغم کیپ شده بود به زور نفس میکشیدم و بلند بلند، هق هق میکردم. الانم یادم میفته خجالت میکشم 😥😥😥 . . •📨• • 698 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪