eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.8هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• بیشتر احساس خوشبختی می‌کردیم اگه...🌹 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• فقط گاهی با سقلمه و توضیح رضوان سربلند میکردم و جواب سوال حمیده خانوم یا حاج صادق رو میدادم زیر پوست پیشانی و گونه ها و پلکهام انگار ذغال گر گرفته بود اما دست ها و پاهام از شدت یخ زدگی بی حس شده بود درون دلم هم انگار هر لحظه سنگی به سطح آب میخورد و موج میساخت تا لحظه ای که این جمله از زبان حمیده خانوم ادا شد: _اگر حاج آقا اجازه بدن این دو تا جوون برن حرفاشون رو با هم بزنن با تردید به حاج بابا چشم دوختم که با خیال راحت گفت: خواهش میکنم حتما و بعد رو به من کرد: ضحی جان بابا با آقا ایمان برید تو حیاط حرفاتون رو بزنید ان شاالله هر چی خیره صدای ان شاالله جمع پیچید و من هم ناچار به بلند شدن بودم اما نفسم به شماره افتاده بود میترسیدم قدم از قدم برنداشته تعادلم رو از دست بدم و زمین بخورم به هر زحمتی بود بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با قدمهای بلند خودم رو به در رسوندم... فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید: _سلام و بعد ساکت شد از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی میکنه حال اونهم بهتر از من نبود... کمی که گذشت دوباره گفت: _بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد: میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی.. خودمم باید بگم من ضحی خانوم؛ البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم ناراحت نمیشید لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد: _من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم چون شما منو میشناسی منم شما رو میشناسم با هم بزرگ شدیم خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم حتی اون روز که... دعوامون شد؛ من فقط عصبانی بودم بابت... ولش کنید اصلا مهم نیست فقط میخوام عذرخواهی کنم بابت حرفایی که اون روز زدم بذارید پای عصبانیت و ببخشید حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا... با صدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم: لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟! چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم: _لطفا بیشتر از این خجالتم ندید! من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟ اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه! _ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟! فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟ اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست _ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته چه اهمیتی داره کی چی میگه بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟ من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه! لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم با تانی گفتم: _شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟ _بله میدونم منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟ _آره امشب من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید همو که نمیبینیم لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه دوباره پرسید: بالاخره بله؟! با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم و از جا بلند شدم برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت: قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید چون ایمان پس فردا راهیه تو هم که باید بری حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم هیچ اضطرابی نداشت! انگار از جوابم مطمئن بود یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟ نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم: هر چی نظر پدر و مادرم باشه من حرفی ندارم... حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید... * لبخندی به روی بازش زدم: برام نامه بنویس همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت: _کبوتر نامه رسون نداریم اونورا مجبوری دوریمو تحمل کنی! چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم ولی چاره ای جز تحمل نبود! آقاجون جلوی در منتظرش بود: _برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن! خندید: چشم حاجی اون که حتما پرسیدم: _از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟ میخوای من برسونمت فرودگاه؟ فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم ایمان زودتر به حرف اومد: اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم یادت نره لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه! قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت: _برو داخل هوا سرده خداحافظ نتونستم بگم خداحافظ فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم حالا میتونستم دل سیر گریه کنم! تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته! از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم: _ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی... _بله میدونم ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد! فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه ولو سر یه دقیقه! اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا! پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت خیالت راحت فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم سری تکان داد: دور از جونت ببینیم و تعریف کنیم‌! *** تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن ژانت متعجب پرسید: _ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟ چیزی شده؟! _ها؟ نه... میگم ژانت... باید حرف بزنیم _خب بزنیم درباره چی؟ _درباره ازدواج! خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟ _میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟ یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه _آره یادمه به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم لبخند پر از استرسی زدم: خب... خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه یه مسلمان معتقد و خوش رفتار اونوقت جوابت چیه؟ بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم! ولی قبول کن یکم رویاییه! با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم: _پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده! گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟ قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• به بام انس تو خو کرده‌ام چون کفتر جلدی🕊 که از هر گوشه‌ای پَر وا کنم پیش‌تو می‌آیم🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• خیییی!!! خوصله‌م سَل لفته.🙃🥱 هیشتی خم نیست بیاد باژی خُنیم.🥰 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• جــانان من...! یِک نَفـــــر در اینجا بَرای "نَفـــــس" کِشیدَن "تُــ....ــو" را بَهانِه می کُند! 🤍🌿✨ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•😌 مرحبا بر جهاد اسلامی شد امام زمان تو را حامی🌱 ⃟ ⃟•☺️ ما که لب تشنه اشاراتیم منتظر بهرِ یا لثاراتیم✌️🏻 محمد ژولیده ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1952» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 'سلام‌صبحگاهے' شما را كه كنار گذاشتيم! از آبىِ آسمان محروم شديم، و از هواى پاڪ؛ با هم بيگانه شديم و با خودمان تنها؛ سينه‌هایمان تنگ شد و نفس‌هایمان دشوار... بیا و بهار روزگارمان باش...🥺🌱 السلام علیک یا ربیع الانام...🌸💕 🙃•° 🌸°• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 🌼 امام حسن عسکری سلام‌الله‌علیہ: سلام کردن به هر که بر او می‌گذری و نشستن در جای پایین مجلس، از تواضع است. ✨ ✍🏻 تحف العقول - جلد ۱ ، صفحهٔ ۴۸۷ 📚 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🎐𓆪• . . •• •• من در تلفنم، نام همسرم را با عنوان “شهیــــد زنــــده🌿” ذخیره کرده بودم؛ یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! به ایشان گفتم: آنقدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت شماره‌اش را بگیرم؛ وقتی این کار را کردم،دیدم شماره مرا با عنوان “شریک جهادم و مسافر بهشت🕊️” ذخیره کرده بود گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. . . 𓆩‌توخورشیدےوبـےشڪ‌دیدنت‌ازدورآسان‌است‌𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🎐𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• تا حالا به موضوع حجاب از این زاویه نگاه نکردم! . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌فیلتر می‌شدیم وقتی فیلتر شدن مد نبود! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 نزدیکای عروسیم بود هیشکی خونه نبود‌. منم گفتم فرصته بذار لباس عروسمو بپوشم و تمرین کنم کارهارو؛ آقا من داشتم مثلا به مهمونا سلام و احوال پرسی میکردم و... آقا چشتون روز بد نبینه! نگو من غرق کارا بودم، شوهرم کلید داشت قشنگ در رو باز کرده بود داشت منو نگام میکرد...😑🤣 بعدا آنقدر خندید میگفت خیلی منتظر احوال پرسی با مهمون‌ها هستی‌هااا😜 . . •📨• • 710 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• دیدیم در انگشتر تو صبح ظفر را 🌔✨ 😎💪🏼 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب... خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟ آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا... و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم... نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم: _این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام... با ذوق عجیبی لب باز کرد: _بگم نه؟! چرا باید بگم نه! برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی! مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی... با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟! ناباور لب زدم: آره خودش گفت حالا تو نظرت... خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته! چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید: رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه! تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی! ناباور خندیدم باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم‌ بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه... درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم خوبه؟! لبخندی زد: عالیه! ... وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد! چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟ مطمئنی حاضره ایران بمونه؟ و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم! آقاجون و مامان رضا و رضوان و من و کتایون و ژانت... خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه همون ابتدای جلسه آقاجون گفت: چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم! رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت! آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد: _دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما کجا باید بریم؟ لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت: _الهی بگردم چقدر به هم میان! ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت: ما حرف زدیم از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم حاجی فوری گفت: چه شرطی؟ رضا به سختی جواب داد: _والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم‌! مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود مدام میگفت: ژانت که موندگار شد توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی! مامانمم که اینجاست من برم اونجا چکار! و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی خونه اجاره کن! و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته خیلی براش زحمت کشیدم نمیتونم ولش کنم و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی به قول خودت از دور مدیریتش کن! هر چند ماه یکبارم سربزن ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم *** مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید: _دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟! گفتم: گفتم که ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا باز تو دوحه توقف داره بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت سری تکان داد: خوبه حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت: اول به خدا بعد به تو سپردمش تو رو خدا مواظبش باش با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟ به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت: من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم حلال کنید احسان خیلی آروم و متین جواب داد: _زحمتی نبود مواظب خودتون باشید اونجا ان شاالله به سلامتی برمیگردید به سلامت! کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم با اجازه تون هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم... تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم: _نگران نباش خیلی زود برمیگردیم اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود: _نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم! سعی کردم اعتنا نکنم: چیزی نیست اضطراب جداییه تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد میریم زیارت آروم میشی چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان حس میکردم روزهای سختی در پیشه... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم به امید؛ به روزهای خوب به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده به ضحی؛ اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده... 🌸 پایان 🌸 ممنون از همراهی و صبرتون🌷 التماس دعا... قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) شکر خدا را در مقابل نعمت‌ها توصیۀ نبوی می‌دانستند و می‌فرمودند: هر موقع کسی روزی‌اش کم شد، باید از خدا بخشش بخواهد و هر وقت غمگین شد، باید بگوید: لاحول ولاقوة الا بالله 📷 م.رحمتی . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• من و آبژیم دودولوییم 😇 اِیلی ژیاد هَمدیدِه لو دوشت دالیم❤️ الآنم توی بَدَلم اوابیده 😴 پَش مَنم می‌دیلم می‌اوابم تا بعداً با هم باژی تُنیم 🥱 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• دلبـــرجان💕 به وسعت بی‌کران دریایی که بر دل زمین جا خوش کرده همان گونه «تـــــو» را...! دوســـت دارم🫀🥰❤️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💚 با تو حس شعر در من📝 بیشتر گل می‌کند☺️ ⃟ ⃟•🌸 یاسم و باران که می‌بارد☔️ معطر می‌شوم😌 مهدی فرجی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1953» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ✿ زندگى كوچه ى سبزى است میانِ دِل دشت...🌱 كه در آن ❤️عشق مهم است و؛ گذشت❥ َ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...✨ بی حضورت ، عاشقـی درمانده گفت: «رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور» 🤲🏻 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج... . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• باشد که جنگجوی درونت به جایی امن برسد، به آدم های امن و فرصتی بیابد برای استراحت، عشق ورزی و رویا پردازی🎈 ‌‌‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ملائک اصل خواستندو منه هیچ ! گفتم مادرم کنیز حضرت زهرا و پدرم هم غلام حضرت عباس است ..🖤 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•