فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
آیا #حجاب زمان پیامبر (ص) بوده ⁉️
👤 حجه الاسلام حامدکاشانی
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
♦️فرق آمستردام ۱۹۷۸ و ۲۰۰۵
دوچرخه ها کاملا جای ماشین رو گرفتن
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
پاسخ قهر با قهر کار درستی نیست❌
یادتون باشه شما هم ایرادات و
نقطهضعف هایی دارین که همسرتون
باهاشون کنار اومده.🧐
پس وقتی عصبانی هستین سعی نکنید
کارهای همسرتون رو تلافی کنید.⛔️
وقتی عصبانیت شما و همسرتون
برطرف شد با صحبت کردن و ابراز
ناراحتی به صورت منطقی، مشکلات
تون رو حل کنید😌
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
سیدحمیدرضابرقعۍ_۲۰۲۳_۱۱_۱۸_۱۹_۴۹_۱۶_۳۳۵.mp3
17.94M
•𓆩🎈𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
چشمـ وٰا کَردے و دُنیـٰاےِ
عَلے زیبٰا شُـد🥺🤍🌿
میـلاد با سعادت حضرتزینب(س)
و روز پـرســ🩺ـتار مبارك😍
#میلاد_حضرت_زینب
#روز_پرستار
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎈𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم کم مونده رو سر ما هم
یه پارچه بندازه گرد و خاک نخوریم😂😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 745 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
و آغوشتــــــــــ🫂
اندڪ جاییست براے زیستن!🥰💙
ٰ
#عشقجآن♥️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادویکم
دست از کار کشیدم و به او خیره شدم.
بقیه حرفش را خورد.
آهسته گفتم:
فکر می کردم دلتنگمی
برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی.
احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت:
معلومه که دلتنگتم
معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم.
مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود.
تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم.
اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم.
به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد.
مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید.
آهسته صدایم زد:
رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟
آهسته به سمت مادر رفتم.
سلام کردم و گفتم:
منتظرم احمد آقا برگردنن
_مگه کجا رفته؟
_رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان.
مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و فت:
خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست.
این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت.
نزدیک در حیاط نشستم.
هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد.
چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد.
از جا برخاستم و آهسته سلام کردم.
او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم.
احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت.
کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد.
هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم.
گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد.
چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت.
از جایش برخاست و آمد کنار من نشست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادودوم
با خنده گفت:
ناقلا شدی ها.
به سمتش چرخیدم و پرسیدم:
چه طور؟
من که کاری نکردم.
احمد لپم را کشید و گفت:
_نشستی رو به روم نگاه می کنی، دلبری می کنی بعد میگی کاری نکردم؟
لبخندی زدم و در چشم هایش خیره شدم.
دستم را گرفت و آهسته نوازش داد و گفت:
ناز داری، همه وجودت ناز و دلبریه
همون نگاهتم دل می بره
دل آدمو بیچاره می کنه
خواستم بگویم نه آن قدر که تو دل بردی و مرا شیفته خود کردی اما آهسته گفتم:
آقا جانم راست می گفت شما خیلی خوب هستی...
با شیطنت گفت:
چی میگی؟ نمی شنوم بکم بلند تر بگو.
خندیدم و گفتم:
میگم شما مرد خیلی خوبی هستی
_دوباره بگو آهسته میگی نمی شنوم.
سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
دارم میگم ...
حرفم را عوض کردم. چه اشکالی داشت بداند در دلم چه غوغایی است:
میگم خیلی دوست دارم.
صورت احمد سرخ شد.
با تعجب و حیرت به من نگاه کرد و پرسید:
چی؟
گفتم:
اذیت نکنین دیگه.
شنیدین چی گفتم.
_شنیدن که شنیدم ولی باور نمی کنم.
خوابم یا بیدارم؟
به او تکیه دادم و سرم را به شانه اش گذاشتم و گفتم:
معلومه که بیدارین.
این اولین باری بود که من به او از علاقه ام می گفتم.
انگار دیگر از او خجالت نمی کشیدم.
دوستش داشتم و دلم می خواست این دوست داشتن را به او ابراز کنم.
دلم می خواست در وجود مردانه اش غرق شوم.
خودم را به دست او بسپارم و دیگر از او جدا نشوم.
احمد صورتش را به سرم چسباند و آرام نوازشم کرد.
غرق در محبت وجود احمد بودم که با صدای مادر از جا پریدم.
روسری ام را پوشیدم و از پشت پنجره به او سلام کردم.
مادر جواب سلامم را داد و گفت:
صبحانه حاضره تشریف بیارید مهمانخانه.
چشم گفتم و پرده را انداختم.
احمد از جا برخاست و به سمت طاق رفت.
غصه ام شد.
بعد از خوردن صبحانه باید می رفت و من باز تا یک هفته از وجودش در کنارم محروم می شدم.
احمد کتش را روی دست انداخت و جعبه ها را برداشت.
به سمتش رفتم و گفتم:
این ها چیه؟ کمک نمیخواین؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩💛𓆪•
.
.
•• #مناسبتی ••
حلمای حسین...
همه دنیای حسین(:❤️🩹🌱
.
.
𓆩بهترینخواهردنیابرایحسینآمده𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💛𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
باور داشتند:
هر وقت دو گروه با یکدیگر
درگیر بشوند، حتما کسی
پیروز میشود،
که باگذشتتر باشد💕🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
🖼 عکسهای خانوادگی و مهد را
به کودک نشون بدین.
☝️هر عکس قصهای داره سعی کنید
که برای کودک بر اساس زمان عکس
و اتفاقات خوب روز عکس گرفتن و
حتی خود عکاس قصه رو تعریف
کنید .
👌این شیوه علاوه بر تقویت حافظه
تصویری، دایره لغات زبانی کودک رو
گسترش میده
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🔸آقایون بدانند
😉این را فراموش نکنید که زنها تا لحظه مرگشان هم منتظر نوازش و محبت هستند
و همواره از شما توقع محبت دارند.
😋اگر یک زن شاد میخواهی به همسرت محبت کن.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌏 تا جهان
یکسره برپاست✨
مرا شوقِ تـــــ♡ــــو بس😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1991»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دمکنبرایمچـ☕️ـاے
باگلبرگِخورشید🌞🌻
باحبهاےآوازِگنجشڪانـ🕊عاشق
لبخندتو💓
چیزےشبیهِعطرنانـ🍞ست
قدرےبخند😁
اےخندههایتجانِعاشـ😍ـق
✍🏻معصومه صابر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا زین العابدین،سجاد(؏)
"براے من به بازار رفتن و خريد يڪ درهم گوشت🥩
براے خانواده ام ڪہ ميل به گوشت دارند،😍
از بنده آزاد ڪردن دوست داشتنے تر است🥰.»
همراهِ همســـ👫ــرت خرید برو مؤمن😅
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
جســ🔍ــتجو کن
؏ــ♡ـشق را
در گرمـ❤️🔥ـــے
آغوشِ منــ😍ـ
#مأمن_آرامشم☺👌
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
خانوادهها برای ازدواج
نقش مهمی دارند؛
اما این نقش
همیشه هم مثبت نیست و
گاهی این موضوع مهم و خاص
از موانع ازدواج یه نفره
🍁 مثلا فرزندان خانوادههای طلاق...
⛅ یا فرزندان پدر و مادر معتاد...
فرزندانی که
توی ایجاد این شرایط
نقشی ندارند و فقط دچار آسیب شدند...
🍃 نگرانی اصلیِ
خواستگاران فرزندان این خانوادهها
اینه که نکنه شرایط پدر و مادر
روی روحیات و رفتارِ
فرزندشون تاثیر گذاشته باشه...
❗️راهکار این موضوع :
💚 در مورد فرزندان این خانوادهها
دید انصاف رو باید کاملا رعایت کرد؛
اینکه چه خصوصیاتی از پدر و مادر
دارند و کدوم خصوصیات مثبت در
اونها پررنگ و قابل توجهه...
💜 اگه خواستگاری از این خانوادهها
دارید و در شُرف ازدواج با هم هستید،
پذیرش شرایط زندگی همسر، اهمیت
داره تا بعد از ازدواج، این موضوع،
بهانه چالش و ناراحتی نشه
💙 اگه خودمون جزء این خانوادهها
هستیم، خوبه تلاش کنیم برای رفع
یا کمرنگ شدن این شرایط... مثلا برای
رفع اعتیاد اونها یا آشتی دادنشون
💚 فرزندان این خانوادهها با تلاش
برای اضافه کردن مهارتها و تواناییها،
میتونن خودشون رو به جامعه، ثابت
کنند و موقعیت ازدواج خودشون رو
کاملا بهتر کنند و ارتقا بدن...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
❌ حجاب اجباری اثر معکوس دارد
و زنان را بدحجابترکرده !
رضاخان نتونست به زور کسی را بیحجاب کنه،
شما هم نمیتونید به زور گشت ارشاد زنان را
با #حجاب کنید!!! ❌
🎙پاسخ: مرتضی کهرمی
#شبهه
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🐉 مردم یک روستا در هندوستان انقدر به حیوانات علاقه دارند كه هرگز به هیچ حیوانی آسیب نمیزنن (تا اینجاش همه چی خوبه)!
▫️جالبه بدونید که سال ۲۰۱۹ تو همین روستا، بیش از ۵۰۰ نفر برای تشییع جنازه یک تمساح ۱۳۰ ساله دور هم جمع شدند و برای مرحوم مجلس ختم گرفتن!
▫️مردم محلی این بزرگوار رو 'Gangaram' مینامیدن و قبل از آسمانی شدنش، ایشون رو به عنوان خدا و محافظ روستا میپرستیدند!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
گفتنیها را بگویید
امّا بهموقع!♨️
منتظر نمونید به این امید اینکه
شاید روزی خودش متوجه بشه🙂
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 قبلا واسه بیرون رفتن
از مامانم اجازه میگرفتم...
الان از زنم🥰
تنها فرقی که کرده اینه که
زنم نمیذاره برم😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 746 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هرروزیهفرصتدوبارهاست(:🌸💖
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
صنمــــــ☘ــــا چگـــونہ گویـــم⁉️
ڪـھ تـــــــ🧕ـــو نــــ✨ـورِ جآنِ مـــایـــــے💚
#نورقلبم❣
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوسوم
با لبخند گفت:
یکم سوغاتیه. ناقابله. از تبریز آوردم
_دست تون درد نکنه تو زحمت افتادین
احمد بسته ای روزنامه پیچ را به سمتم گرفت و گفت:
این حرفا چیه خانم؟ زحمت نبود، وظیفه است.
پیامبر خدا میگن وقتی سفر میرید سوغاتی بیارید.
اینام چیز قابل داری نیست.
این برای خانم خوشگلم
اینام یکم پنیر و شیرینیه برای خانواده خانم خوشگلم.
با ذوق بسته نسبتا سنگین را از دستش گرفتم و گفتم:
دست شما درد نکنه. اصلا توقع نداشتم.
احمد گفت:
دلم میخواست برات کفش بیارم ولی شماره پات رو نمی دونستم.
برای همین برات از قم چند تا کتاب گرفتم.
_ممنون لطف کردین مگه قم هم رفتین؟
_آره برگشتنا قم و تهران هم رفتم.
همیشه بعد تبریز، به خاطر کارام تهران و قم هم میرم.
روزنامه دور بسته را پاره کردم. سه جلد کتاب تقریبا قطور بود درباره حضرت زهرا، امام علی و امام زمان.
از او تشکر کردم و گفتم:
حتما می خونم شون. این کتابا از هر چیزی برام با ارزشتره.
احمد گفت:
خدا رو شکر که خوشت اومد.
بوی اسپند از حیاط به مشام رسید.
احمد گفت:
بریم صبحانه؟
کتاب ها را روی طاق گذاشتم و گفتم:
بریم.
با هم از اتاق خارج شدیم. احمد با مادر سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بعد یا الله گویان وارد مهمانخانه شدیم.
آقا جان تنها بود.
کنار آقاجان نشستم و با لبخند سلام کردم.
احمد هم کنارم نشست.
مادر هم به اتاق آمد و مشغول چای ریختن بود که احمد جعبه ها را به سمتش گرفت و گفت:
مادر جان این سوغاتی ها ناقابله
امید وارم خوش تون بیاد.
مادر با لبخند جعبه ها را از دست احمد و گرفت و تشکر کرد و گفت:
ممنون پسرم زحمت کشیدین راضی به زحمت نبودیم
لطف کردین.
احمد هم گفت:
خواهش می کنم کاری نکردم ناقابله.
مادر در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:
صاحبش قابل داره پسرم
دستت درد نکنه
حالا اسم این شیرینی ها چی هست؟
اسماعیل همیشه برامون عسل و پنیر میاره شیرینی تبریزی ما ندیده بودیم.
احمد یکی یکی اسم شیرینی ها را گفت.
آقاجان جعبه فلزی پنیر را برداشت و گفت:
به به پنیر لیقوانم که آوردی
حسابی خجالت مون دادی.
مادر گفت:
حاجی عاشق پنیر لیقوانه
از همه چی بیشتر همین پنیر لیقوان رو دوست داره.
آقاجان کمی پنیر را با چاقو برید و برای مادر لقمه گرفت، به دست مادر داد و گفت:
البته من شما رو بیشتر از همه چی دوست دارم
مادرم هم زمان که از حرف پدرم ذوق کرد از خجالت سرخ شد و زیر لب گفت:
خاک بر سرم حاجی.
مادر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
احمد سر به زیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و آقا جان خوشحال لبخند دندان نما می زد.
آقاجان همیشه در هر فرصتی جلوی ما به مادر ابراز علاقه می کرد و مادر با این که ذوق می کرد ولی خجالت می کشید و معمولا می رفت و
ما همیشه از دیدن علاقه آقا جان به مادر ذوق می کردیم
آقاجان از پنیر سوغاتی در پیش دستی مان گذاشت و گفت:
احمد آقا برای خانمت لقمه بگیر.
_چشم آقاجان
احمد سریع نان برداشت و برایم لقمه گرفت.
جلوی آقاجان خجالت کشیدم و سر به زیر و با شرم لقمه را از دستش گرفتم.
بعد از تمام شدن صبحانه سفره را جمع کردم.
آقا جان از اتاق رفت تا لباس بپوشد و برای دعای ندبه برود و احمد هم از جا برخاست تا بروم
از رفتنش دلگیر شدم و با غم نگاهش کردم.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
الان میرم ولی اگه حاجی قبول کنه عصر میام دنبالت.
از حرفش خوشحال شدم و با هم از مهمانخانه بیرون رفتیم
همراه مادر برای بدرقه شان تا دم در حیاط رفتیم.
احمد رو به آقاجان گفت:
اگه اجازه بدید عصر بیام دنبال صبیّه تا شب بریم خونه آقام
منظور احمد از صبیه را نفهمیدم.
آقاجان دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و گفت:
شما صاحب اجازه اید.
صبیه ما دیگه همسر شماست.
هر وقت خواستی بیا دنبالش
نیازی به اجازه گرفتن هم نیست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوچهارم
احمد از آقاجان تشکر کرد و همراه آقاجان از ما خداحافظی کرد و رفتند.
همراه مادر به مهمانخانه برگشتیم و وسایل را جمع کردیم.
مادر به مطبخ رفت و من کنار حوض ظرف ها را شستم.
به محمد علی که تازه بیدار شده بود سلام کردم و گفتم:
چه دیر بیدار شدی.
محمد علی به بدنش کش و قوسی داد و لب حوض نشست و گفت:
تا اذون صبح بیدار بودم.
سبد ظرف ها را برداشتم و پرسیدم:
چرا بیدار؟
محمد علی مشتی آب به صورتش زد و گفت:
نمی دونم محمد حسن چش بود همش تو خواب ناله می کرد.
_نکنه تبی چیزی کرده؟
محمد علی با پشت شلوارش دست هایش را خشک کرد و گفت:
نه تب نداشت. بدنش داغ نبود.
دیگه دیدم نمیذاره بخوابم نشستم به درس خوندن.
بعد نماز صبح دیگه چشمام گرم شد خوابیدم.
محمد علی جلو آمد و سبد را از دستم گرفت و پرسید:
احمد رفت؟
خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم:
آره با آقاجان رفت.
محمد علی به سمت مطبخ رفت و من هم پشت سرش رفتم.
به مادر سلام کرد و سبد را گوشه مطبخ گذاشت.
جلو رفت و مادر را بغل گرفت و گفت:
الهی قربونت برم دلم برات یه ذره شده بود.
مادر خودش را از بغل محمد علی بیرون کشید و گفت:
عه برو اون ور پسر خرس گنده این کارا چیه می کنی؟
محمد علی خندید و گفت:
خیلی دلم برات تنگ شده بود.
نبودی خیلی بد بود.
انگار خونه جون نداشت.
مادر لبخندی زد و گفت:
بشین برات صبحانه بیارم
محمد علی روی زیلو نشست و مادر برایش چای ریخت و سفره پهن کرد.
محمد علی لقمه گرفت و با دهان پر گفت:
از وقتی نبودی ما یه صبحانه یا شام درست حسابی نخوردیم.
این رقیه خانم تنبل که بلد نبود یه صبحانه درست بیاره یا شام خوشمزه بپزه.
اصلا این صبحانه امروز طعم و بوش کلی با صبحانه ای که رقیه میاره توفیر داره.
این پنیر انگار با آدم حرف میزنه دل آدمو قلقلک میده.
مادر خندید و گفت:
این حرفا چیه پسر. از دخترم ایراد الکی نگیر.
ماشاء الله دخترم کدبانوئه.
این صبحانه امروزم همونیه که رقیه میاورد فقط پنیرش رو احمد آقا سوغاتی آوردن برای همین طعمش متفاوته.
من و مادر ریز خندیدیم و محمد علی گفت:
دست احمد آقا درد نکنه ولی کلی میگم صبحانه امروزو چون شما آوردی مزه اش فرق داره
شما مادری با عشق و محبت چای دم کردی و سفره انداختی برای همین این صبحونه یه حال دیگه به آدم میده.
این رقیه که همش تو این روزا که شما نبودی گرفته و اخمالو بود.
امروز یکم اخماش باز شده.
به محمد علی خندیدم و گفتم:
حالا برای جا باز کردن تو دل مادر چرا منو خراب می کنی؟
مادر در حالی که برای محمد علی چای شیرین می کرد گفت:
دخترم دست تنها بوده با کلی کار
روش فشار میومده خسته می شده تو فکر می کردی اخمالویه.
وگرنه رقیه هم با علاقه و محبت براتون سفره می انداخته و غذا میاورده.
محمد علی لیوان چای شیرین را از مادر گرفت و تشکر کرد و گفت:
تنها که نبود زن داداشم بود.
اون شبایی که غذا کار زن داداش بود خوب بود. بقیه شبا تعریفی نداشت.
مادر خندید و گفت:
محمد علی این قدر سر به سر دخترم نذار.
دخترم خیلی هم دستپختش خوبه
محمد علی به من اشاره کرد و گفت:
حالا ببین هر چی من میگم مادر ازت طرفداری می کنه
بعد میگن مادرا پسرا رو بیشتر دوست دارن.
خندیدم و گفتم:
حسودیت نشه مادر جان فرشته است.
دلش نمیاد بین بچه هاش فرق بذاره.
الان اگر من از تو بد بگم طرفداری تو رو می کنه.
محمد علی الهی شکر گفت و از جا برخاست. خم شد و روی سر مادر بوسه ای محکم زد و گفت:
بله حق با توئه
دور این مادرو باید طلا گرفت.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•