eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.8هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام زمان(عج) فرمودند: اِنّی اَمانٌ لِأَهلِ اِلأرضِ کما أَنَّ النُّجومَ اَمانٌ لِأَهلِ السّماء🌱 من برای اهل زمین، أمن و أمانم؛همانگونه که ستارگانِ آسمان، أمن و أمان اهل آسمانند 📗 بحار، ج ٧٨، ص ٣٨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌شاه بیت نفسش🥰 حرمت "عیسی" دارد🌱 مُرده ای را كه👇🏽 نفس های "تو" تلقین بدهد😌᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1285» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• عطرگل باران☔️ به مشام آوردم😌 ازباغ پرندگان🕊 پیام آوردم💌 وا کن در خانه را🏡 که صبـ⛅️ـح آمده است من چایی☕️ولبخند😊وسلام✋🏻آوردم سلااااااااام صبح بخییییییییر😍🫀🌸 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• ازدواج خوب ازدواجیه که به موقع و بعد از شناخت مناسب انجام شه... برای همین 😬 نه یهویی بله گفتن خوبه و 😌 نه امرررووز و فررردددا کردن و عقب انداختن ازدواج اما چه مواردی 😳 باعث می‌شه که یهویی و بدون فکر و شناخت، ازدواج به کسی رو بپذیریم؟ برای این موضوع به کدوم موارد توجه کنیم...؟ ⛅ تله اول: ظاهر خوب یا موقعیت اجتماعی خواستگار 🍃 تله دوم: عجول بودن ذاتی 🍂 تله سوم: فرار از احساس تنهایی ⚡ تله چهارم: بحران‌ها و زخم‌های گذشته 🌙 تله پنجم: احساسات و هیجانات شدید 🌵 تله ششم: چشم و هم‌چشمی 🍁 تله هفتم: ترس از بالا رفتن سن ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• خودخواهَم😎 وقتے تَمامِ جَهان را بَراے میخواهَم و تـ💓ــو را تَنها بَراے خُودم🥰 🙈😜 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏‏امروز با مامانم رفتیم خرید؛ موقع کارت کشیدن مغازه دار بهم گفت: «عذر میخوام، رمز شریفتون؟» :))))))) این نزدیکترین تجربه من به مقام انسانیت بود😄 . . •📨• • 841 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• قلبم کبوتری‌ست که بیتاب می‌شود🕊 وقتی که دور می‌شود از گنبد طلا✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•◟🗳️◞• •• •• 🇮🇷 ایران با رای من🗳 آماده میشه برای ظهورت🌱 🔸ولادت امام زمان(عج) فرخنده باد🌹 | | | | | . . آدرس تمامی کانال‌های ما(ایتا،تلگرام)                   •••👇👇👇••• 🆔 T.me/Asheghaneh_Halal 🆔 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🆔 Eitaa.com/Heiyat_Majazi 🆔 Eitaa.com/Rasad_Nama •◟🗳️◞•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هنوز خورشید تازه طلوع کرده بود که صدای آقا غلام از بیرون اتاق شنیده شد. سریع روسری و جوراب و چادر پوشیدم و احمد او را تعارف کرد تا به اتاق بیاید. با آقا غلام سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و سرم را به ریختن چای و آماده کردن صبحانه بند کردم. آقا غلام سر به زیر نشسته بود و با احمد صحبت می کرد که سفره را پهن کردم. پنیر و خیار، نیمرو و گوجه و استکان های چای را سر سفره گذاشتم و خودم به بهانه شستن دستار احمد از اتاق بیرون آمدم. گرسنه بودم ولی باید تا بیرون آمدن آن ها از اتاق صبر می کردم. به دستار احمد صابون کشیدم و چندین بار چنگ زدم تا بالاخره رنگ آلبالوها را توانستم پاک کنم. آن قدر دستارش را سابیدم و چنگ زدم که پوست مچ دستم هم آسیب دید. دستار را روی بند پهن کردم و با دیدن احمد و آقا غلام که بیرون از اتاق با هم مشغول صحبت بودند به اتاق برگشتم. احمد ظرف ها و سفره را جمع کرده بو و اتاق کاملا مرتب بود. با لبخند رضایتی که بر لبم نشسته بود به طرف شیشه پنیر رفتم و کمی پنیر روی نان گذاشتم و صبحانه خوردم. کوزه آب را به همراه دو لیوان برداشتم و پای درخت گذاشتم تا هر وقت تشنه شدند آب بنوشند. گویا محل مناسب برای چاه را پیدا کرده بودند و مشغول کندن زمین شده بودند. تمام کارها را قرار بود خود احمد با راهنمایی و کمک آقا غلام انجام دهد. کمی بادمجان پوست گرفتم و همراه گوجه در روغن سرخ کردم و همراه کمی آب گذاشتم بپزد و تا ظهر سر خودم را به برگه کردن میوه ها گرم کردم. با صدای اذان گفتن آقا غلام دبه ای آب برداشتم و به مسجد رفتم. بعد از نماز بعد از سلام دادن به امام رضا دلم به شدت هوایی شد و هوس زیارت کردم. دلم برای روزهایی که هر روز به حرم می رفتم و رو به ضریح و گنبد امام رضا دعا می خواندم و درد دل می کردم تنگ شده بود. با گریه از امام رضا خواستم به زودی زیارتش را روزی ام کند و دوباره قسمتم شود در آن صحن و سرا پا بگذارم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از مسجد که برگشتم آقا غلام را دیدم که پای درخت نشسته و چای می نوشد. احمد هم بالای پشت بام اتاق رفته بود. از همان بالا با دیدنم لب هایش آن قدر به لبخند کش آمد که دندان هایش هم معلوم شد. با ذوق برایم دست تکان داد و من از ذوق و خجالت رویم را گرفتم و به اتاق برگشتم. صدای پایین پریدن احمد را شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد. کوزه خالی را به دستم داد و گفت: یکم آب میدی؟ کوزه را گرفتم و پرسیدم: بالای بام چی کار داشتی؟ احمد روی زیلو نشست، پاهایش را دراز کرد و گفت: رفتم برگه ها رو برات پهن کنم خشک بشه. لیوان آبی به دستش دادم و پایین پایش نشستم. در حالی که کف پایش دست می کشیدم (همون ماساژ😜) تا خستگی اش در برود گفتم: سقف که گنبدیه کجاش برگه ها رو می خواستی پهن کنی؟ احمد به گوشه ای از سقف اشاره کرد و گفت: اون گوشه هاش یکم جا هست همون جا پهن کردم. گفتم حیاط رو زمین پهن کنی هی حیوون میاد کثیف میشه باز دلت بر نمی داره بخوری _دستت درد نکنه چه خوب که حواست به همه چی هست وسط این همه کار و خستگی فکر و ذهنت به منم هست. احمد دستم را گرفت و گفت: اگه فکر و ذهنم پیش تو نباشه عجیبه. این پای منم کثیفه دستت کثیف میشه ولش کن لبخند زدم و گفتم: اشکالی نداره بذار یکم خستگیت رو در کنم میخوای آب بیارم پاتو بشورم؟ _میخوای منو از خجالت آب کنی؟ کف پایش را بوسیدم که پایش را جمع کرد و با اعتراض گفت: نکن قربونت برم من میگم کثیفه دستت کثیف میشه تو می بوسی؟ دوباره پایش را در دست گرفتم و در حالی که دست می کشیدم گفتم: این دست و پا رو که برای آسایش خانوادش زحمت می کشه باید آب طلا گرفت بوسیدنش کمترین کاریه که میشه کرد. به کف پای احمد نگاه دوختم و گفتم: الهی بمیرم چقدر جای خار توی پاته احمد چهار زانو نشست و گفت: خدا نکنه عروسکم خاره دیگه سر زمین که میریم موقع کار فرو میره ولی درد آن چنانی نداره که اذیت کنه به احمد نگاه دوختم که گفت: از مسجد که میومدی نگات می کردم حس کردم پکر و گرفته ای چیزی شده؟ به سمت دبه آب رفتم تا کوزه را آب کنم و گفتم: نه چیزی نشده احمد از جا برخاست و کنارم آمد و گفت: چشماتم هنوز قرمزه مشخصه گریه کردی ... راستشو بگو چیزی شده؟ دلت تنگ شده؟ روبروی احمد ایستادم. کوزه را به سمتش گرفتم و گفتم: چیزی نشده باور کن ... فقط موقع سلام دادن یه دفعه دلم هوای حرم رو کرد. با بغض گفتم: بدجوری عادت کرده بودم هر روز برم حرم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌بخند🎉 تا بنشانی باز🌱 کنار چایی من قندی🥰᚛•• حامد عسکری ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1286» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• سـتـاره ای بـدرخـشـیـد و ماه مـجـلـسـ✨ شـد🪴 تمـام هـسـتـے زهـرا نـصـیـب نـرجـسـ🌺 شـد💛 😍🎉 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 💐⃟ هر نفــ💚ــس آواز ؏ــشـــ💕ــق میرسد از چپ و راست ما به فلــــ💫ـک مےرویـم عــــــزم تمـاشـــــا که راســـــت🥰💐⃟ 💖 🌼 🌸 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خانوم گل🌸 آراستگی شما شرط لازم برای آرامش روانی همسرتان است💞☺️ ❗️ اما کافی نیست👇 ✍ شماست✅ که او را تا همیشه آرام و عاشق در کنارتان حفظ می‌کند😍😉 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩𓆪• . . •• | •• ❣️پادشاه قلبم امام زمانم❣️ 🦋 مولای مهربان غزل های من سلام 🤍سمت زلال اشک من آقای من سلام 🦋نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز 🤍 آبی ترین بهانه دنیای من سلام💚 خوش آن صبحی که با طلوع تو روشن شود🌺🌿 💖 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💫 . . Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏‏سلام. روز عقدم قرار نبود جشن بگیریم بعد نامزدم سوپرایزم کرد کل فامیل رو دعوت کرد خونه مامانم؛ من با عجله رفتم آرایشگاه بهش گفتم برو دسته گل بخر💐 رفت بعد یساعت زنگ زد گفت چه مدلی میخوای؟ یه درخت گلابی هست اونو بیارم😞 اصلا کل سوپرایز رو با این جمله فنا کرد😂 . . •📨• • 842 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽🎞᯽• . . •• •• 🗳 خاطره بازی انتخاباتی با استاد درس‌هایی از قرآن ❗️قرائتی هم دل خوشی از بعضی مسئولین ندارد ... | | | | . . ᯽بدون‌ِاستورےنمونے᯽ Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽🎞᯽•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• نذار حسرت زیارتت به دلمون بمونه عزیز دلم.. . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت. مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت: الهی قربون دلت برم می دونم چه قدر سختته منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم نگاه به صورتش دوختم و گفتم: دشمنت شرمنده بشه الهی احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم. بهت قول میدم. لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم: وای راست میگی؟! احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم: وای باورم نمیشه خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم مکثی کردم و پرسیدم: دیدن خانواده هامونم میریم؟ احمد خجالت زده گفت: فکر نکنم امکانش باشه اگر می شد که حتما می رفتیم با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم. بازویش را فشردم و گفتم: اشکالی نداره فکرش رو نکن. همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم. می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین به سمت پیک نیک رفتم و گفتم: بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین. احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت: دستت درد نکنه فقط ... بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی. چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• گرمای اتاق دیوانه کننده بود ولی به خاطر شرایط و حضور آقا غلام نمی شد از اتاق بیرون بروم لباس هایم را خیس کردم و با چارقدم خودم را باد می زدم. کمی کتاب های احمد را خواندم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به این امید که در خواب گرما را کمتر احساس کنم. کف پاهایم از شدت گرمایی که از درون حس می کردم می،سوخت. پاهایم را به دبه آب چسباندم و چشم بستم. چند باری احمد به اتاق آمد ولی از گرما آن قدر بی حال شده بودم که نای حرکت نداشتم. تمام لباس ها و همه وجودم خیس عرق شده بود. دم غروب با رفتن آقا غلام به هر سختی بود دوباره گوشه اتاق حمام کردم و خوشحال بودم به زودی با ساخته شدن مستراح از این وضعیت راحت می شوم. لباس هایم را پوشیدم و مشغول شانه زدن موهایم بودم که احمد تشت آب را برداشت و برد پای درخت خالی کرد. به اتاق برگشت و کف اتاق دراز کشید. خستگی از سر و رویش می بارید. برایش چای ریختم و بالای سرش نشستم. تشکر کرد و گفت: بی زحمت یک لباس تمیز بهم بده با این سر و وضع نیام مسجد دست دراز کردم و از داخل بقچه پیراهن سفید رنگی بیرون کشیدم. دکمه های یقه احمد را باز کردم و کمکش کردم لباسش را عوض کند. احمد تشکر کرد و بیرون رفت تا هم دست و پایش را تمیز بشوید و هم وضو بگیرد. با صدای الله اکبر اذان شیخ حسین از اتاق بیرون آمدم و به طرف احمد که لب جوی نشسته بود رفتم. هم قدم با او به مسجد رفتم و در نماز جماعت شرکت کردیم. شیخ حسین معمولا بعد از نماز کمی مسائل اخلاقی و احکام بیان می کرد ولی آن شب سخنرانی اش فرق داشت. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌آسمان غرق خیال است کجایی آقا🌱 روز میلاد شما است کجایی آقا🌸 یک نفر عاشق اگر بود زمین می فهمید🌹 عاشقی بی‌تو محال است کجایی آقا✋🏼᚛•• . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1287» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•