•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
✨وَهُوَ الَّذِے يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مَا قَنَطُوا
وَيَنْشُـرُ رَحْمَتَهُــ ۚ
وَ هُوَ الْوَلِــے الْحَمِيدُ💙🦋
و اوسـت خدایـے کـہ
باران را
پس از
نومیـدے خلق مـےفرستد🌦
و رحمـت (و نعمت) خود را فراوان مـےگرداند🎈
و اوسـت
خـداوندگار مـحبوب الذّات ستوده صـفات 🌸
|آیـہ ۲۸ _سـوره شـورے|
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام هادی(ع):
مَنْ هانَتْ علیه نَفْسَهُ فلاتَأمَنْ شَرَّهُ👌
امام هادی(ع):
کسی که خود را پست شمارد، از شر او در امان مباش.☝️
منبع : بحارالانوار، ج۷۲، ص۳۰۰✍
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
-من اهل عشق و عاشقی نبودم
اما تو از کنارم رد شدی
و جانم به دکمهی پیراهنت گیر کرد.
👒
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تا حالا شده به یه نفر نگاه کنے
و دعا کنی که کاش خدا
هیچوقت ازت نگیرتش؟
تو برا من همون یه نفری♥️:)
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 به راننده تاکسی گفتم:
حاجی انصافا اینجوری تحلیلات یادم
نمی مونه، کولرو روشن کن😂😢
گفت: نه گرم باشه بهتره میخوام فضای
تنور داغ انتخاباتی برات تداعی بشه😉🗳
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 941 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
مـــ🖐🏼ــــن
خیلــــــ🥰ــــــــــی
آقا سجـــــ🧔🏻♂ـــــــــــاد رو
دوســـــــــــــــــت داشتــــ♥ـــم..
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
مداحی آنلاین - نماهنگ کشتی نجات - عرب خالقی.mp3
4.2M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
دنیا رو آب ببره چشما رو خواب ببره
ما رو تنها میتونه کشتی ارباب ببره
#شب_زیارتی_ارباب
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خدا میبیند...
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_پنجم
به طرف کلاس شماره سه میروم، روی صندلی رو به تخته مینشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند، آه میکشم از ته دل...
سرم را بلند میکنم، دو پسر هم سن و سال خودم، جلوی در ایستاده اند و مرا نگاه میکنند، شاید نمیدانند که من هم کلاسی شان هستم.
صدای کسی میآید:چرا نمیرین تو بچه ها؟
و پسر دیگری در چهارچوب در ظاهر میشود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پائین می اندازد. نرمه مویی صورتش را پوشانده.
بلند میشوم:سلام، من شاگرد جدید کلاس عربی ام.
دو پسر اولی، آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند.
پسر قد بلند، هم چنان سر پایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر، در ردیف من مینشیند. کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می شود و ردیف عقب مینشیند. با کتاب هایم خودم را مشغول میکنم. ناخودآگاه نگاهم به پسرقد بلند میافتد،نگاهش مدام به در
است، انگار منتظر کسی است.
:_سلام بچه ها
استاد داخل کلاس میشود، به احترامش بلند می شویم و مینشینیم.
به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود:شما خانم نیایش هستین درسته؟
:_بله استاد
:_بچه ها خانم نیایش، مِن بعد همراه ما هستن، خب بهتره بریم سراغ..
صدای در، حرف استاد را قطع میکند.
:_بفرمایید
در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی، در چهارچوب در ظاهر میشود.
اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند، چهره ی معصوم و دوست داشتنی اش است، که بدون آرایش، قشنگ و زیباست.
نفس نفس میزند، با حسرت به چادر روی سرش خیره می شوم.
:_ببخشید استاد
:_خانم زرین، بفرمایید، نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم. راستی خانم نیایش (با دستش مرا نشان میدهد) هم کلاسی جدیدتون هستن.
دختر به طرفم میآید و وسایلش را روی صندلی کنار من میگذارد.
:_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین
:_منم نیکی نیایش هستم.
هردو همزمان میگوییم:خوشبختم.
آرام میخندیم،چقدر جذاب و دوست داشتنی است.
استاد سرفه ی کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته، نگاه میکند.
ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم، همان پسر، دست چپش را بالا میآورد، اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید.
به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت، چشمک میزند و می خندد.
پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می اندازد و ریز میخندد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششم
متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟
به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع
★
کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون
برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟
نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما...
ناچار دست می دهم:معلومه
میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش
میزند:فاطمه؟
هر دو برمیگردیم، همان پسر است.
حس میکنم، مغزم منفجر می شود.
:_باز جزوه ات رو جا گذاشتی
و جزوه را به دست فاطمه می دهد.
فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟
حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم
حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید:
همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره
پله ها را با سرعت پایین میروم...
حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه
جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن
امثال توعه...
سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما...
از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم...
صدای موبایلم میآید، به خودم میآیم، سر خیابان رسیده ام...
:_الو
اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا
:_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟
:_آقای اشرفی من سر خیابونم
:_الان خدمت میرسم خانم.
دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم.
:_آخه خانم، آقا امر کردن...
:_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین.
باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود..
یاد حرف های عمو میافتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو
خوب باش...
آرام میشوم با یاد حرف هایش...
به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم..
بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم..
و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
از همه دنیا دلم دل میکند آقا، فقط
گوشه صحن حرم، آرام میگیرد دلم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 هر چند زهر، قلب تو را پاره پاره کرد❣
اما به یاد کرب و بلا گریه می کنى😔
﮼𖡼 اصلاً خود تو کرب و بلای مجسمى🚩
وقتی برای خون خدا گریه می کنى✋
محسن بلنج /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1395»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
از صبـا پــرس💙
کـہ ما را
😇همه شب تا دم صبـح
بوے زلف تو همان
مونس جان اسـت🌱
کـہ بود . . .💖
#حافظ
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
قالَ الإمام الجواد (علیه السلام):
مُلاقاةُ الاْخوانِ نَشْرَةٌ، وَتَلْقیحٌ لِلْعَقْلِ وَإنْ كانَ نَزْراً قَلیلاً. 👌
امام جواد(ع):
ملاقات و دیدار با دوستان و برادران، موجب صفای دل و نورانیّت آن می گردد و سبب شكوفایی عقل و درایت خواهد گشت، گرچه در مدّت زمانی كوتاه انجام پذیرد.❤️🩹
منبع:امالی شیخ مفید، ص 328، ح 13✍
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
میان ما و شما
عهد در ازل رفته است✋🏻
هزار سال براید همان نخستینے💚
#سعدے
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
این شربتـاے ضد گــرمـا🥵
انـگار مسـتقیـم از بهــشت اومــدن😋😍
بــراے شـربت ریحون:
ریحـون بنفش:500گرم🌿
شــکــر:1پیمانه
لــیمو:2برش🍋
جوهــر لیمو:1ق چ
لیــموناد :
زســت لیمو:5 عدد
شــکر:1 پیمانه
لیمــو:500 گرم🍋
لـیموناد هندوانه:
زست لیمو :۲ عدد
شـکر: 1 پیمانه
هندونـہ:700 گرم🍉
نعنا:به مقدار لازم🌱
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
همســــ"💍"ــــــــر شهیــــــــــ"🌷"ــــــــــد:
همیشــــ"🖐🏼"ـــــه چشمهــــــ"🥲"ــــای حمید قرمز بود.
من دیگـــــــــ"💔"ـــــــــــھ سفیــــ"🤍"ــــــدی چشمهـــــ"👀"ـــای
حمیـــــــــــ"🙃"ــــــــد رو ندیـــــ"😔"ـــــده بودم!
#کاش_بلدباشیم_ماهم_خواب_را_برخود_حرام_کنیم💔
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
enc_16268257891197833353438.mp3
3.87M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
ای جان جهان امام باقر.....
#شهادت_امام_باقر_علیه_السلام
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان 🖤
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
-یا رب تو دیده را ز غمش پر ز آب کن
-ما را غلام حضرت باقر حساب کن🖤
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هفتم
بند کیفم را محکم با دست میگیرم.
مامان در آشپزخانه است، مشغول صحبت با منیر خانم، خدمتکار خانه مان، از وقتی بچه بودم او در این خانه بود. آخرین باری که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟
مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟
منیر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم، حواسم به همه چی هست.
:_اگه کمک لازم داشتی، بگو چند نفر بیان، دست تنها نباشی.
:_ممنون خانم، چشم
سرفه ی کوتاهی میکنم. مامان متوجه حضورم می شود.
:_من میرم کلاس، کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود: میگفتی اشرفی میاومد دنبالت.
:_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس، ممنون، خداحافظ
مامان جواب نمیدهد، اما منیر خانم به گرمی بدرقه ام میکند:به سلامت خانم جان، خدانگهدارتون
لبخند میزنم، تلخ.
هوای خفه ی خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاط میگذارم.
از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطمه، چندباری به سرم زد، دور کلاس عربی را خط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم، شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعه دیدم، باید سلامت ایمانم را
در میان گرگ های در کمین حفظ کنم.
سر خیابان که میرسم، نگاهی به دور و بر میاندازم، هیچکس نیسـت، چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخند دنیا،روی لبم نقش بسته. مقنعه ام را صاف میکنم و دوباره کیفم را روی شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه به سمت کلاس میروم، برای اینکه بتوانم چادرم را سر کنم، به آژانس، آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم.
پژوی زرد، جلوی سوپرمارکت ایستاده، پاتند میکنم و به طرفش میروم.
...........
کتاب عربی ام را روی میز میگذارم، اضطراب دارم.. همان پسر، دوباره دو صندلی آن طرف تر از من
نشسته، به در کلاس نگاه میکنم، فاطمه و پس از او، استاد وارد کلاس می شوند. آب دهانم را قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند، به طرفم میآید: سلام نیکی جون
سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب ساامش را می دهم. روی صندلی کنار من می نشیند... کاش کنارم نمینشست.
:_خوبی؟ من نمی دونستم تو هم چادری هستی، چقدر خوب!
با پایم روی زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده...
لبخند کمرنگی میزنم، ادب حکم میکند به گرمی جوابش را بدهم، اما من فقط آرام میگویم:ممنون
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_هشتم
استاد میپرسد: بچه ها، آقای فریدی زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد، پس درسو شروع نمیکنیم، موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد، همه ی ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد: خب پس، خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
:_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
:_بله استاد
:_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟
:_راستش استاد... من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم، اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد، ذوق میکند: عالیه،آفرین..
صدای در میآید و فریدی، هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود: ببخشید...ترافیک....بود
استاد بلند می شود:ایرادی نداره، بفرمایید تو
و درس را شروع میکند.
.........
کلاس که تمام می شود، به سرعت بلند می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم.
فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام، خودم را به نشنیدن میزنم.
به سرعت از پله ها پایین میروم، پاهایم درد میگیرند، چهار طبقه است...
به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو به رو شدن با فاطمه..
ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جا میخورم،با دیدن فاطمه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم.
فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟
:_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟
به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال، مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم...
فاطمه چند برگه به دستم میدهد:بیا خانم، تو از منم که حواس پرت تری، هم جزوه ی جلسه ی پیش، هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی.
:_ممنون
:_خواهش میکنم، شانس آوردیم محسن هست.
دل به دریا میزنم، مرگ یک بار ،شیون هم یک بار:محسن کیه؟
:_محسن عالیی دیگه، هم کلاسی مون، برادرم.
جا میخورم:چی؟
میخندد_:چیه؟ نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟
:_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا....
خجالت میکشم،چرا زود قضاوت کردم...
:_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟
:_آره
:_بیا بریم تا بهـت بگم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
آقای امام رضا(ع)
زاده شدم تا تو را دوست بدارم🩵
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 قرصِ قرص است دلم💚
چون تو عزیز دلمی🌹
الهام ابراهیمی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1396»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
خـدا خودش گفته ؛
لَا تَخَف وَلَا تَحزَن✋🏻
إِنَّا مُنَجُّوكَ🫀
نتـرس و غمگين نباش؛
زيرا مـا نجات دهندگان تو هستيم ...🌱
پــس غـصهی چیو میخوری؟ :)💚
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
سوالات خواستگاری:
توی دوره خواستگاری
برای شناخت دقیقتر و عمیقتر
در مورد موضوعات مهم و اساسی
باید سوالات سنجیده پرسید
مثلا،
درمورد موضوعاتی که ممکنه
دیدگاهها، درمورد معنیش فرق کنه
خوبه اول به اشتراک برسیم 👇
💚 : شما اهل #قناعت هستین؟
💜 : بله حتما
(قناعت از دید من: اکتفا به پنج دست مانتو مجلسی 🎨
قناعت از دید اون: در سال، خرید یک لباس ساده)
💚 : شما یه آدم #باایمان هستین؟
💜 : بله، همیشه
(ایمان از دید من: نماز اول وقت و مستحباتش
ایمان از دید اون: نماز خوندن 🔆)
💚 : به #علم و دانش چی؟ علاقه دارین؟
💜 : بله خیلی...
(علم از دید من: ادامه دادن تا پرفسورا
علم از دید اون: خوندن پیامکای #پرفسور_سمیعی 😶)
آره
توی این دورهی خاص
توجه به جزییات و دقت روی اونها
آیندهی روشنتر و بهتری رو
میتونه رقم بزنه ... 🌸🍃
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•