eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏به مامانم گفتم برای امتحانم استرس دارم، گفت فلان دعا رو بخونی استرست میره☺️ آنقدر دعاش سخته که الان همش استرس دارم دعاهه یادم نره😬😅 . . •📨• • 946 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تماشایی ترین تصویر دنیا می‌شوی گاهی دلم می پاشد از هم بس که زیبا می‌شوی گاهی :)🫂🫀 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
4_5845707590893309897.mp3
2.63M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• منم شیعه علی حضرت 110 نور علی توی وجود شیعه موج میزنه راهه علی تموم خانواده منه . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
‌ نفس‌هـا در سینـه حـبس🤭💭 خُــب بریـم سراغ بـرنده‌های چالشِ #مختص_عشق_حلالم😃💕 برنده ڪه میگم نه برن
🪞💕☁️🎀 •• | •• و هدیه‌هایی ڪه دونہ به دونہ دارن مے‌رسن‌دستِ‌صاحبانشون🥺💜🌸 مبارڪتون باشه خیلے زیاد😍🪴 جالبھ بدونید این نشانگرها هنرِ دستِ خادمانِ ڪانالِ خودمونه🤭😌🧵🪡 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🪞💕☁️🎀
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈همسرِ شما قدرت حدس زدنِ احساساتِ شما رو نداره😵‍💫 👈 اگر ازش دلخوری باهاش حرف بزن👩‍❤️‍👨 👈یادت باشه ... رابطه‌ها با نگفتن‌ها به پایان می‌رسد🤐❗️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ......... لپ تاب را زیر بغلم میزنم، عصا را بر میدارم و مثل پنگوئن شروع به راه رفتن میکنم، می خواهم از جلوی اتاق رد شوم، مامان مشغول ماسک گذاشتن روی صورتش، متوجه ام میشود: نیکی کجا میری؟ این همه این پله ها رو بالا پایین نکن، بگیر بشین :_حوصله ام سررفته، میرم حیاط یه دوری بزنم. :_ژورنال ها رو دیدی؟ لباساتو انتخاب کردی؟ جلوی پله ها میرسم، به اندازه ی پایین رفتن از اورست سخت به نظر می رسد. نفسم را بیرون میدهم و بلند میگویم: نه فعلا پله ی اول به خیر میگذرد. مامان هم بلند، از همان اتاق جوابم را میدهد: زودتر انتخاب کن، ژیلا جون که میره دوبی برامون بیاره. ما که به خاطر پای تو نتونستیم امسال بریم پله ی پنجم را به سختی پایین میروم: تقصیر من چیه مامان؟ خودتون میرفتید... مامان جوابم را نمیدهد، مطمئنا نشنیده و الا حتما جواب میداد، حتما میگفت: من گفتم بریم، بابا قبول نکرد... من هم میگفتم: بابا از تو خیلی مهربون تره مامان مامان هم میگفت: تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه مسعود اصرار نمیکرد... بیست و پنج پله ی باقی مانده، با جان کندن تمام میشوند، همین که پایم به پارکت های طبقه ی هم کف میرسد، انگار بال میگشایم، شنلم را روی دوشم جا به جا میکنم، لپ تاب را سفت میگیرم و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم، به طرف حیاط پشتی میروم. از خانه ی همسایه صدای جر و بحث میآید، تازه عروس و دامادی هستند که همیشه با هم دعوا می کنند. روی تاب مینشینم، سوز آخرین روزهای اسفند به جانم می نشیند، زمستان آخرین تالش هایش را برای خودنمایی میکند، اما بوی بهار مست کننده جان را نوازش میدهد. صدای شکستن چیزی از خانه همسایه میآید، زیر لب میگویم: خب مگه مجبور بودید با هم ازدواج کنید... لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم: والا... داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه شروع میکنم به غر زدن: آخه اینم موضوع بود به ما گفتی؟ صفحه ای را باز میکنم، بدون خواندن متن، کپی میکنم و درون صفحه ی وُرد، مینشانمش. بالای صفحه مینویسم: نهج البلاغه تحقیق و پژوهش از نیکی نیایش دلم برای وبالگ نویس بیچاره میسوزد! آخر مطلب، برای خالی نبودن عریضه مینویسم: با تشکر از زحمات سرکارخانم فرزانه دبیر محترم درس دین و زندگی پیرزن غرغروی مغزم بیدار شده است:بله، درس شیرین و با محتوا و بسیار دوست داشتنی دینی! قسمت تصاویر مرورگر را باز میکنم، تحقیق کـه بدون عکس نمیشود. نگاهی سرسری به تصاویر میاندازم، از گل و بوته ی یکی از عکس ها خوشم میآید، ولی کیفیت عکس پایین است و مجبور میشوم، صفحه ی وبالگش را باز کنم. عنوان وبلاگ، تنم را میلرزاند: من یک مسلمان هستم اسلام کامل است و من نیستم، هر خطایی که از من سر زد، به من نسبت دهید، نه به دینم. مثل برق گرفته ها به رو به رو خیره می شوم. دوباره جمله را می خوانم. دوباره و دوباره... چیزی درون قلبم تکان می خورد. چقدر زود دل کندم از نو بهار جوانه زده در قلبم... من خطای یک مسلمان را به پای اسلام نوشتم... پایین تر، حدیثی نوشته کـه باز هم به فکر وادارم میکند: مَن ذَهَبَ یَری اَنَّ لَهُ عَلَی الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ. (قالَ حَفصُ بنْ غیاثٍ): فَقُلتُ لَهُ اِنَّما یَری اَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَتِ اِذا رَآهُ مُرتَکِبا لِلمَعاصی، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ اَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتی‌ و اَنتَ مَوقوفٌ مَحاسَبٌ اَما تَلَوتَ‌ قِصَّةَ‌ سَحَرَةِ‌ موسی عليه السلام:‌ هر كس خودش را بهتر از ديگران بداند، او از متكبران است. حفص بن غياث مى گويد: عرض كردم: اگر گنهكارى را ببيند و به سبب بى گناهى و پاكدامنى خود، خويشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند: هرگز هرگز! چه بسا كه او آمرزيده شود اما تو را براى حسابرسى نگه دارند، مگر داستان جادوگران و موسى عليه السلام را نخوانده اى؟ کاش پیرزنی که ادعای بندگی میکرد این حدیث موالیش را میخواند، تنم میلرزد، دنیا در برابر چشمانم روشن میشود، چرا حق دانستن را از خودم سلب کردم، چرا به واسطه ی اشتباه یک نفر، جان خودم را در آتش جهل سوزاندم... آرام، با دستان لرزانم، از گوشه ی صفحه مداحی ای که چند ماه پیش دانلود کرده بودم، انتخاب میکنم... صدای مداح جان می بخشد به روحم: حسین من بیا و این دل شکسته را بخر... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بلندترین مانتو ام را میپوشم، رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد از مزون ژیلا، دوست مامان خریدم نه به خاطر پوشیدگی، فقط به خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفته ام این بار بدون هیچ قضاوت و پیش داوری به مطالعه و تحقیق بپردازم... آنقدر هم قوی باشم تا هیچکس نتواند باعث اخلال در کارم شود... در این کار هم بسیار مصمم هستم. هوای خوب اواخر فروردین، ریه ام را مینوازد، میخواهم از خانه خارج شوم که مامان صدایم میزند: نیکی کجـا میری؟ صدایم را صاف میکنم: می رم یه سر تا کناب فروشی مامان. :_باشه فقط شب مهمونی دعوتیما، زود بیا که باید آماده بشی. پوفی می‌کنم و می‌گویم: باشه خداحافظ از خانه خارج می شوم، شالم را سفت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروی قضاوت کنم، اما علت کشش قلبی ام به سمت حجاب را درک نمیکنم... همان کـه باعث شد، ناخودآگاه به طرف پوشیده ترین لباسم کــشیده شوم... تا خانه ی کتاب، فاصله ی زیادی نیست، کوله ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو شروع به قدم زدن میکنم. همه ی اطلاعاتی که از دین دارم، در ذهن مرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریف مناسبی از آن برای خودم توضیح دهم... کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یک چهارچوب کلی که نشانه اش حجاب است... شاید هم این واقعیت است، شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب... به کتاب فروشی میرسم، داخل میشوم. پسر جوانی پشت صندوق نشسته است، چند دختر و پسر هم گوشه و کنار مشغول تماشای قفسه ی کتاب ها هستند... مستاصلم، نمیدانم چه باید بگویم. مرد پشت صندوق میگوید: میتونم کمکتون کنم خانم؟ نگاهش میکنم، حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد: راستش... حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم... من با چه فکری پا در اینجا گذاشتم... اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم: نهج البلاغه دارید؟ مرد با تعجب نگاهم میکند، شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج البلاغه. مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب های مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه ای را نشان میدهد، به طرف قفسه حرکت میکنم، با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم. ★ با کالفگی شالم را از سرم میکشم. نهج البلاغه ای کـه بی هدف خریدم روی میز میگذارم. چند تقه به در میخورد و به دنبال "بفرمایید" من منیر خانم با یک سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود. :_بفرمایید خانم، خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم: ممنون منیرخانم، ولی میشه لطفا به من نگی خانم، میدونی که خوشم نمیاد. :_چشم خانم :_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم. ملیح میخندد، نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید: من برم نیکی خانم اگه امری ندارین. :_بازم ممنون :_کتابتون هم مبارک خانم جان :_مرسی منیر خانم از اتاق خارج میشود، نگاهی به نهج البلاغه می اندازم، خطاب به کتاب میگویم: حالا من با تو چیکار کنم؟ اصلا واسه چی خریدمت؟ چرا انتخابت کردم... بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم، تا صفحه بالا بیاید، مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چک کنم شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی در بیایم، رمز ایمیلم را میزنم، زیر لب میگویم: خدایا خودت راهی پیش پام بذار. ایمیل های جدید، از مخاطبان همیشگی... صدای مامان از طبقه ی پایین میآید: نیکی کم کم آماده شو ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• حس و حالم، وقت دیدار حرم، ناگفتنی‌ست😌 بهترین احساس را دارم میان صحن‌ها🤍 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 چه خوش گزیده‌‌ام ات👌🏼 از بساط حُسن فروشان😎 نه عاشق تو🌱، که من عاشق بصیرت خویشم☺️ وحشی بافقی /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1401» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• یــہ روز نــو✨ طـلوع آفتابــے تازه 🌞 برای یــہ روز جدید🖼 بـزن تـــوو دل زندگی ♨️ گاهــے خطـر کن خـــودت رو عـارے از هر گـونـہ غـم کـــن🤍☁️🌸 امــروزت رو متــفـاوت شروع کـــن😎✌️🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• الإمام الكاظم(ع : مَن بَذَّرَ و أَسرَفَ زالَت عَنهُ النِّعمَةُ.✋ امام كاظم(ع):هر كس ولخرجی و اسراف كند، نعمت از او زایل می شود.☝️ منبع:تحف العقول: ص ۴۰۳✍ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
هدایت شده از رصدنما 🚩
.°○ 🔔 فوووری فوووری صلواتی و رایگان📿😄 بدون ایستادن در صف🙄 نگران سنگینی مباحث مناظره نباش😢 پوشش لحظه‌ای مناظره، ساده و روان با چاشنی طنز و تحلیل های ساندویچی🌯 کل مناظره یکجا؛ هلو بپر تو گلو😋 ⏰ امشب راس ساعت 20:30 | رصدنما بدو جانمونی😉👇 🗳 https://eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d ○🇮🇷
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• خوشـا آن‌ دم‌ که بینـی روي جانـان!'♥️ . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ما بر سر آن کوچه که افتاد گذارت یک شـ🏢ـهر گواه است که مردانه نشستیم...!😌✋🏼 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏جاروبرقیمون مکشِش جوری شده که باید آشغالا رو بذاری دهنش بگی اگه بخوری می‌برمت پارک😏😅 . •📨• • 947 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 🌷/ بارها شده بود ڪہ بہ محض اینڪہ بہ خــانہ مےرسیــدند، تا پاسے از شب، در امــور منزل بہ مادرم ڪمڪ مےڪردند. 🌻/ بہ‌طور قطع مےتوانم بگــویم، برنــامہ هر هفتہ پــدرم در روزها؎ جمعہ، نظــافت آشپـزخانہ بود؛ بہ طور؎ ڪہ اجازه نمےداد مــادرم و حتے ما در این ڪار او را ڪمڪ ڪنیم. 🌹/ بہ جرئت مےتوانم بگویم ڪہ در طــول سال، مثلاً اگر صــدبار آشپزخانہ منزل شستہ مےشد، "نود و پنج" بارش را پدرم مےشست. 🌷شـهـیـد وطن . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
4773765613296.mp3
11.85M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• سلام سروران با دقت کامل صوت رو تا آخر گوش کنید.کامل و واضح توضیح دادند.یک توسل مجرب به آقاابالفضل عباس و مادربزرگوارشون خانم ام البنین علیهم السلام هست که چهار شب جمعه سوره یس که در قرآن هست رو میخونیم🌱توسلی پراز معجزه و حاجت روایی🌱پنجشنبه شب یعنی شب جمعه ۳۱ خرداد اولین شب و یک مرتبه سوره یس🌱 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• هر وقت خواستی بخنده اینو براش بخون : من هر نفسـم بر نفـس ناز تو بنـد است ، من مشتریـم ، قیمـت لبخند تو چند است ؟🤍😁 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دلم مهمانی های همیشگی را نمیخواهد، بعد از شکستن پایم گچ پایم را بهانه ی عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز کرده ام، مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمانی باشم... میان ایمیل های تبریک عید و تبلیغات سایت های مختلف، یک ایمیل با مخاطـب ناشناس توجهم را جلب می کند، عنوان ایمیل وسوسه برانگیز است: اگه مستاصلی بخون ایمیل را باز میکنم. با چشم چند بار خطوط کوتاه و جمله های عامیانه را دنبال میکنم. هزاران علامت سوال، سوال بی جواب، با خواندن متن ایمیل در ذهنم نقش میبندد. این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟ بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم، روی میز خم می شوم و برای چندمین بار متن را میخوانم: فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن تو حق داری که بدونی اول از قرآن شروع کن ترجمه اش رو بخون، مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیری بهش اعتماد کن... جمله ی آخر به دلم می نشیند: بهش اعتماد کن... پشت میز می نشینم، نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف و عدد بی سر و ته چیزی نصیبم نمیشود، من حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ام چیزی نگفته ام، این کیست که زیر و زبرم را می شناسد... مامان وارد اتاق میشود، سریع صفحه ی لپ تاب را می بندم. لباس مهمانی پوشیده، نگاه معناداری میاندازد و بعد میگوید: پس چرا آماده نشدی هنوز؟ به من و من می افتم: چی؟ کجا؟ :_حواست کجاست؟ مهمونی دیگه، گفتم کـه آماده شو. :+آها، چیزه مامان... من نمیام :_نمیای؟ یعنی چی؟ پاشو نیکی مسخره بازی رو بذار کنار... :+جدی گفتم مامان، من نمیام. پام درد میکنه و به پای چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم. مامان با ناامیدی نگاهم میکند، میداند در لجبازی و یکدندگی درست مثل خودش هستم:نمیای دیگه؟ :+نه شما برید، خوش بگذره مامان بار آخر نگاهم میکند و از اتاق خارج میشود صفحه ی مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره میشوم... ذهنم به هر طرف کشیده میشود، اما بی حاصل و بی جواب... اصلا چرا میخواهد کمکم کند... سرم درد میگیرد از این معماها، صدای بسته شدن در میآید، بلند میشوم و از پنجره ی اتاق، پدر و مادرم را میبینم که با هم از خانه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع میکند. پوفی میکنم،حالا قرآن از کجا گیر بیاورم.. ★ منیر خانم داخل آشپزخانه مشغول مرتب کردن کابینت هاست، به طرفش میروم. برای عملی کردن نقشه ام باید کاری کنم. :_شام چی داریم منیر خانم؟ :+خانم جان، براتون زرشک پلو پختم، همون که دوست دارین، راستش حدس میزدم که مهمونی نرید، برا همین پختم. ذهنم جرقه میزند، نکند ایمیل کار اوست :_از کجا فهمیدی من مهمونی نمیرم؟ :+خب راستش، کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه، یه خرده طول میکشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نکنین ماشاءالله این همه سرحال هستین، هر کس دیگه بود، دو سه روز استراحت میکرد خب. نه، او خیلی ساده تر از این حرف هاست، او حتی نمی داند چگونه ایمیل میفرستند، نمی تواند کار او باشد :_چیزه... یعنی منیر خانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟ :+چشم خانم فقط یه کم طول میکشه :_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم! شیرین میخندد، دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو بیاورد، میدانم تا شستن و خرد کردن کاهو ها فرصت دارم، از آشپزخانه خارج میشوم، می خواستم منیر را به کاری مشغول کنم تا خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه ی ما، قرآن پیدا میشود اتاق اوست! آرام در اتاقش را باز میکنم، این کار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم، اگر از خودش میخواستم، مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود، حداقل فعلا... اتاقش تاریک است، آرام به طرف میز گوشه ی اتاق می روم، جایی که سجاده و قرآنش را همیشه آنجا میگذارد. کورمال دستم را روی میز میکشم، دستم روی کتابی میلغزد، نمی دانم چرا تا این حد آرام می شوم از برخورد با کتاب، بدون هیچ تعلل و مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم، بعدا حتما از منیر بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم... به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم، چقدر مشتاقم برای خواندن این کتاب... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روی تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب میگویم: بسم اللّه الرحمن الرحیم شروع میکنم به خواندن ترجمه ی آیات، اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم، نه از صفحه ی اول، بلکه میگذارم انگشتانم صفحه ای را باز کنند. سوره زمر، آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود: چند کلمه ی اول آیه آرامم میکند: آیا کسی که خدا سینه اش را برای اسلام گشوده.. به صفحه ی اول قرآن باز میکردم، شروع میکنم به خواندن ترجمه ها: (حمد و ستایش از آن خدایی است که پروردگار جهانیان است¹، اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میطلبیم³ ما را به راه راست هدایت کن⁴) با جمله ی آخر دلم می لرزد، بی اختیار به متن عربی آیه رجوع می‌کنم: اهدنا الصراط المستقیم چشمانم را میبندم، اشکهایم برای ریختن سبقت میگیرند... زیر لب تکرار میکنم، اهدنا الصـراط المستقیم... ما را به راه راست... قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود... ★ صدای باز شدن در حیاط میآید، نگاهی به ساعت می اندازم، سه ساعتی تا صبح مانده... تمام مدت، فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم، مثل یک شاگرد از حرف های قرآن نکته برداری کرده ام، تا اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمیدارم و داخل کمد مخفی میکنم، لپ تابم را هم برمیدارم، او هم حکم استاد راهنما را دارد، داستان هایی که دوست داشتم بیشتر بفهممشان را با جست و جوی اینترنتی به دست میآوردم. صدای آرام مامان و بابا در راهرو می پیچد، حتم دارم که خیلی خسته اند، چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشب خوانده ام فکر میکنم سوره ی بقره سرشار بود از آیه،توحید،معاد و احکام اسلامی... به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم... نمیدانم که چه میخواهم بکنم، اما ماندن جایز نیست... شالی را دور سرم میپیچم و از خانه بیرون میزنم... بی هدف در خیابان ها قدم میزنم، نمیدانم کجا باید بروم، به چه کسی اعتماد کنم. فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هر جا که میخواهد مرا بکشاند. سر که بلند میکنم رو به روی مسجدی ایستاده ام . نامش لبخند به لبم میآورد (مسجد سیدالشهدا) پاهایم برای ورود یاری ام نمیکنند... جلوی در می ایستم، به نظر خلوت میآید، از اذان ظهر گذشته. پیرمردی که مشغول جارو کردن حیاط است، سرش را بلند میکند و متوجه حضور من میشود، به طرفم می آید، بی توجه به ظاهرم با مهربانی میپرسد: دخترم اگه میخوای نماز بخونی من در مسجد رو نبستم. میگویم: نه... یعنی راستش... من یه سوال داشتم :_بپرس باباجان :+نه، من سوالم... یعنی چیزه... نمی دونم چطور بگم... لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده: آها، سوال شرعی داری خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان، الان نیستن، موقع اذان مغرب بیا، سوالت رو بپرس. من اصلا نمیدانم شرع چیست، سوال من شرعی است یا نه... اصلا من اینجا چه میکنم... شاید جواب سوال من، نزد این پیرمرد دوست داشتنی باشد... دلیل سماجتم را نمیفهمم: راستش... من در مورد قرآن سوال دارم، میشه ازتون بپرسم؟ :_ والا باباجان، من که سوادم به این چیزا قد نمیده، اگه می خوای بیاتو، از سید جواد بپرس و به طرف مسجد برمیگردد: آسید جواد؟ آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چیکار دارن؟ و به دنبال حرف، به طرف من برمیگردد: بیا تو دخترم، بیا باباجان انگار میترسم از ورود به مسجد! تردید چشمانم را میخواند ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• دست‌های خا‌لی‌ام، با لمس درهای حرم می‌شود لبریز عطر استجابت، یا رضا . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 گاهی هوای وا شدن غنچه می کنم🌺 زل میزنم به لحظه خندیدن شما..☺️ جواد منفرد /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1402» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• شــبان تیـره🌚 امیـدم 🍭 بـہ صبـح روے تو باشد✨ وَ قَدْ تُفَتَّــشُ عَیــنُ الْحَــیاةِ👁 فِے الظُّلُماتِ... 🫀 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•