•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتاد
_پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟!
وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه
چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت:
_این معماری فوق العاده ست محشره
کلی عکس گرفتم
بعد به حرم خیره شد و آهسته تر ادامه داد:
هر چند مطمئنم فقط اثر معماری و ترکیب رنگ نیست
اینجا حس داره
زنده ست
مثل نجف و کربلا
بعد انگار یاد موضوع مسکوتی که میانمون پیش اومده بود افتاد که بی مقدمه پرسید:
_ضحی واقعا اون پلیس آمریکایی امام دوازدهم رو دید؟!
_من فکر میکنم آره
چون این ویژگی امامه که همه ما رو مثل کف دست میشناسه
و به زبان و منطق خودمون هدایتمون میکنه
امامی که هم امام همه ست؛
مثل کشتی نجاتی که برای همه ناجیه نه فقط گروه خاصی
و هم امام تک تک ماست
برای من یه جور امامت میکنه برای تو یه جور دیگه برای کتی و رضوان و اون پلیس آمریکایی و بقیه هم هرکدوم یه جور
اونجوری که بهترین روش برای هرکدوم ماست
ژانت فکورانه به حرم زل زد و پرسید:
_یعنی مایی که برای زیارت امام هایی که از دنیا رفتن اینهمه راه میایم
امامی داریم که الان زنده ست و روی زمین راه میره!
به ما فکر میکنه و برای ما برنامه داره
ولی ما نمیبینمش
اینکه خیلی بده!
_آره بده
امکان بزرگی که از ما دریغ شده ولی ما اصلا متوجه چیزی که از دست میدیم نیستیم
فراق ولی بدترین اتفاق ممکنه
کسی که میتونه تمام مشکلات ما رو حل کنه!
کسی که بقول تو دوستمون داره، به ما فکر میکنه، برای تک تکمون طرح و برنامه داره
ولی ما توی خودمون و دنیای خودمون غرقیم
لیوانی که مقابل صورتم قرار گرفت به کلامم پایان داد
رضوان بود که برای هممون از سقاخانه آب آورده بود
اصلا نفهمیدم کی از جاش بلنده شده!
با تشکر لیوان رو گرفتم و مشغول خوردن شدم
رضوان هم مثل من عاشق این آب بود
آبی که همسایه آفتاب بود و از این همسایگی بی نصیب نبود
رضوان مشغول جواب دادن باقی سوالات ژانت شد و من به گنبد خیره شدم
آهسته زیر لب زمزمه کردم:
_خدایا به حق امام رئوف رویای ما رو تعبیر کن
مصلح جهانی رو به ما برگردون و زمین رو دوباره احیا کن
با حق و عدالت و صلح
آمین!
...
ژانت با دقت بین آینه کاری ها چشم میچرخوند و با ذوق تمام هر چند ثانیه یکبار میگفت:
_فوق العاده ست!
لبخندی زدم:
_خسته نشدی؟!
لبخندی به لبخندم زد:
_نه آرامش اینجا مسحور کننده ست
آدم دلش میخواد فکر دنیا رو کنار بگذاره و تا ابد همینجا بشینه
چقدر حیف که انقدر دیر به اینجا اومدم
امروز برای اولین بار آرزو کردم کاش مثل شما توی یک کشور مسلمان به دنیا می اومدم
_ولی اشتباه میکنی!
_چرا؟!
_چون تو الان به ما برتری داری!
تو توی شرایط سخت تری ایمان آوردی
_خیلی از این بابت خوشحالم که بقول تو این گنج رو پیدا کردم
و با محبتی آشنا شدم که قبل از این حسش نکرده بودم
دیگه مثل قبل احساس تنهایی نمیکنم
رضوان و کتایون از دور پیدا شدن
گفتم:
_خب اینا هم زیارتشون رو کردن
دیگه باید کم کم بریم فرودگاه
فکر کنم هوا کامل روشن شده باشه!
ژانت انگار اصلا جمله من رو نشنیده باشه خیره به محوطه اطراف ضریح آهسته گفت:
_میدونی این تصویر من رو یاد چی میندازه؟!
_چی؟!
_کندوی عسل
یه مکعب طلایی که کلی زنبور عسل دورش میچرخن
لبخندی زدم:
_چه تعبیر زیبایی
میدونستی این تعبیر امیرالمومنینه؟!
تعجب راضیش کرد بالاخره چشم از ابن کندوی عسل بگیره:
_واقعا؟!
_بله
امیوالمومنین میفرماید شیعیان ما مانند زنبور عسل هستند
اگر میدانستند چه شهدی در دل دارند، هر آینه شکم میدریدند و از شهد خویش مینوشیدند
عسل همون محبتیه که تو قلب این مردم موج میزنه
ببین با چه عشقی به سمتش میرن
چرا انقدر دوستش دارن؟!
چرا چیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟!
بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن
امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن
قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید:
_تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه
یعنی باور کنم که...؟
_مطمئن باش
اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای!
_دلم نمیخواد برگردم!
کاش میشد تا ابد اینجا بمونم
اینجا خیلی انرژیک و جذابه!
این آرزوی قلبی خودم هم بود
هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم
...
به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد
دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم
کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال
اما خودش پر از هیجان بود
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهشتاد
احمد از جا برخاست و گفت:
بذار اول دو رکعت نماز بخونم بعد اذان میگم.
علیرضا را زمین گذاشتم و با خنده گفتم:
حالا یه اذان میخوای بگیا هی دست دست کن
احمد در حالی که جانماز پهن می کرد گفت:
بذار نماز بخونم یکم معنویت بگیرم بعد اذان میگم.
تکبیر گفت و به نماز ایستاد و من غرق تماشایش شدم.
بعد از نماز به سجده رفت و کمی سجده اش طول کشید.
آمد کنارم نشست.
با عشق تمام علیرضا را در آغوش گرفت و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و بعد همان طور که علیرضا در آغوشش بود رو به قبله ایستاد و به پیامبر و حضرت زهرا و ائمه معصومین سلام داد.
به نام امام رضا که رسید رو به حرم چرخید و سلام داد و صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کرد و به علیرضا گفت:
بابایی دلم میخواد امام رضایی باشی.
من به عشق امام رضا اسمت رو علیرضا گذاشتم.
دلم میخواد طوری زندگی کنی که امام رضا ازت راضی باشه.
تو زندگیت هر کار می کنی یادت باشه تو خادم و نوکر امام رضایی
کاری نکن امام رضا ازت برنجه
دوباره به سمت قبله چرخید و به بقیه ائمه سلام داد.
علیرضا را کنارم خواباند و رو به من گفت:
چرا دراز نمی کشی استراحت کنی؟
کمکم کرد دراز بکشم و گفت:
حسابی استراحت کن تا زود سر حال بشی.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
خودمم این چند روز نوکرتم هر کار داشتی بگو انجام بدم
لحاف را تا گردنم بالا کشیدم و گفتم:
دستت درد نکنه ولی مگه نمیخوای بری سر کار؟
_من برم سر کار کی پیشت بمونه؟
با شرمندگی ادامه داد:
خانم کربلایی عباس گفت برم پی مادر خواهرت بیارم شون پیشت.
گفت زن زائو تنها بمونه آل میاد سراغش
حالا من آل رو که نمی دونم چیه راسته یا دروغه
ولی وقتی کسی رو نمی تونم بیارم پیشت که مراقبت باشه خودم پیشت می مونم تا تو استراحت کنی.
_دستت درد نکنه ولی فکر نکنم کار زیادی ازت بر بیاد.
رویم نشد بگویم واقعا در این مواقع وجود مادر ضروری است. احمد به رویم لبخند زد و گفت:
هر کاری رو بتونم انجام میدم.
صدای محبوبه خانم همسر کربلایی عباس از بیرون به گوش مان رسید.
احمد از جا برخاست و او را تعارف کرد به اتاق بیاید و خودش دیگر به اتاق نیامد.
به احترام محبوبه خانم که سن و سال دار بود در جایم نشستم و سلام کردم.
جواب سلامم را داد.کنارم نشست و گفت:
بخواب رقیه خانم
ظرف کاچی را کنارم گذاشت و گفت:
اینو بخور تا یکم رنگ و روت برگرده
ظرف را برداشتم و از او تشکر کردم.
مشغول خوردن بودم که آهسته پرسید:
شوهرت نمیخواد دنبال مادر خواهرت بره؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوهشتاد
:_راست میگی؟ نوش جونت
+:ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا..
نمیدانم چه کار کنم...
حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم.
به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ
بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت
سر تکان میدهد و میرود.
در که بسته میشود،فاطمه میگوید
+:نیم ساعت شد که اومد؟
:_بیخیال غذات رو بخور
+:نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی...
:_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟
فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد
+:بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز
لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره
فاطمه میخندد
+:بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم...
میخندم.
★
صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم.
ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم.
مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود..
سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم.
صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله.
کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم.
صدای سلام و احوال پرسی میآید.
صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝