eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
از امروز وقت دارین صدای همسرتون رو ضبط کنید و زیرش این متن رو بنویسید👇 . . . همه از گشنگی ضعف میکنن😓 من از صدای تو😍💚 . . تا فردا از انجام فعالیت تون منو با خبر کنیدااا تنبل نباشید شیطون بلا و قری باشید
33.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ڪـیڪـ دورنگ آسـون و خوشمـزه🎂😌 پـودر ڪاڪائو ۳ قاشق غذا خوری🤎 بیـڪـینگ پودر ۱ قاشق چایخوری وانیـل‏ ۱ قاشق چای خوری🤍 ماسـت‏ (یا شیر) ۱ لیوان🥛 آرد سفـید شیرینـے پزی ۲ لیوان ۱۵۰ گرم ڪره ذوب شده (یا ۱/۲ لیوان روغن مایع)🧈 شڪـر ۱ لیوان و تخم مرغ ۴-۳ . 𓂃فوت‌وفن‌هاےسه‌سوته𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌽 ⏝
👜 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 مامانم تعریف میکرد وقتی نوجوون بودن با خاله هام و پسر خالش رفتن مشهد..😍 میگفت: صبح که میخواستیم بریم حرم، یه گدایی با پوشش چادر میومد سر رامون، ما هم یه پولی بهش میدادیم.. میگفت: روز آخرم گدائه اومد تا پولو بهش دادیم یهو چادرشو برداشت دیدیم پسرخالمه😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1070 𓈒 "شما و مامانتون" رو بفرستین. 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃دونفره‌هاےویژه‌بامامان‌بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 👜 ⏝
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . هنگامی که تو را به یاد می‌آورم و از تو می‌نویسم؛ قلم در دستم، شاخه گلی سرخ می‌شود(:🌹🌝 _غاده‌السمان . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 👱پشت هر موفق زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار میشود،😴 برایش صبحانه آماده میکند☺️ و با آرزوهای خوب به میسپاردش...😍😍 که بعد از رفتنش، با لباس هایش را اتو میکند☺️ و با عطری که دوست دارد روی چوب لباسی می آویزد...👕👔👚 وقتی ظهر شد، گوشی را برمیدارد پیامکی مینویسد و میگوید "بدون تو هیچ چیز از گلویم پایین نمیرود مرد دوست داشتنی أم "📲 و به شام مورد علاقه ی همسرش فکر میکند🍤🍗 و لباس زیبایی که به تازگی خریده است و میخواهد بپوشد...👗👘 📚بیکار که میشود کتاب میخواند و توی دفترخاطرات مشترکشان از عشقی💞 مینویسد که هر روز بیشتر میشود و هردویشان را وفادارتر میکند.😍.. 💇به زمان آمدن همسرش که نزدیک شد، زیباترین لباسش را میپوشد و موهایش را می بافد،👌👌 👈صدای زنگ که می آید میرود سراغ در، آرام بازش میکند و به گرمی از استقبال میکند، بعد با لیوان شربت کنارش مینشیند و از روزی که در خانه گذراند می گوید و تازه أش را میخواند...🍷 پ.ن: پشت هر زندگی عاشقانه ای مرد موفق و زن خوشبختیست که برای ماندن تلاش میکند❤ . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ هر کجا افتادم از پا🥺 آمد و دستم گرفت🙏 گاهی لطفت یا رضا✨️ و گاه، لطف خواهرت🌱 . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌و‌نود :_خودت نمیخوری؟ با لبخند میگوید +:نه.. نوش
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . *نیکی* خیارها را خرد میکنم و داخل ظرف میچینم.گوجه ها را هم،همینطور.عسل را داخل ظرف میریزم و قاشق داخلش میگذارم.کره و مربا را روی میز میگذارم و نان تست و تافتون را،داخل سبد حصیری نان میچینم. میز تقریبا آماده است.سری به کتری میزنم.آب،جوشیده. چای خشک،داخل تفاله گیر قوری میریزم،قوری را جلوی اجاق میگیرم و شیر کتری را باز میکنم. بخار آب جوش،پوست دستم را گرم میکند و حس خوب زندگی به رگ هایم میبخشد. قوری را روی کتری میگذارم و درش را میبندم. مغز گردو ها را،کنار ظرف پنیر میگذارم و ظرف خامه را گوشه ی میز. نگاهی به میز میاندازم.عجب میزی شد! سریع به اتاقم میروم،تا قبل از بیدار شدن مسیح و مانی،کمی اتاق را جمع و جور کنم. تخت را مرتب میکنم،جزوه هایی که دیشب نامرتب مانده بود را،منظم میکنم و داخل پوشه میگذارم. بلند میشوم و قبل از بیرون رفتن از اتاق،نگاهی به خودم میاندازم. تونیک بلند آبی آسمانی و شال و شلوار سرمه ای. چادر رنگی ام را مرتب میکنم و به طرف آشپزخانه میروم. نرسیده به آشپزخانه صدای پچ پچ و گفت و گوی مسیح و مانی را میشنوم،جلوی میز ایستاده اند. :_مسیح یعنی کل این میز خوردنیه؟ مسیح لبخند میزند و حوله ی کوچکی که روی شانه اش انداخته برمیدارد. :_مسیح میگم یعنی مام میتونیم پشت این میز بشینیم؟ مسیح دوباره لبخند میزند و با حوله،صورتش را خشک میکند. :_بذا یه عکس بگیرم بذارم اینستا،نظرت؟ چند قدم جلو میروم و بلند میگویم:سلام هردو به طرفم برمیگردند. مسیح با لبخند نگاهم میکند:سلام مانی میخندد:سلام.. به به عجب میز صبحونه ای جلو میروم:بفرمایید.. بشینید... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح و مانی پشت میز مینشینند. سه استکان،درون سینی میگذارم و چایی میریزم. پشت میز رو به روی مسیح و مانی مینشینم. مانی،موبایلش را بالای میز گرفته و مشغول عکاسی است. ِ مسیحی تو آهنگین میگوید:یعنی عجب میزی،عجب صبحونه ای ،عجب زن .. نمیتوانم خنده ام را کنترل کنم،دستم را جلوی دهانم میگیرم. مسیح میگوید:تن مولانا رو تو گور لرزوندی. مانی تکه ای از نان برمیدارد و رویش کره میمالد :عه چرا مولانا؟ مسیح میگوید:خب شعر مولاناس همین که تحریفش کردی دیگه . ِ من؟ من فکر کردم مال چاوشیعه مانی لقمه را به طرف دهانش میبرد:جان ! لبخند میزنم. مسیح میگوید:مانی خم شو،از یخچال شیر رو بده به من میگویم:شیر؟ به طرفم برمیگردد:نداریم؟ نداریم... چه حس عجیبی است این نداریم و ضمیر جمعش! ما،یعنی من و مسیح، در یخچال خانه ی مان، شیر نداریم. گلویم را صاف میکنم:چرا داریم ولی بهتره لبنیات صبح خورده نشن.. مخصوصا شیر مانی میگوید:واسه چی؟ و لقمه ی بزرگی در دهانش میگذارد. میگویم :خب لبنیات یه موادی دارن که باعث خواب آلودگی میشه.. دوغ و ماست و شیر .. بهتره قبل از خواب خورده بشن.. مانی میگوید:مسیح هیچ وقت صبحونه نمیخوره، فقط یه لیوان شیر... وا میروم. مسیح با اخم به مانی نگاه میکند و میگوید:نه تصمیم گرفتم از امروز صبحونه هم بخورم..مگه میشه از خیر چنین صبحونه ای گذشت ؟ پس.. شیر بمونه واسه شب نگاهم میکند و پلک هایش را روی هم فشار میدهد. سرم را پایین میاندازم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی میگوید:یاد بگیر یه ذره.. اون چه صبحونه ای بود دیروز بهمون دادی؟ مسیح میگوید:من؟خودت رفتی کره و پنیر خریدی مانی خودش را تبرئه میکند :من نه نه...تو گفتی دیگه ..گفتی کره و پنیر... زنداداش نمیدونی این مسیح چقدر خسیسه .. مسیح با تعجب نگاهش میکند. از پشتش آرام میزند:اصلا ببینم تو اینجا چی کار میکنی؟ما یه روز نباید از دست تو آرامش داشته باشیم؟؟ هر روز و هر شب خونه‌ی من چی کار داری،ها؟ مانی با خونسردی و تأسف میگوید:اینم یه چشمه‌ی دیگه،از خسیس بازی هات... لبخند میزنم،برادرانه هایشان دوست داشتنیست.. مانی نگاهم میکند:خاویار ندارین زنداداش؟ میگویم:شرمنده.. ان شاءالله سری بعد میخریم اونم مانی میگوید:مسیح یه کم خاویار بخر بذار یخچال خونت.. زشته آدم این همه ناخن خشک باشه... مسیح با شیطنت لبخند میزند و میگوید:راستی مانی امروز برو حسابداری تسویه کن،با پولش برو خاویار بخر.. مانی،سرفه ی مصلحتی میکند:اخراجم یعنی؟ مسیح با خونسردی سر تکان میدهد و لقمه را در دهانش میگذارد. مانی میگوید:یعنی زنداداش.. در خصوص دست و دل بازی این گل پسر هرچی بگم،کم گفتم... اصلا تو کل دنیا فقط دو تا مسیح بینظیر هست.. یکی خدابیامرز عیسی مسیح بود،یکیم این اقامسیح ما.. به قدری این پسر،آقاست.. متین، مهربان،دلاور،قهرمان .. به طرف مسیح برمیگردد :حله رئیس؟ مسیح سرش را تکان میدهد:شنبه بیا ببینم چی کار میتونم واست بکنم.. با لبخند میگویم:راستش.. این صبحونه، یه جورایی واسه تشکره.. دیشب،من خیلی حال دلم خوب شد.. ممنون هر دو تاتونم.. خیلی لطف کردید به من مسیح لبخند کوچک،ولی قشنگی میزند.ابهت مردانه اش،حتی با لبخند دو چندان میشود. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی صاف مینشیند و جدی میگوید:در واقع..من خیلی ممنونم ازت.. دیشب خیلی چیزا بهم یاد دادی... سرم را پایین میاندازم،چند لحظه سکوت برقرار میشود. صدای زنگ موبایل مسیح،سکوت را میشکند. رو به مانی میگوید : صاحب آتلیه است... موبایلش را برمیدارد و از آشپزخانه بیرون میرود مانی لقمه ی بعدی اش را میخورد. فنجان چای ام را برمیدارم و کمی مینوشم. چند دقیقه میگذرد. مسیح وارد آشپزخانه میشود،مانی میپرسد :چی بهش گفتی؟ مسیح میگوید:گفتم اون شب یه مشکلی پیش اومد،نتونستیم بریم آتلیه.. اگه مامان پرسید بهش نگه ما عکس نگرفتیم.. مسیح مینشیند و دوباره شروع به خوردن میکند. مانی میگوید:آروم تر داداش،آروم.. نه اینکه تا دیروز صبحونه نمیخورد،نه اینکه الآن اینطوری.. مسیح میگوید:چقدر حرف میزنی مانی..راستی امروز نقشه هارو برام بیارا.. میگویم :من میتونم از امروز برم دانشگاه؟ مسیح با تعجب نگاهم میکند. *مسیح* میگویم:داری از من اجازه میگیری؟ میگوید:خب آره... یعنی.. یه جورایی.. میگویم:برو.. فقط باید حواسمون باشه آشناها نبیننمون. سر تکان میدهد. مانی بلند میشود:من برم دیگه..زنداداش دستت درد نکنه،خیلی خوب بود.. مسیح کاری با من نداری؟ سر تکان میدهم:نه برو.. مانی،خداحافظ میگوید و میرود. صدایش میکنم:مانی.. صبر کن... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
ای مــاه نو ام ســـتاره‌ی تو✨ من، شیـــفته‌ی نظاره‌ی تو💛🫀 ؏شق 🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛 ֢ ֢ ֢ ֢ پیامبر اکرم ﷺ ادِّبوا اَولادَكُمْ عَلى ثَلاثِ خِصالٍ: حُبِّ نَبيِّكُمْ و حُبِّ اَهْــلِ بَيْتِهِ وَ عَلى قِراءَةِ الْقُرآنِ فرزندان خود را با سه³ خصلت تربيت كنيد: دوست داشتن پيامبرتان، دوست داشتنِ اهل بيت او و خواندن قرآن😇✨ ⇦كنز العمّال ، ح 45409 . 𓂃حرفایے‌که‌میشن‌چراغ‌راهِت𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 💛 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♡مـوفقیت در ازدواج فقط بسته بـه این نیست که ما شخص مناسبی پیدا کنیم، بلکه در این است کـه:🧐 ما خود نیز شخص مناسبی باشیم! 😉
ولی شاید دوست داشتن یعنی همین که: وقتی هست حالت بهتره. وقتی هست، حتی حوصله سربرترین کارها با اون هیجان انگیزه وقتی شادی کنارته.😉 وقتی خسته‌ای کنارته وقتی غمگینی کنارته. وقتی از عالم و آدم کلافه‌ای کنارته. اون برای تموم لحظه‌هات کافیه💍🫂 ☺️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🪴| @asheghaneh_halal
🥤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 📩 ‏‏‏‏‏‏زندگیم الان بین یه بیت شعر گیر کرده: سعدی میگه: برخیز و مخور غم جهان گذران😀 تا پا میشم حافظ میگه: بنشین و دمی به شادمانی گذران🙂 فعلا نیم خیز موندم تا تکلیفم تو بیت بعدی روشن بشه😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 𓈒 1071 𓈒 تجربه مشابهی داری بفرست😉👇 𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh . 𓂃پاتوق‌مجردے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🥤 ⏝
هممون به یه آدمی نیاز داریم که آخر روز بیاد بگه :🗣 امروز ندیدمت، باهات حرف نزدم ، دلم برات تنگ شده🥺💚 ؟😍 🪴•° @asheghaneh_halal
🧸 ֢ ֢ ֢ ֢ . یـارب! نگـ🧿ــاه دارش از هر بـد و بلایی🥺🐣🍼 پ.ن: - شاعر: هلالی‌جغتایی - بك‌گراند‌مامانا😁🤌 . 𓂃وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . شمارو نمی دونم ولی من شخصاً جمله های: "می خرم برات." "رسیدی زنگ بزن." "صبح زنگ می زنم بهت خواب نمونی." "الان چی کار کنم حالت خوب شه؟" " توی عکس دست جمعی از همه جذاب تر بودی." " همراهت میام." "هواتو دارم." رو از صدتا دوست دارم بیشتر قبول دارم :) . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ گوشه‌ی صحن حرم°🕌° مادر دعا می‌کرد و من°✨️° می‌شنیدم عطر ناب عشق°❤️° را از چادرش°🪽° . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌و‌نودوچهار مانی صاف مینشیند و جدی میگوید:در واقع..م
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مانی برمیگردد:جانم؟ روبه نیکی میگویم:اگه میخوای بری،با مانی برو..مانی؟نیکی رو تا دانشگاه برسون مانی میگوید:آره حتما نیکی میگوید:نه آقامانی شما برین... من خودم میرم مانی میگوید:تعارف میکنی؟ تصنعی میخندد:نه چه تعارفی... شما برید... مانی میگوید:باشه.. خداحافظ نگاهش میکنم،دوست ندارد با مانی برود! بلند میشوم،نیکی هم. ظرف های خالی را روی هم میگذارم و مشغول جمع کردن وسایل میشوم. نیکی بشقاب را از دستم میگیرد:من جمع میکنم پسرعمو.. به کارم ادامه میدهم:وظیفه ی تو نیست،آماده کردن صبحونه و نهار و شام... دیگه دست به هیچی نزن.. ساکت میشود،سرم را بلند میکنم. میگوید :میدونم اینجا خونه ی من نیست.. ولی خودم آشپزی رو دوست داشتم.. اگه نمیخواین دیگه وارد آشپزخونه تون نمیشم... من چه گفتم و او چه برداشتی کرد.. :_من منظورم این نبود... من میگم تو نیومدی کارای خونه رو انجام بدی که...من قول دادم آرامشت رو بهم نزنم،دلم نمیخواد از کار و زندگی و درس و دانشگاهت عقب بمونی،اینجا ظرف بشوری و غذا بپزی... من میگم خودت رو به زحمت ننداز... +:زحمت نیست،من دوست دارم آشپزی رو... لبخند میزنم :_هرطور مایلی... ولی هرچی که لازم داشتی،چه واسه خودت،چه واسه خونه لیست کن بده من خودم میخرم .. لبخند میزند. ظرف های کثیف را داخل ماشین ظرفشویی میچینم. میگویم:تقسیم کار..کارای بیرون مال من،کارای خونه مال دوتامون... هم زیستی مسالمت آمیز. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . باز هم لبخند،لب هایش را هلال میکند. نیکی باقی مانده ی کره و پنیر را در ظرفشان میگذارد. کارها که تمام میشود،از آشپزخانه بیرون میآیم. نیکی میگوید:من دیگه میرم پسرعمو میپرسم:چرا با مانی نرفتی؟ سرش را پایین میاندازد. میخندم:آماده شو،خودم میرسونمت.. میگوید:نه نه.. مزاحمتون نمیشم،با آژانس میرم :_باشه.. هرطور راحتی،ولی من تعارف نکردم. لبخند میزند. ★ چند تقه ی آرام،به در میخورد.صدای آرام نیکی را میشنوم :_پسرعمو؟ پیراهنم را تن میکنم. :_پسرعمو؟...خوابیدین؟ من براتون شیر،گرمـ.... در را باز میکنم. هول میشود،انگار حرفش را فراموش کرده. مثل بچه های خطاکار،سریع میگوید:سلام میخندم:سلام :_چی میخواستم بگم؟ آهان.. من براتون شیر گرم کردم،با عسل.. اگه دوست داشته باشین... نگاهم از صورتش به چادرش کشیده میشود. فکرهای مختلف به ذهنم هجوم میآورد. گلویم را صاف میکنم و میگویم:حتما..ممنون میشم . مثل بچه ها ذوق میکند. با قدم های تند به طرف آشپزخانه رواز میکند . پشت سرش وارد آشپزخانه میشوم و پشت میز مینشینم. کمی عسل داخل لیوان بلندی میریزد و شیرجوش را روی لیوان خم میکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . قاشق دسته بلندی داخل لیوان میکند و پیش دستی را به سمتم میگیرد. لیوان را برمیدارم. +:ممنون :_نوش جان بازهم همان کلمات،همان لحن،همان لبخند.. چه اعجازی دارد این دختر. به صندلی کناری ام اشاره میکنم:میشینی؟ سر تکان میدهد و مینشیند. لیوان را سر میکشم. +:دستت درد نکنه.. چسبید :_گوارای وجود نه!امشب این دختر با چند سپاه به جنگ قلبم آمده... بیچاره قلبم... و از آن بیچاره تر،من! باید حرف بزنم.. باید خفقان قلبم را به روشنی میهمان کنم. +:نیکی؟ یه خواهشی ازت دارم.. یعنی میگم،نمیخوای کار دیشب رو جبران کنی ؟ همین که غذاها رو دادیم.. یه کاری واسه من میکنی؟ میخندم تا شوخی کلامم را درک کند. :_کاری از دستم بربیاد،حتما... +:میشه تو خونه،چادر سر نکنی؟ ببین سوءتفاهم نشه ها.. هرجور که دوست داری حجاب داشته باش،ولی چادررنگی سر نکن... وقتی تو با این همه لباس و روسری و اینا،چادر هم سر میکنی،من از خودم بدم میاد... میگم یعنی آنقدر ضعیفم که نیکی نگرانه.. :_پسرعمو من به شما اعتماد دارم.. یعنی بهتون اعتماد پیدا کردم.. به علاوه عمووحید هم به شما مطمئنن.. اینکه چادر سر میکنم،به خاطر دل خودمه.. اخم میکنم. +:باشه فراموشش کن..بابت شیرعسل ممنون بلند میشوم و از آشپزخانه بیرون میآیم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . صدایم میزند :_پسرعمو برمیگردم،سرش را پایین انداخته،اما... اما چادرش را درآورده لبخند میزنم +:جبران شد! سرش را بیشتر پایین میاندازد و ،ملیح،میخندد. من چرا چنین چیزی از او خواستم؟ ★ صدای در میآید. سرم را از روی نقشه بلند میکنم . یک هفته از ازدواج من و نیکی گذشته. در این یک هفته،من برای سقف سر مردم نقشه ها کشیده ام و نیکی همه ی کارهای خانه را انجام داده و دانشگاه رفته.. به طرف در میروم،از چشمی بیرون را نگاه میکنم. نیکی چادر به دست از اتاق بیرون میآید. چادرش را سر میکند و پشت سرم میایستد :کیه؟ شانه بالا میاندازم:آشنا نیست در را باز میکنم،پیرزنی بیرون در ایستاده. :_سلام،بفرمایید؟ +:سلام..پسرم من همسایه بغلیتون هستم،خانمت خونه است؟ چه حس لطیفی است وقتی خانمم،نیکی باشد! :_بله بفرمایید تو.. +:ممنون،مزاحم نمیشم. :_نیکی جان،مهمون داری.. از جلوی در کنار میکشم. نیکی جلو میآید :سلام خانم آشوری..خوبین؟ بفرمایید تو ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝