eitaa logo
مجله‌ی‌فرهنگی‌حرم|سید‌‌علاءالدین‌حسین‌علیه‌السلام
552 دنبال‌کننده
417 عکس
172 ویدیو
2 فایل
❤️ آقای ما زنده است❤️ شیراز- آستانه روابط عمومی و مدیر کانال @Rafat_Babak فرهنگی @Solyman_mahdavi امور خدام @salman777 پاسخگو مسائل شرعی،استخاره، وجوهات @Habibmohamadpur دفتر تولیت محترم @ShahidAliKhalili313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 می آیم، می آیم... 📌:قسمت اول ▫️ شمشیر علی (ع) بالای گردنم آمده ی فرود آمدن بود. می دانستم تا لحظاتی دیگر خواهم مرد. محمد (ص) درخواست بخششم را نپذیرفت. می گفت پیمان قبلی را شکستی و مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود. ▪️من نمی خواستم که در جنگ علیه محمد (ص) شرکت کنم. چون فهمیدم که قریش بار دیگر آهنگ نبرد با محمد (ص) در اُحد را دارد، از همه کناره گرفتم و درهای خانه ی خود را بستم و مصمم بودم که بر عهدی که با محمد (ص) بسته ام باقی بمانم. ولی می دانستم قریش دست از سر من بر نخواهد داشت. ▫️روزی صدای لنگر درب خانه ام بلند شد و از پشت در بانگ برخواست ؛ «ابوعزه، ابوعزه... چرا مانند دخترکان خود را پنهان کرده ای، تو شاعر معروف عربی، شرم نداری که با قومت برای گرفتن انتقام خون خویشاوندان بیرون نمی آیی؟؟» (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹 محمد (ص) راست می گفت... 📌: قسمت دوم ▪️صدای صفوان ابن امیه بود که به همراه جُبیر بن مطعم سعی می کردند با به جوش آوردن غیرت عربی، مرا تحریک به خروج کنند. پاسخ دادم: «صفیان، من برای نبرد با محمد (ص) خارج نمی شوم. در روز بدر او بر من منت گذاشت و بدون دریافت فدیه مرا آزاد ساخت و این منت را بر هیچ کس دیگر نگذاشت. من هم سوگند خوردم و پیمان بستم که هرگز دشمنی را علیه او یاری نکنم. من به عهد خود با او وفادارم...» ▪️صفوان گفت؛ «تو فقط همراه ما بیا و شعر بخوان و سپاه را تهییج کن، اگر به سلامت بازگشتی هر قدر مال بخواهی به تو می دهم و اگر کشته شدی، زن و فرزندانت چون زن و فرزندان خود من خواهد بود». گفتم : «محال است که بیایم» ▫️جُبیر گفت : ابوعزه، تصور نمی کردم زنده بمانم و روزی را ببینم که صفوان از تو چیزی بخواهد و تو او را خوار کنی، عزت او را نشکن. ▪️ چون این کلام را شنیدم گویی آبی سرد بر پیکرم ریخته شد. بی اختیار دویدم و در را گشودم و گفتم؛ می آیم، می آیم... ▫️سپس میان قبائل عرب رفتم و با اشعار خود بسیاری را برای جنگ با محمد (ص) تحریک کردم و اینگونه عهدم را شکستم... ▪️اکنون من تنها اسیر این جنگ بودم... ▪️تیزی شمشیر علی (ع) را بر گردان خود حس کردم و چشمانم سیاه شد. اما در کمال ناباوری چشم گشودم ... محمد (ص) راست می گفت اما دیگر دیر شده است... (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹 وقتی هنوز جوان بودم... 📌 :قسمت اول ▪️مرا دست بسته و با صورتی خون آلود و اندامی زخمی به دارالحکومه آوردند و روبروی حجاج بن یوسف انداختند. حجاج نگاهی به من انداخت و بی تفاوت روی اش را برگرداند و به صحبتش با فرد کناری اش ادامه داد. ▪️منتظر بودم که تکلیف ام روشن شود. می دانستم که چیزی جز مرگ در انتظارم نیست. فرزندان و خویشاونم را هم گرفته بودند. همسرم صفورا را پیش رویم کشتند. با خود می گفتم این چه سرنوشت شومی بود که نصیبم شد، من که جز بندگی خدا به کاری نپرداختم.حال چرا دچار این عذاب و خفت شدم؟ ▫️در همان حال خراب، برقی از جلوی چشمانم عبور کرد. خاطره ای به ذهنم آمد. مسجد کوفه. در زمان حکومت حسن(ع) فرزند علی(ع). آن زمان هنوز رنگ و بوی جوانی را داشتم. همه منتظر بودیم تا حسن (ع) بیاید و نماز را اقامه کند، بالای منبر رود و خطبه بخواند. که ناگهان... (ع) (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹 من از سابقون نیستم؟... 📌:قسمت دوم ▪️فریادی در مسجد بلند شد و همه ی توجه ها را به خود جلب کرد. حاضرین با دقت به صدا گوش می دادند، گویی کسی در حال غبار روبی از چیزی بود که درون همه آنها وجود داشت؛ ▫️« خسته شدیم...والله خسته شدیم...از این همه جنگ، از این هم شکست، از این همه تلاش بیهوده، هر روز وضع بدتر می شود» ▫️مَرحب بود که در میان نمازگزاران راه می رفت و بانگ می زد؛« می گویند که ما جبهه حق هستیم، اگر چنین است چرا وضعمان این است؟ اگر علی (ع) راست می گفت چرا نتوانست کاری پیش ببرد و ما را به خواری کشاند؟ آیا اکنون نوبت فرزند او است که ما را فریب دهد؟! آهای بزرگان کوفه، عقلمان کجا رفته؟ آیا ما زن و فرزند نداریم؟ آیا حق آرامش و داشتن یک زندگی معمولی را نداریم؟ کم عزیزانمان را در رکاب علی (ع) از دست دادیم؟ آیا کسی می تواند مرا متهم به سستی در یاری دادن به او کند؟ آیا من از سابقون اهل کوفه نیستم که امروز حرف دل شما را بی پرده می گویم؟» (ع) (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹تدبیر حسن (ع) ضعیف است... 📌 :قسمت سوم ▪️شخصی برخواست و گفت « مرحب، ای منافق، بر جای خود بنشین، مومنان را خسته و دسته دسته نکن» اما شخصی دیگر جوابش داد:« راحتش بگذار، بخدا گویی حرف دل ما را می زند. از حکومت این پدر و پسر جز مشقت چیزی به ما نرسیده. تدبیر اولاد امیه را ببین و تدبیر اولاد هاشم را» ▫️دیگری برخواست و با خشم گفت« فرق حق و کفر بر شما آشکار نیست؟ چرا منافق می شوید؟مگر این نبود که پیامبر (ص) و یارانش جز با مجاهدت بسیار و رنج فراوان توانستند پایه های اسلام را محکم کنند؟ اکنون بر شما تنها چند سالی گذشته و سختی پیشینیان را نچشیده اینطور بلوا می کنید؟شرم بر شما» دیگر برخواست و شمشیر کشید:« شرم بر تو باد ای پسر آزاد شدگان، ما تدبیر حسن(ع) را از این جهت ضعیف می دانیم که جوانان نابخرد و بی ریشه ای چون تو را گرامی داشته. بخدا شمشیر حسن (ع) با وجود چون شمایی شکسته است و جز رفتن به قتلگاه و بریده شدن دست و سر ، و اسیری زنان عاقبتی برای کوفه نیست...» (ع) (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹 عمر این دولت مستعجل است... 📌 :قسمت چهارم ▪️مرحب بلند تر بانگ برداشت:« ای خردمندان کوفه، حقیقت آشکار است. عقل خویش را به این دولت نوبنیاد ندهید. علی (ع) که پدرش بود مقابل خاندان امیه ذلیل شد. حسن (ع) که نه آوازه ی علی (ع) را دارد و نه تدبیر او را. حسن (ع) کجا و معاویه کجا؟ آیا شکوه شام نشانه ی تدبیر معاویه نیست؟ به خدا حسن (ع) جز شومی برای شما به همراه نمی آورد» ▫️سخنان مرحب آشوبی در مسجد به پا کرد و همگان به هم ریختند. خبر آمد که حسن (ع) برای نماز نخواهد آمد و دیگری را پیش نماز کرده. من نیز برخواستم و با خود گفتم که «عمر این دولت مستعجل است و بهتر است خود را از این فتنه بیرون کشم» (ع) (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹 بنشینیم و ببینیم که چه می شود... 📌:قسمت پنجم ▪️در خانه همسرم صفورا پرسید:«چه شد؟زود آمدی» گفتم :«مخالفان حسن (ع) آشوب به راه انداختند و حسن(ع) به نماز نیامد، من هم از این وضع ناامید شدم و مسجد را ترک کردم» صفورا گفت: «مردم علیه پسر رسول خدا(ص) آشوب کردند؟». گفتم:«آری، او را ضعیف تدبیر می دانند و امیدی برای دولت او قائل نیستند. می گویند که ما از جنگ خسته ایم و او هم می خواهد راه پدرش علی (ع) را برود و جز جنگیدن هیچ اندیشه ای ندارد» ▫️صفورا گفت: « پسر رسول خدا(ص) را رها می کنند تا پسر ابوسفیان برای آنها تدبیر کند؟ بخدا کوفیان همیشه در بزنگاه ها خسته می شوند و حماقت می کنند. مگر نه لشکر معاویه در راه است، آیا تدبیر حسن(ع) که خلیفه ی مسلمین است برای دفع این اژدها غلط است؟» ▪️آنگاه صفورا مکثی کرد و پرسید: «تصمیم تو چیست؟» گفتم:« با این وضع بهتر است از فتنه دور بمانیم و از هیچکس حمایت نکنیم تا ببینم کبوتر تقدیر بر شانه ی کدامیک می نشیند» صفورا با خشم نگاهی انداخت گفت: « از کوفی جز این رای انتظار دیگری نیست و خواهید دید که سستی شما با مردم این شهر چه خواهد کرد‌» (ع) (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹یاوه گویی های تو... 📌 : قسمت آخر ▪️«سهیل،سهیل» با شنیدن صدا به خود آمدم. در میان خون و خاکی که جلوی چشمانم را گرفته بود به زحمت نگاه کردم. همان شخصی بود که حجاج با او مشغول صحبت بود. با خنده ادامه داد؛ «سهیل، تو اینجا چه می کنی؟ آیا مرا می شناسی؟» ▫️بیشتر دقت کردم و گفتم:« مرحب, ای منافق...تو را باید همان روز در مسجد کوفه می کشتند، تو سپاه حسن (ع) را به آشوب کشاندی» . مرحب بار دیگر خنده ای کرد و گفت :« آری، آری، بخدا قسم راست می گویی. آن روز را خوب بیاد داری. حجاج گوش کن، ببین چگونه به خدمت های من به بنی امیه اعتراف می کند». ▪️آنگاه مرحب گفت: «شنیده ام که زنِ زبان درازت را هم کشته اند. بخدا او عاقل ترین فرد در تمام کوفه بود. حیف که نصیب نادانی چون تو شد که عاقبتش این شود. حالا بگو فکر می کنی چرا به این روز افتاده ای؟». ▫️نفسی تازه کردم و بریده بریده گفتم:« آب...آب می خواهم» مرحب گفت :« آبش دهید». چون آب را نوشیدم گفتم:« اما پاسخ تو این است؛ ذلیل شد قومی که آسودگی را برگزید و بجای اینکه سرنوشتش را با شمشیر و بازوی خود تعیین کند، آن را به دست تقدیر و یاوه گویی چون تو سپرد» ▪️مرحب گفت :« آفرین، چه حکیمانه گفتی،معلوم است تازیانه ی بنی امیه تو را عاقل هم کرده... اکنون وقت پیوستن به همسرت است» (ع) (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
🔹 خدایا، عجله کن، داره شب میشه... 📌 : قسمت دوم ▪️بر سر «کوه نَوْذ»، جایی در هندوستان فعلی نشسته و سرم را میان دو دست خود گرفته بودم. هوا نزدیک به غروب جمعه بود و من بسیار اندوهگین و شکسته دل بودم.😔 ▫️خاطرات به شدت به من هجوم می آورد و با هر بار یادآوری قلب من پاره پاره می شد. ▪️ اولین روز آفریده شدنم را به یاد می آوردم. آن روزی که خداوند شروع به دمیدن درون پیکر من کرد هم جمعه بود. ▫️ نخستین قسمتی که روح در من وارد شد سر و چشم هایم بود و بقیه ی اعضای من در حالیکه خود به آن نگاه می کردم رفته رفته جان می گرفت و در هر جا که روح وارد میشد ، از خاک تبدیل به گوشت و خون می گردید. ▪️از این اتفاق هیجان زده بودم. دوست داشتم زودتر تمام شود و بایستم. اما تا هنگام عصر هنوز روح درون دو پای من داخل نشده بود و من نمی توانستم که بایستم . ▫️چون دیدم که شب از راه می رسد نگران شدم و با صدای بلند و لبخند شادی به خدا می گفتم ؛« پروردگارا، عجله کن، شب دارد می رسد😍». و خدا با مهربانی به من می گفت :«ای آدم،عجول نباش🙂» (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini
«نکاتی در مورد داستان ها» سلام ⚠️ یه نکته : ▫️داستان هایی که عنوان هاشون یکی هست همه یه داستان هستند. عنوان با علامت📌 مشخص شده. مثلا داستان 📌 آفرینش. داستان 📌 تشخیص داستان 📌 پیامبر داستان 📌 عزازیل ▪️هر داستان هم دارای قسمت های مختلف هست که روبروش نوشته میشه. مثلا 📌 : قسمت اول 📌 : قسمت دوم ........ 📌پیامبر : قسمت اول 📌 پیامبر: قسمت دوم ...... ▪️ اگر دو داستان مختلف با هم ارتباط داشته باشن، در انتهای داستان عنوان داستان مرتبط به صورت هشتگ قرار گرفته. . مثلا عنوان داستان ما هست : 📌 : قسمت اول . داستانی که با داستان 📌 عزازیل مرتبط هست داستان هست که در انتهای اون داستان نوشته میشه ....... ▪️داستان هایی بر اساس کتاب های تاریخی نوشته شده، در قسمت هشتگ منابع مورد استفاده شده قرار گرفته مثلا » ......... ▫️نکته بعد اینکه : داستان ها پشت سر هم نیست و ممکنه بین یک داستان فاصله بیفته که این بخاطر تنوع مطالب هست. بعضی داستان ها هم نظم تاریخی نداره و مثلا از انتهای یک واقعه تاریخی شروع شده یا از یک نقطه ی خاص شروع می شه که این هم بخاطر فن ادبی هست مثل داستان 📌 پیامبر. که از غزوه ی احد شروع شده و ممکنه حتی حین داستان به بخش های اول تاریخی یا آخر هم گریز زدن بشه و خیلی منظم منتشر نشه تا ایجاد تنوع و تخیل بشه.
🔹دوست دارم سرنوشتم رو خودم کنترل کنم... ▪️فیلیمو یه مسابقه ی تلویزیونی پخش می کرد که برگرفته از فیلم معروف «بازی مرکب» بود و من مشتری پر و پا قرص این فیلم و مسابقه بودم. ▫️بر خلاف فیلم که حاوی پیام های اخلاقی بود، نسخه ی مسابقه ای این بازی ، چون در دنیای واقعی آدم ها اتفاق می افتاد، پر بود از قواعد دردناک زندگی حقیقی. مثلا اون جایی که مادر و پسر برای حذف همدیگه بشدت رقابت کردند. ▪️در پایان این بازی که کاملا بر گرفته از زندگی واقعی انسان هاست ، تنها یک نفر برنده شد. فکر می کنید اون یک نفر کی بود؟ یه پهلوان خوش هیکل و تنومند؟ یا یه خانم باهوش و زیرک؟ یا یه مرد متقلب و دغل باز؟ پاسخ اینه؛ هیچکدوم... ▫️اتفاقاً برنده ی مسابقه یه خانم مسن کوتاه قد و اصالتا ویتنامی بود. اما چطور شد که این خانم از بین ۴۵۶ نفر، برنده نبرد سخت زندگی شد؟ ▫️این خانم مسن یه فرمول ساده رو در تمام مراحل استفاده می کرد که دیگران ازش فراری بودن. هر جا فرصت «انتخاب» وجود داشت ، اصلا تعلل نمی کرد و می گفت «دوست دارم سرنوشتم تحت کنترل خودم باشه حتی اگه شکست بخورم». و این خانم شکست نخورد. بلکه همه ی جوون ها، باهوش ها، آمریکایی ها و همه رو پشت سر گذاشت و برنده ی جایزه ی چند میلیون دلاری مسابقه شد. (ع) ✴️ لینک عضویت در کانال طبیب هزار ساله، حضرت سید علاءالدین حسین (ع) https://eitaa.com/Astanehoseini