پس از انتشار «آنا کارِنینا»، تولستوی دیگر رسماً نویسندهای درجهی اول و مشهور است. اما درست در همین زمان است که او دچار انقلابی درونی میشود و هرچه را که تا آن موقع به دست آورده پوچ و بیارزش میداند. تولستوی تا پیش از این انقلاب درونی هم تقریباً آدمی مذهبی بود، هرچند که تمایلات نوگرایانه هم داشت. با این حال پس از این تحول است که بهشکلی عمیقتر و البته دردمندانه به دین برمیگردد و آنقدر از همه چیز بیزار شده که مسکو را رها میکند و به روستای زادگاهش، یاسنایا پولیانا برمیگردد. اینجاست که شروع میکند به نگارش کتاب «اعتراف». او در این کتاب بیشتر تلاش کرده سؤال درست را مطرح کند و آن سؤال این است: اگر خدایی وجود نداشته باشد، با فرض اینکه مرگ اجتنابناپذیر است، معنای زندگی چیست؟!
این دغدغهها، جستوجوی معنای زندگی، اثبات وجود خداوند، یافتن حدود اخلاقی و مسائلی از این دست آنچنان به گریبان نویسندهی ما چنگ زده بود که حاصلش شد داستان بلند «مرگ ایوان ایلیچ». این داستان ماجرای مردی به همین نام را روایت میکند که در آغاز میانسالی و در اوج موفقیت شغلی به مرضی عجیب و لاعلاج مبتلا میشود. این بیماری باعث میشود ایوان ایلیچ شروع کند به مرور زندگیاش و اینجاست که میفهمد هرچه تا حالا پشت سر گذاشته نه زندگی، بلکه صرفاً روزمرگیهایی بیمعنا بوده. آنجایی که ایوان میفهمد معنای زندگی چیست دیگر فرصتی برای زندگی ندارد اما راضی است؛ راضی است چون بالاخره فهمیده زندگی یعنی چه.
متن کامل تکنگاری لئو تولستوی را بخوانید.
#لئو_تولستوی
#مجله_میدان_آزادی
#ادبیات
#داستان
3⃣3⃣3⃣
@azadisqart