بهار🌱
#پارت140 💕اوج نفرت💕 چشمی زیر لب گفتم. گوشیش دوباره زنگ خورد گرفتم سمتش. _حتما کار واجبی دارن.
#پارت141
💕اوج نفرت💕
اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش بیرون نمی اومد.
احمد رضا زود تر از همیشه به خونه اومد از پنجره دیدم که ماشینش رو تو حیاط پارک کرد طبق معمول اول رفت سراغ مادرش نیم ساعت بعد صدای در اتاق بلند شد.
روسریم رو مرتب کردم البوم رو زیر تخت گذاشتم در رو باز کردم با چهره ی خسته و ناراحتش مواجه شدم که سعی داشت اروم باشه.
_سلام اقا.
نگاهش بین چشم هام و روسریم جا به جا شد.
_سلام.
سمت تخت رفت و روش نشست.
_خوبی?
_خیلی ممنون.
_ببخشید تنها موندی.
_ایراد نداره.
_حاضر شو بریم بیرون.
_کجا ?
با لبخند گفت:
_بریم شام بخوریم.
به نظرم کار درستی نبود این رفتار باعث عصبانیت بیشتر شکوه خانم میشد.
وقتی دید حرکتی نمیکنم گفت:
_چرا حاضر نمیشی?
_اقا.
سوالی نگاهم کرد.
_بهتر نیست تو خونه بخوریم?
_چرا?
_اخه الان اگه بریم بیرون شکوه خانم ناراحت میشن.
یکم فکر کرد با لبخند گفت:
_باشه پس مامنتوت رو بپوش بریم اشپزخونه، شاید رامین یهو بیاد
چشمی گفتم و سمت مانتو مدرسم رفتم.
_اونو نه
برگشتم سمتش.
_اخه لباس هام اتاق مرجانه.
ایستاد و گفت:
_الان میرم میارمشون، فقط در رو پشت سر من قفل کن.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت141 💕اوج نفرت💕 اون روز تا غروب کنار کمد با مرجان حرف زدیم شکوه خانم انقدر ناراحت بود از اتاقش
#پارت142
💕اوج نفرت💕
جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده.
مانتوم رو پوشیدم احمد رضا دستم رو گرفت و از اتاق بیرون رفتیم. از این که دستم توی دستش بود معذب بودم. وارد اشپزخونه شدم به محض ورودمون متوجه شدم که شکوه خانم بی کار ننشسته. سر میز دو تا صندلی بود که خودش و مرجان روش نشسته بودند. روی میز هم برای دو نفر بشقاب و غذا بود.
احمد رضا نگاه خیره ای به مادرش کرد شکوه خانم با غرور گفت:
_گفتم اینجا یا جای منه یا جای این، فکر کردی سر خود بری صیغش کنی من کوتاه میام.
_مامان...
حرفش رو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
_برو بیرون احمد رضا.
احمد رضا سرش رو پایین انداخت مرجان با چشم های اشکی به برادرش خیره بود.
دستم رو فشار داد اروم لب زد:
_بریم.
رفت، منم بدنبالش. فکر کردم میریم اتاقش ولی به سمت در خروجی رفت.
شام رو بیرون خوردیم تلاش داشت خودش رو عادی نشون بده ولی بی فایده بود مدام تو فکر میرفت. برگشتیم خونه بی سر و صدا وارد اتاق شدیم در رو قفل کرد لباسش رو عوض کرد و از منم خواست که راحت باشم تمام مدت به این فکر میکردم که احمد رضا نمی تونه دووم بیاره و بالاخره از این شرایط خسته میشه. اون وقت تکلیف من چیه، یه زن شونزده ساله با یه شناسنامه ی خالی که هیچ حامی نداره. دل دل میکردم تا حرفم رو بهش بزنم مردد بودم ولی باید میگفتم به خودم جرات دادم و گفتم:
_اقا.
روی مبل سفید روبروی تخت نشست و نگاهم کرد اروم گفت:
_جانم.
_راستش من از یه چیزی میترسم.
به کنارش اشاره کرد.
_بیا اینجا بشین ببینم.
بر خلاف حرفش روبروش نشستم
لبخندی زد ارنج دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و گفت:
_از چی?
سرم رو پایین انداختم با بغض گفتم:
_از اینکه شما از این شرایط خسته شید یا بالاخره حرف مادرتون رو قبول کنید.
ناراحت شد و چهرش در هم رفت.
_چرا این فکر رو میکنی?
باید حرفم رو بدون ترس بزنم.
_شاید علاقه ای که ازش حرف میزنید عمیق باشه، ولی علاقه ی شما به مادرتون متعصبانس و خیلی از کارهاشون رو اصلا باور نمیکنید.
_مثلا چی ?
کلی از اتفاق هایی که بین و من شکوه خانم افتاده بود رو یادم بود ولی از گفتنشون می ترسیدم دلم نمیخواست با حرف هام محبت تنها ادمی که دوستم داره رو از دست بدم. سرم رو پایین انداختم.
_کلی میگم.
بلند شد و کنارم نشست.
_ میخوای قصاص قبل از جنایت کنی?
سرم رو تکون دادم گفتم:
_نه، ولی قبلا اینطور بوده.
جدی شد و گفت:
_اگه منظورت اون روزیه که بعدش سر از کلانتری دراوردی، الانم بهت بگم جز احترام به مادرم رفتار دیگه ای داشته باشی برخوردم باهات مثل همون روزه شاید هم شدید تر.
برگشت سمتم و صورتم رو با دست هاش گرفت و لبخند زد.
_من مطمعنم اون روز تکرار نمیشه با این فکر های بیخودی ذهن خودت رو مشغول نکن.
_نه بحث اون روز نیست کلا مادرتون اهل نقشه کشیدن و دسیسس.
اخم هاش تو هم رفت انگشتش رو روی لب هام گذاشت و تهدید وارگفت:
_دیگه نشنوم.
یکم نگاهم کرد بلند شد همون طور که سمت در میرفت گفت:
_پاشو درس فردات رو اماده کن.
دلخور بودم با ناراحتی گفتم:
_کتاب هام تو اتاق مرجانه.
از لحنم تعجب کرد برگشت کمی نگاهم کرد که به حالت قهر نگاهم رو ازش گرفتم و رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت142 💕اوج نفرت💕 جای تعجب داشت که شکوه خانم تا حالا عکس العملی نشون نداده. مانتوم رو پوشیدم ا
#پارت143
💕اوج نفرت💕
چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت.
مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود که از رابطه بین برادر و مادرش ناراحته.
سلام آرومی گفت بدون حرف دیگه ای پشت صندلیش نشست. کنار مرجان نشستم وتلاش داشتم تمرکز کنم اما مگه می شد، تمام فکرم پیش اضطرابی بود که داشتم. که اگر احمدرضا روزی خسته بشه من رو رها کنه با شرایطی که برای من به وجود آمده باید چیکار کنم.
یک ساعت بعد مرجان رفت و من دومین شبم در کنار همسرم گذروندم.
پروانه دستم رو گرفت.
_دوسش داشتی?
ایستادم و سمت اشپزخونه رفتم.
_نمیدونم، شاید.
دنبالم راه افتاد.
_علاقش به مادرش و دفاع متعصبانش طبیعیه، ولی نمیشه منکر شدت علاقش به تو هم بشیم.
سمت کتری رفتم.
_چایی میخوری?
_اره بریز ، میگم خبری از پدر خوندت نیست چرا زنگ نمیزنه?
از وقتی رفته پیش میترا دیگه حواسش به من نیست این یعنی یه زنگ هشدار به من.
چایی رو روی میز گذاشتم.
_داره ازدواج میکنه.
با خوشحالی گفت:
_واقعا! باورت میشه دیشب بابام به مامانم میگفت نمی دونم چرا اردشیر دوباره ازدواج نمیکنه بابا فکر میکرد منتظر همسر سابقشه.
_نه اتفاقا همسر سابقش دنبال عمو اقاعه.
نشست روی صندلی و متعجب گفت:
_خود پدر خوندت بهت گفته?
_نه از تلفن هاش فهمیدم. امروزم تو دفتر کارش بودم تلفن زنگ خورد، جواب که دادم فکر کرد من زن عمو اقام بهم گفت همخونش منشیش شده یا منشیش همخونش.
_اوه اوه چه توپ پری هم داره.
_امروز فهمیدم که اون طلاق خواسته و عمو اقا مخالف بوده الان که میخواد برگرده عمو قبولش نمیکنه. یعنی انقدر عاشق میترا شده که عمرا بهش فکر کنه.
کنجکاوانه گفت:
_اسمش میترا عه? تو هم دیدیش?
_امروز دیدمش، روانشناسه خیلی هم مهربونه. الانم با همن که من رو فراموش کرده.
_خب تو بهش زنگ بزن.
چاییش رو جلوش گذاشتم.
_نمیخوام مزاحم باشم.
به بخار چاییم نگاه کردم. فکرم پیش شماره ی استاد امینی بود ولی اصلا دوست ندارم که پروانه متوجه علاقم به استاد بشه.
_ولی خیلی خوشم اومد احمد رضا به خاطرت اونجوری جلوی مادرش ایستاد.
ناراحت گفتم:
_احمد رضا خیلی خوب ازم دفاع میکرد.
_اذیت میشی بقیش رو بگی?
تو چشم هاش نگاه کردم و با لبخند گفتم:
_نه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت143 💕اوج نفرت💕 چند لحظه بعد با مرجان و کتاب هام برگشت. مرجان چشمهاش اشکی بود و این معلوم بود
#پارت144
💕اوج نفرت💕
شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم.
_نگار...نگار.
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم.
_سلام.
لبخند پر از ارامشی زد.
_سلام. صبح خیر بانو.
دستم رو روی چشم هام کشیدم.
_ساعت چنده?
_یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم.
دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد.
_بلند شو دیگه.
چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود
دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم.
تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم
احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم.
سمتم اومد روبروم ایستاد.
_میتونم یه خواهش ازت بکنم?
_خواهش میکنم.
چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت.
_از این به بعد اینم بپوش.
تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم.
_چشم.
خم شد و صورتم رو عمیق بوسید
_واقعا ممنونم.
یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم
در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت:
_بیا جلو بشین.
مردد گفتم:
_مرجان ناراحت نمیشه?
بی اهمیت گفت:
_نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو.
در رو بستم و کنارش نشستم.
مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد.
تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد.
_علیک سلام.
سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد.
احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون.
تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم.
کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم.
حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح
بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده.
کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد.
با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم.
صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا.
_نگار.
لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل
_سلام.
_سلام.در رو چرا باز نمیکنی?
_ببخشید، نمی دونستم شمایید.
نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد.
سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت:
_بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم.
نشستم روبروش.
_به خاطر من اومدید خونه?
در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت.
_هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت:
_بخور دیگه?
چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم.
خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/Baharstory/18878
بهار🌱
#پارت144 💕اوج نفرت💕 شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم. _نگار...نگار. چشمم رو باز کردم ک
#پارت145
💕اوج نفرت💕
بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت.
شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی مضاعفی که از محبت های احمد رضا گرفته بودم.
تا غروب تو اتاق تنها بودم. نزدیک اومدن احمد رضا بود روسریم رو دراوردم و موهام رو شونه کردم از یه طرف روی شونم ریختم لباسی که عید عمو اقا برام خریده بود رو پوشیدم روی مبل نشستم و منتظر ورود احمد رضا شدم. این حق احمدرضا بود دربرابر محبت هاش.
بالاخره انتظارم به پایان رسید و صدای در اتاق بلند شد.
پشت در ایستادم و با صدای ارومی گفتم:
_کیه?
_نگار باز کن منم?
شنیدن صداش برام ارام بخش بود در رو باز کردم. اومد داخل. نگاه گذراش روی من ثابت موند تمام اجزای صورتش لبخند میزدند.
سرم رو به خاطر نگاه خاصش از شرم پایین انداختم با ذوق گفت:
_چه کردی امشب!
انقدر عکس العملش خاص بود که پشیمون شدم چرا روسری سرم نکردم.
غذاهایی که از بیرون گرفته بود رو روی میز گذاشت.
_چی کار کردی صبح تا حالا?
_هیچی فقط درس خوندم.
چشمکی زد و گفت:
_یعنی الان بپرسم همه رو بلدی?
خنده ریزی کردم و ترجیح دادم نگاهم رو ازش بگیرم. دو ساعت از حضورش میگذشت با عشق نگاهم میکرد. سعی میکرد من رو به حرف بگیره ولی هنوز باهاش معذب بودم.
_سفره رو پهن کن بخوریم.
_چشم.
کاری رو که میخواست انجام دادم سر سفره روبروی هم نشستیم
یه قاشق از غذا رو خوردم که دستگیره در اتاق به شدت بالا و پایین شد چون در قفل بود باز نشد.
شکوه خانم بود. از باز نشدن در عصبی تر شد شروع کرد به در زدن.
_باز کن در رو احمد رضا.
من غرق استرس شدم ولی احمد رضا نفسش رو سنگین بیرون داد و سمت در رفت تا در رو باز کرد. شکوه خانم با حرص وارد شد نگاهش بین من و سفره ی پهن جابه جا شد دستش رو بلند کرد و توی صورت احمد رضا خوابوند.
احمد رضا که منتظر این رفتار مادرش نبود سوالی نگاهش کرد
_من با تو قهر میکنم که تو بیای عذر خواهی کنی، تو سفرت رو از من سوا میکنی?
احمد رضا کلافه گفت:
_مامان خودت گفتی نمیخوای با ما غذا بخوری?
_من تو رو نگفتم این بی کس و کار رو گفتم.
اخم های احمد رضا تو هم رفت.
_کس و کارش منم، چون ناموسمه.
شکوه خانم چهرش رو مشمعز کرد
_بس کن احمد رضا. حالم از حرف هایی که بابات یادت داده بهم میخوره.
_شما مادر منی، احترامت واجب. ولی این دلیل نمیشه که به زن من بی احترامی کنی.
شکوه خانم با حرص من رو نشون داد.
_این احترام حالیشه، اگه حالیش بود الان ایستاده بود.
اصلا حواسم نبود انقدر که هول شده بودم نشسته بودم و نگاش میکردم.
نگاه دلخور و عصبی احمد رضا دلم رو لرزوند فوری ایستادم و زیر لب گفتم:
_سلام.
شکوه خانم با صدای پر از بغض گفت:
_من بیست و چهار سال زحمت پسرم رو نکشیدم که الان تنهام بزاره، در اتاقش رو قفل کنه وبیرون نیاد.
احمد رضا مایوسانه گفت:
_مامان خودت گفتی ...
با فریاد گفت:
_تو هم منتظر بودی حرف از دهن من دربیاد، اره?
احمد رضا سرش رو پایین انداخت شکوه خانم با حرص گفت:
_بیا اشپزخونه با ما شام بخور.
منتظر جواب پسرش نشد و رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت145 💕اوج نفرت💕 بعد از خوردن غذا فوری خداحافظی کرد و رفت. شروع به خوندن درس هام کردم با انرژی
#پارت146
💕اوج نفرت💕
احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد.
یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین انداختم.
_یه چی بپوش بریم بیرون.
جلو رفتم و روبروش ایستادم.
_به خدا هول شدم.
سرش رو پایین انداخت.
_ایراد نداره، بپوش بریم.
دوست نداشتم برم سرو رو پایین انداختم.
_میشه من نیام?
کلافه دستم رو گرفت و سمت کمد اروم هول داد.
_نه، زود باش.
به ناچار مانتوم رو پوشیدم و روسری رو روی سرم مرتب کردم همراه با احمد رضا بیرون رفتم. دوباره دستم رو گرفت با این کارش میخواست به مادرش بفهمونه که هیچ جوره کوتاه نمیاد.
وارد اشپزخونه شدیم صندلی ها سر جاشون بود ولی سه تا بشقاب غذا روی میز بود.
شکوه خانم نگاه پر از نفرتی بهم انداخت.
_اینو چرا اوردی?
تلاش کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم که اجازه نداد
بدون توجه به حرف مادرش صندلی رو برای من بیرون کشید زیر لب گفت:
_بشین.
کاری رو که میخواست انجام دادم کنارم نشست.
بشقابش رو جلوی من گذاشت رو به توران خانم جایگزین بانو خانم گفت:
_یه بشقاب کم گذاشتید.
_نه اقا خانم گفتن سه تا بذارم.
بی اهمیت گفت:
_خب الان یکی یگم بده.
توران نگاهی به شکوه انداخت و سرش رو پایین انداخت.
مرجان دلش برای برادرش سوخت خواست که بایسته و کاری برای برادرش انجام بده که مادرش گفت:
_بشین.
احمد رضا متوجه رفتار های مادرش شد خم شد و قاشق مرجان رو برداشت و با لبخند به خواهرش گفت:
_ برو برای خودت یه قاشق بیار، من با نگار از یه بشقاب غذا میخوریم.
مرجان لبخند رضایت بخشی زد وبلند شد شکوه خانم با حرص نگاهم میکرد که چرا نقشه ای که کشیده عملی نشده.
اون شب غذا رو تو بشقاب مشترک خوردیم البته من نخوردم و فقط با غذا بازی کردم، چون نمیتونسنم بخورم، چند باری احمد رضا با پاش اروم به پام زد که بخورم ولی از گلوم پایین نمیرفت.
بعد از شام همه جلوی تلویزیون نشستن، واقعا معذب بودم. اروم کنار گوش احمد رضا گفتم:
_میشه من برم?
یکم نگاهم کرد لب زد:
_چرا?
اگه میگفتم معذبم نمی ذاشت.
_فردا امتحان داریم، برم یکم درس بخونم.
_برو
فوری ایستادم و به اتاق برگشتم. خیلی گرسنم بودم. سمت سفره ی پهن وسط اتاق رفتم.
غذای سرد شده قابل خوردن بود. تند و سریع خوردمو سفره رو جمع کردم.
سراغ کتابم رفتم و خودم رو مشغول کردم. خیلی طول نکشید که احمد رضا هم به اتاق برگشت، یکم عصبی بود کتابم رو بستم و بهش نگاه کردم.
_تموم شد درست?
_بله.
چراغ رو خاموش کن ببا بخوابیم.
_چشم.
کاری رو که گفت انجام دادم روی تخت کنارش دراز کشیدم.
چرخید سمتم نگاه دقیقی به بازوم کرد و اخم هاش تو هم رفت.
_دستت چی شده?
دستم رو رو بازم کشیدم.
_نمیدونم.
ایستاد برق رو روشن کرد و دقیق تر بازوم رو نگاه کرد.
بازوم به خاطر مشت محکمی که دیروز مرجان تو اشپزخونه بهم زه بود کمی کبود شده بود.
دستم رو روش گذاشتم.
_مرجان باهام شوخی کرده.
_انقدر محکم!
نگاهش به ساق دستم افتاد که به خاطر منگنه ی بیرون زده کارتون بالای کمدش حسابی زخم شده بود.
_اینم کار مرجانه?
دستم رو روی زخمم گذاشتم هول شدم و با استرس نگاهش کردم اخمش شدید تر شد.
_نگار ازت سوال پرسیدم?
سرم رو پایین انداختم و شرمنده گفتم:
_ببخشید اقا...
با شتاب سرم رو بالا اورد و عصبی گفت:
_چی رو ببخشم?
یه لحظه متوجه سو تفاهمی که براش ایجاد شده بود، شدم.
_دیروز که شما رفتید حوصلم سر رفت. برام سخت بود گفتنش، لبم رو به دندون گرفتم و نگاهم رو ازش گرفتم.
_از سر...
خیلی محکم و جدی گفت:
_وقتی حرف میزنی تو چشم هام نگاه کن.
نگاهم رو به چشم هاش دادم. ترسیده بودم.
_از سر کمدتون،
اشاره کردم به کمد
_ از تو اون کارتونه یه کتاب برداشتم، دستم گرفت به منگنش که بیرون زده بود اینجوری شد.
یکم نگاهش بین چشم هام جابه جا شد در نهایت نگاهش رو به روبرو داد.
_کتاب های توی کارتون بدرد تو نمیخوره.
_کتاب نبود. یعنی بعدش که اوردم پایین فهمیدم کتاب نیست. البوم بود.
خیره نگاهم کرد.
_گذاشتی سر جاش?
شرمنده بودم ولی جرات برداشتن نگاهم از نگاهش رو نداشتم با سر گفتم نه.
لبخند نامحسوسی زد.
_الان کجاست?
اشاره کردم به زیر تخت. خم شد اوردش بالا.
_ببخشید میخواستم بزارم سر جاش. شما اومدید هول شدم.
دستش رو سمت صورتم اورد از ترس یکم خودم رو عقب کشیدم مکث ارومی کرد موهام رو پشت گوشم گذاشت.
_این البوم داستان داره. یه بار مادرم اینو داد گفت که اتیشش بزنم.
نفس سنگینی کشید اولین صفحه ی البوم رو باز کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت146 💕اوج نفرت💕 احمد رضا در رو بست و دلخور به من نگاه کرد. یکم بهش خیره شدم سرم رو پایین اند
#پارت147
💕اوج نفرت💕
_الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم.
پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش رو روی زنی گذاشت که صورتش خراش داده شده بود.
_این زن عمو ارزوعه. پدر بزرگم خیلی بین عروس هاش فرق میگذاشت. اصلا مادر من رو به عنوان عروسش قبول نداشت. مادرم هم کینه ی همشون رو سر زن عموم خالی کرده، تمام عکس هاش خراب کرده.
به چشم هام نگاه کرد.
_شاید یه روزی برات تعریف کردم.
من همه چیز رو از مرجان شنیده بودم. ایستاد سمت کمد رفت. البوم رو به راحتی توی کارتون انداخت. چراغ رو خاموش کرد. نور چراغ خوابش انقدر زیاد بود که بشه اطراف رو کامل دید. کنارم نشست. توی یه حرکت تیشرتش رو دراورد.
فوری نگاهم رو ازش گرفتم پشت بهش خوابیدم.
از پشت من رو تو اغوش گرفت و به خودش چسبوند. ترجیح دادم هیچ تکونی نخورم تا بخوابه یک ربعی کشید تا خوابش ببره. نمی تونستم از تو اغوشش بیرون بیام، چون خیلی محکم گرفته بودم. تو همون شرایط خوابیدم.
زندگیم همینجوری میگذشت صبح ها مدرسه، ظهر تا غروب تنها، شب با کنایه های شکوه خانم و دست اخر هم تو اغوش گرم احمد رضا.
اغوشی که بهم امنیت و ارامش میداد. احمد رضا تو بد شرایطی ناجیم شده بود. البته گاهی هم پنهانی بیرون میرفتیم.
از رامین خبری نبود ولی متوجه حساسیت های احمدرضا شده بودم.
همش بر میگشت به دروغی که مادرش بهش گفته بود. اینکه من از رامین خاستگاری کردم و بهش علاقه دارم.
فصل امتحانا بود اخرین امتحانم رو دادم و از مدرسه بیرون رفتم.
مرجان که رابطش با من خیلی سرد شده بود زودتر از من روی صندلی عقب نشسته بود.
در جلو رو باز کردم و نشستم. احمد رضا اروم زد رو پام.
_چطور دادی?
_عالی، خدا رو شکر تموم شد.
ماشین رو روشن کرد
_کی گفته تموم شده?
متعجب نگاش کردم.
_این اخرین امتحانمون بود دیگه!
_مگه کنکور ندارید شما?
من دفتر چه کنکور رو با مرجان ارسال کرده بودم ولی انتظار نداشتم که احمد رضا من رو هم برای دانشگاه حمایت کنه خیلی خوشحال بودم و این خوشحالی توی صورتم نمایان بود.
جلوی در خونه پارک کرد خواستم پیاده شم که دستم رو گرفت.
_سریع برو تو لباس هات رو عوض کن بیا بریم جایی.
لبخند زدم.
_چشم.
فوری سمت خونه رفتم شکوه خانم روی مبل نشسته بود و به در خیره بود سلام ارومی گفتم که مثل همیشه جواب نداد.
وارد اتاق شدم مانتویی که عمو اقا عید برام خریده بود رو پوشیدم و با روسری سبز ملایم هم رنگ مانتوم ست کردم.
اون روز هابه شوق رامین این رنگ رو انتخاب میکردم. دیگه دوستشون نداشتم ولی تنها مانتو شیکی که داشتم همون بود کیف ورنی براقم رو که به جای بند زنجیر طلایی داشت رو هم روی دوشم انداختم. چادرم روی سرم مرتب کردم با احتیاط بیرون رفتم.
شکوه خانم از دیدن دوبارم ناراحت شد.
_کجا ان شاالله ?
ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم. بدون اینکه عکس العملی نشون بدم از خونه بیرون اومدم سوار ماشین شدم.
نمی دونستم کجا داریم میریم فقط دوست داشتم زود تر از خونه دور بشیم.
بعد از یک ربع سکوت ماشین رو نگه داشت مغازه ای رو نشونم داد
_برو اونجا. برات وقت گرفتم.
رد انگشتش رو گرفتم چشمم به تابلویی افتاد که مورد اشاره ی احمد رضا بود.
"ارایشگاه پرنسس"
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت
_به خاطر این سر من داد میزنی?
احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد
_چرا بیرونش نمیکنی
توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت
_چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه
تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد
_ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون
طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت
_چون زنمه
https://eitaa.com/Baharstory/18878
May 11
بهار🌱
#پارت147 💕اوج نفرت💕 _الکی بهش گفتم باشه ولی نتونستم. پدر بزرگم در حق مادرم خیلی ظلم کرده. انگشتش
#پارت148
💕اوج نفرت💕
خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت:
_بردار برو.
نگاهم که به پایین بود به کیفش دادم و لب زدم:
_پول دارم.
فوری پیاده شدم وارد ارایشگاه شدم. کارم تو ارایشگاه نیم ساعت طول کشید به صورتم که خیلی تغییر کرده بود با لبخند نگاه کردم.
لباس هام رو پوشیدم از پول هایی که عمو اقا قبلا بهم داده بود هزینه ارایشگاه رو حساب کردم بیرون رفتم.
ماشینش که جلوی در ارایشگاه بود رو نگاه کردم در رو باز کردم سوار شدم ازش خجالت میکشیدم کامل برگشت سمتم.
_ببینم تو رو.
عکس العملی نشون ندادم که با دست اروم صورتم رو سمت خودش چرخوند.
لبخند پر از شیطنتی زد.
_چه خوشگل شدی.
تو همون حالت نگاهم رو ازش گرفتم از اینکه انقدر با دقت نگاهم میکرد لذت میبردم. احمد رضا بعد از محرمیتمون زمین تا اسمون با قبلش فرق داشت.
قبلا نگاهم نمیکرد و تمام رفتار هاش نسبت به من برادرانه بود
اما الان کاملا متفاوت.
دستش رو انداخت و ماشین رو روشن کرد از اینه عقب رو نگاه کرد راه افتاد.
_الان میریم یه جای خوب.
اروم پرسیدم:
_کجا?
_صبر کن میفهمی.
تا مقصد سکوت کردیم. بعد از پارک ماشین وارد یک رستوران شدیم.
احمد رضا وضع مالی خوبی داشت ولی خیلی اهل جاهای خاص و شیک نبود.
پشت میزی که خودش انتخاب کرد نشستیم.
اهنگ ملایمی که پخش میشد ارومم کرده بود.
_نگار.
چشم از فضای قهوه ای رنگ رستوران برداشتم و بهش خیره شدم. نگاهش انقدر خاص بود که نمی تونستم چشم بهش بدوزم.
نگاهم رو روی یقه ی لباسش سر دادم.
_به من نگاه کن.
علاوه بر نگاش صداش هم رنگ خاصی گرفته بود.
به زور چند ثانیه ای نگاش کردم تپش قلبم بالا رفته بود دوباره خیره شدم به یقش.
_باشه نگاه نکن.
از اینکه نگاهش نمیکنم دلخور نبود چون درکم میکرد. بین من و احمد رضا همه چیز زود اتفاق افتاده بود.
جعبه ی کوچیکی رو روی میز گذاشت.
_تولدت مبارک.
یه لحظه شک شدم. انقدر اتفاق های بد و تلخ برام افتاده بود که خودم رو یادم رفته بود.
تولدم بود هفده ساله شده بودم متاهل بودم دیگه احساس تنهایی و بیکسی نداشتم. اشک تو چشم هام جمع شد به پاس این همه محبت و خوبی احمد رضا نگاهم رو به نگاهش دوختم. دیدم تار شده بود برای واضح دیدن مرد روبروم اجازه دادم تا اشک هام پایین بریزن.
به زور لب زدم:
_اقا شما خیلی خوبید.
دستمالی رو از روی میز سمتم گرفت.
_چرا الان که نگاهم میکنی اشک میریزی تا چشم های قشنگت رو نبینم.
انقدری از حرف هاش ذوق کردم که وسط گریه خندم گرفت.
دست دراز کردم تا دستما رو بگیرم که اجازه نداد و دستش رو عقب کشید ایستاد خم شد خودش اشک هام رو پاک کرد. جعبه ی کوچیک روی میز رو برداشت و انگشتر ظریفی که داخلش بود رو دستم کرد.
دستم رو روبروی صورتم گرفتم خیلی زیبا بود.
_ممنون خیلی زیباست.
_برازنده ی خودته.
غذامون رو که خوردیم احمد رضا خواست پول غذا رو حساب کنه که یادش افتاد کیف پولش رو روی داشبورد جا گذاشته رو به من گفت:
_تو یه لحظه اینجا بمون من برم کیفم رو بیارم.
_نه صبر کنید من حساب کنم.
خبر از پول هایی که عمو اقا به من داده نداشت با تعجب نگاهم کرد کیفم رو باز کردم سرش رو خم کرد و داخل کیفم رو دید تعجبش بیشتر شد.
پول غذا رو حساب کرد و بیرون رفتیم کنار ماشین ایستاد خیلی جدی گفت:
_نگار تو این همه پول رو از کجا اوردی?
_عمو اقا بهم داده.
متعجب تر از قبل گفت:
_کی ?
_خیلی وقته، ولی من خرجشون نکردم.
_چرا به من نگفتی بهت پول داده?
_فکر نمی کردم مهم باشه اخه اون موقع...
_خیلی خب بسه. از این به بعد بگو باشه?
_چشم.
اون روز از رویایی ترین روزهای زندگیم بود.
بعد از رستوران کلی خرید برام کرد اخر شب برگشتیم خونه.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت148 💕اوج نفرت💕 خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کیف پولش رو روی داشبورد گذاشت و با لبخند گفت
#پارت149
💕اوج نفرت💕
به محض وردمون به خونه با صدای شکوه خانم میخکوب شدم.
_کجا بودید?
احمد رضا که کل خرید هام رو دستش گرفته بود با پاش در رو بست و رو به مادرش گفت:
_سلام. بیرون بودیم.
شکوه خانم یک قدم سمت من اومد که ناخواسته خیلی اروم پشت دست احمد رضا پناه گرفتم. با حرص به ابروهام نگاه کرد و گفت:
_مگه من صبح تو رو صدا نکردم. چرا جوابم رو ندادی?
احمد رضا نیم نگاهی به من کرد و رو به مادرش گفت:
_حتما نشنیده.
_چرا شنید، قدم هاش رو تند کرد.
احمد رضا کلافه گفت:
_چی کارش داشتی?
نفس های حرصیش رو با نگاه به پسرش بیرون داد. احمد رضا با لحن خیلی ارومی گفت:
_خب الان دوباره بگید.
_میمون هر چی زشت تر، اداشم بیشتر. این بد ترکیب چی بود که ارایشگاه بردیش. خدا باید تو رو مثل مادرت کر و لال، عین بابات خل و چل خلق میکرد تا جای بزرگون نشینی و به ریش من بخندی. بی کس کار و یه لا قبا.
نگاهش به کیسه هایی که دست احمد رضا بود افتاد.
_نه مثل اینکه صدقه سر پسر من از یه لا قبایی دراومدی.
احمد رضا کش دار مادرش رو صدا زد.
_ماااامان.
سکوت طولانی مادرش رو که دید رو به من با سر به در اشاره کرد و گفت:
_تو برو تو اتاق.
بغض امونم رو بردیده بود. دلم میخواست تلخ ترین جواب ها رو بهش بدم ولی مطمعن بودم احمد رضا در برابر جواب من به مادرش به کشیده صدا کردن اسمم اکتفا نمیکنه. شکوه خانم تن صداش رو بالا برد.
_چرا نمیزاری باهاش حرف بزنم.
قدم هام رو تند کردم و وارد اتاق شدم به در تکیه دادم و اروم اشک ریختم صداشون رو میشنیدم.
_چه حرفی مادر من! شما فقط ناراحتش میکنی.
صداش رو بغض الود کرد.
_فقط ناراحتی اون برات مهمه?
_عزیز دلم مگه نگار شما رو ناراحت کرده?
_صبح بهش میگم کجا ان شالله جواب نمیده.
_خب این چه سوالیه? نگار با من بوده.
_با تو باشه، نباید جواب من رو بده?
احمدرضا که کلافگی تو صداش موج میزد گفت:
_من باهاش صحبت میکنم میگم ازتون عذر خواهی کنه. خوبه?
اگر احمد رضا این خواسته رو از من داشته باشه جوابم بهش منفیه. کسی که باید عذر خواهی کنه اونه نه من، چند لحظه سکوت بعد صدای به شدت بسته شدن در اتاق شکوه خانم تو فضای خونه پخش شد.
فوری سمت کمد رفتم لباس هام رو عوض کردم. نمی دونم چرا احمد رضا نیومد. روی تخت نشستم و به در خیره شدم
غیبتش طولانی شد خواب چشم هام رو گرفته بود. دراز کشیدم چشم هام رو بستم خوابم برد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت149 💕اوج نفرت💕 به محض وردمون به خونه با صدای شکوه خانم میخکوب شدم. _کجا بودید? احمد رضا که
#پارت150
💕اوج نفرت💕
نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود.
از اینکه دیشب دیر اومده بود یکم دلخور بودم. سمت سرویس رفتم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم.
با وجود سر و صداهایی که کردم احمد رضا بیدار نشد روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
نکنه از ازدواجمون پشیمون شده باشه، شاید دیشب مادرش باهاش حرف زده راضیش کرده که بی خیال من بشه.
به سمتش چرخیدم و به چهرش خیره شدم.
خدایا کمکم کن میترسم از روزی که خسته بشه و نتونه در برابر خواسته های مادرش دووم بیاره.
من اگر پشت پناهی داشتم تن به این ازدواج نمیدادم. اگر فقط یک حامی داشتم هیچ وقت همبستر احمدرضا نمیشدم.
با اینکه دوستش داشتم و علاقه برام ایجاد بود ولی انقدر سریع اتفاق افتاده بود که درکش برام سخت غیر ممکن بود. دلشوره و اضطراب باعث میشد تا مدام علاقم رو پس بزنم و به اینده ای فکر کنم که روشن نمیدیمش.
دیگه خوابم نرفت ایستادم و سمت پنجره رفتم پرده اتاق رو کنار زدم.
متوجه شکوه خانم شدم که جلوی در با کسی حرف میزنه بعد از چند دقیقه شکوه خانم کنار رفت و مردی وارد شد. با دیدنش تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد
رامین بود شکوه خانم اتاق احمد رضا رو نشونش میداد مطمعن بودم در رابطه با من صحبت میکنن از ترس گریم گرفت.
غرق تماشای اون خواهر برادر بودم که دستی روی شونم نشست با ترس بهش نگاه کردم رد نگاهم رو دنبال کرد و دلخور ولی تیز گفت:
_چی رو نگاه میکنی?
من از احمد رضا میترسیدم وقت هایی که مثلا بازجوییم میکرد نمی تونستم جواب بدم ذل زدم تو چشم هاش، نفس هاش حرصی بودن، رگ گردنش بیرون زده بود. دیگه اون احمد رضای مهربون نبود. بازوم رو گرفت و کشید سمت خودش مستقیم تو صورتم نگاه میکرد. چشم های اشکیم بیشتر عصبیش کرده بود تا نگاهم به رامین.
با حرص بازوم رو رها کرد و از اتاق بیرون رفت.
پروانه دستم رو گرفت و کی فشار داد.
_از چی میترسیدی?
_از نگاهش.
_نگار تو کلی سو تفاهم براش بوجود اوردی.
_من که کاری نکردم.
_اون فکر میکرده که تو رامین رو دوست داری و چشمت دنبالشه. چون مادرش بهش گفته بود که تو خاستگار رامین بودی. حالا تو رو جلوی پنجره دیده که داری به رامین نگاه میکنی و اشک میریزی. تو از ترس گریه کردی ولی اون فکر کرده اشک حسرت میریزی.
_نباید بپرسه?
_پرسید. تو نتونستی جوابش رو بدی.
کلافه از دفاع پروانه از احمد رضا دستم رو از دستش بیرون کشیدم
لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
_من تمام تلاشم رو میکنم که قضاوتت نکنم، چون بی انصافیه، چون من تو شرایط تو نبودم. چون هر کس اخلاق خودش رو داره و عکس العمل های خاص خودش رو تو مشکلات و اتفاقات نشون میده. من فقط برات از سو تفاهمی حرف زدم که باعث بی اعتمادی شده.
خم شد و صورتم رو بوسید.
_قهر نکن با من که طاقت ندارم.
شاید حق با پروانه بود دوباره به خاطرات رفتم و ادامه دادم.
_اون روز تا ظهر تنها بودم حتی برای خوردن صبحانه هم دنبالم نیومد.
نزدیک های ظهر بود که صدای یالله گفتن عمو اقا تو خونه پیچید. نمی دونم چرا بغض کردم. شاید دنبال حمایت بزرگتری بودم. حمایتی از سمت یک مرد. کسی که جلوی ساعت های تنها بودنم رو بگیره.
روسریم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم.
روی مبل کنار احمد رضا نشسته بود سلام ارومی گفتم. عمو اقا با روی باز ازم استقبال کرد حتی به پام بلند شد وازم خواست که کنارش بشینم.
احمد رضا با نگاهش بهم فهموند که برم اتاق مرجان ولی ترجیح دادم نگاهش رو ندیده بگیرم.
کنار عمو اقا نشستم اخم و ترس هر دو تو صورت احمد رضا نشسته بود.
_خوبی دخترم?
به چشم هاش خیره شدم دخترم!غریب ترین واژه ی اشنا.
اشک تو چشم هام جمع شد و با بغض گفتم:
_نه.
ناراحت گفت:
_چرا?
ناخواسته نگاهم سمت احمد رضا رفت که ملتمس نگاهم میکرد.
عمو اقا که متوجه نگاه های خاصمون شده بود با اخم گفت:
_چه خبره اینجا?
سرم رو پایین انداختم و منتظر بودم تا احمد رضا بگه ولی اونم سکوت کرده بود که شکوه خانم سکوت رو شکست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت150 💕اوج نفرت💕 نزدیک های اذان بیدار شدم احمد رضا کنارم خوابیده بود. از اینکه دیشب دیر اومد
#پارت151
💕اوج نفرت💕
_بستگی داره شما چه جوری فکر کنی.
عمو اقا متوجه حضور زن برادرش شد و ایستاد.
_سلام.
با حرص نگاهش کرد و طلب کار گفت:
_سلام اردشیر خان.
نفس عمیقی کشید.
_دیر اومدی، اون روزی که زنگ زدم التماست کردم، قسمت دادم، گریه کردم. گفتم بیا این دختر رو بردار برو. گفتم اینجا دو تا پسر مجرد هست که حس ترحم هر دو تاشون بلند شده. گفتم بیا تا دیر نشده . یک کلام گفتی شکوه، دست از کینه ی بیخود بردار.
با دست اشاره کرد به من
_حالا تحویل بگیر.
عمو اقا حیرت زده به من و احمد رضا نگاه میکرد.
_پسر من به خیالش کار خیر کرده.
احمد رضا همون طور که سرش پایین بود اروم گفت:
_مادر من، نیت من نه ترحم نه کار خیر، من چند ساله دارم میگم نگار رو دوست دارم. بابا قبول کرد شما کوتاه نیومدی.
شکوه خانم تن صداش رو بالابرد رو به عمو اقا گفت:
_کوتاه نیومدم، پسر احمقم بدون اینکه به کسی بگه برده عقدش کرده.
عمو اقا نگاه تیزش رو از احمدرضا بر نمیداشت.
_کوتاه نیومدم که از اون شب بردش تو اتاق خودشو غلطی کرده که به خیال خودش کوتاه میام
رو به احمدرضا گفت:
_ولی من کوتاه نمیام.
با صدای بلند تری گفت:
_کوتاه نمیام. احمد رضا یه روز مونده به مرگم پای این دختر رو از این خونه قطع میکنم.
با مشت چند بار کوبید روی سینش.
_چون برای تو ارزو دارم. چون بیخیالت نمیشم. کوتاه نمیام چون عقده دارم، عقده ای که بیست و چند ساله...
گریه اجازه نداد تا حرفش رو تموم کنه نگاه خیرش رو از پسرش برداشت سمت اتاقش رفت و در رو محکم بهم کوبید.
نگاهم به مرجان افتاد که اشک تو چشم هاش جمع شده بود و به من نگاه میکرد.
عمو اقا فوری ایستاد و با تشر به احمد رضا گفت:
_دنبالم بیا.
احمد رضا ایستاد با سر اشاره کرد به اتاقش، ازم خواست به اتاقش برگردم ولی دلم نمیخواست.
دوست داشتم این تنها تو اتاق موندن تموم شه. احمد رضا که متوجه شد قصد رفتن ندارم با اخم گفت:
_پاشو گفتم.
صدای بلند عمو اقا باعث شد تا احمدرضا بیخیال من بشه و دنبال عمو اقا به حیاط بره.
به مرجان نگاه کردم نگاهش رو ازم گرفت خواست به اتاقش برگرده که صداش کردم.
_مرجان.
یه جوری نگاهم میکرد در اتاقش رو بست سمت اتاق مادرش رفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
. .
https://eitaa.com/Baharstory/18878
پارت اول
خوش امدید💕💕💕💕💕💕💕💕