eitaa logo
بهار🌱
20.5هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
601 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت247 💕اوج نفرت💕 _خوبم ممنون عمو اقا خیلی سنگین با دوست قدیمیش حرف میزد _ تا حدودی میدونم.
💕اوج نفرت💕 صبح روز هفدهم، طبق معمول همراه با عمو آقا و میترا از خونه بیرون اومدیم. جلوی دانشگاه پیاده شدم و بعد از خداحافظی وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال پروانه می گشتم که دستی از پشت روی چشم هام نشست. فوری چرخیدم به پروانه که خوشحال ایستاده بود نگاه کردم. ذوق زده همدیگر رو در آغوش گرفتیم. _ سلام همسفر بدشانس. با لبخند ولی دلخور نگاهش کردم. _ علیک سلام. همقدم شدیم و به سمت ساختمان اصلی حرکت کردیم.گفتم: _ خوبی? _خیلی ممنون. خوش میگذره? نفس عمیقی کشیدم. _هی، روزگار بد نیست. پروانه سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کلی انداخت که گفتم: _به نظرم کار خوبی نکردی به بابات گفتی، برادرت توی تنگنا بود. خونسرد نگاهم کرد. _ همیشه سکوت بهترین راه نیست، سیاوش بابت اون رفتارش باید تنبیه می شد، که شد. بابام از کارش خیلی ناراحت شده بود زنگ زد به پدرخوندت ازش عذرخواهی کنه اونم بهش گفته رسم امانت‌داری این نبود. بابام عصبی شد. بعد زنگ زد به سیاوش گفت و آبروی منو بردی دیگه حق نداری برگردی. یه روز تمام هرچی زنگ میزد جواب نداد و آخرش هم که جواب داد گفت من دیگه کاری به مشکلات خانواده زنت ندارم. وقتی قول من، حرف من، برای زنت بی ارزشه. پس ما هم کاری رو می کنیم که دوست داریم. بهش گفت اول اردیبهشت باید جشن عقدتون رو بگیرید. اونم تو شیراز، اخه قرار بود مراسم ها تو تهران باشه. سیاوش قرار بود با حمایت بابام تهران خونه بگیره که بابام گفت دیگه حمایتی در کار نیست. عروسی هم براتون می گیرم به شرط اینکه تو شیراز خونه بگیرید از اون ور خبر ندارم که چی شده ولی سیاوش بعدش زنگ زد به مامانم که نظر بابا رو عوض کنه.بابام هم تا الان کوتاه نیامده. _ ای وای چقدر سخت شده براشون. _تهمینه وقتی بابام مطرح کرد که ما هم باهاشون بریم شمال، برای خودشیرینی پیش بابام کلی ذوق کرد و استقبال کرد که چقدر خوشحالم از اینکه قراره با پروانه همسفر باشم. بعد که رسیدیم اونجا شروع کرد به کم محلی، اگه از همون اول می‌گفت مخالفه، بابا می‌خواست خودش ما رو ببره. _ چی بگم، با این اوصاف تهمینه کار بدی کرده. _اره دلت نسوزه . بعدم این سیاوش خیلی ادعای غیرت داشت. خوب شد شاخش شکست. الان یکم بین پدر و پسر شکراب شده. بهترین وقته مادر اقای ناصری بیاد خونه ی ما. صدای خندم کمی بالا رفت. _پس به فکر خودتی. لبخند پهنی روی صورتش ظاهر شد _نه خیلی هم به فکر نیستم. اتفاقی شد ولی خوب شد سیاوش خیلی دور بر میداشت برای خاستگارای من. وارد کلاس خالی از دانشجو شدیم روی صندلی نشستیم. به تخته کلاس نگاه کردم نفس سنگینی کشیدم. تلاشم برای فراموش کردن استاد تا حدودی موفق بوده اما جوونه ی عشقش تو اعماق وجودم هیچ جوره خشک نمی شه. _ تو چه خبر دلداده? نگاه دلخورم رو از چشمش به در کلاس دادم که ادامه داد: _میخوای چیکار کنی? _ برای چی? _ برای احمدرضا دیگه. _کار خاصی نمی کنم. _ مگه دوستش نداری? سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم. _ اشتباه تو میدونی کجاست? سوالی نگاهش کردم. _ حرف نمیزنی? _ چی بگم? _ زنگ بزن تهران. _ که چی بشه? _فحش بده، داد بزن، بگو خیلی نامردی. چهار ساله داری ازش فرار میکنی. چی شده? خیلی خودداری. من جای تو بودم هرچی از دهنم در می اومد به مرجان می گفتم. اما تو هیچی نگفتی! _ گفتم که خیره نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم. _میدونی پروانه، آدم وقتی کس و کار نداشته باشه زبون هم نداره. اتفاقا من هم بلدم جواب بدم، هم میتونم از خودم دفاع کنم، ولی به چه پشتوانه‌ای. اگر همون پدر شیرین عقلم زنده بود طور دیگری رفتار می‌کردم. _الان که شرایط فرق کرده. _چه فرقی? _ دیگه توی اون خونه نیستی. کسی هم تحقیرت نمیکنه. _ توی اون خونه نیستم ولی الان هم سربارم. همش این فکر رو توی ذهنم مرور می کنم. چرا عمواقا باید خرج من رو بده. هر چی هم من رو به چشم دخترش نگاه کنه. ولی خودم احساس سرباری می کنم. _ وقتی تو زن احمد رضایی دیگه چه سر باری، اگه برگردی باید خرجت رو بده. نگاهش کردم. _ قرار نیست برگردم. _نگار تو باید... _پروانه شاید احمدرضا مرد خوبی برای زندگی باشه، اما آن تا زمانی که مادری مثل شکوه خانم کنارشه نه. _خب شرط کن جدا زندگی کنید. _ احمدرضا جونش و مادرش، اینکارو نمیکنه. کلافه گفتم: _پروانه میشه تمومش کنی? _ باشه تموم می کنم ولی با دلت نجنگ. پروانه راست می گفت با دلم می جنگیدم زندگی من با احمدرضا، اگر بی رحمی اون شبش رو فراموش کنم هم ثمری نداره. هرچند که دلم هوایی شده اما باید پا روی هوای دلم بزارم و عاقلانه رفتار کنم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
ببخشید دیر شد گوشیم خاموش شده بود روشن نمیشد😢🌹
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞 چهار رمان جذاب موجود در کانال😍👇 https://eitaa.com/Baharstory/5 پارت اول رمان زیبای و پر از،خاطره بهار👆 https://eitaa.com/Baharstory/6190 پارت اول رمان پر از،هیجان زبان عشق👆 https://eitaa.com/Baharstory/11630 پارت اول رمان فراتر از خسوف 👆 💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞 https://eitaa.com/Baharstory/18878 رمان انلاین اوج نفرت👆
Ehaam - Negar.mp3
8.05M
ای تو پروانه من همچو شمعم که از رفتن تو بسوزم رفته ای بی من ای بی وفا تو چه اورده ای به روزم😢
💕اوج نفرت💕 روز اول دانشگاه بعد از تعطیلات هم تموم شد. از پروانه خداحافظی کردم و جلوی در دانشگاه منتظر موندم. به آینده فکر کردم، که قراره چی بشه و عاقت من چه جوریه. با بلند شدن صدای تلفن همراهم، گوشی رو از کیفم بیرون آوردم اسم عمو آقا باعث لبخندم شد. انگشتم رو روی صفحه کشیدم، گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. _الو نگار. _سلام. صدای پر از محبت ولی جدیش باعث آرامش قلبم شد. _ سلام عزیزم،کجایی? _دانشگاه. _نگار یه کاری برام پیش اومده خودت برو خونه. خیلی دلم می خواست پیاده روی کنم و با احتیاط گفتم: _م...میشه پیاده برم. سکوت کرد، قبلاً بلافاصله جواب منفی داد. سکوتش طولانی شد که گفتم: _ میشه? نفس از سنگینی کشید گفت: _برو. حال خوبی از محبت و اعتمادش بهم دست داد. _خیلی ممنون. _ فقط رسیدی خونه، زنگ بزن. _ چشم. _ خداحافظ. گوشی رو قطع کردم به سمت خونه قدم برداشتم قدم‌های بی هدفی که انگار قصد رسیدن نداشت. شاید بتونم احساسم رو جلوی پروانه منکر بشم ولی با خودم روراستم. دلم برای احمدرضا تنگ شده، بغض به گلوم چنگ می زنه اما قصد گریه ندارم. احساس می‌کنم ریختن اشک، برای دلتنگی احمدرضا، یعنی شکست عقلم در برابر خواست دلم. حلقه ی اشک توی چشمهام بسته شد ابروهام رو بالا ببردم و چشمام رو تا می تونستم باز کردم تا جلوی ریختن اشک رو بگیرم. اشک جمع شده توی چشم هام به قدری زیاد شده بود که برای جاری شدن نیازی به پلک زدن نداشت. نفس سنگینی کشیدم. روی صندلی کنار پیاده رو نشستم دستمالی از جیبم بیرون اوردم ته مونده اشک چشمم رو قبل از ریختن پاک کردن. چشم هام رو بستم و ناخواسته به خاطرات روزهای اول محرمیتمون رفتم. روزهایی که از صبح تا غروب تنها بودم و منتظر احمدرضا تنها هم‌صحبت می موندم. صدای در اتاق بلند شد به ساعت نگاه کردم ساعت همیشگی رسیدن احمدرضا بود. جلوی آینه دستی به موهایی که مرتب دورم ریخته بودم کشیدم. از اینکه خودم رو براش آراسته کرده بودم خوشحال بودم. پشت در ایستادم _بله _باز کن عزیزم. برای من که سال ها کسی محبتی بهم نکرده بود. کلمه عزیزم، دنیایی از محبت بود. در رو باز کردم. داخل اومد و فوری در رو بست. روبروم ایستاد. یکی از دست هاش روی دستگیره بود و دست دیگش رو پشت کمرش گرفته بود. _ سلام. عمیق با عشق نگاهم کرد و گفت: _ سلام عزیزم پیشونیم رو بوسید. هنوز از این نوع رفتار‌هاش شرم داشتم. سرم رو پایین انداختم موهام به دلیل باز بودن دو طرف صورتم ریخت . دستش رو جلو آورد و موهام رو از یک طرف پشت گوش گذاشت. انگشتش رو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد. با نگاه شیطنت آمیزی گفت: _ هنوز خجالت می‌کشی? نگاهم رو به دکمه ی لباسش دادم از هیجان رفتارش قلبم پر تپش می تپید. احمد رضا گفت: _ چشم هات رو ببند. متعجب نگاهش کردم. _ ببند کارت دارم. لبخند زدم وچشم هام رو بستم. _تا نگفتم باز نکن. سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم. _ با سر جواب نده. لبخند زدم. _ چشم باز نمیکنم. _عاشق این چشم های بی چون چراتم. با برخورد چیز لطیفی به بینیم کمی خودم رو عقب کشیدم یکی از چشم هام رو باز کردم. شاخه گلی جلوی بینیم گرفته بود. اخم نمایشی کرد و آروم با گل به صورتم ضربه زد _ مگه نگفتم باز نکن چشمت رو. به گل قرمز توی دستش نگاه کردم قبلا رامین هم بهم گل داده بود اما این فرق داشت. گل رو توی دستم گرفتم و با چشمهای ذوق زده و البته پر از اشک نگاهش کردم. _آقا خیلی ممنون. اشک رو با نوک انگشت از روی گونم برداشت و روی گل گذاشته. _ فکر کنم این گل هیچ وقت پژمرده نشه. _ چرا? _چون اکسیر عشق خورد. الان. به اشک من گفت اکسیرعشق. جلو رفتم و سرم رو به سینه ش تکیه دادم. _ خیلی ممنون، شما خیلی خوبید. چشم هام رو باز کردم و صورتم رو که به پهنا اشک بود با دستمال پاک کردم . چرا این خاطرات از حافظم پاک شده بودن. شاید من از روز اول برای فراموشی احمدرضا با خودم می جنگیدم. به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه ای می شد که نشسته بودم و برای رسیدن به خونه وقت زیادی نداشتم. به سمت خیابون رفتم با اولین تاکسی به خونه برگشتم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت249 💕اوج نفرت💕 روز اول دانشگاه بعد از تعطیلات هم تموم شد. از پروانه خداحافظی کردم و جلوی در د
💕اوج نفرت💕 دیدن چشم های اشکیم تو این روز ها برای میترا و عمو آقا عادی شده. نگاه ترحم انگیز شون از محبت و نگرانی بود که آزارم نمی‌داد. کلید رو توی در پیچوندم و با تأخیر پنج دقیقه ای وارد خونه شدم. صدای برخورد قاشق با لبه قابلمه از آشپزخونه خبر از حضور میترا می داد. _نگار تویی? جلو.رفتم از پشت نگاهش کردم چیزی رو توی سینک میشست. _ سلام. بدون اینکه بدنش رو تکون بده سرش رو چرخوند و نیم نگاهی بهم انداخت. _سلام، زنگ بزن به اردشیر بگو اومدی. ده بار زنگ زده. _ چشم. سمت تلفن خونه رفتم شمارش رو گرفتم با اولین بوق مضطرب جواب داد. _اومد? _ سلام من خونم. از اینکه من پشت خط بودم کمی جا خورد این رو از سکوتش فهمیدم . _ الو? _ باشه عزیزم ممنون که زنگ زدی. بعد از خداحافظی لباس هام رو عوض کردم و با اینکه حوصله نداشتم پیش میترا رفتم. دوست ندارم فکر کنه از حضورش سوء استفاده می‌کنم. برنج های ابکش شده رو توی قابلمه صورتی که تازه خریده بود میریخت. _کمک نمی خوای? _زحمت نمی شه? _ نه، ببخشید این مدت همش درگیر خودم بودم تمام کارها افتاده روی دوش شما. دم کنی همرنگ قابلمه رو روی در شیشه ای کشید روی قابلمه گذاشت و برگشت. با لبخند گفت: _ خودم دوست دارم عزیزم. ظرفی که داخلش خیار و گوجه بود روی میز گذاشت و نشست روی صندلی. _ اگر می‌خوای کمک کنی بیا سالاد درست کنیم. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم چاقو رو برداشتم و شروع به نگینی کردن گوجه ها کردم _ من پنج سال قبل از اینکه با اردشیر اشنا بشم اسمم رو نوشته بودم برای حج عمره، الان نوبتم شده. _خوش به حالتون. _ خوشحالم ولی نگرانم _نگران چی? _ تو. متعجب پرسیدم. _چرا من? لبش رو به دندون گرفت و خیاری که دستش بود توی ظرف انداخت. _ میترسم برم اتفاق بدی برات بیفته. خنده صدا داری کردم. _ من قبل از اینکه شما هم بیایید با عمو اقا زندگی کردم رگ خوابش رو میدونم. نگاهم کرد و بهم فهموند که این منظورش نبوده نفس سنگینی کشید. _ چرا امروز دیر اومدی? _رفتم پیاده روی به عمو اقا گفته بودم. سرش رو تکون داد و دوباره مشغول خورد کردن خیار شد. _ شما چرا انقدر زود اومدید خونه. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ همینجوری. صدای بسته شدن در خونه و بعد هم صدای سلام عمو آقا تو فضای خونه پخش شد. لبخند کمرنگی زدم _عموآقا هم همینجوری زود اومده نگاهش رو ازم دزدید ایستاد و سمت عمواقا رفت. _سلام عزیزم. علت خونه زود اومدنشون منم میترسن تنها بمونم. مثلا میخوان خوشحالم کنن. چاقو رو توی ظرف گذاشتم پشت سر میترا برای استقبال از عموآقا رفتم. _سلام. دستش رو از دست میترا بیرون کشید و نگاهم کرد. _ سلام ،خوبی? همزمان میترا به آشپزخونه برگشت. _ ممنون. _دانشگاه خوش گذشت. _ بد نبود. خیره نگاهم کرد سکوتش یکم طولانی شد که میترا از آشپزخونه گفت: _بیاید چایی بخوریم تا ناهار آماده بشه. نگاه از نگاه پر از نگرانی عمو آقا برداشتم به آشپزخونه برگشتم. عمو آقا هم بعد از عوض کردن لباس هاش به ما پیوست میترا از سفر حج می‌گفت عمو اقا حواسش به همسرش بود. صدای تلفن همراهم آقا بلند شد. به گوشیش که روی اپن بود نگاه کرد. لیوان چاییش رو برداشت. _نگار گوشیم رو میاری? استکانم رو روی میز گذاشتم. _چشم. ایستادم سمت اپن رفتم . بهش نگاه کردم. _کیه? _زده شماره. چایی توی گلوی عمو آقا پرید و شروع به سرفه کردن کرد . نگران نگاهش کردم میترا بلند شد و ایستاد و چند ضربه به کمرش زد. _خوبی? با سر تایید کرد و به زور گفت: _ گوشی... رو... بیار. تماس قطع شد گوشی به سمتش گرفتم عموآقا برای راحتی از سرفه‌هاش صداش رو کمی صاف کرد میترا گفت: _ چی شد یهو. سرش رو بالا داد. _ هیچی. صدای گوشیش دوباره بلند شد فوری جواب داد _ الو. _ سلام. _ بله شمارتون رو داده بودید به زن داداشم توی تهران. _ بله،بله. نیم نگاهی به من کرد و صندلیش رو عقب داد و ایستاد سمت اتاقش رفت _من خیلی باهاتون تماس گرفتم. _ منم دنبال شما میگشتم. _فقط یه لطفی کنید به کسی نگفت که من باهاتون حرف زدم. این آخرین جمله ای بود که شنیدم وارد اتاقش شد در دو قفل کرد رنگ شادی رو توی نگاه میترا دیدم _شما می دونید کی بود? لبخندش رو جمع کرد. _نه عزیزم از کجا بدونم. میدونست، نمیخواست به من بگه بعد از اون تماس، پچ پچ هاشون باعث خوشحالی مضاعفشون شده بود. کنجکاوی بیشتر رو جایز ندونستم سوالی نپرسیدم. چون پرسیدن فایده ای نداشت تجربه ثابت کرده عمو اقا تا خودش نخواد حرفی نمیزنه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕 https://eitaa.com/Baharstory/18878 پارت اول
💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞 چهار رمان جذاب موجود در کانال😍👇 https://eitaa.com/Baharstory/5 پارت اول رمان زیبای و پر از،خاطره بهار👆 https://eitaa.com/Baharstory/6190 پارت اول رمان پر از،هیجان زبان عشق👆 https://eitaa.com/Baharstory/11630 پارت اول رمان فراتر از خسوف 👆 💞❤️💞❤️💞❤️💞❤️💞 https://eitaa.com/Baharstory/18878 رمان انلاین اوج نفرت👆
💕اوج نفرت💕 چند روز از اون روز می‌گذره و تقریباً با خودم برای فراموشی احمدرضا کنار اومدم. میترا درگیر خرید وسیله برای سفرش بود با همسفرش که خواهرش بود به این نتیجه رسیده بودن که تمام سوغاتی هاشون رو از شیراز تهیه کنند و پولی برای خرید سوغاتی با خودشون به کشور عربستان نبرند. عمو آقا هم مدام با شخصی که شمارش رو شماره ذخیره کرده بود حرف می‌زد و من از حرفاش چیزی سر در نمی آوردم فقط فهمیدم که شخص مورد نظر قرار به شیراز بیاد. تو اتاقم نشسته بودم و مشغول درس خوندن، صدای تلفن خونه بلند شدم دستم روی گوشم گذاشتم تا تمرکزی که به خاطر سکوت به دست آورده بودم خراب نشه . چند دقیقه ای با گوش‌های گرفته مشغول درس خوندن بودم که با برخورد چند ضربه آروم دست عمو اقا به سرشونم بهش نگاه کردم. _ چیزی شده. _ چرا گوش هات رو گرفتی هر چی صدات میزنم جواب نمیدی? _ تمرکزم با صدای تلفن به هم می ریزه. _بلند شو یه چی سرت کن خانواده ی پروانه دارن میان بالا . این رو گفت و سمت در رفت. چرا پروانه به من چیزی نگفت، مانتو روسریم رو پوشیدم. خروجم از اتاق همزمان شد با ورود خانواده پروانه. جلو رفتم سلام و احوالپرسی کردم کنار پروانه که روی مبل دو نفره نشسته بود نشستم. اروم گفتم: _ چرا نگفتی دارید می آیید? _ بابام یه ساعت پیش گفت، بهت زنگ زدم جواب ندادی. تازه یادم افتاد که به خاطر درس گوشیم رو روی سکوت گذشته بودم. اقا مرتضی گفت: _ قصد ما از مزاحمت امشب اول برای عذرخواهی به خاطر رفتار اشتباه سیاوشه. عمواقا با لبخند گفت: _ اون دیگه تموم شده صحبت در رابطش هم درست نیست. _ آخه من هنوز شرمندم. _ دشمنت شرمنده آقا، این چه حرفیه. _این لطف تو رو میرسونه دلیل دومم که باعث شده ما اینجا بیایم کارت دعوتی رو از جیب کتش بیرون اورد. _دعوت برای جشن عقد سیاوش، یک اردیبهشت جمعه. مراسم رو هم توی خونه گرفتیم. با خانواده تشریف بیارید . کارت رو سمت عمو اقا گرفت عمواقا با لبخند کارت رو از دوستش گرفت بازش کرد رو به میترا گفت: _با تاریخ سفر شما تداخل نداره. _ نه من پنجم پرواز دارم. مادرپروانه گفت: _انشاالله به سلامتی مسافرت تشریف میبرید? میترا که حسابی از این که می خواست از سفرش حرف بزنه، خوشحال بود، با لبخند پهنی گفت: _ مسافرت که نه ، انشاالله سفر حج چشم های مادر پروانه پر از اشک شد. _ خوش به سعادتتون _ خواهش می کنم انشالله قسمت خودتون بشه. پروانه حوصله شنیدن تعارف بزرگ ترها رو نداشت کنار گوشم گفت: _ یه دقیقه بریم اتاقت? سرم رو تکون دادم و به عمواقا که به کارت عروسی نگاه میکرد گفتم: _ میشه ما یه لحظه بریم اتاق من. نگاهم کرد اروم چشم هاش رو باز و بسته کرد با سر تایید کرد. دست پروانه رو گرفتم سمت اتاق رفتم. به محض ورودم پروانه با ذوق گفت _نگار اگه گفتی فردا شب کیا قراره بیان _ سیاوش و تهمینه پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت: _ خانواده ناصری با خوشحالی گفتم: _ واقعاً? بالاخره بابات رضایت داد? با افتخار گفت: _ آره کلی تحقیق کرده، همه کس و کارش رو در آورده روی تخت نشست. _تو لیاقت خوشبختی رو داری. تو چشم هاش برق شادی رو دیدم ولی بروز نداد. _بیا با هم بریم لباس بخریم. _ حالا خبرت می کنم . با سیاوش قهری ? _قهر نیستم ولی نه اون زنگ زده نه من. _ بهش زنگ بزن بزار حمایتش دنبالت باشه یه وقتا تو زندگی لازمه _چه حمایتی ندیدی ولمون کرد رفت. _اونم جوونه اشتباه کرد ولی برادرته نفس عمیق کشیدم _ اگر من یه برادر مثل سیاوش داشتم. زندگیم رنگ و بوی دیگه ای داشت. احساس کردم حرف زدن با پروانه بی فایدس ادم ها تا چیزی رو دارن قدرش رو ندارن. ده دقیقه ای توی اتاق بودیم تا پدر پروانه قصد رفتن کرد بعد از خداحافظی خواستم برگردم که بحث شیرین بین عمو.اقا و.میترا باعث شد کنارشون بشینم دوست داشتم.تو این مراسم شرکت کنم ولی باید منتظر اجازه ی عمو اقا بمونم . میترا گفت اردشیر چیکار میکنی? _من اصلا دوست ندارم بریم ولی اگر نریم زشته _یعنی میریم? نفس سنگینی کشید. _چاره ای نداریم. میترا با لبخند به من گفت _تو چی میپوشی? نیم نگاهی به عمو آقا انداختم و گفتم _ من لباس مجلسی ندارم _منم لباس مناسب ندارم. با هم میریم خرید. اخم کمرنگی بین ابرو عمو آقا نشست این اخم رو می‌شناختم. _ پس فردا ببرید منم باهاتون بیام میترا گفت: _ آخه من پس فردا کلاس دارم. _ باشه من قراره فردام رو کنسل میکنم میترا از اینکه قرار بود عمو اقا هم با ما بیاد خوشحال نبود ولی اعتراض هم کرد. علت ناراحتیش رو میدونستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت251 💕اوج نفرت💕 چند روز از اون روز می‌گذره و تقریباً با خودم برای فراموشی احمدرضا کنار اومدم.
💕اوج نفرت💕 صبح روز بعد هر سه به قصد خرید لباس برای من و میترا از خونه بیرون رفتیم. عمواقا اول پاساژ کنار گوشم خیلی قاطع گفت: _ لباس پوشیده انتخاب کن. لبخندی به حساسیش که به خاطر حضور میترا میخواست پنهانش کنه زدم. _چشم. طبق انتظارم میترا شروع به انتخاب لباس برای من کرد. دست روی هر لباسی گذاشت مخالفت کردم. نه اینکه بخوام باهاش مخالف باشم بیشتر دوست داشتم لباس کاملا پوشیده بپوشم که با انتخاب های میترا جور در نمیاومد. چشمم به پیراهن یقه سه سانتی آستین سه ربع فیروزه‌ای رنگ افتاد. روی پارچه گیپور کار شده بود و از همان گیپور پایین دامنش هم بود. روبه روی لباس ایستادم میترا رد نگاهم رو گرفت. _ وای نگار تو چه خوش سلیقه ای! _ قشنگه? _خیلی خاصه، اگه همین رنگش رو بگیری عالیه. _ خودمم خوشم اومده. با صدای عمو اقا سرچرخوندم و بهش نگاه کردم _این عالیه عزیزم هم پوشیدس هم زیبا میترا دلخور گفت: _با هم هماهنگ بودید? عمو اقا گفت: _نه عزیزم. نگار خودش تمایل داره لباس پوشیده بپوشه. میترا به حالت قهر گفت: _باشه. از ما فاصله گرفت و خودش رو سرگرم دیدن لباس ها کرد عمواقا رو به من گفت: _ تو برو بپوش ماهم الان میایم. هنوز از من فاصله نگرفته بود که صدای تلفن همراهش بلند شد گوشی رو دراورد به صفحش نگاه کرد با لبخند کنار گذاشت و گفت: _ سلام علی جان. از من فاصله گرفت لباس رو از فروشنده گرفتم و به اتاق پرو رفتم . به سختی پوشیدم.و زیپش رو از پشت تا نصفه بالا کشیدم. خوش فرم و خوش پوش بود. انتظارم برای اومدن میترا عمو اقا بی فایده بود لباس رو عوض کردم و بیرون رفتم برخلاف تصور من شاد بودن با هم صحبت می کردن. توقع بیجاییه که انتظار داشته باشم مثل پدر و مادر واقعی رفتار کنن. هیچ عکس العملی نشون ندادم لباس روی میز فروشنده گذاشتم. _پسندتون شد فاکتور کنم. _ بله. ولی صبر کنید پدرم بیاد. گوشه ای ایستادم و بهشون نگاه کردم عمو اقا متوجه شد و با لبخند جلو اومد نذاشتم حرف بزنه گفتم: _اگر فکر می کنید که قیمتش بالاست یکی دیگه انتخاب کنم. _پوشیدی خوشت اومده? با سر جواب مثبت دادم. _ ببخشید درگیر تلفن شدم نتونستم بیام. _نه من خودم زود اومدم بیرون. _ باشه عزیزم قیمتش هم مهم نیست. بزار میترا هم انتخاب کنه با هم حساب می‌کنم. میترا کت و شلوار مشکی و براقی رو انتخاب کرد. بعد از فاکتور کردن از مغازه بیرون اومدیم. عمواقا به میترا گفت- _ حالا کجا بریم? با لبخند نگاهم کرد. _بریم برای نگار کفش بخریم. با لبخند پاسخ دادم. _ من کفش دارم. _ کدوم? _یه کفش سفید بدون‌پاشنه دارم همون رو استفاده میکنم. _ با این لباس باید کفش پاشنه بلند بپوشی. _من عادت به راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو ندارم. نفس سنگینی کشید. _ باشه عزیزم هر طور راحتی. رو به همسرش گفت: _پس بریم نهار بخوریم. چشمی گفت و راه افتاد. دلخور نبودم ولی حوصله بیرون موندن رو هم نداشتم پا تند کردم با عمواقا همقدم شدم. _میشه من برم خونه? نیم نگاهی کرد. _چرا? _هم درس دارم هم حوصله ندارند. عمیق نگاه کرد _میخوای بری گریه کنی? سرم رو پایین انداختم. _قول میدن گریه نکنم. قاطع گفت: _ نه. منتظر حرفم نموند به سرعتش اضافه کرد و ازم فاصله گرفت. چشم هام رو بستم نفسم رو بیرون دادم . به اجبار باهاشون بیرون موندم. میترا اهل خرید کردن بود مغازه به مغازه داخل میرفت گاهی همراهشون بودم و گاهی هم بیرون مغازه منتظر می موندم . بالاخره غروب شد و بعد از کلی گشت و گذار و خرید، میترا رضایت داد تا به خانه برگردیم. باذوق لباس ها رو که خریده بود می پوشید و به همسرش نشون میداد. عمو اقا هم عکس العمل نشون می داد. موندن کنار این دو زوج عاشق رو جایز ندونستم به اتاقم رفتم. گوشی رو برداشتم و پیامی برای پروانه ارسال کردم. " امروز لباس خریدم" گوشی رو کنار گذاشتم روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. خیلی وقته خبری از کابوس هام نبود . 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت252 💕اوج نفرت💕 صبح روز بعد هر سه به قصد خرید لباس برای من و میترا از خونه بیرون رفتیم. عموا
💕اوج نفرت💕 چشم هام رو بستم به ذهنم اجازه دادم تا خاطرات خوبم با احمدرضا را مرور کننه. بعد از نماز صبح اجازه نداد تا بخوابم بدون اینکه بهم بگی کجا میریم. پنهانی از خونه بیرون رفتیم. ماشین تو حیاط پارک بود. ولی سراغش نرفت در حیاط رو باز کرد نگاهی به خونشون انداخت دستش رو پشت کمرم گذاشت به بیرون هدایتم کرد. ماشینی جلوی که بالای سرش تابلو کوچیک اژانس رو نصب کرده بود پارک بود با دیدن ما بوق زد. احمدرضا سمت ماشین رفت درش رو را باز کرد با سر به داخل ماشین اشاره کرد. چادرم رو دور خودم جمع کردم روی صندلی نشستم.کنارم نشست و به راننده گفت حرکت کنید. ماشین روشن شد و راه افتاد. _ کجا میریم? با محبت نگاهم کرد. _یه جای خوب. روم نشد بیشتر سوال بپرسم. بعد از طی کردن مسافت تقریبا طولانی ماشین کنار پارک بزرگی ایستاد کرایه رو حساب کرد. پیاده شدیم .دستش روی کمرم گذاشت. سوالی نگاش کردم که گفت: _ اوردمت پیاده روی. _چرا اینجا? دستم رو گرفت باهم قدم شدم به شوخی گفت: _اینجا کجاست، چرا اینجا، برای چی نداریم. هر چی من گفتم بگو چشم. لبخند زدم و سرم رو پایین انداختم فشار دستش روی دستم کمی بیشتر شده و گفت _ بگو چشم _ چشم _یه چشم بی چون چرا .افرین دختر خوب دختر خوب مکثی کرد و ادامه داد _ تو فقط یکم صبر کن مامان رو راضی می کنم. صدای پیامک گوشیم من رو از خاطرات بیرون کشید. پیام از طرف پروانه بود. "خیلی بی معرفتی، مگه قرار نبود باهم بریم. انگشتم رو روی صفحه زدم و تایپ کردم. "عمو اقا رو که می شناسی، با میترا هم نذاشت برم " " حالا چی خریدی عکس بده ببینم" عکس لباس رو روی همون چوب لباسی انداختم و براش فرستادم _ این لباس یا مانتو " از حرفش خنده ام گرفت. که صدای بلند میترا اومد. _ نگار اگه بیداری بیا شام. "باید برم. شب میام" گوشی رو روی میز گذاشتم برای شام بیرون رفتم. روز ها پشت سر هم گذشت و بالاخره روز مراسم رسید. عموآقا به خاطر تماس تلفنی که از همان مخاطب خاصش علی انجام شده بود از خونه بیرون رفت. میترا هر چی به عمو اقا گفت تا من رو به آرایشگاه ببره موفق به گرفتن اجازه نشده بود. بعد از رفتن عمواقا میترا گفت: _نگار بیا اتاق کارت دارم. _ چیزی شده? _پاشوبیا بهت میگم. دنبالش راه افتادم . _بشین روی صندلی. کاری روکه میخواست انجام دادم هدی از جنس کش دور سرم گذاشت. _ چیکار می کنید? بدون اینکه جواب بده نخ سفید قرقره رو دو لایه کرد و دور گردنش بست . با چشمای گرد شده نگاهش کردم نخ رو و دوردستش پیچوند جلو اومد. دستم رو روی دستش گذاشتم. _ میترا جون نه با اخم گفت: _چرا? _عمواقا اجازه نمیده. دستم رو پس زد. _ اجازه گرفتم. مچ ستش رو گرفتم. _آخه من ... دلخور نگاهم کرد. _ یعنی من دارم دروغ میگم. دستم رو انداختم نفس سنگین کشیدم و تسلیم خواستش شدم . این برای دومین باری بود که اصلاح می کردم بار اول فقط احمدرضا خوشحال بود و با محبت نگاهم می کرد. این بار هم مطمئنم آخرش خوشحالی نیست. موچین رو برداشت سراغ ابروهام رفت. _دست من سبکه انشاءالله تمام مشکلات یکجا حل بشه. خندم گرفت. _ این همه مشکل یک جا حل بشه یعنی من مردم . اخم کرد و گفت: _ دختر الان وقت گفتن این حرفهاست? شگون نداره. به کارش ادامه می‌دهد فاصله گرفته و با ذوق نگاهم کرد. _عین ماه شدی. خودت تو آینه ببین جلوی آینه ایستادم مطمئناً پروانه حسابی از دیدنم ذوق میکنه. _ حالا بشینم موهات رو هم درست کنم. خودم رو سپردم دستش. بعد از سه ساعت کارش تموم شد. موهام رو سهشوار کرد. بافت ریز دور موهای بلندم به زیباییش اضافه کرده بود. آرایش دخترونه ملایمش هم به دلم می نشست. _ دستت درد نکنه خیلی خوب شدم. _ حالا برو لباست رو بپوش چند تا عکس ازت بندازم. لبخند دندان نمایی که به خاطر رضایت از کار میترا روی لب هام بود قصد رفتن نداشت. لباس رو با کمک میترا پوشیدم و تو ژست های مختلف عکس انداختم . به ساعت نگاه کرد. _ منم برم حاضر شم تا اردشیر نیومده. تو اینه ی قدی جاکفشی به خودم نگاه کردم واقعاً زیبا شده بودم غرق در تماشای خودم بودم که در خونه باز شد عمو آقا داخل اومد سرش رو بالا گرفت با هم چشم توی چشمم شدیم. _ سلام. از نگاهش چیزی نفهمیدم نه عصبانیت نه تعجب سرش رو پایین انداخت. _ سلام. بدون اینکه نگاهم کنه گفت: _ میترا کجاست? با سر به اتاق اشاره کردند _ اتاق خودتون. عصبی وارد اتاق شد. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
برخاستی و رفتی و در پشت سر تو ... انگار نه انگار ... نگاهی نگران ست ... 🆔 @baharstory
💕اوج نفرت💕 کنجکاویم باعث شده تا کمی جلو برم گوش بایستم. _چی کار کردی تو? _ سلام _میترا من یه اشتباه کردم اون عکس ها رو بهت نشون دادم برداشتی دختر رو عین اون درست کردی که چی بگی? _چی بگم? دیدم شبیه همن گفتم این آرایش مو مدل مو بهش میاد. حالا کی میبینه در رابطه با کدوم عکس حرف میزنن من شبیه کی هستم. خروج ناگهانی عمواقا باعث شد تا نتونم از در فاصله بگیرم.سرم رو پایین انداختم. چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ هر دم از این باغ بری میرسد. از رفتارم خجالت کشیدم روی مبل نشستم و به زمین نگاه کردم عمو اقا حسابی عصبانی بود میترا نسبت به عصبانیتش بی‌تفاوت. کت و شلوار ست رنگ همسرش رو پوشید بدون اینکه حرف بزنه به طرف در رفت مانتو شالم رو پوشیدم و کنار در منتظر میترا موندم. _ نگاهی بهم کرد _ این دیگه چیه. لباست پوشیدس _ نه آستینش کوتاهه خیلی هم جذبه با مانتو راحت ترم با لبخند گفت: _ الحق که تربیت شده اردشیری. من در واقع تربیت شده عمو اردلان و احمدرضا هستم هر چند که اخلاق های عمو آقا با برادر و برادرزاده هیچ فرقی نداره. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕