ایمان به خدا ...
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ ♡
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.ﮔﻔﺘند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟؟؟؟!!!!
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ🙏♥️
#انگیزشی
نیمه شبی چند دوست به قایقسواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفتهایم؟ تمام شب را پارو زدهایم!
اما دیدند درست در همانجایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!
در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!
قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی هایت؟
به ترســها و نگرانیــهایت؟
به گذشته ات؟
و یا به عواطفت؟ ...
این ها طناب هاي قايق تو هستند …
از دورها می آیی
و فقط یک چیز
یک چیز کوچک
در زندگی من جابجا می شود
این که دیگر بدون تو
در هیچ کجا نیستم
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
.
بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت
آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی بُرد از کف دریا، حباب
عالمِ آبی که میگفتند او را دید و رفت
مادرِ دوران مرا روزی که بر گهواره بست
رشتهی محنت به دست و پای من پیچید و رفت
گوشهگیران را خموشی میکند عالیگهر
از لب دریا، دهان خود صدف پوشید و رفت
دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت
عمرها بودیم با هم، عاقبت رنجید و رفت
هر که در هنگام رحلت زاین چمن برگی بزد
از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت
قصهی دنیاپرستانِ جهان نشنیدهاست
حرفی از دیوانهای، دیوانهای پرسید و رفت...
🍁🍂🍁
سیدای نسفی
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت122 موزیک خاموش شد. رقصها تموم شد. شام سلف سرویسی که اسفندیار برای
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت123
به اطرافم نگاه کردم تا شاید چیزی پیدا کنم که بتونم پشت در بزارم.
هیچی نبود، فقط یه صندلی چوبی آرایش که اون هم قدرت نگه داشتن در رو نداشت.
به کمد دیواری نگاه کردم.
اونجا جا میشدم ولی مگه سعید احمق بود که توی کمد رو نبینه.
باز شدن یهویی در ورودی اتاق خواب و ورود سعید به اتاق، مثل آب یخی بود روی تمام بدنم.
با دقت نگاهم کرد.
دست روی موهام کشیدم.
کاش حداقل یه روسری سر میکردم.
کتش رو روی تخت پرت کرد و گفت:
-این فک و فامیل تو چی با خودشون فکر کردن؟
اضطرابم رو که دید پوزخند زد.
از پوزخندش هیچ برداشتی نداشتم.
تمام تنم ترس شده بود.
تو چشمهاش زل زده بودم و به این فکر میکردم که چطور باید از این شرایط خلاص بشم.
کتش رو در آورد و روی تخت پرتش کرد.
نگاهش رو از من گرفت و پاپیون یقهاش رو باز کرد و روی کتش انداخت.
بدون تغییر مقصد نگاهش دو تا از دکمههای پیرهن مردونه و سفیدش رو هم باز کرد.
لب پایینم رو به دندون گرفتم.
چی تو فکرش بود و چی کار میخواست بکنه؟
تنها راه ورودی و خروجی این اتاق همون در بود که سعید جلوش ایستاده بود و راه فرار من رو سد کرده بود.
از راههای مختلف برای خودم راه فرار میساختم، راههایی که به درد همون داستان آرتین و مارتین میخورد و تو دنیای واقعی هیچ کدوم کاربردی نداشت.
صدای زنگ خونه بلند شد.
سعید یهو چرخید.
اخم تو کل صورتش بیداد میکرد.
کمی نگاهم کرد.
صدای زنگ برای بار دوم بلند شد.
کلافه نگاه از من گرفت و از اتاق بیرون رفت.
نفس حبس شدهام رو بیرون فرستادم و عضلات منقبض شده بدنم رو رها کردم.
صدای سعید تو فضای خونه پیچید.
-چیه؟ هر کسی هستی راتو بکش برو، این امشب پیش من میمونه.
قطعا منظورش از این، من بودم.
صدای زنونهای از پشت در اومد.
-سعید باز کن، دختره گردنگیرت میشهها.
این کیمیا بود.
-به تو چه که کاسه داغتر از آش شدی، این قراره گردن گیر من بشه، تو رو سننه!
به سمت آشپزخونه رفت.
زنگ خونه ممتد و پشت سر هم زده میشد و گاهی هم صدای کوبیده شدن مشت به در چوبی بلند میشد.
صدای باز کن باز کن و سعید، سعید از پشتش به گوش میرسید.
آهسته سرک کشیدم.
سعید داشت در رو باز کرد.
حرکاتش عصبانی بود و تند و تیز.
از سالن خارج شد.
صدای دعوا و داد و بیداد از پشت در میاومد.
کیمیا میخواست پا توی خونه بزاره و سعید مانعش میشد.
سعید از نرفتن من میگفت و کیمیا اومده بود که من رو ببره.
به سر و وضعم نگاه کردم.
به فرض که کیمیا موفق میشد، نمیتونستم اینطوری و با این لباس دنبالش برم.
پس در رو بستم.
باز کردن بندهای لباس و عوض کردنش رو بیخیال شدم. بدون معطلی به طرف کمد دیواری رفتم.
بازش کردم و اولین شومیز آویز شده رو برداشتم و تنم کردم.
یه شال هم از روی رگال کشیدم و روی سرم انداختم.
صدای کوبیده شدن در و بعد هم فریاد سعید نیزه ناامیدی رو به وجودم وارد کرد.
کیمیا موفق نشده بود.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت124
از سوراخ کلید، توی سالن رو نگاه کردم.
صدای کیمیا هنوز میاومد ولی نه به اون شدت اولیه.
برای لحظهای سعید رو دیدم، به سمت آشپزخونه میرفت.
آهی کشیدم و صاف ایستادم.
خودم باید یه کاری میکردم.
شاید سکوت تو این لحظات بهترین کار بود.
کمتر جلب توجه میکردم و یه گوشه ساکت میموندم.
توی آینه به خودم نگاه کردم.
یه خروار آرایش روی صورتم بود.
دست انداختم و با حرص مژههای بلندی رو که عسل برام چسبونده بود کندم.
به وسایل روی میز نگاه کردم.
یه دستمال مرطوب برداشتم و محکم رو آرایشها کشیدم.
به در اتاق نگاه کردم، من امشب چه خاکی توی سرم میریختم! کاش این در کلید داشت.
فارغ از گذشت زمان روی تخت نشستم و زانوهام رو بغل کردم.
صدای شکستن اومد.
ترسیده زانوهام رو رها کردم.
آب دهنم رو قورت دادم.
کنجکاوی پاهام رو به سمت در کشوند.
فقط یه نگاه میکردم، فقط یه نگاه.
سوراخ کلید فایدهای نداشت.
پس آهسته در رو باز کردم.
سعید پشت به من روی مبلی نشسته بود و یکی از دستهاش رو باز کرده بود. به سقف نگاه میکرد.
با بالا اومدن اون یکی دستش یه بطری رو هم دیدم.
چند قلپ خورد و دستش رو انداخت.
چشم و گوش بسته نبودم که ندونم این بطری، بطری آب نیست.
قدمی به عقب برداشتم.
خواستم در اتاق رو ببندم که صدای افتادن چیزی دستم رو متوقف کرد. این چی بود؟
صدا دقیقا از همین در بود.
حتما حلقه گلی که پشت در آویز شده بود، افتاده بود.
ولی چرا؟
من که خیلی آهسته در رو تکون دادم.
آب دهنم رو قورت دادم.
بی خیال! در رو میبندم، شاید نشنیده، شاید حواسش نبوده.
ولی اشتباه میکردم، شنیده بود.
صدای قدمهاش رو میشنیدم.
در رو بستم و پشتش نشستم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
ویآیپی عروس افغان🌹
دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، میتونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال ویآیپی بشن.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
ما همانند کودکانی هستیم که
تیله ای را در دست چپ خود نگه میدارند و تا وقتی که مطمئن نشوند تیله ای شبیه همان،در دست راستشان هست، رهایش نمی کنند.
ما میخواهیم زندگی جدیدی داشته باشیم، بدون اینکه زندگی گذشته ی خود را از دست بدهیم.
ما لحظه ای که در حال گذر است را نادیده میگیریم....
گ